Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

پایان نامه - اپیزود اول - گودزیلا و عشق

"گودزیلا غلط نکن، من استاد راهنماشم، از گل نازک تر نمی گی به این دانشجو!"


خب اول اینکه باید یادم بندازین، عنوان  پست قبلی که در خصوص  پایان نامه نوشتم رو به پایان نامه پرده ی اول اپیزود صفر تغییر بدم. حس خوبی دارند اپیزود های صفر... مثل هندسه صفر اول دبیرستان که اکثر مدارس نداشتند و ما داشتیم. یا مثل استاژر صفر کیلومتر روز اول. اره خلاصه صفر خیلی عدد زیبایی هست.


وضعیتم فعلا اینه که من دارم با اولین استادی که تو بیمارستان شناختم پایان نامه بر می دارم، و این ثابت می کنه همیشه اولین ها فراموش نشدنی اند و جاشون خیلی خاصه!


عرضم به حضورتون، به مقادیر زیادی به استادم عشق می ورزم و بسیار جوگیرانه به عنوان استاد راهنما انتخابش کردم. به خاطر کرونا که زیاد با اساتید اشنا نشدم، ولی خیلی خوشبختم که این استاد رو قبل کرونا دیدم و مخم خورد توسط شخصیت دانشجو محورش و خفونیتش و .... 


خلاصه امروز رفتم بیمارستان استادم، که یک خاکی  به گور پایان نامه ام بکنم! باورتون می شه همه پایان نامه برداشتند و نوشتنشون تموم شده، من تازه امروز تن لشم رو بلند کردم و بردم برای انتخاب استاد راهنما! خودم باورم نمی شه من واقعا توی پژوهش فعالم هزار تا طرح دارم، ولی الان اخرین نفری هستم که تازه دارم استاد راهنما رو انتخاب می کنم نه حتی موضوعم رو. اب سر بالا می ره عزیزان. نمی فهمم چرا اینجور شد. ولی شد دیگه. کمتر از یک ماه برای اومدن کد اخلاق پروپوزالم وقت دارم که فشار بالاییه ولی دلم خوشه که دو روزه تمومش می کنم چون متبحرم و مثل باقی دوستام خنگ و خل نوب نیستم در زمینه ی پژوهش.:)))  به هر حال وقت هایی که سوزوندم باید یه جا خودشون رو نشون بدهند، غیر اینه؟


دیشب اینقدر کابوس دیدم که می رم پیشش و بهم می گه دیر اومدی من ظرفیتم پر شده باید با خانم دکتر گودزیلا برداری (خانم دکتر گودزیلا کسیه که دانشجو های پزشکی رو در جا تاکسی درمی می کنه) ، ولی خوشبختانه چنین چیزی نگفت و احتمالا یعنی ظرفیتش پر نشده و قابل فتح کردن توسط کیلگ کبیر هستش. :دی اینقدر ترسیده بودم ده جا تحقیق کرده بودم چند تا ظرفیت باقی مونده داره این استاد.


عرض کنم خدمتتون وایستاده بودم از سر عمل بیاد بیرون، در همین اثنا مورد تهاجمی بزرگ توسط گله ای انترن و رزیدنت قرار گرفتم.

بچه ها خیلی بهم گفتند تا وقت داری از همین راهی که اومدی فرار کن با این گروه برندار داری دستی دستی خودت رو بدبخت می کنی. بعد نشستند خاطره تعریف کردن و منم به عنوان کوچولو موچولو ترین عضو اون جمع، بره وار گوش دادم تا تجارب بزرگ تر ها را کسب بنمایم.


و بعد خودشون دو دسته شدند. یکی گروهی که می گفتند این استاد خوبه ولی گروه سخت گیره، و گروهی که می گفتند استاد اینقدری خوبه که احتمالا بتونه در مقابل گروه دهشت ناک محافظتت کنه. مثل سپر محافظ!

انترن اول می گفت: ببین رفیقم رفت با نورو برداشت، تمام مدت تو دفاعش اساتید نورو داشتند شست و شو و انماش می دادن، بعد اخرش فهمیدیم استادی که اصلا هیچی نگفت روز دفاع، استاد راهنماش بود! گفت حواست باشه اینجور نشی، به نظرم برو با طب فیزیکی بردار خودتو راحت کن.

بعد رزیدنت یه خانم دکتر بود، می گفت من پدرم در اومد سر پایان نامه همه ی دوستام تموم کرده بودند من داشتم دو دستی می زدم به سرم برای پایان نامه!

گفتم- اخه مگه قرار نیست استاد راهنما از من محافظت کنه در جلسه ی دفاع؟

انترنه گفت- نه عمرا. وای می ایسته مثل استاد نورو انما شدنت رو تماشا می کنه. :))))

گفتم- خداییش این استاد اینجور نیستا.

خانم دکتر رزیدنت تایید کرد که این استاد واقعا ماهه. گفت- راست می گه خب وظیفه شه محافظتش کنه. :)))))

انترن گفت- خب اخه چی کار می تونه بکنه؟ وقتی دکتر گودزیلا سوال های سخت بپرسه اسید بپاشه سرش؟ بگه گودزیلا غلط نکن، من استاد راهنماشم از گل نازک تر نمی گی به این دانشجو؟

رزیدنت گفت- بله با چیزی که می شناسم دقیقا ادمی هست که پشتش رو بگیره. شلنگ اسید رو می گیره رو گودزیلا و خفه اش می کنه که سوال نپرسه سر دفاع.


و دقیقا با همین جمله ی رزیدنته ته دلم پروانه پرواز می کرد... جلسه ی دفاعی رو تصور کردم که از شدت خفونیت و کاریزمای استادم کسی حرف نمی زنه روی تزم. 


خلاصه خیلی سعی کردند منحرفم کنند ولی نمی دونم گفتم فعلا بذار صحبت کنم ببینم چی می شه. یاد اپیزودی افتادم که در و دیوار و تار عنکبوت می خواستند حضرت علی رو منصرف کنند ولی حضرت کمر شهادت بسته بود.

نهایتا استادم اومد، دعوتم کرد به اتاق،

هفت دقیقه با هم حرف زدیم و در تمام هفت دقیقه بنده در حال ساطع کردن قلب از چشمانم بودم! و واقعا این عشق دست خودم نیست اقا جان. عاشقشم. 

ایشالا که با عشق و عاشقی خودم رو بد بخت نمی کنم.  :دال


دعا کنید بد بخ نشم.مرسیییی. کلا یه مدت باید روی مود دعا باشید شما ها واسه من. بدبختی هام از اینجا به بعد اکسپوننشیال تصاعد می زنه. ممنونم که همراهید!


پ.ن. الانم که براش طومار مخصوص کیلگی نوشتم، از همین نوشته هزار خطی ها. و منتظرم ببینم سر کدوم موضوع پیشنهادی من توافق می کنیم:: هل یس، بله من خفنم، چون بر خلاف نود و نه درصد دانشجو ها خودم دارم موضوع پیشنهاد می دم. 

اثر لیدن فراست

شاید براتون جالب باشه دونستن راز ساده ی پشت خیلی از شعبده بازی ها، مثلا اون شعبده باز هایی که دستشون رو توی اتیش یا سرب مذاب می کنند یا روی ذغال داغ راه می روند یا ...

این ها از یه پدیده ی فیزیکی ساده نشات می گیره که البته منم خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم و امروز بعد مدت ها دوباره بهم یاداوری شد.

