Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

غر غر شاید!

می خوام غر بزنم اندکی از مغزی که داره روانی م می کنه این روزا! دیوانه شدم شاید.  باشد که دیوانگی اندکی رفع شود... به شدت خنده م می گیره وقتایی که باید جدی باشم، و به شدت جدی می شم وقتایی که باید بخندم!


# به این فکر می کنم که چرا با وجودی که ما سه روز در هفته تعطیلیم نمی رسم هیچ کاری انجام بدم. چرا آناتومی همه ش مونده؟ چرا حتی نمی رسم از وبلاگ رفیقام سر بزنم واقعا ؟ چرا حتی درس هم نمی خونم؟ پس دارم دقیقا چی کار می کنم؟ چرا نمی رسم شعر بخونم؟ چرا نمی تونم بنویسم؟ چرا همه ی عکسام ادیت نشده مونده؟ چرا کد نزدم خیلی وقته؟


# به این فکر می کنم که بوت یا خیلی های دیگه کی قراره عکساشون رو بذارن رو اینستا؟ با دوستای جدیدشون... هر آخر هفته که می رسم خونه با یه فوبیای خاصی می رم اکانت دوستام رو چک می کنم. این خفه م می کنه که بخوام عکسی ببینم که خودم توش نیستم بر خلاف همیشه و احتمالا تا ابد هم دیگه نخواهم بود.


# به این فکر می کنم که چرا خواب قر و قاطی می بینم بازم. خیلی کم پیش می آد خواب آدما رو ببینم مگر اینکه طرف از این معلم های فوبیا طور امتحان بگیر نمره نده باشه. ولی این هفته دو بار خواب دوستام رو دیدم. خواب کسایی که می گفتم ( و هنوزم می گم) خیلی آدمای بی معرفتی بودن و نمی شه بشون گفت دوست واقعی. ولی خب حداقل نیمچه دوستی بودن برای خودشون. کنارشون می خندیدم یه زمانی. در جایی که خیلی ها فازشون به من نمی خورد این آدما خوش فاز ترینا بودن برام.

خواب می دیدم همه شون اومدن جلوی در دانشکده م. بهم می گن: کیلگ... ما خیلی دلمون واست تنگ شده بود. دانشگا بدون تو خوش نمی گذره. بعد تو اون جمع چوگان رو می بینم. بش می گم تو چرا دیگه اومدی؟ کنکورت...! و جواب می ده: خب دیگه نمی تونستم تحمل کنم.  اومدم دوباره روانی بازی هات رو ببینم. و دوباره می شیم همون جمع قدیمی. همونی که پاتوقشون پله های رو به روی سردر مدرسه بود. سر زنگ غذا کلی مسخره بازی می کردن.  معلما رو به فحش می کشیدن. خر می زدن واسه کوییز های گاه و بی گاه معلما...

احتمالا دل من بیشتر از همه تنگ شده که کار کشیده به خوابام. بقیه که همه رفتن یه دانشگا کنار هم خوش می گذرونن. ماییم که افتادیم تو دیار غریب. هیچ کسم یادش نیست که بابا یه زمانی کیلگی بود... پایه ی ثابت عکسا. سایلنت همیشگی....


#به این فکر می کنم که چرا هر کدوم از هم دانشکده ای هام منو می بینه می گه: اسمت چی بود؟ و من به این حالت که اسم همه شون رو می دونم. چرا باید اینقدر گم نام باشم واقعا؟! اذیتم می کنه این موضوع.


#به این فکر می کنم که تا به این جای زندگیم فامیلیم عجیب ترین بوده تو کلاسا برای معلم ها. هر کی یه جوری می خونده ش و نهایاتا من باید وارد عمل بشم و اسپلینگ لازم رو جلوی اهل کلاس آموزش بدم. ولی امسال اوضاع عوض شده!  :))) بغل دستی ای دارم که نه تنها فاملیش چه بسا اسمش هم ویرد و عجیبه. و استادا اصن نمی تونن صداش کنن. حتی جنسیتش رو هم نمی تونن تشخیص بدن!

مورد داشتیم استاد همه رو صدا زده با نام آقای فلان/ خانوم فلان. بعد به ایشون که رسیده آقا و خانوم رو نگفته. :)))))  مثلا می آن فامیلیش رو بخونن استادا سر حضور و غیاب.... بعد می بینن خیلی سخته. می گن بذار اسمش رو بخونیم پس! بعد تازه می فهمن چه غلطی کردن. :))))

و این یکتا شادی بخش منه موقع حضور و غیابا. دیگه استرس اینو ندارم که باید پاشم فامیلیم رو درست کنم جلوی بقیه. فقط فکر اینم که کی نوبت این دوستمون می رسه و هر سری با هم خیال بافی می کنیم که : فک می کنی این دفعه بت می گه خانوم یا آقا؟ :)))))


# به این فکر می کنم که چه قدر باحاله که سه شنبه غروب ها به محض تعطیل شدن کلاس حاج آقا همه می دون بیرون که ماشین زودتری بهشون برسه تو ترمینال. ولی نهایتش تو ترمینال همه مون می افتیم تو یه اتوبوس. گویی کلاس رو در اتوبوس برگزار کرده باشیم. منتها با تفکیک جنسیتی کمتر!


