ببین یکی از سوپر پاورایی که دارم، و با کل عالم و ادم عوضش نمی کنم مناسبتی کار کردنه خصوصا در تولد ها و تبریک ها.
یعنی من کافیه به احساس زیر پوستی ام دقت کنم، مثل فیلیکس فیلیسیس سرخود عمل می کنم و اصلا رد خور نداره.
یه بار خیلی یهویی حس کردم دوست دارم امروز برای استادم شکلات بخرم ببرم،
خریدم و رفتم دیدم جشنه داخل دفترش و گفت بیا بفرمایید شکلاتمون هم رسید! و من اصلا نمی فهمیدم چه خبره چرا همه جا پر شیرینی و شربت و شکلاته فکر می کردم این استاد اینقدری خوبه دفترش همواره همین شکله! بعد نیم ساعت که شکلات ها رو خوردیم و لمبوندیم، فهمیدم تولد استاد بود اون روز و زدم تو خال بدون کمترین تلاشی.
یک روز بعد عمری به یکی از دوستای دبیرستانم که مهاجرت کرده بود ایتالیا پیام دادم، گفت اتفاقا تازه اومدم ایران، بریم بیرون امروز؟
شمس الشموسی رو مدت ها بود چشم انتظار دیدنش بودم و متاسفانه ستاره ی بخت من پا نمی داد. یه روزی از صبح های بی حوصله که می خواستم برم بیمارستان، لباسام به شدت نامرتب بود و قیافه ام عینهو تئودور بگ ول Tbag داخل فرار از زندان شده بود چون یه مدتی بود حال نداشتم به سر و وضعم برسم اون دوران کلا بخش گندی بود و منم حال نداشتم و اصلا هم برام مهم هم نبود. آقا رفتم بیرون، ولی فقط اون روز خاص دم در بودم که یه حسی یهو اذیتم کرد و شرمنده ی خودم شدم در این حد که دوباره برگشتم داخل تیشرت و شلوارم رو عوض کردم کفش واکس زدم و مراسم مربوطه. و همین باعث شد اون روز با تاخیر یک ربعه برسم بیمارستان، و بعد مدت ها، دم درب ورودی بیمارستان با ستاره ی سهیل تلاقی کردیم که واقعا کرک و پرم ریخته بود، چون اون روز صبح رنگ تیشرتم رو تعمدی به یادش انتخاب کرده بودم!! :)))) و اینقدر اون روز به خودم سجده کردم که با اون سر و وضع درب و داغونم نرفتم بیرون، واقعا خیلی عجیب بود.
چه می دونم عرضم به حضورتون یه بار دیگه از اخلاق یکی خیلی خوشم اومده بود همین جوری سر راهم یه گل خریدم بردم دادم دستش. گفت ای اقا شرمنده می کنی از کجا فهمیدی؟ گفتم چیو؟ گفت اینکه امروز تولدمه دیگه.
یا یه بار همین جور واسه یکی از دوستام کتاب خریدم مدت ها کف کوله م افتاده بود بالاخره یه روز از کوله کشیدم بیرون بهش دادم، گفت اتفاقا بهترین کادو رو تو بهترین روز سال بهم دادی، امروز تولدم بود. پس همون جا کتاب رو امضا زدم که تولدت مبارک!