این اثر بیان می کنه که، وقتی شما یک مایع رو در تماس با سطحی قرار بدین که دماش خیلیییی بالاتر از نقطه ی جوش اون مایع باشه،

مولکول های سطح تماس مایع با سطح داغ فوری تبخیر می شن، و این مولکول های تبخیر شده بین سطح تماس مایع با منبع داغ قرار می گیرند.

این لایه از بخار، به سادگی تا مدتی مایع باقی مونده رو از تبخیر محافظت می کنه. چون مثل یک لایه هوا بین مایع و سطح قرار می گیره و رسانایی گرمایی هوا هم خیلی پایینه. 

و همین میشه که طرف دستش رو می کنه تو سرب داغ و شما فکر می کنید جادو کرده و فکتون می افته! طرف اصلا چیزی حس نمی کنه. نه جادویی هست نه جنبلی و یک پدیده ی طبیعی ست.

این پدیده رو توی اشپزی هم زیاد می شه دید (ما که از نزدیک ندیدیم البته، دوستان جای ما) موقعی که حجم زیادی از اب رو روی روغن خیلی داغ بریزید... دونه های اب جیز می کنن و خیلی زیبا قل می خورند کف ماهی تابه ولی تبخیر نمی شوند. و خلاصه که کلیپ هاش واقعا زیباست.


می دونی کیلگ، داشتم فکر می کردم این اثر لیدن فراست رو می شه به زندگانی هم تعمیم داد. اگر ادمیزاد رو اون حجم مایع در نظر بگیریم، این ادمیزاد وقتی با اتفاقی یا حادثه ای فراتر از نقطه ی جوشش (تحملش) مواجه می شه و یک ترومای درست حسابی می خوره تو زندگی، تا مدت ها نسبت به باقی اتفاقات و پیشامد ها بی پاسخ می شه. شما داخل حبابی از ذرات اسیب دیده ی وجودتون محبوس می شید و دیگه تا مدت ها با خیال راااااحت چیزی حس نمی کنید و نمی فهمید دور و برتون چه اتفاقی می افته. انگاری که  مولکول های نابود شده و تبخیر شده ی وجودتون از حادثه ی قبلی، احاطه تون می کنند و جلوی تبخیر بیش از حد در اثر تروما های جدید تر رو می گیرند. تا که این وجود خیلی سریع از هم نپاشه.

نتیجه، طبق اثر لیدن فراست، بیلاخ هایی که از دنیا می خورید می تونن تا حدی از بیلاخ های اینده تر محافظتتون کنند. یه لایه ی عایق از بی احساسی دورتون درست می کنند و تا مدت ها می تونید لذت ببرید اثر لیدن فراست تو زندگی تون.

تقریبا یه چیزی می شه تو مایه های مَثَل  "آب از سر گذشتن".


من با اثر لیدن فراست موافقم، یعنی از نظر عدالتی و جهان بینی هم موافقم که این اثر باید وجود داشته باشه. کسی که اون قدر بدبخت/ جسور هست که بیفته داخل محیطی فرای نقطه ی جوشش/سرب مذاب، به نظرم واقعا استحقاق این رو داره که تا مدتی رها باشه از همه چی.


و ای کاش یه دانش اموخته ی فیزیک می اومد سر راهم با هم حرف می زدیم بهم می گفت این مواردی که دارم فلسفانه می نویسم رو چه قدر تایید می کنه و نظرش در مورد فرضیه ی بنده چیست؟ خودم یه عالم دوست فیزیکی دارم، ولی واقعا نمی دونم چرا اصلا حسش نیست با اونا بیان کنم.

یاد یک خاطره افتادم، یه بار توی سفری نسبتا طولانی تو اتوبوس تنها بودم و به شدت بی حوصله و کلافه از گرما (یا سرما)، یه طور که حتی نمی شد خوابید، نفر کناری ام اومد نشست و یه دانشجوی ارشد خیلی باحال فیزیکی بود و واقعا دیگه نفهمیدم چی شد. :)))) تا خود مقصد برام  از نجوم و فیزیک و ستاره ها حرف زد و با اختلاف از مفید ترین ساعت های زندگی ام بود..، هنوز پشیمونم چرا به ذهنم نرسید و  شماره اش رو نگرفتم برای ادامه ی این اشنایی! واقعا که حیف شد و فرشته بود از اسمون افتاد جلو ما. الان فقط در مورد این تیوری لیدن فراست که پرداختم، یه کسی رو می خوام تو مایه های اوشون. نه بشناسیم همو نه هیچی، بدون پیش زمینه فقط بشینه یه چهار پنج ساعتی مخ ما رو بخوره از راز و رمز دنیا حرف بزنه و نوش جونش هم باد البته.


نهایتا این پست را با جمله ای از ریچارد فاینمن عزیز سرور همه فیزیکی ها، خصوصا کوانتومی هاشون، به پایان می برم:

"Feynman—“it is much more interesting to live not knowing than to have answers which might be wrong

"خیلی هیجان انگیز تره که بدون دونستن جواب ها زندگی کنیم تا اینکه توهم بزنیم جوابی رو می دونیم ولی غلط/دروغ باشه."


پ.ن. میشه سَووشون همایون رو فرو نکنید به گوشم یا حداقل کمتر؟ سپاس گزارم. می دونم لذت می برید. بله منم لذت می برم. نه قصدم بی حرمتی به مقام والای شجریان ها نیست. بله خودم هم فنشون هستم. فقط نه هر لحظه. اقا یکم یواش تر. واسه شما یه لحظه ست وقتی گوشش می دین، ولی واسه من اینجوریه که هشت ساعت می خوابم بیدار می شم میبینم همایون همچنان روی لوب تمپورالم نشسته و تحریر می زنه "جان پدر کجاستی"؟ بازم پیشاپیش  سپاس گزارم که کلا اهنگ ها رو خواسته یا ناخواسته شیاف نمی کنید به وجود هم دیگه. 

نان تنوری داغ برای روز برفی

تا که همین قدر که این دو تا همو وارسی می کنند، خالصانه و بی شیله پیله هم دیگه رو دوست داشته باشیم.

یادگیری از سایر گونه ها! رسما باعث خجالت و شرم همو ساپینس ساپینس ها. 


+ برای روز هایی که نیستم..
+ هر وقت دلتون گرفت، بدونید اگه من کنارتون بودم فوری این کلیپ رو باز می کردم و می گفتم: بیا اینو ببینیم، دو دقیقه بی خیال دنیا!
+ پس ببینیدش. روزی سه وعده. صبح ظهر شام. هر وقت خسته بودید. هر وقت حس کردید دنیا چه چه قدر بی وفاست. هر وقت حس کردید چه همه چی پوچ می زنه. هر وقت حس کردید در درک احساس تنهایید. هر وقت حس کردید بار رو شونه هاتون بیشتر از چیزی شده که بتونید تاب بیارید. هر وقت طاقتتون طاق شد. هر وقت کسی حالتون رو گرفت. هر وقت از دنیا ... خوردید. هر وقت دپ بودید. هر وقت دلتون بی علت گرفته بود. هر وقت دلتون با علت چروک خورده بود. هر وقت دیدید دنیا یه گلوله ی پشم سیاه شده. هر وقت امیدتون رو گم کرده بودید. لطفا لطفا در چنین مواقعی فقط از طرف من یه بار ببینیدش. 
+ دست ادیتور و میکس کننده اش را می بوسم!

# اون که دل می فروشه ارزون،
به خدا بی خبره،
اگه سودی ببره،
بی وفایی می خره.#
نفروشید دل های لامصب هم دیگه رو این معجزه ها رو نفروشید به چوخ.

PEP TALK

با یکی از دوستای به شدت با دین و ایمونم صحبت می کردم، (بله من همچین ادمی ام، از طبقه ی هفت جهنم پا شدم اومدم ولی با فرشته ها هم زیاد می پلکم کلا از همه تباری دوست و رفیق دارم نمی دونم چرا اونا هم کاریم ندارند احتمالا چون بی ازارم و ابراز عقیده نمی کنم)

خلاصه اقا تبادل استرس زندگانی می نمودیم، رشته اش هم مثل ما نیست اصلا،

بهش گفتم فلانی... من اخر این هفته یکی از مهم ترین  رویداد های سرنوشت ساز عمرم را در پیش دارم، و احتمالا طبق معمول با وجودی که همه چیزم اکیه از هر نظر، دوباره قراره برم استرس بگیرم گند بزنم برگردم چون دیگه برایم عادی شده این روند داخل زندگی ام، اهمیت اتفاق ها از یک حدی که بالاتر باشه عملکردم شدیدا  افت پیدا می کنه خنگ می شوم و گور لقش از الان برای مردودی و گندخوردگی امادگی دارم چون هر چه نزدیک تر می شویم اعتماد به نفسم بیشتر داره می اید زیر خط فقر. (در این حد که دارم اماده می کنم ان روز با خودم قرص همراه داشته باشم، چون این قدر به خودم تلقین کردم که با وجودی که اصلا سابقه ی میگرن ندارم، فکر می کنم ان روز  قطعا میگرن خواهم گرفت پس می خواهم پیش دستی نموده و قرص به همراه داشته باشم!)


گفت که ای کیلگ غم نخور که کلید مشکلت دست منه. من بچه بودم مادرم یک دعا یاد داده هر بار سر بدبختی ها می خونم جواب می ده ارامش دارم. برایت می فرستمش. حتی صداش وقتی پشت خط داشت از این دعا صحبت می کرد ارامش بخش شد! و من از ارامش اون ارامش شدم.

می بینید؟ اینجاست که اتئیست بودن بیخ پیدا می کنه. کسی رو نداری، قدرتی بالا تر از خودت رو نداری  که وقت استرس دلت رو بی خود خوش کنی بهش و کپه ی مرگت را بگذاری.


حالا بگذریم، الان مسیج ها را نگاه می کنم می بینم این را فرستاده:


"و قل رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا.

و بگو پروردگارا مرا [در هر کاری] به طرز درست داخل کن و به طرز درست خارج ساز و از جانب خود برای من تسلطی یاری بخش قرار ده."


خود خدا شاهده، اینقدر نا خوداگاه خنده ام گرفت وقتی خوندمش. هی به داخل کردن و خارج کردن فکر می کنم. :)))) 

خدایااااا. درست داخل کن. درست خارج کن. :))))))) یاد اون قسمت فرندز افتادم که جویی می گفت د آرت آو گیوینگ اند تیکینگ اند گیوینگ اند تیکینگ. خاک عالم بر سرم از دعا هم دارم جوک می سازم فکر کنم کاملا کفر شد دیگه هرچی خدا نظر داشت دیگه تمام شد با این خنده ها.

شخصا اعتقاد ندارم که خدا اگر هم موجود باشه صلاح ما را بهتر از خودمون می دونه و چه بسا چیز هایی که فکر می کنیم برامون خوبه ولی در اصل به ضررمونه و اینها. اینا رو قبول ندارم. قسمت و خیریت و ... که وقتی یه چیزی نشد بگیم به صلاح نبوده و اینجور الکی خودمون رو راضی کنیم. من عقل دارم و خودم می فهمم چی به صلاحه. ‌

از اینم که بگذریم، حالا اشتباهی خارجمان نکنه اخه؟ :))))) خدایا وارد کن! وارد کن. استدعا دارم وارد بفرمایید.

تبریک می گم ولی  الان کاملا حتی استرس حفظ نشدن این دعاهه هم امده سراغم. جان جان جان.

شایانم که امروز به من می گفت فقط خدا تونسته کارشو درست کنه، خلاصه دارم فکر می کنم ما هم رو بندازیم به خدا یا نه؟


می دونی این دعا به این دوست ما ارامش می ده، چون از بچگی باور داره که همین دعا قرار هست کمکش کنه. من که از بچگی حسی به این ایه ندارم  فکر نمی کنم اثری بگذاره. ایت الکرسی قبل امتحان حتی حالم رو بد می کنه چون فقط قبل سختی ها و بدبختی ها شنیدمش و شرطی شدم! دو دقیقه باید سرم رو بگیرم که صدای ایت الکرسی از کله ام بره بیرون از پنجم دبستان. به نظرم اگر قرار بر ارامش بخشی از گذشته ها باشه احتمالا باید این شعر رو برای من بخونند قبل لحظات حساس:


" یه روزی اقا خرگوشه...

رسید به بچه موشه..

بچه موش دوید تو سوراخ،

خرگوشه گفت آخ، آخ."


این رو وقتی دو سالم بود مادرم شب ها موقع خواب برام می خواند. از اون زمان یادم مانده و ارامش بخشه.


خلاصه عزیزانم دعا جادو جنبل قرص طلسم معجون مرکب پیچیده انرژی مثبت دل خوش کنک سخن رانی انگیزشی ارزو، هرچی دارید، این هفته با قیمت گزاف خریدارم.

فدا مدا.

2021

ولی از نظر بصری و عددی و سبک زندگی، لازم می دونم خاطر نشان کنم که 2020 رو بسیار رویایی و  زیبا و جادویی یافتم.

خیلی عدد رند و خاص و قشنگیه لامصب. و امسال هر بار که من در سیستم میلادی داشتم روی عدد ها تفکر می کردم، روزی نبود که از این زیبایی یاد نکرده باشم. هر بار کلی مشعوف می شدم وقتی به این عدد فکر می کردم و به این حقیقت که ما در این سال خوش عدد قرار داریم.

حالا می تونید 2021 رو شروع کنید.


هپی نیو یررررر.


پ.ن. اقا باورم نمی شه از زمانی که سال یک بودم، هزار دور نشسته بودم حساب کرده بودم که یورو ها، جام جهانی ها و المپیک ها نیفته توی دورانی که انترنم، و احساس خوش بختی عجیبی می کردم از اینکه جهیدم و خیلی خوش شانس بودم. ولی  الان باز داره می افته به لطف کرونا و تعویقات! کاش دیگه کلا کنسلش می کردند تعویق یعنی چی اخه.  چی بگم. مثلا بگم ایشالا فوتبال با این هم کلاسی قازقلنگم این پاستوریزه ها تو کشیک؟! ندانم. واقعا هیچ دوست ندارم بدون ایزوفاگوس جام ببینم. 2021 هم به نظرم ابدا عدد رند و زیبایی نیست، ولی بیایید بیست بیست و یک رو هم دوست داشته باشیم. (الکی مثلا نیمه ی پر لیوان)


پ.ن. بعدی. بمب نزنند د مین سرمون بریم هوا؟ باور کنین خونه ی  ما تو هیچ کدوم از محدوده های پاستور، مجلس، بیت رهبری، فرودگاه و ... نیست. من بعید می بینم ولی اگه فردا نبودیم و بمب خورد وسط خونه، بدونین چیزی که درباره ی جی پی اس گفتند درست بوده و مختصات ها دستکاری شده. 

با سه میلیارد و هفتصد و پنجاه میلیون

حاضرید آدم بکشید؟!


پ.ن. یه داستانم بگم شاخ و برگاتون بریزه. منشی مامانم، فامیل دورش. پسر بیست ساله، رفته دنبال کار، برنگشته خونه. سه روز بعد زنگ زدند گفتند گروگان گرفتیمش، یا سیصد میلیون پول بدید یا می کشیمش. زنگ زدند پلیس. آدم ربا ها فهمیدند پلیس فهمیده. ترک مکان کردند. الانم ده روز بعده و جسد پسره از توی بیابون پیدا شده. تو تهران خودمون. پزشکی قانونی گفتند به جسد سم خورونده شده. تهش هم مشخص شده ادم ربا باجناق خانواده بوده و الان متواری است. اون خانواده هم ریختند سر پلیس که خبر مرگتون ما می خواستیم سیصد میلیون رو بدیم وقتی شما این قدر بی عرضه بودید لازم نکرده مداخله کنید. حالا جدای اینا، مادر ما می آد با غم و ترس به ریخت و قیافه ی ما نگاه می کنه اینو تعریف می کنه می گه وای کیلگ وقتی می گم آدم می دزدند، شب ها تا دیروقت بیرون نباش و اون روپوش سفید لامصب رو هم اویزون نکن از ماشینت یعنی این! :))))) هعی خدا. این جالبه که من اصلا دیگه اینقدری خانه بودم، هیچ یادم نمی آد حتی اخرین باری که شب دیروقت بیرون بودم کی بوده چون تو کرونا مثل بچه ی آدم نشستم در خانه و از قرنطینه لذتم رو می برم. یعنی یک سال هم خونه بشینی و هر بار زود تر از همه ی اهالی خونه برسی، بازم مامانت فکر می کنه شب ها تا دیر وقت بیرونی و لولو قراره بیاد بخوردت! بهش می گم مادر جان، اولا من بیست و سه سالمه ها! اون یارو احتمالا دیگه خیلی پخمه بوده مثل ایزوفاگوس دست پا چلفتی تیتیش بوده وگرنه مگه نره غول بیست ساله رو می دزدند؟ می گه تا سرت نیاد آدم نمی شی. الان دقیقا وسط اون اپیزود شازده کوچولو می بینم خودم رو، که شهریار می خواهد روی گل حباب بگذاره و گله داره می گه من خاااااار دارم و سه چهار تا خارش رو نشون می ده. 

ای بابا حالا خودمونیم کلا جامعه چرا این قدر فوفول شده؟ تازه می گن تهران ما شهر امنیه که مثلا. حالا از این داستانا زیاد می شنفم واقعا هر روز، ولی اینو دوست داشتم تا داغه تعریف کنم واسه یکی.

به خاطر تمام مینی گیم ها و چت های دوران نوجوونی و سی دی های ۱۰۰۰ بازی در یک دیسک


ای ادوب فلش، تو را سپاس.

ای آغاز بی پایان، ای وجود بی کران، تو را سپاس.

ای والا مقام، ای فراتر از کلام، تو را سپاس.

ای که همچون باران بر کویر خشک اینترنت های دایال آپ می باریدی، سپاست می گویم. حال انکه تو فقط یک سال از من بزرگ تری ولی چنان استاد کاراته کاری با دان ششم، احترامت می گذارم.  تو را به اندازه ی تمام مهربانی هایت سپاس می گویم و به خاطر وفاداری تا پای مرگ به سی پلاس پلاس، سجده ات می گذارم. تو را به خاطر اولین پَر در ورژن بتای پاترمور که در سال 2011 نصیب بنده گرداندی، سپاس می گویم. آن روز از معدود روز هایی بود که از آن جا و آنکه که هستم، خوش حال بودم و امید داشتم در همه جا در همه حالت همه چیز ممکن است. به خاطر اولین دوستی های مجازی، اولین عشق، پیک های دبستان، مسابقه های ایفای نقش، چت های مستانه ی سه چهار نفره ی سپیده دم با زیزو و الفردو، جست و جو های طولانی برای یافت کردن بهترین کد های فلش بلاگفا  و اولین ویدیو های اینترنتی با سرعت بوق عزیزت می دارم. اخ که فقط خودت می دانی، شرط نصب مجدد ویندوز برای یک نوجوان در عصر بی ارتباطی، فقط تحویل گرفتن یک ادوب فلش تمیز مثل همانی که الان دارد، بود.

ای نجات بخش آدمیان از ظلمت تنهایی و بی خوابی و بی کاری، ای لودینگت امید زندگی و کرش کردنت مانع گمراهی، تو را سپاس می گویم.

این تو بودی که با دستان پر عطوفتت، گل های شور و هیجان و سرعت را در گلستان وجود می پروراندی، و شهد شیرین فراغت و رهایی را به کام تشنگان می ریختی.

پس تو را، ای ادوب فلش، به وسعت نامت سپاس می گویم. همان نامی که سه حرف بیشتر ندارد، اما کشیدن هر حرف و صدایش به وسعت خاطراتی بی همتاست.

کنون سرت را بر سینه ام بگذار و اسوده بخواب که چه روز ها را با هم شب نکردیم عزیزم. 

دنیای پس از تو، نخواهد فهمید ولی همواره چیزی کم خواهد داشت.

دوستت دارم،

یاد و نامت گرامی.



پ.ن. ادوب فلش پلیر امروز برای همیشه خواهد مرد. شما شاهد اخرین تقلا برای نفس زدن  فلش پلیر هستید. شرکت ادوبی اعلام نمود پس از پایان سال 2020 دیگر از افزونه ی فلش پلیر پشتیبانی نخواهد کرد و فعالیت فلش پلیر را متوقف خواهد ساخت.


پایان نامه - اپیزود صفر - رقصی چنین لبه ی پشت بامم ارزوست

اقا بیایید منو دریابید من واقعا دارم تو ایران تلف می شم!

در باب پایان نامه،

به یکی از اساتید می گم من از عنفوان جوانی به فضا علاقه داشتم و فکر می کنم  الان که دارم پزشک می شوم دوست دارم پایان نامه ای در زمینه  ی پزشکی در فضا بردارم که اصلا هم کار نشده و زمینه ی کاملا سفیدیه.

گفت به نظرت تو ایران خریدار داره جوجو؟

گفتم معلومه که نه.

گفت خب پس.


ما تو ایران حتی فضانورد هم نداریم! ماهواره های امیدنشانمون می ره و هنوز وارد جو نشده سقوط می کنه. طرف دو زار بارش نیست مسئول تمام برنامه های استراتژیک هوا و فضاست که البته فرقی هم نداره چون زمینه کلا سفیده و اداشو در می ارند ولی هیچ غلطی نمی کنند. بسیجی و ارزشی نباشی، عمرا اصلا بگذارند ورود کنی به یک سری رشته ها حتی اگر دانشت سقف فلک را بشکافه! موشک هامون صرفا صرف سقوط دادن هواپیما های مسافربری می شه. بعد من بگم ترکیب پزشکی در فضا؟ چه انشرلی وارانه! و اینجور می شه که جبر جغرافیا نمود پیدا می کنه. 

وای شت می دونی این رشته چیه؟ جدیدا از دو سه سال پیش متخصص هم می گیره هر سال دو تا فکر کنم دانشگاه ارتشی گوری جایی. :( من به وضوح حس می کنم اینده همینه. سفر به فضاست. ولی نمی فهمم به عنوان عضوی از کره ی زمین چرا هیچ سهمی نداریم؟

بدبختیم. رشته های جذاب ندارییییم. چرا؟ چرا همه چی فکر و خیاله تو این قفس؟

من می خوام پزشک ناسا بشم خب لامصبا. اگه گذاشتند.

متاسفم برای مملکتی که توش افکار من مثل یک جوک می مونه براشون.

یه بار به بابام گفتم پدرررر من دوست دارم پزشک ناسا بشم ها! گفت خدا رحم کنه معلوم نیست دوباره چه پروژه ای رو شروع کردی؟

یه بارم ناگهانی به مادرم گفت، ببین خانوم هر وقت دیدی یهو ریختند خونه مون بدون این کیلگ بالاخره موفق شده یه غلطی بکنه!


ولی می دونی به این دلم خوشه که ادم هرچی دیوونه تر، مسیر تکاملش هم متفاوت تر.

و از اونجایی که من بین دوستای هم رشته ام ادمیزاد به خل و چلی و احمقی خودم پیدا نکردم که وسط کرونا و بدبختی پره انترنی، اسب خیالش یورتمه بره دنبال پایان نامه ی پزشکی در فضا، فکر کنم می تونم به خودم امیدوار باشم. نیست؟

کم کمش اینه که بابا هل یس، نویسنده ی علمی تخیلی خوبی می شم.

همه ی دوستام موضوع این مدلی برداشتند که بررسی قد و وزن در مریض های فلان. به همین احمقانگی و سادگی و خوشمزگی. و نشستند مثل ادم خرشون رو می زنند. بعد من دارم از اون ور بوم با کله سقوط (پرواز) می کنم. تبریک!

یه چی می شه تهش دیگه. 


پ.ن. کارمند پست! حاجی اخراج شدی، فدا سرت! من فقط ارزومه یه روز به فابریکی تو برقصم. تو یک پروانه ی آزاد و  فابریک ترینی... زرت و پرت های روزانه ی زینب سلیمانی و امام جمعه ی اصفهان و اون خانمه که پوزیشن های جنسی نوین معرفی می کنه و معلوم نیست دقیقا ساقی اش از کجاست فدای یه تار موت. درد و بلات تو سر همه ی اینا به ترتیب. و من فقط یه روز مثل تو برقصم! لطفا! کلاس رقص باید برم به نظرم. بیا و معلمم شو. قبانت فدات بوس بوس ستاره بچینی. ناراحت اخراج شدنتم نباش.در عوض یه مملکت دارند با کلیپ فابریک رقصت کیف می کنند و ارزو می کنند شبیه تو برقصند.  و در نهایت به عنوان حسن ختام الان دارم علم الهدی رو در حال رقصیدن تصور می کنم! یا قمر بنی هاشم.


پ.ن. استادم اینم بهم گفت. که می دونی من اولش می خواستم باستان شناس بشم! خودمم نمی فهمم چی شد الان تو این رشته ام. دیگه خودت تا تهشو بخون خدا به من رحم کنه که می خوام پزشک فضا نورد بشم. هاعی.

کریسمس vs عید

ولی هر کاری کنید، من واقعا کریسمس و احساس این چند روزه ی کریسمسی رو دوست دارم.

عید خودمون انگاری خیلی وقته که دیگه عید نیست... اون حس قلقلک ته دل رو ندارم نسبت بهش. اصلا حتی بگم گاهی حس بدی هم دارم ته دلم به عید. چون خیلی عادی شده و انگار ابهتش شکسته و ریخته زمین.

ولی حسی که درخت های کریسمس و لباس های پاپانوئلی گوزن دار زنگوله نشان بهم القا می کنند، هم چنان بی نهایته. تازه هیچی هم از رسم و رسومشان نمی دونم، ولی این حس هست.

اخه وقتی حالم رو خیلی خوب می کنه، چرا نباید بهش توجه کنم؟

من کریسمس رو دوست دادم،

و چند روزه تنها سپر مقابله ام با تاریکی ها، دیدن درخت کریسمس های سلبریتی ها و اینکه چی بهش اویزون می کنند و دنبال کردن پست تبریک هاشونه.

حالمو خوب می کنند. به طور ویژه.

مثلا دیدم دیوید تننت از درختش یه تاردیس کوچیک اویزون کرده بود و اخ که چه قدر کیف کردم.

یا سری جدید سریال ها به مناسبت کریسمس. دوره ی همیشگی کارتون پولار اکسپرس و گرینچ. برف. اینا دوپامین و سروتونین زیادی به بنده می بخشند. حتی دنبال کردنشون از فرسنگ ها دور، در حالی که نه اصلا سر پیازشون باشی نه ته پیاز!


چه جور بیان کنم....

عید های بچگی چه جور بود براتون؟

من خیلی عید نوروز های کودکی هایم رو دوست داشتم. عید کلا رو اسمان بودم. دیدن فک و فامیل... بازی کردن... شیرینی های مامان بزرگ... عیدی گرفتن ها... لباس نو! خوابیدن تو خونه ی بقیه.

و این احساس رو الان هنوز نسبت به کریسمس شون دارم ولی دیگه ابدا نسبت به عید خودمون ندارم.

عید برای من تاریک شده، شاید هم خودم عامل این تاریکی باشم.

فکر کنم مفهوم رو توانسته باشم برسانم دیگه. کریسمس هنوز اون حس جادویی بودنش رو داره ولی عید دیگه نه. شدیدا غیر جادویی هست.

شاید امسال باید هفت سین می چیدیم. شاید اینکه دیگه لباس نو نمی خریم، خونه تکونی نمی کنیم، یا دیگه کسی برای سال تحویل بیدار نمی شه تاثیر داشته باشه. شاید اینکه بلافاصله تو روز اول عید بعد سال تحویل دوباره دعوامون می شه همه نفری و سر هم خشن داد می کشیم، کم تاثیر نداشته باشه. یا اینکه روز عید هم فرقی با روز کار نداره و همه می خواهند برند سر کار و بار خودشون...

فکر کنم یک عاملش هم کنار هم بودن مسیحی ها توی ایام کریسمسه که به هر جون کندنی هست اون درخت لامصب رو می کنند می اورند تو خونه و به هر بدبختی ای هست همگی حداقل یک شب پاش می نشینند. خب اینور دیگه اینجوری نیست.

خلاصه که،

نه به عید،

اری به کریسمس، گوزن ها، پاپانوئل، زنگوله ها، الف ها... اری به جادوی باقی مانده در رسوم آن ها و نه به لاشه ی باقی مانده از جادوی عید نوروز.


پ.ن. شعر زیر را تقدیم می دارم، که برنادت توی بیگ بنگ تئوری واقعا قشنگ می خواندش،


Here comes Santa Claus, here comes Santa Claus, right down Santa Claus Lane
Vixen and Blitzen and all his reindeers pulling on the reins
Bells are ringing, children singing, all is merry and bright
So hang your stockings and say your prayers, 'cause Santa Claus comes tonight

برف می اد؟ می اد.

امشب سوم دی ماه است.

به رسم هر سالمان،

دستم را بگیرید، تا با هم بخوانیم:


برف نو، 

برف نو، 

سلام، سلام!

بنشین!