#به این فکر می کنم که چرا گزارش کار بیوفیزیک رو باید گروهی بنویسیم و من باید بیفتم گیر یه مشت آدم بی خیال از زیر کار در رو ی مسئولیت ناپذیر؟ چرا باید لذت گزارش کار نوشتنم رو با این خل و چلا قسمت کنم که تهش گند بزنن به گزارش کارم؟ منی که عشق فیزیکم!!! طرف با مدل تایپ کردنش برینه توی اون همه متنی که من واسش فرستادم. عکسا رو جابه جا بذاره. نصف متن هام رو سانسور کنه خود به خود از روی تنبلی ش. تهش هم کلی منت بذاره رو سرم!!!!!! موقع اینستا و وایبر و کوفت و زهرمار که می شه همه شون بهتر از من المپیاد کامپیوتری تایپ می کنن. اون وقت باید یه گزارش کار تایپ شده ی پر از لاک غلط گیر رو به استاد مورد علاقه م تحویل بدم. چرا؟ چون باید گروهی باشه! مسخره! تهش هم از دستم ناراحت بشن که :  تو خیلی بیش از حد جدی می گیری!!!


#به این فکر می کنم که چه قدر حالم بد بود اون روزی که برای اولین بار همه روپوش سفید پوشیدیم و رفتیم سر جسد. یه کلمه تو ذهنم میومد با دیدن بچه ها:

"پروژه ی روپوش سفید" ؛ برنامه ای که مامان بابام خیلی ذوق زده بودن برای اجرا شدنش حالا به مرحله ی کامپایل شدن رسیده. من روپوش سفیدم از این به بعد. به دنبال اهداف خانواده ای که روپوش سفید می خواستن!

بعد جسد رو می دیدم و یاد عموم می افتادم و حالم بد تر و گند تر می شد. فکر اینکه ما الآن داریم دل و روده ی یه مُرده رو به هم می ریزیم. یکی که عموی من می تونست به جای اون باشه. خدا می دونه من چه بلایی سرم می آد سر کلاسای آناتومی عملی. تقریبا همه ی کاشی های اتاق تشریح رو شماردم با نگاهام. دیوار ها رو حتی. از ترس اینکه مبادا با دیدن جسد حالم بد شه و بخوام ضعیف ترین عضو گروه جلوه کنم. یا شایدم لوس ترین. هیچی هم از درس نفهمیدم. مشکل اساسی م با اونایی بود که می گفتن: "استاد؟ میشه از روی سرش پارچه رو برداریم تا قیافه ش رو ببینیم؟" اونایی که دستشون رو با وقاحت تمام می زدن به مُرده. علی رغم اینکه می دونن این خودشون می تونستن اون پایین باشن!!!!  امید وارم هیچ وقت مجبور نشم این کار رو بکنم. تصورش هم حالم رو به هم می زنه! بخوای دل و روده ی کی مثل خودت رو بریزی به هم. ×چندش!



#به این فکر می کنم که از اولشم می دونستم خبر خاصی نیست تو دانشگا. هیچ ذوقی هم ندارم و نداشتم براش. می شد حتی با چوگان، صمیمی ترین دوستم پشت کنکور بمونم یه سال دیگه. من اصلا فازم به بچه های توی دانشکده نمی خوره... همه گویی خیلی شادن. ذوق زده اند. دقیقا عین فاز ترم اولی ها. من در مقایسه با بقیه خیلی خالی و تهی ام. اصلا از جو گیر بازی هاشون خوشم نمی آد. از رفتاراشون که سعی می کنن یکی دیگه باشن جلوی هم دانشکده ای ها. این که چه قدر لوسن. این که به زور به خودشون بقبولونن که داره خوش می گذره! ما شادیم. شاید خیلی بزرگ منشانه رفتار می کنم حتی در مقایسه با اینا. حس می کنم به جای دانشگا اومدم مهد کودک. جدا که مسخره ست. یک ذره جدیت آکادمیکی نمی شه پیدا کرد اینجا.یک ذره علاقه به علم واقعی. پژوهش. هرچی....  واقعا نمی دونم چی شد که افتادم تو این راه!


#به این فکر می کنم که من واقعا چقدر فکر می کنم!!!!

فکر کردن بسه. برم برای یه مشت مفت خور بازم گزارش کار بنویسم که دوباره ریده بشه توش! :|