دیگه بگم بهتون، همین چند روز پیش حال نداشتم ظاهر موقرانه داشته باشم ولی کار داشتم باید حتما می رفتم بیمارستان. با خودم گفتم بابا من که اصلا با بخش دیگه ای کار اداری دارم عمرا کسی اونجا منو بشناسه می شه بدون روپوش رفت. و یک عادتی هم که دارم، اصلا یک جوری می شم وقتی جلوی استادای بیمارستان روپوش سفید و اتیکت نداشته باشم و در توانم نیست. یعنی فقط دو دقیقه هم بخواهم ببینمشون اول می رم رختکن لباس عوض می کنم تا حتما من رو داخل روپوش سفید ببینند. حالا خلاصه این بار قرار نبود استادی رو ببینم. نهایتا دلم راضی نشد و برای حفظ ظاهر کاپشنم رو برداشتم همراهم که یکم ظاهرم کول تر باشه حداقل اگر که روپوش ندارم. و رفتم. زارت دم آسانسور استاد راهنمای قدیمم رو دیدم. رفتم برای کار اداری، زارت در کمال ناباوری استاد راهنمای فعلی ام رو دیدم که خیلی برام مهمه تصوراتش از من به هم نخوره و فقط داشتم خدا رو شکر می کردم که این کاپشن صاب مرده تنم هست!!! این قدر به خودم فحش دادم چون استادم من رو بدون روپوش سفید دید و واقعا عصبی بودم تا یک روز. چون حس می کردم بی احترامی شده یا چی. حالا جالبه بگم اون روز اونم خودش روپوش نداشت! وضعی بود. کاملا مشخص بود من مچ اونو گرفتم اون مچ منو گرفته. معذب بودم. خیلییییی معذب بودم. حس می کردم لخت جلوی استادم ایستادم. و از شدت اضطراب موقع سلام و احوال پرسی زدم یک ترومایی به دستم وارد کردم دستم زخم کاغذ خورد که انصافا همه تون می دونید اقلا ده مرتبه بالاتر از زخم شمشیره!
حالا جالبه من نه ادمی هستم زیاد کادو بخرم برای کسی نه اون قدری تو دست و پای ادم ها هستم که زیاد خبر بگیرم ازشون که این تلاقی های عجیب غریب پیش بیاید. ولی فهمیدم دیگه وقتی احوال می گیرم واقعا بعید نیست عروسی ای تولدی گودبای پارتی ای چیزی باشه. خودمم نمی فهمم چرا اینجوری میشه و واقعا برام عجیب و باحاله این توانایی.
امروز بعد چهار پنج ماه، وسط پاتولوژی قلب خوندن، یازده شب بود.. دلم از خودم گرفت یکی از دوستام رو مدت ها می خواستم زنگش بزنم و دیگه به خودم گفتم بسه تن لش همین امشب جمش می کنی هرچی هست اون زمان خوبی که دلت می خواد هیچ وقت نمی اد که با فراغ بال زنگش بزنی. چون ده بار بهش پیام داده بودم که من زنگ می زنم... و اینقدر سرم شلوغ بود که نزده بودم.
خلاصه فرض کن نصف شب... یازده و نیم زنگش زدم! حالا جالبه من اصلا آدمی هم نیستم که بد زمان زنگ بزنم به کسی و اینقدر حس کهیری دارم که مبادا مزاحم کسی باشم. ولی خب خودش گفت زنگم بزن. و انصافا دوست زیاد نزدیکی هم نبود. عمر آشنایی مون به یک سال نرسیده هنوز. آقا خلاصه اکی داد و ما یازده شب از تهران زنگ زدیم کجا؟ بوکان! و از پروژه ی به تاریخ فسیل پیوسته ی مشترکمون و از در و دیوار (که وضعیت تهران اینجوری بوکان چه خبره؟ - انصافا حال و احوال اینجوری رو خیلی دوست دارم که از شهرشون خبر بدهند و این حرفا) یه ربع نیم ساعتی حرف زدیم و شوت... وسط حرف ها فهمیدم فردا تولدشه!
گفت اره اره خوب زمانی زنگ زدی بعد این همه مدت که قرار بود صحبت کنیم... کرک و پر خودمم ریخته بود. این بار حس می کردم ید طولای موسی رو دارم دیگه واقعا.
این جادو جمبله چیه من دارم؟
وژدانا سر این قضیه حال می کنم با وجود خودم.
وصیت می کنم بعد مرگم، مغزم رو اناتومیست ها بررسی کنند ببینند چه ویژگی ای داشته که این قدر انتحاری می زده تو خال.
پ.ن. یه چیزی هم دقت کردم! به طرز عجیب غریبی امسال دوستایی رو به خودم جذب کردم که شبیه دیوید تننت هستند. سه نفر. این یکی لامصب واقعا شبیهشه. حالا بقیه هرچی هم بگن. به چشم من شبیهه. بسیار خودشه.
پ.ن. شایدم اثر پاتوی قلبه! قلب همیشه جوابه. الکی نیست که اسمش قلبه. همواره قلب قلبی باشید رفقا.