خوش نشسته ای بر بام.

پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلودگی ست این ایام.

راه شومی ست می زند مطرب


تلخ واری ست می چکد در جام..
اشک واری ست می کشد لبخند..
ننگ واری ست می تراشد نام..

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می زند رسام.

مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!


ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!

تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام.


کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام ...

خام سوزیم، 
الغرض،
بدرود!

تو فرود آی!
برف تازه، سلام!


پ.ن. و شعرش هر سال هم بیش از سال قبل نمود داره. 

پ.ن. عجب گنجینه ای دارم از اولین برف های هر سال! باورتون می شه اولین بارش برف هر سال رو ثبت کردم. خودم که کیف کردم. هش تگ را مثل نخ بگیرید دستتان و پرت شوید به گذشته ها.

پ.ن. داشتم موقع دیدن برف از داخل بالکن، به یک تعبیر فکر می کردم، گفتم با شما هم به اشتراک بگذارم: 
اوّلین اخرین برف قرن؟!
شما هم فهمیدید من دوباره افتادم روی دور عادت قدیمی شماردن اولین و اخرین؟ هی بر تو سال نود و نه!

نگاه کن

نگاه کن؟

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم...


نگاه کن؟!

که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره اب می شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود


به روی گاهوار های شعر من

نگاه کن!

تو می دمی و 

...


 پ.ن. واقعا حس ستاره چین برکه های شب رو دارم این هفته! شبا دیگه خیلی بیش از حد دارم ستاره می چینم. ستاره به کهکشان به بی کران به جاودان! شراب خواب بده نازنین. شراب خواب!

زحل و مشتری هم یکدیگر رو ماچ کردند، اگه خبر ندارید. البته نمی دونم چرا این بار بر خلاف بقیه ی اتفاقات هر صد قرن یک بار نجومی من نزدم تو سرم و غم این رو نخوردم که اخ چه حیف دفعه ی بعدی من زنده نیستم! برام مهم نبود زیاد انگاری. 

یک تاکید هم بکنم برای بار ان اُم که چه قدر سال کرونا رو دوست دارم. چه قدر. خیلی ازین خلوت های شبانه کم داشتم تو زندگیم. و الان خود هم می دونم فعلا  زدم زندگی م رو ترکوندم، ولی حس می کنم کیفیتش بالا رفته. کاش منو ول کنن، بگن تو فقط شبا بشین فکر کن، صبح ها بخواب. عالم فکر کردن خیلی... لا یتناهیه. مثل کهکشان. و کسی هم نیست دستت رو بگیره و بکشه بیرون. مثل سیاه چاله. همه خوابند و تو داری به مرکز سیاه چال کشیده می شی. 


پ.ن. می بینی کله مکعبی؟ زمستون شد و ما ایزوگام یاد نگرفتیم!

مشتری های ایزوگامم سر به فلک گذاشتند این روزا.

اخرین یلدای قرن

اخرین شب چله ی  قرن همه ی همه ی همه تون خعلی خعلی خعلی مبارک!!!! دلتون همیشه شاد.




پر از نور باشید تک تک تون، 

مثل کرم های شب تاب عکس بالا که خیلی دوستش دارم،

عکس غاری به نام  Waitomo Glowworms Caves در نیوزلند. 

غار کرم های شب تاب. مثل همینا بدرخشیم و بدرخشید و بدرخشند.


پ.ن. سال اولی که دور بودم از تهران واسه شب چله، یادم نمی ره امتحان فیزیک پزشکی داشتیم، به دوستام گفتم من فیزیک میزیک حالیم نیست خوابگاهم عمرا بمونم، امتحان هر کوفتی هم باشه من یه امشبو می رم پیش فک و فامیلم و دوباره نصفه شب بعد فال حافظ گرفتن، می نشینم  ماشین تا به امتحان هشت صبحمون برسم! و دقیقا همین کار را کردم. اینجوری وسواس دارم روی دور هم بودن شب یلدا و الان وضع اینه! اتفاقا دقیقا یادم هم هست همون شب یلدا یک اتفاقی افتاد و من طبق معمول احساساتی شدم و گریه و فغااان. :))))  ولی امسالم خوبه یه مدلشه. یادگاری می شه. چهار نفریم با پیژامه. خلاصه که امسال نخود نخود هر کی رود خانه ی امن خود. :))))

این اقای پشت بوق هم خیلی باحاله. شب یلدا رو تبریک می گه و صدای بیمارستان می آید در پس زمینه ی پیامش. به نظرم تاثیرش را می گذاره. فکر می کنم از صبح تا حالا یازده دوازده باری به من تبریک گفته یلدا رو. از همه بیشتر!


صرفا جهت فان:

اب بندی

امتحانم که گند زدیم.

دو تا رفیق تقلب جور کردم یکی از یکی خفن تر ولی به سوال که می رسید مثل بز هم دیگر رو نگاه می کردیم نمی فهمیدیم عکس کجای بچه است. یه عکس بود من می گفتم مقعده یکی می گفت ستون فقراتشه اون یکی می گفت جمع کنید بابا نافه! اموزش مجازی از این بهتر در نمی آید از داخلش.

ولی من بازم به ماکس شدن امید دارم دو سه تا سوالی که هیچ کدومشون بلد نبودند رو خودم تنهایی  یکه تاز تشخیص گذاشتم و جیگرم حال اومد و الان هم ظاهرا هیچ کس اون سوال ها را ننوشته.


بعدش فوتبال را با صدای عادل قلب ها دیدیم، 

و از باخت لنگ خرسند گشتیم (صادقانه من که نه... زیاد خوشحال نمی شم، بیشتر ایزوفاگوس جیغ و داد کرد. من خودم دیگه نسبت به کل کل لنگ و کیسه بی احساس شدم اصلا ادم حساب نمی کنم تیم های وطنی قراضه را. جهانی کار می کنم. :)))) )


و بعدش هم تا لختی پیش لایو یوتیوب شیرین عبادی و دوستان درباره ی اعدام روح الله زم را دیدم، واقعا نیاز داشتم حرفاشون رو بشنفم که ارام بشم.

این اخری خییییلی حالمو خوب کرد و الان های هستم کلی رو ابرا. مخصوصا سخن رانی فرشتیان! اخ که چه قدر خوب بود! بغض می کرد موقع حرف زدن از به دار کشیدن زم. خود من بود. داد می زد غریو می کرد موقع ادای جملات.


ای خاک بر سرتون که وقتی اسراییل داره همه جوره به ایران تعرض می کنه، شما فکر اینید چه جور برنامه بچینید یه ادم مظلوم مثل زم که هم وطن خودتون هست رو با ترفند بکشید ایران و اعدامش کنید و افتخارم کنید به دستاوردتون.

ای خاک برسرتون که به چشماش چشم بند زدید و گفتید داریم می بریمت پیش سیستانی و چه قدر با ارامش و اعتماد نشسته بود داخل اون ماشینتون. نمی دونم چه جور دلشون اومد. 

اصلا ای خاک بر سر سیستانی که نشسته جیک نمی زنه از اسمش سو استفاده می کنند چپ و راست.

و اینکه من نمی دونستم بیست دقیقه بالای دار نگهش داشتند! یعنی کل دل و روده ام به هم خورد از لاشخور بازیاشون وقتی فهمیدم.


روح الله زم می گفت:" شما می گید اغتشاش، ما می گیم اعتراض!"

منو یاد جمله ی زیر می ندازه که از هشت سالگی در فیلمی شنیدم و چند وقت یک بار با خودم تکرارش می کنم:

"همه می گن نم نم بارون، اما من می گم... عشق بازی اسمون."

این جمله ازین به بعد رنگ و بوی دیگه ای برای من داره. عدالت... انتقام... مظلومیت.. بی کسی.


+ به اخرین روز اخرین پاییز قرنتون چنگ بزنید، اساسی.. که وقت تنگ است و عشق بسیار.


پ.ن. یه سوال اساسی دارم خدمتتون. شما تا حالا از نزدیک ذغال سنگ دیدید؟ لمس کردید؟ با ذغالی که می گذاریم زیر کباب فرقش چیه؟ روش فندک بگیری روشن می شه مثلا؟ چون ذغال روشن نمی شه.

کاری ندارم

فقط اومدم فاتحه ی خودمو بخونم و برم.

صدق الله علی العظیم.

پیس پیس.


پ.ن. واقعا زیبا نیست؟ بنده همیشه با هدف گذاری "من ماکس کلاس می شم و این باااار دیگه پوز همه رو می زنم" پا به عرصه می نهم ولی شب اخر فقط دارم حرص می زنم و دعای کمیل می خونم که به مخ نیفتم. یه قانون بود می گفت بزرگ هدف گذاری کنید که به یکی دو پله پایین ترش حتما برسید. مثلا اگه می خواهید یه دو چرخه داشته باشید، هدفتون رو بگذارید روی خرید موتور که تهش به دوچرخه هه برسید حتما. موندم من اگه به این قانون عمل نمی کردم دیگه چی می خواستم بشم!!! فاتحه. فاتحه. فکر کنم یک هفته ای هست گوشه ی ناخنم هم به هیچ وسیله ی  سرگرمی آوری نخورده و اصلا نفهمیدم روزم چه جور شب شده. حس می کنم لباسی که تنم هست یک قرن هست به تن دارم با وجودی که مطمئنم بارهای متمادی به سان مرغابی در حمام بودم. روزی نهایت پنج شش ساعت خوابیدم و برای منی که سلطان سرزمین رویا هستم رکورد گینس محسوب می شه. و شدیدا هیچ خبری ندارم کی کجا چی می گذره. شواهد حاکی از ان است که کرونا با شنیدن رعایت این درجه از قرنطینه گرخیده و فرموده "اقو ما رفتیم، تو یه نفر بیا بیرون یکم به خدا گناه داری اصحاب کهف!"

زمزمه ی مرگ، در گوش زم

فکر نکنید درباره اش هیچی نمی نویسم یعنی چیزی نشده یا برام مهم نیست!

خشک شدم به واقع که حرفی نزدم تا الان.

هنوز دارم هضم می کنم قتل روح الله زم رو.

هیچ آن لاین نیستم این روز ها. ظهر که از بیمارستان برگشتم، ایزوفاگوس بهم گفت. و حتی دلم نمی خواهد تاییدیه خبر  یا پست های مرتبط را ببینم.

به جاش لازانیا خوردم، نوشابه ها نوشیدم، یه فصل سریال بانجی واچ کردم، خوابیدم. و یکی از سویی شرت ها رو پوشیدم با وجودی که خونه خیلی گرمه. پوشیدن سویی شرت کلاه دار بهم حس امنیت می ده. مثل یه جور داخل غار رفتن می مونه برام. راستش اصلا حالشو ندارم برم جایی را چک کنم و ببینم مردم همه دارند مثل قبل کبک وار به زندگی شون ادامه می دهند وقتی اینقدر راحت جلوی چشمشون... کشتن... سلاخی... قتل... عادی شده. حس تناقض بهم می ده، که یکی این جوری واضحا به قتل می رسه و ما داریم چه غلطی می کنیم؟ بودجه بندی ازمون اطفال رو مشخص می کنیم؟ خب خاک هر هفت عالم بر سر من خاک بر سر!

راستش وقتی فکر کردم بهش باورم نشد حدود یک ساله که گرفته بودنش. تو ذهن من نهایتا سه چهار ماه گذشته باشه.

یادتونه؟ یادتونه همیشه هر چی می شد می رفتیم قدم اول امدنیوز چک می کردیم؟ اصلا الان امد نیوز هستش هنوز؟

شایدم راحت شد! وقتی فکر می کنم این مدت چی کارش می کردند این بی شرفا، به خودم می لرزم... شاید که راحت شد. 


دارم فکر می کنم علامت لمس مرگ چه جوری بود؟ یادش به خیر... دبیرستان این علامت رو روی صورتمون می گرفتیم.

حتی در مرگ، کاش پیروز باشی...!


ای در وطن خویش غریب ها.

چقدر تو مظلوم بودی. چه قدر. کاش من... کاش من می تونستم کاری کنم.

یعنی حتی هزار سال بعد، اگه این وضع درست بشه، این قتل ها رو چه جور می شه که پاکش کنند؟ این خونی که فرش ایران رو سرخ می کنه هر بار، این خون رو با چی می خواهند بشورند؟ اثرش رو با چی از بین می برند؟ بچه ی همین انقلاب بود و کشتنش.. خیلی مظلومانه! 

خیلی مظلوم بود. 

حتی الان مطمین نیستیم وضع چیه، این نشخوار فکری هایی که بهمون می دن واقعیه نیست چیه. عجب وضع اکازیونی داریم به مولا!



پ.ن. علاقه ی من به روح الله زم، علاوه بر پس زمینه ی سیاسی اش، اینه که شبیه یکی از دوستامه. یادم نیست نمی دونم اونو به خاطر این دوست دارم یا اینو به خاطر اون بیشتر دوست دارم.  یکی از دوستام هست که پشت سرش حرف زیاده ولی حرفشو می زنه هیچ خری هم براش مهم نیست یه نقطه ی ایزوله است توی گراف قویا همبند دانشگا... و خدا می دونه منم همیشه واسه دوستی دست می ذارم روی عجیب غریب ها. نمی دونم شاید وقتی ببینمش، اگر یه روزی هم لاین باشیم، فکر کنه دیوانه تر از قبل شدم چون از همین الان می دونم چه قدر قراره مثل جغد خیره خیره نگاهش کنم. البته زم رو زود تر از این دوستم می شناختم. شبیه یه استاده ی روان پزشکی مونم هست. گفته بودم فکر کنم.

پ.ن. به مسیح علی نژاد فکر می کنم. این دو تا... مسیح علی نژاد و روح الله زم، طی چند سال گذشته برام نماد بسیار بزرگی بودند. مثل.. مثل گردن بند یادگاران. انگار هر کدومشون، یکی از اون نماد ها باشند. و از همین الان اخطار می دهم، اگه کسی، انگشت کوچیکه اش، بره سمت مسیح، انصافا منم می رم تو انقلابی جایی دیگه به اتش می کشم خودمو. یا هرچه. 

پ.ن. از نظر روحی بهش نیاز دارم یکی بگه "حالا به خاطر قتل روح الله زم دو دقیقه سکوت می کنیم" و بعد دو دقیقه به چشمای همه زل بزنم. ساکت ساکت.

پ.ن. با اختلاف، گند ترین قتل سیاسی امسال. پشت سرش هم نوید افکاری واستاده.


پ.ن. و می دونی چیه، یه درد فیزیکی مسخره ای توی دست غالبم دارم از امروز، که الان این قدر شدیده به خاطرش حتی می تونم ادم بکشم. من از نظر خودم یه کیس روان تنی تیپیکم! هیچ چیزی را نمی تونم به دستم بگیرم. یه قاشق چیه؟ ادم نباید بتونه قاشق دستش بگیره؟ 


شعر شاملو، 

تقدیم به روح الله زم،

که در چشم من، 

که به شناخت من،

یک گریفندوری تمام عیار بود.

و امید دارم، 

تا به اخر زندگانی خویش، 

تکه ای کوچک از شجاعت و سرسختی بی مثالش را

به یادگار از او

همراه داشته باشم:


به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم
در آستانه ی دریا و علف.

به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،

در چارچوب شکسته ی پنجره ئی
که آسمان ابرآلود را
قابی کهنه می گیرد.

به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند ورق خواهد خورد؟


جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
_که خواهر مرگ است._

و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.

پس به هیئت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان دلپذیر کرده است!

نامت سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد
-متبرک باد نام تو!-

 و ما دوره می کنیم،

دی روز را...

ام روز را...

شب را و روز را...

هنوز را.

کرمت پیدا نشد؟ - اپیزود دو ممیز نود و نه صدم

چهار روز اخیرم رو سوزوندم کامل. نشستم  کنار و  اندورفین های طبیعی بدنم رو صدا کردم و گوشه ای منتظر شدم ببینم چه طور عمل می کنند. 

یه دیالوگ بود از فیلمی یادم هست، می گفت خستگی ها قطعا مقدمه ی شروع ها هستند. امیدوارم امیدوارم واقعا منظورش من بوده باشم چون امروز فقط از دست بقیه تو گوشه گوشه هایی از خونه که برای خودم لونه ساختم  خوابم می برد. روز های دیگه فرق می کرد وضع، امروز جبران سه روز گذشته بود.  اثار جرمم کل خانه رو گرفته. هر جا یک پتو و بالشت... بدون اختیار... خوابم می برد. رو مبل زیر مبل کنار کنج دیوار رو تخت رو زمین روی میز ناهار خوری پشت کامپیوتر زیر دوش و هر بار هر جا که کسی می اومد مجبور بودم از خواب بپرم و ادا در بیارم که نه نه من بیدارم بیدارم بیداررررم! مثلا توی یه صحنه با صدای پایی که بهم نزدیک می شد از خواب پریدم و وانمود کردم که دارم توی اینه موهام رو صاف و صوف می کنم که کتک خوردم بعد اون صحنه. یا مثلا یکی از شخصیت های به شدت محترمی که باهاش شدیدا رو دربایستی دارم زنگم زد که می تونی بیای الان جلسه ست؟ (من اینقدر تباهم که گفتم هر بار جلسه است تماسم بگیرند چون مثلا سرم شلوغه  و وقتم اجازه نمی ده چک کنم خودم!) ولی بازم بهش گفتم ببخشید شرمنده شرایطش مهیا نیست. صرفا چون حتی حال حرف زدن و ان لاین بودن تو جلسه رو نداشتم.  یادش به خیر یه داستانم بود یه شخصیتش  یه سرطان متاستاتیک به کبد استیج چهار داشت و پزشک ها بهش گفتند کم کم مدت خوابت اون قدر زیاد می شه تا بالاخره هیچ وقت بیدار نشی! البته من طی این دو سال بالین (که یک سالش دالی دالی بود) همچین چیزی ندیدم، ولی بازم، یه احتماله. :دی حس میکنم به ازای هردو ساعت فعالیت مفید به ده ساعت خواب مفید و با کیفیت نیاز دارم.

خلاصه با این حجم باختی که دادم، این هفته خیلی باید تلاش کنم چون دوباره طبق معمول از کل زندگی م عقب افتادم.

فعلا فردا دارم می رم به جنگ اژدهای ی هفت سر، 

ویش می لاک! دارم می رم از حلقوم استادی که بیستم رو هجده داده نمره بکشم بیرون حال و هوام عوض بشه. و با وجودی که ابدا  که در حد دانشجوی سال شیش نمی بینم این حرکت لوس و سخیف رو، ولی از نظر روحی بهش نیاز دارم چون از سه چهار هفته پیش هنوزکه هنوزه باهاش کنار نیومدم.

+ یه قلپ فیلیکس فیلیسیس.

و اینکه امیدوارم اگه هر کدومتون این هفته یه درصدبه من فکر کردید، به خودتون بگید، کاش کیلگ الان در حال درس خوندن باشه. در حال خرررر زدن باشه. در حال نشخواااار باشه.

وضع دراماتیک. کاش مثل همیشه با احساساتم گند نزده باشم به فرصتی که کف مشتم بوده. 

کرم گم شده!! - اپیزود دو و نیم

و کماکان به درد دیشبم دچارم. درد بی دردی. 

حالم خوش نیست.

زندگی سخته. زندگی.. واقعا.. سخته.


یکی از فامیل های دور پدرم بر اثر کرونا رو به مرگه، شب زنگ زده بودیم با دخترش هم دردی کنیم. و من واقعا از قوی بودن دخترش حظ بردم. تو فاز انکار نبود ها، کاملا حقیقت رو پذیرفته بود. منطقی.. آجر به آجر. که اگه موند که موند اگه هم مرد که مرد. و هر لحظه هر چه بیشتر حرف می زد، من فقط حالم از خودم بیشتر به هم می خورد، که با وجودی که از بچگی ارزوی یه شخصیت مهیب و نشکستنی این شکلی برای خودم رو داشتم و خوبم فیکش می کردم، ولی همیشه  اینقدر ضعیف و ننُر و احساساتی بودم از درون. واقعا رشک می برم! واقعا حسادت می کنم وقتی می بینم یک سری ادمیزاد ها چه قدر استانه ی تحمل بالایی دارند. چه قدر می تونند انواع درد ها را تحمل کنند. چه قدر بلدند قوی باشند. چیز هایی که هیچ وقت نبودم. 

کاش بالاخره خوابم ببره بعد از این همه تقلای امشب، و فردا صبح که بیدار می شم سفید باشم. 

کاش بیایی روی کل مخم کنترل شیفت دیلیت بگیری کله مکعبی. کاش می شد ارتباطات نورون های داخل مغزم رو از اول، مثل یک نوزاد شروع به بازنویسی کنم تا دیگه هیچی از خاطراتم باقی نمانده باشه.

من لحظه های بی نظیری رو تو زندگیم تجربه کردم، واقعا ناب، زیبا... ولی حتی حاضرم همه را اتیش بزنم... همه رو بفروشم فقط به خاطر اینکه مغزم مثل روز اول یک مغز اکبند سفید بشه.


می دونی حالم از چی به هم می خوره؟ اینکه اگه درگیر باشم، اگه خودم رو تو کار و دانشگاه و پروژه و مسخره بازی های دیگه غرق کنم یادم می ره اینا.

همین باعث شده که خیلی وقت ها درباره ی خودم بشنوم که غمم از روی بی دردیه. ولی اینکه می دونم این حالتم واقعیه، این حالم رو خراب تر می کنه. با کار و غرق کردن خودت، صرفا یک فراموشی موقتی ایجاد می کنی تا با واقعیت رو به رو نشی. و می تونی این فراموشی را تا اخر عمر کش بدی مثل اکثر مردم دور و برت! اینو به هر کی گفتم، منو نفهمید. زندگی واقعا سخته. 


من نمی خوام یادم بره. و البته می خوام یادم بره.