Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

و شعر؛ یکتا آرام بخش جانان


در سرم مردهای بغض آلود ، در دلم شیون زنان انگار

کودکی در گذشته ام مرده است ، کودکی شاد ، کودکی سرشار 


در سرم موریانه افتاده است، خواب های عجیب می بینم 
مثل گهواره های خون آلود ، مثل تابوت های آدم خوار


پرم از چشم های بی تکلیف، پرم  از زندگی ، پرم از مرگ
زندگی های غالبا هر روز ...، مرگ های همیشه و هربار...


این روایت دچار هذیان است ، این روایت دچار دلتنگی ست
این روایت روایت مردی ست، مثل من بسته ، مثل من ناچار 


زخم های همیشگی در من ، حرف هایی نگفتنی در من 
چهره های ندیدنی ...-عادل-... باز هم بغض کرده ای انگار ...!


نه... کمی خسته ام ، کمی گیجم ، قهوه ای دم کن و بیا بنشین 
تا... روایت کمی عوض بشود دست در دست این جسد بگذار!


"عادل سالم"



+خیلی وقت بود که تا به این حد با شعری  حال نکرده بودم. حال کردن یعنی با همه ی بیت هاش اکی باشم و حتی نتونم انتخاب کنم که کدومش به چشمم قشنگ تر می آد. هی اینو بخونم بگم ها همینه که خیلی خوبه. بعد بیت بعدیش رو بخونم بگم نه بابا. این یکی خفن تره. خلاصه. منتظر یه فرصت بودم مثل امروز که بیام و انتشارش بدم تو وبلاگ.

نکته ی جالبش اینه که شاعرش اصلا برام آشنا نبود. اولین  شعری بود که از این آقای شاعر با نام عادل سالم می خوندم. و خب اولین ها همیشه خیلی به دید آدم خواسته یا نا خواسته جهت می دن! یه حس کشف کردن دارم. :)))))  این که مثلا این شعر ناب رو خودم کشفش کردم. شعری که تا حالا گم نام بوده برای همه. این به اون خاص بودنه کمک می کنه تا حدی. منظورم اینه که خب من خودم یه تنه خیلی چاکر حافظ و مولوی و سعدی و فردوسی و خیلی های دیگه هستم. ولی وقتی این روزا همه می رن تو فاز حافظ دوست داری و مولوی خوانی و فلان و بهمان من ترجیح می دم به یه شاعر دیگه فرصت بدم تا کشف بشه. ترجیح می دم از این فاز عمومی بکشم بیرون و  آدم های گم نام تری رو دنبال کنم. حافظ حالا حالا ها در ذهن ها ثبت شده می مونه. ولی این شاعری که من یافتمش چی؟



# پی نوشت: در پی دعوای تقریبا روزانه ام با پدر و مادر و هر کی سرش رو بی دلیل می کنه تو جون من و نمی ذاره یه دقیقه تو حال خودم باشم، دیالوگی به مضمون زیر پدید آمد:


-واقعا؟ این دیدگاهته؟ آره کیلگ؟

-آره! دقیقا همین.

-من فکر نمی کردم این قدر آدم ضعیف النّفسی باشی!

-می بینی که هستم!

-یعنی یه کنکور تا این حد دیدگاهت رو به زندگیت عوض می کنه؟

-شاید!

-پس تکلیف شعر هات چی می شن؟ اون شعر هایی که سراسرشون پر بود از امید؟

-اونا مال قبلا بودن.

-نه، تو داری نقش بازی می کنی که اعصاب من رو خورد کنی! اگه واقعا فازت اینی که می گی بود حداقل توی یکی از مطلب هات ازش می نوشتی!

[سکوت]

تو حتی یه نوشته ی منفی هم نداری. تمام متن هات پره از مثبت های گنده، امید به آینده.

[ و این بار سکوت عمیق من چون اجازه ندارم افکارم رو بیش تر از این جلوی این آدم بیرون بریزم. گویی مهر بر دهانم زده باشن. ]

فقط با خودم می گم:

-لعنتی! تو وبلاگ من رو دیدی اصلا؟ دفترچه ی خاطراتم رو چی؟ ای کاش به اندازه ی  اپسیلون خبر داشتی...!


*همینه دیگه، زود گول می خورن. با یه نقش بازی کردن ساده باور می کنن تو واقعا همونی هستی که pretend  می کنی. ( همون وانمود می کنی ه خودمون. ) واژه فارسی ش نمی اومد یه لحظه!


نظرات 6 + ارسال نظر
mehrzad پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 16:02

شعر قشنگی بود..تا حالا اسم این شاعر رو نشنیده بودم..

منم اولین بار اسمش رو سر همین شعر شنیدم!

مهرزاد پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 18:56

ادرس بلاگم رو بردار:|اون رو حذف کردم و دیگه نمیخام اونجا بنویسم

:|
و من دقیقا پوکر فیس!
آخه چرا؟
چی شد یهو؟ ما سرمون گرم بود یهو اومدیم دیدیم وبلاگت پوکیده!
حیف نیست؟ حداقل حیف اون همه وقتی که گذاشتی و نوشتی شون!
حالا جدای از اون ما الآن چه جوری سر بزنیم بهت؟!
وبلاگ جدید؟ دست نوشته طوری چیزی؟!
:|

[ بدون نام ] جمعه 24 مهر 1394 ساعت 08:48 http://algorithmic.blog.ir/

اول اینکه توی فید وبلاگ این Bold و رنگی‌ها نمیاد.
این عادل سالم از اول شعر را فارسی نگفته نه؟ چون خیلی یه جوریه.
مثلاً توی قسمت اول بعد از مرده، «است» اضافه است. توی قسمت دوم اینکه نوشته مثل ... را می‌شد حذف کرد. یعنی همان دو نقطه کافی بود.
در سرم هزاران مرد بغض آلود، در دلم صدها زن شیون‌کنان؛
کودکی شاد، کودکی سرشار، درگذشته در من
موریانه افتاده در سرم، خواب‌های آشفته،
گهواره‌های خون چکان، قبرهایی که جان می‌مکند؛
لبریز نگاه‌های سرگردان بیهوده، لبریز زندگی‌های هر دم میرنده؛
روایت هذیان دلتنگی است، روایت مردی بسته، مردی ناچار
زخم‌های کهنه‌ی سرباز، حرف‌های ناگفته،
چهره‌های ندیدنی...-عادل-...باز هم بغض کرده‌ای انگار...!
نه... کمی خسته‌ام، کمی گیجم، چای دم کن، بیا بنشین
روایت را عوض کن،در زندگی دست در دست من بگذار!
در مورد نوشتن هم کلاً آدم خودش که ناراحت باشد شاد می‌نویسد و حرف می‌زند و برعکس.
این افسردگی کنکور هم رفتنش بستگی به این دارد که تو کی خودت بیخیالش بشی! من فکر کنم حداقل ۲ سال باهاش درگیر بودم. تا یک حدی تأثیر محیط است و بقیه‌اش هم به آمار موفقیت آدم بستگی دارد که توی دانشگاه استادها تمام سعیشان را می‌کنند که یک وقت مقدار مثبتی نباشد. :)
با آرزوی موفقیت! :دی

آره. ناراحتم واسش! فیدر ها متاسفانه برای راحت الحقوم کردن عملیات دید و بازدید خیلی چیز ها رو بی خیال می شن. :((
من بار اول که اسم این بشر رو شنیدم فکر کردم شاعری عربی هست.
ولی خب شعرش به نظرم روان و سلیسه. یعنی تعجب می کنم که می گی خیلی یه جوریه. :)))
اینی که شما نوشتی که خیلی یه جوری تره! :)))
منظورم اینه که به گوش خوش می آد!
بعد اینکه قضیه ی این شعر جدیده رو که نوشتی اصلا نفهمیدم چیه! هدفش رو هم.
حس می کنم گوگل سعی کرده ترجمه ش کنه. :))) آگاهم کنید لطفا!

+دو سال خیلی ه. من واقعا شدیدا حقیقتا دلم میخواد این جو مزخرفی که دور بچه ها رو گرفته تموم شه بره پی کارش. دلم می خواد همه بشن همون آدمای قبلی!
استادای ما تا این جاش هنوز رفتار عقده ای طوری از خودشون نشون ندادن. تا ببینیم کی می خوان این منفی بودنی که شما می گی رو به رخمون بکشن! :|
:دال

مهرزاد جمعه 24 مهر 1394 ساعت 16:17

چیز خاصی ننوشته بودم که حیف شده باشه به جز 2-3 تا یادداشت که به خاطر یه مناسبت خاص نوشته بودن و بعد از اینکه دوباره وبلاگ نویسی رو شروع کردم اونا رو دوباره مینویسم...

واقعا؟ :|
آدم این همه بنویسه بعد بگه چیز خاصی ننوشته بودم؟
هرچی نوشته بودی به هر حال قلم خودت بوده. نمی تونی اینقد بی اهمیتش کنی. :|
امیدوارم هر چه سریع تر برگردی.
هرچند زمان منتظر کسی نمی ایسته ها!

شن های ساحل جمعه 24 مهر 1394 ساعت 18:07

ببین خیلی آدما توی شرایط سخت عوض میشن و بر گشت پذیرهم نیستن چون خودشون نمی خوان به حالت قبل برگردن....تو به وضعیت اونا کاری نداشته باش اگه از وضعیت خودت ناراضی هستی باید سعی کنی خودت تغییر بدی..بعدم الان بهتر تمرکزت بیشتر روی خودت و درس هات باشه تا دیگران..ادم های این دوره و استادها اکثرا موقتی هستن بهتر بیشتر تمرکزت بزاری روی اینکه این دوره رو شاد بگذرونی تا ناراحت..در هر صورت این زمان می گذره تصمیم با تو که خوب باشه با خاطره خوب یا بد!

ما سعی می کنیم تا حدی، هرچند دیگه اون اشتیاقه وجود نداره برای درس خوندن و فلان و بهمان. صرفا می گذرونیم.
حرف قشنگیه تلاش برای تغییر دادن. ولی قبول کن خیلی وقت ها واقعا خیلی چیز ها رو نمی شه تغییر داد. حتی اگه تا آخرین ذره ی تلاشت رو بکنی!

به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد/ بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد! :{

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 20:11 http://algorithmic.blog.ir/

خب من همین حس‌هایی که گفتی نسبت به شعر این آدمه داشتم! سعی کردم برایش درستش کنم! :)))

:)))))) جدی؟
من که نمی تونم از دریچه ی چشم شما به موضوع نگاه کنم. ولی خود این کار تحسین بر انگیزه!
خودم بار ها پیش اومده که شعر هایی رو که خوشم اومده بنا بر حس خودم تغییر دادم. خیلی هم تایید می شه این کار!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد