می دونی کجا فهمیدم که موفق ترین و خفن ترین هم که بشم، همیشه یه حسرت غریب با طعم گس درباره ی رشته های ریاضی فیزیک محور توی گنجه های خاک گرفته ی مغزم وجود داره؟
اونجا که اسم برگزیده های نوبل فیزیولوژی/پزشکی امسال رو دیدم،
با خودم خیال بافی کردم :"اسمت یه روز تو اینا می آد!"
و ذوق زده شدم. (محال زیاد می بافم حالا شوما جدی نگیرید! خیال بافی، کلا خوبه.)
و دو روز بعد،
نتایج نوبل فیزیک اومد،
و خودمو دیدم در حالی که داشتم به خودم می گفتم:" ولی من دوست دارم اسمم تو اینا بیاد نه تو اونا!"
حسرت... بد دردیه. و اینکه مغزم، این مخ بعد این همه قبول نمی کنه که فیزیک به پزشکی کمترین برتری ای نداره و دو تا حیطه ی کاملا جدا هستند، خیلی تلخ و چندشه. من در استانه ی سال شش هستم، پنج سال گذشته و هنوز باهاش درست حسابی کنار نیومدم با وجودی که رشته ی خودم انصافا خیلی شیک و خوشگل و اکازیون و دهن پر کنه. واقعا اینور هم تونستم چیز هایی پیدا کنم که به چشمم شااااخ باشه. ولی به محض اینکه یکم روش دقیق بشم، به صورت انی دچار جنون خواهم شد! من واقعا.. واقعا عاشق مسئله حل کردن بودم. دوست داشتم ساعت ها ولم کنن با مسئله های ریاضی فیزیک! موقع حل کردن مسئله ها، اصلا زحمتی نمی کشیدم، صرفا زندگی می کردم!! همه چیز انگار از قبل تو مخم نوشته شد بود. ولی اینور... این یکی رشته اصلا اینجوری نیست. تلاش بسیار زیادی می طلبه. درس خواندن می خواد، و خودمونیم من زیاد اداشو در می آرم ولی بخوان ادمیزادی نبودم هیچ وقت. به نسبت خودم، ترکوندما! به نسبت قدیم خودم واقعا زیاد تر تحمل می کنم با کتاب ور می رم. ولی به نسبت بقیه یه شاگرد خیلی متوسطم از نظر سطح تلاش و سرنوشت متوسطی خواهم داشت یحتمل. یاد شب کنکور می افتم! فقط یک کنکور رو از خودم آزمون گرفته بودم. و سعی می کردم اعتماد به نفسم رو حفظ کنم و زیاد از این فکت نگرخم که اصلا هیچی کنکور نزدم! از پنجم دبستانم به خاطر دارم دقیقا همیشه وقتی می رفتم درس بخوانم بیشتر از نیم ساعت بند نمی شدم پای درس و مشق! همه ی درس های خواندنی می موند واسه روز اخر، تا خود خود الان! هیچی عوض نشده. انگار فقط ریاضی فیزیک بود که خواندن نمی خواست می رفتی سر جلسه و می ترکوندی. هم. این اذیتم می کنه.
شاید حتی این علاقه ی بی حد و مرزی که به رشته های جراحی محور پیدا کردم این چند وقت ، صرفا به خاطر اینه که حال درس خواندن ندارم. که اینم یه بار یک استاد شخصا کشیدم کنار، گفت از این فکر ها نکن. تو جراحی هم باید بخوانی. خیلی هم بیشتر حتی!
نمی فهمم چرا هیچ امتحان لعنتی ای نشد که من حداقل یه دور همه ی مباحثش رو تمام کنم. هیچ امتحانی. هیچی. صفر. دلم از این می گیره.
و افکارم، مثل موضوع برنده ی نوبل فیزیک امسال (همون سیاهچاله ها) مرا به خودش بلعید..
جمله ی عنوان پست واستون آشنا نیست؟ اگه تقریبا هم سن و سال من باشید به احتمال زیاد تو ضمیر ناخودآگاهتون دارینش حتّی اگه یادتون نیاد! مال کارتون ماداگاسکاره، وقتی که الکس همه ش داشت به مارتی غر می زد که دلش می خواد برگرده به باغ وحش چون تو جزیره ی ماداگاسکار استیک ندارن! :))) این کارتون رو شاید بیشتر از سی بار دیده باشم، چون اون زمان یه سی دی واسمون می خریدن و تا مدّت ها باید دوباره و دوباره نگاهش می کردیم تا بالاخره یکی بره واسمون کارتون جدید بخره. من هنوز حتّی لحنی رو که مارتی با حسرت این جمله رو پرت می کرد تو صورت الکس تو ذهنم دارم. فرم بالا پایین شدن صداش رو حتّی!!!
نمی دونم یه جمله تو اینستاگرام خونده بودم، از این سخنان بزرگان که با فونت سفید رو زمینه ی سیاه می نویسنش. خیلی زور زدم که دوباره پیداش کنم و براتون بنویسمش اینجا، ولی پیدا نشد. اگه بخوام با زبون خودم براتون بازسازیش کنم، میشه یه چیزی تو مایه های این: "اگه وقتی که یه انسان به دنیا می آد به دست و پاش غل و زنجیر ببندیم، فکر می کنه اینا جزوی از دست ها و پاهاشن و در آینده نمی تونه بدون این ها راه بره. چون از اوّل راه رفتن رو با همینا تجربه کرده."
خیلی حسّ نوشتن درست حسابی ندارم. خواستم بگم این حکایت ماست. تو خیلی از مسائل. بستگی داره اوّلین بار کار رو چه جوری انجام داده باشیم. امروز رفته بودم دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران. با وجودی حدودا که سه ساعت هست رسیدم خونه، هنوزم فکم افتاده پایین از تعجّب و نتونستم جمعش کنم هم چنان.
یه سری دانشجو ها مثل اینان، رویایی درس می خونن... یه سری دانشجو ها مثل مان، جوری که اینا درس می خونن رو تو رویا هاشون هم نمی تونن تصور کنن!!!
نمی دونم می خوان بهش بگن اقتضای رشته یا هرچی، دانشجوهای پزشکی ( حداقل تو ایران ) در آشغالی ترین وضع ممکن با آشغالی ترین شرایط ممکن درس می خونن و فکر می کنن چه رشته ی گل و بلبل و قشنگیه که همه ی رتبه خفنا می رن به همین سمت.
باورت بشه یا نشه کیلگ! یه سری ها هستن، تو همین مملکت جهان سومی خودمون... تو همین ایران که می گیم هیچ امکاناتی نداره... یه جوری دانشجو ان که ما در مقایسه باهاشون عین بچّه های دبستانی می مونیم. می دونی گناهی هم نداریم، وزارت بهداشت به عنوان دانشگاه یه روند آشغال رو کرده تو پاچمون، ما هم اوّلین بار با همین شرایط دانشجو شدیم... فکر می کنیم دانشجو بودن اینیه که هستیم. چون از اوّل با همین غل و زنجیر ها به دنیا اومدیم...
گاهی هم یه ماهی سیاه کوچولو پیدا می شه، مثه من. فقط می تونه افسوس بخوره به حال خودش و حالا اون قشر نخبه ی مملکت که به چه امیدی دارن تحت چه شرایطی جوونیشون رو می سوزونن و فکر می کنن چقدر شاخ ن! حیوونکی های سر در برف. عخی...
پی. اس: ازین به بعد، اگه رشته ی دانشگاتون پزشکیه به خودتون نگید دانشجو. لا اقل تا قبل از اینکه نرفتین مثل من تو کلاس های دانشجو های مثل خودتون تو رشته های دیگه شرکت کنین، قضاوت نکنین که شاخ ترین دانشگاه/رشته ی جهان رو دارین... واقعا توهین به کلمه س. هیچی مون شبیه دانشجو ها نیس. اسمش اینه که دانشگا رفتیم، صرفا دبیرستان رو در کلاس هایی بزرگ تر و مختلط برگزار کردن اسمش دانشگا رفتن نیست.
خب اوّل از همه برای اینکه هم خودم را راحت کنم و هم شماهایی را که گویا دلتون برای من می سوزه و هی ازم خبر میگیرین (و این خیلی عجیبه چون در دنیای واقعی دوستان و آشنایان تُف هم نثارم نمی کنن!!! ) باید بگم که با درخواست نقل مکان ما موافقت شد. دست و جیغ وهورا و این صوبتا. :{
خبر در تاریخ شنبه ششم شهریور ماه به دستم رسید، و بدون اغراق می گویم، استرسش فقط چند درجه پایین تر از استرس اعلام نتایج نهایی کنکور سراسری بود. تقریبا یه کار روتین شده بود برام که هر روز به محض بیدار شدن اوّل برم سامانه اینترنتی شون رو چک کنم ببینم چه خبره... باز اعلام نتایج کنکور را از قبل تاریخ می زنند و شما می دانید به غیر از روز وعده داده شده در روز های دیگر لازم نیست استرس بکشید. من هر روز این تابستانم روز اعلام نتایج بود. و باور کنید که این خط قبلی که نوشتم ریشه ی روان شناسی دارد و اثبات شده که دردش هزاران هزار بد تر از درد دو خط قبل ترش است. اینکه درست بدانی بلا کی می خواهد نازل بشود با اینکه فقط بدانی بلا قرار است نازل بشود...
این را که فهمیدم خواستم بیایم پست بگذارم ولی بعدش یاد کامنت های درخواست شیرینی افتادم. با خودم گفتم بگذار اوّل شیرینی را تدارک ببینم بعد خبر را منتشر کنم. به عنوان ذره ای جبران گفتم نود و شش کامنت تایید نشده را تایید کنم. و خب...عجب فکر بکری کردم حقیقتا! :| اعتراف می کنم که الآن دو روز گذشته و من با نهایت زوری که زدم توانستم بیست کامنت ناقابل را تایید کنم. وسطش فهمیدم که دارم به زور کامنت ها را از سرم باز می کنم و تند تند و الکی الکی تایید می کنم. برای همین نگهش داشتم تا روزی دوباره...
و خب. این ها همه مقدمه چینی بود. :)) هنوز هم از خودتان نپرسیدید این حیف نون که خوشحال است پس چرا این شعر غم گین ابتهاج را انتخاب کرده برای عنوان این پست مفرّحش؟ حقیقت این است که این درخواستی که پذیرفته شده آن قدر ها هم شبیه آن چیزی که مطالبه کرده بودم نیست. هاه. من فقط توانسته ام یک ترم میهمانی بگیرم و بعد از یک ترم باید دمبم را بگذارم روی کولم و برگردم به همان جهنّم درّه ای که ازش آمده بودم و گویا نافم را باآن جا بریده اند... بخواهم بمانم چی؟ به شرطها و شروطها. باز هم درس بخوانی، باز هم لای آن همه کتاب چندش آور... زندگیت بشود درس! تهش اگر استاد ها لطف کردند و عوضی بازی در نیاوردند و تو معدلت خوب شد، باز می توانی یک ترم دیگر میهمان بشوی. در یک کلمه رقّت انگیز است. و این چرخه ادامه دارد. و ادامه دارد و ادامه دارد...
می دانی چی ته دلم است؟ همانی که به هیچ کس نمی توانم بگویمش ولی از نوشتنش واهمه ای ندارم. این اذیتم می کند. خیلی... من دارم روز به روز پیر تر می شوم... مثل یک آلوی خشک چروکیده. و اصلا نه می دانم زندگیم به کجا می رود و نه می توانم نگهش دارم که لااقل اندکی آرام تر برود. من مثلا خیرات سرم جوانم. ولی اصلا جوانی نکرده ام. حس می کنم این درس لعنتی دارد همه چیز را از من می گیرد. یک جوری شده که حس می کنم با شروع شدن ترم جدید می خواهم بمیرم و همه ی زندگی تمام شود. می دانی مثل این است که ازهیجده سالگی به بعد همه ی سال های زندگیت سال کنکور باشند...
در اینجا نقل و مقایسه ی دو دیالوگ بین من و مادرم خالی از لطف نیست.
دیالوگ اوّل، سال اوّل دبیرستان، وقتی که کیلگ شاخ مدرسه بود:
کیلگ- آره دیگه. این دوستم هست... هم کلاسی م یعنی...دقیقا خانواده شون مثل ماست. پدر و مادرش دقیقا شغل تو و بابا رو دارن. تخصّص هاتونم یکیه حتی. می بینی چه قدر خوش خیاله و اصلا درس نمی خونه؟
مادر- خب که چی؟
کیلگ - خب خیلی واسم عجیب بود که دو نفر با شرایط این قدر مشابه می تونن این قدر متفاوت باشن. من شاگرد اوّل کلاسمونم اون شاگرد آخر کلاسمونه. اون در واقع هر کاری می کنه به غیر از درس خوندن. در واقع کلا همه می گن که بچه دکترا شاگردای زرنگی نیستن...
مادر - خب پس تو چی هستی؟ این اثر تربیته. دکتر ها بچه هاشون رو لوس می کنن. برای همینه که معمولا اینجوری می شه. ولی می بینی که تو اینجوری نیستی... به شخصیت خودت هم مربوطه. تو شخصیتت با اونا فرق می کنه.
کیلگ - خب. یکم ترسناکه... اگه روزی بیاد که ... یعنی اگه منم یه روز برگردم به تو بگم که دیگه نمی خوام درس بخونم چی؟ اگه بخوام مثل اونا تنبل شم...؟ لات باشم و بی سر و پا و ول...
مادر - من تو رو می شناسم. هیچ وقت همچین چیزی نمی گی... همین الآن اصلا حاضری بی خیال درس و مدرسه ت بشی؟ من می شناسمت و می دونم که خودت دلت نمی آد همچین کاری رو انجام بدی...
کیلگ - معلومه که نه. عمرا. راست میگی...
دیالوگ دوم، تابستان سال اوّل دانشگاه (همین شنبه ای که گذشت)، وقتی شاخ کیلگ شکسته:
مادر (پشت فرمان) - آره دیگه. باید حسابی درس بخونی. مثل ترم پیش بی خیال نباشی که بعدش بخوای بری از استادت نمره گدایی کنی ها. همه ش دیگه به خودت بستگی داره. از الآن دارم بهت می گم که بعدا نگی نمی دونستم. همه ش به خودت بستگی داره...
کیلگ - اوهوم. (با خودش فکر می کند که مگر سال پیش کم بدبختی کشیده است...؟) (حرفی سر دلش سنگینی می کند. فکر می کند که بگویدش یا نه. یاد دیالوگ قبلی می افتد.برای همین... دلش را به دریا می زند...)
کیلگ - خب... داشتم فکر می کردم که. اگه نخوام چی؟
مادر - ها؟
کیلگ - اگه من کلا دیگه نخوام درس بخونم چی؟
مادر - خب بر می گردوننت همون شهرستان.
کیلگ - نه، منطورم اینه که اگه من بخوام کلا انصراف بدم چی؟
(ماشین اندکی منحرف می شود...)
مادر - (هوار می کند.) یعنی چی؟ مگه من و بابات مسخره ی توییم؟ این همه از زندگیم دارم می زنم بعد حالا برگشتی این حرفا رو تحویلم می دی؟ این همه هزینه می کنیم برات. این همه به هر ناشرفی رو انداختیم تا کارت درست شه...
(تهدید می کند.)
مادر - ببین الانم دیر نیست. اگه می خوای انصراف بدی همین الآن خوب فکر هات روبکن. یه سال بیشتر نگذشته. ولی اگه الآن گذشت... دفعه ی دیگه که همچین حرفی رو از دهنت بشنوم خودت می دونی چی کارت می کنم. خسته شدم... می دونی به خاطر چیه؟ خوشی زده زیر دلت... اینقدر در رفاه و آسایش بودی این حرفا رو می زنی... چپ می ری راست می آی می گی من نمی خوام برم دانشگاه... همین الآن خوب فکر هات روبکن. دیگه هم تا آخر عمرت همچین چیزی رو ازت نشنوم. حق نداری دیگه این حرفا رو به من بگی...
کیلگ با خودش فکر می کند: آره از اوّلش هم می دونستم نباید بهش بگم. واقعا من احمق چی فکر کردم پیش خودم؟ این که درکم می کنه؟ هاه.
بعد مثلا برای کندن از اینهمه فکر و خیال پا میشی می ری برج میلاد. در دو روز متوالی.روز دوم، توی غرفه ی دومینو، یهو همچین دیالوگی رقم می خوره:
(غریبه ی نسبتا سن بالا با یک حالت خیلی دوستانه که انگار صد ها سال است با تو هم کلام است می آید جلوی صندلی ای که نشسته ای.)
- هی! حالت خوبه؟
(من که فکر می کنم دارد با پشت سری ام حرف می زند محو نگاهش می کنم.)
(می بینم انگاری راستی راستی منتطر جواب من است... بر می گردم پشت سرم را نگاه می کنم. خالی ست. داشته با من حرف می زده.)
مثل احمق ها می گویم - ها؟
- دی روز هم خوب نبودی. نگرانی انگار...
من که دیگه مطمئن شدم طرف اشتباه گرفته - من دی روز اصلا اینجا نبودم.
- اشتباه کردم پس ببخشید. حس می کنم دی روز هم اینجا دیدمت...
- منظورتون بیرون برجه یا داخلش؟
- نه همین بیرون تو محوطه.
- آره اون خودم بودم احتمالا.
- خب؟ نگرانی چرا؟ دی روز هم حالت خوب نبود انگاری...
- نه، نگران نیستم. خوبم. مشکلی نیست.
( ایزوفاگوس می آید و مکالمه را به هم می زند. من هم حتی بدون خداحافظی به دنبال ایزوفاگوس از صحنه خارج می شوم. آخرین چیزی که در ذهنم می آید لبخندش است...)
هنوز که هنوز است در مورد این مکالمه احساس گیجی دارم. مثلا اینکه من اینقدر قیافه ام وحشت ناک است که زار می زند چه می گذرد در درونم؟ مثلا اینکه شما هر غریبه ای را ببینید که قیافه اش زار می زند بی هوا می پرسید :"هی حالت خوبه؟" مثلا اینکه شما قیافه ی هر کسی را که دی روز دیدید به خاطر دارید که اگر روز بعد دوباره دیدیدش جویای احوالش شوید؟ من حتی نمی دانم طرف را کجا دیده ام ولی او ظاهرا که خیلی خوب مرا به خاطر داشت. و باز هم ظاهرا خیلی بیشتر از پدر و مادر واقعی ام نگران حال روحی ام بود. هاه. جالب آنجاست که من مشهورم به توانایی بارزم در بروز ندادن احساسات درونی. کلا در هر شرایطی آدم دو نقطه خط صافی هستم. حالا اینکه طرف چه قدر خوب تشخیص داد یا اینکه من چه قدر ذهنم در گیر بود که نتوانستم حالت همیشگی ام راحفظ کنم کمی عجیب است...
دقیقا از همون روز هایی بود که دلم می خواست برج میلاد رو از جاش بکنم و با خودم بیارم خونه.
غریبه. شاید برحسب اتّفاق اینجا را بخوانی. فکر کنم تو بهتر از هر کسی می توانی این ها را بفهمی. نه؟ از تو ممنونم.
+ خب. الآن که یه دور پست قبلم رو می خونم نمی دونم دقیقا کدوم پاره آجری و از جنس چه خاکی خورده بوده تو سرم امروز ظهر که این قدر چرت و پرت نوشتم واسه آروم شدنم! هیچ مشکلی هم نبود. خیلی یهویی احساس کردم باید پاشم بیام اونا رو بنویسم و دوباره برگردم به حالت قبلیم. :| شاید جنون لحظه ای ای چیزی بوده باشه. به هر حال. الآن اصلا احساس اون موقع رو ندارم و فقط دارم به این فکر می کنم که چه قدر یهویی احساس ها می آن و می رن و غیر واقعی ان. هاه.
چند روز پیش نمی دونم بنر کدوم بزرگ راه رو بلند تو ماشین خوندم، زده بود روز لباس سفید پیشاپیش مبارک.
من (یک عدد جوجه دانشجوی بین سال اوّل و دوم پزشکی که هنوز نمی دونه پزشکی رو با کدوم کاف می نویسن) : خُب مُرده ها هم که لباسشون سفیده. :|
پدر (یک پزشک) : تازه آشپزم لباسش سفیده. :|
مادر (باز هم یک پزشک) : عروس هم لباسش سفیده ها. :| :| :|
هیچی دیگه می ریم که داشته باشیم پیام های اینستاگرامی تبریکی یه مشت جو گیر رو که فکر می کنن آپولو هوا کردن با پزشکی قبول شدن توی یه کشور گور به گوری جهان سومی که پزشکاش رو هیچ جای دنیا قبول ندارن. دقیقا من همون احساسی رو دارم که چند روز پیش که روز عکاس بود داشتم و همه ی شاخ های اینستا به هم تبریک می گفتن چون یه موبایل داشتن که روش دوربین داره. :)))
اینا که همه شون یا به خاطر پول اومدن پزشک شدن، یا از روی بد بختی شون و به خاطر پیشرفت و به جاهای بالاتر رسیدن و نجات دادن خودشون از منجلاب زندگی نه چندان مرفه یک شهروند ایرانی، نصفشونم که مثل من زور زورکی به خاطر حرف این و اون اومدن ببینن تهش چه بلایی سرشون می آد. باور بفرمایید خیلی وقته پزشک نداریم. در عوضش تا بخواین پول دوست و منفعت طلب و تجمل گرا و صفت های زیبای دیگه...
طرف با چنین حلاوت و شیرینی بیانی پست گذاشته که "امیدوارم بتونم مردم سرزمینم رو نجات بدم! من برای نجات دادن و خدمت به مردم آفریده شدم." یا مثلا " ما پزشکان همه عضو خانواده ای هستیم که قرار است در کنار هم با سختی ها و مشکلات بجنگیم و دنیا را زیبا کنیم." یا حتی "هرکس مسلمانی را نجات بدهد به مانند آن است که جان همه ی مردم را نجات داده است." ... من فقط حالم به هم می خوره از این همه تزویر و ریا و نهایتا بچه بازی. نهایت فعّالیّت همچین افرادی تو دانش گا تا جایی که من در جریانم مخ زدن و نخ دادن، زر زر مفت کردن، دعوا راه انداختن، و تجدید آوردن والبتّه در صدر همه چی حفظ کردن خزعبل جات بوده. و نه چیز بیشتری...
یارو می خواد دقیقا با همین سه تا تجدید خوشگلش دنیا رو نجات بده. اون یکی هم که کاملا معلومه داره سختی می کشه وقتی تو هر کافه ای که می ری می بینی نقل مجلسه... اصلا چرا راه دور بریم؟ شاگرد اوّلمون! ازش می پرسیدم آره فلان چیز تو بیوشیمی چرا فلان و بهمان شده و به نظرت استاد اشتباه تدریس نکردن؟ بهم تحویل می ده که بی خیالش فقط حفظ کن بره پی کارش کیلگ، مهم نیست که. سر کلاس نصف خوابن نصفی هم تو گوشی ان. هدفتون کجاست پس؟ من که از اوّلش گفتم هدفم این نیست... من که از اولش گفتم از این رشته کوفتی متنفرم. ولی اینا چی؟ اینا همونایی بودن که به شوق پزشک شدن سال آخر دور همه ی رفیقاشون رو خط کشیدن... همونایی که اشک تو چشماشون حلقه می زد وقتی یه دکتر رو می دیدن... اینا الآن همونایی ان که وقتی بچه های پرستاری و بهداشت رو می بینن چنان دماغشون رو می گیرن بالا که می ماله به سقف آسمون. اینا همچین آدمای کثیف حال به هم زنی ان آره. اینا دقیقا همونایی ان که توی بیو ی اینستاشون هیچ حرفی ندارن بزنن به جز "مدیکال استیودنت!!!!".
از این جوجه موجه ها که بگذریم که موسم چل چل گری شونه، بزرگاشم واقعا مرد راه نیستن. یکی شون که زد عموم رو کشت. خیلی شیک هوس کرده بود اون یه هفته بره مسافرت خارج از کشور. اون کیارستمی رو هم که می گن ما روپوش سفید ها کشتیم.... یکی دیگه هم که زد فک یه بچه کوچولو رو سرویس کرد... اصلا راه دور هم که نریم، بابای خودم که از بس وضع خانواده شون ناجور بوده به خاطر پزشکی کلی مونده پشت کنکور. مامانم که فقط تو شهرستانشون مد بوده که هرکی شاگرد زرنگ باشه می ره پزشکی و تمام.
نمیدونم چرا فکر می کنن وقتی "پزشک" خطاب می شن یعنی خیلی شاخن. نمی دونم چرا هیچ کدومشون خودشون نیستن. خیلی کار ها رو نمی کنن چون پریستیژ دکتر بودنشون پایین می آد. بارها از بچگی تا الآن کارهایی رو دلم می خواسته انجام بدم و با جمله ی :"کیلگ. این کارو نکن. الآن می گن نگاه کن بچه ی دکتره چی کار می کنه..." متوقف شدم. بار ها از مامانم یا بابام درخواست هایی کردم و فقط شنیدم که: "نمی شه. چون زشته. چون ما دکتریم." خیلی خوب یاد گرفتم که این روپوش سفیدا حتی از رو به رو شدن با مریضاشون خجالت می کشن و واهمه دارن. عارشون میشه که مثلا برن از همون جگرکی ای جگر بخرن که مریضشون می ره خرید می کنه از اون جا. خب آقا تو کجای کاری؟ اینی که می گی من حاضرم نیستم حتی باهاش هم سفره بشم همونیه که قسم خوردی به هر رقمی شده نجاتش بدی! نمی دونم. اینا رو من که یه بچه ی نوزده ساله ام با تمام وجودم درک می کنم ولی کسی رو تا حالا ندیدم که درک کنه.
شاید اینا فقط یکی مثل من رو می خوان در زمره ی خودشون. یه گل به خودی تمام عیار. مار در آستین حتی. من خیلی سعی کردم دورش بزنم و ازش فرار کنم. به زور کشیدم رفتم ریاضی فیزیک. حتی سر جلسه کنکور یه فکرایی می اومد تو سرم که اون قدری خرابش کن که اصلا اسمت هیچ جا در نیاد. ولی باز با این همه منم الآن یه روپوش سفید محسوب میشم. هیچ حس خاصی ندارم. وقتی کسی هم دکتر صدا کنه مطمئن باشین آخرین نفری ام که سرم رو برگردونم و فکر کنم با من کار داشته. من تمام دیوارای عالم رو سرم خراب می شه وقتی یکی پسوند دکتر میذاره کنار اسمم. غصه م می گیره کلی که باید جزو گروه اونا باشم. به هر حال واقعا نمی دونم چه حکمتی توشه. بعید می دونم کار من به نجات دادن افراد برسه. این تنفری که هنوز بعد از دو سال به عمق روز اوّل نسبت به رشته م تو سینه ام وجود داره مانع از این میشه که بخوام جان فشانی کنم برای کسی. یعنی اصلا همچین آدمی نیستم. ولی خُب یه حس خیلی عمیق دیگه هم ته دلم دارم. حس می کنم که شاید واقعا راهی ه که باید تا ته ش برم و ببینم چی میشه. حس می کنم شاید یکم پای تقدیر و سرنوشت وسطه. من هیچ جوره نتونستم ازش فرار کنم. چه بخوام چه نخوام هم قراره روپوش سفید بشم انگاری. یه جمله ای بود می گفت آدما همه اون روزی رو می بینن که دقیقا تبدیل شده ن به چیزی که یه زمانی ازش متنفر بودن. همون دقیقا.
+ پزشکِ پزشک همون بو علی سینا بود که اونم حیوونکی تا الآن هزار تا کفن پوسونده زیر اون خاک ها. نسبت دوست (دکتر، عکاس، شاعر) به هر بی سر و پا نتوان کرد و اینا. نمی گم نیستن. هستن. ولی خیلی کم ن. اون قدری که به چشم من یکی نیومدن تا حالا! ولی یکی از هم کلاسی هام هست. شاید تنها کسی که احساس می کنم احتمالا یه چیز به درد بخوری از توش در می آد همین یه نفره.
ای کاش می شد به روپوش سفیدان سرزمینم حالی کنم که پزشک همون قدری شغله که سپور سر خیابون تو ساعت شش صبح. ایران از نظر آموزشی گلستان می شد انصافا.
+پ.ن: حالا اگه یکی اومد بگه زادروز حسین علیزاده هم هست... بوعلی سینا رو چسبیدن ولش نمی کنن. :|
امروز آزمون روان سنجی ازمون گرفتن تو دانشگا! (قابل توجه اینکه این آزمون رو بچه های دانشگا ایران تو شهریور دادن؛ می تونین بفهمید که چقد دانشکده مون داغونه!)
هه. با خیال خودشون می گن بیاییم جوونای مملکت رو بررسی کنیم ببینیم سلامت روانی دارن که اومدن پزشکی بخونن یا نه!
ای کاش که واقعا براشون مهم بود. ای کاش به روان افراد اهمیت می دادن. این که تو کله ی ما چی می گذره. حاضرم شرط ببندم که قریب به نود و نه درصد دور وبری هام بیماری روانی دارن و خودشون خبر ندارن. ولی نه به صورت حادی که مشکل براشون ایجاد کنه.
خیلی وقت ها، خیلی وقت ها بوده که دلم می خواسته برم پیش یه روان شناس. فکر های تو سرم همیشه ی خدا اذیتم می کردن. دوست داشتم یه روان شناس کاملا غریبه که هیچ شناختی از من نداره بیاد و باهام حرف بزنه و سنجش هاش رو انجام بده. منم تا ذره ی آخر ذهنم رو پرت کنم تو صورتش. بدون اینکه بدونه کیم از کجا هستم و خانواده م کیا هستن. بعد خیلی شیک تو چشماش زل بزنم و بگم:
"ببین رک و پوسکنده بگو. تو هم فکر می کنی من روانی ام یا فقط خودم هستم که مدام این احساس رو دارم؟!"
این جور تست ها اصلا معیار سنجش خوبی نیستن. چون من هم که هیچ چی از روان شناسی حالیم نیست خیلی راحت می تونم بفهمم کدوم گزینه ش بو داره و اگه می خوام روانی جلوه نکنم باید دقیقا کدوم گزینه رو انتخاب کنم! تا الآنم هر چی آزمون این طوری ازمون گرفتن از ترس غیر عادی بودن و فلان و بهمان دقیقا گزینه ای رو وارد کردم که اونا می خواستن. گزینه ای که از یه آدم عادی انتظار می رفت.
ولی خب امروز...
تقریبا همین الآنم مطمئنم که برای مشاوره صدام می کنن قسمت روان شناسی دانشگاه. چون تا حدی پرسش هاشون رو با قصد و غرض جواب دادم. دلم می خواد یه نفر که ادعای روان شناسی ش می شه رو گیر بیارم و سوالای فلسفی طورم رو ازش بپرسم. بهش بگم :
"ببین عزیزم! ما تهش می میریم که چی؟ چرا اصرار دارین که زندگی پوچ نیست؟ واقعا چی فکر کردین پیش خودتون؟ "
امروز چشم هام رو بستم و هرچی دلم میخواست وارد اون برگه ی کوفتی شون کردم و اولین نفر بین اون هفتاد تا آدم برگه م رو دادم به اون خانوم ه که روان شناسی بود با یه لبخند تصنعی! امروز خیلی بیشتر از بقیه ی روزای اخیر خودم بودم.
وارد کردم که از تنهایی رنج می برم.
وارد کردم که هیچ دوست به درد بخوری ندارم و همه ی دوستای به اصطلاح صمیمی م جعلی ان در باطن.
وارد کردم که اون قدری خجالتی ام که معمولا سایلنت حساب می شم.
وارد کردم که حالم از اکثر افراد دور و برم به هم می خوره.
وارد کردم که معمولا آجر ها ی دیوار و خط های عابر پیاده رو می شمارم.
وارد کردم که معمولا آدم طرد شده ای بودم تو زندگی م.
وارد کردم که پدر و مادرم از زمانی که یادم می آد آدمای عصبی ای بودن.
وارد کردم که هدفی ندارم هنوز.
وارد کردم که هیچ هیجانی ندارم برای زندگی کردن.
وارد کردم که منتظرم هرچه سریع تر بمیرم.
وارد کردم که به نظرم زندگی واقعا پوچه.
وارد کردم که اکثر اوقات دارم با خودم حرف می زنم و خیال بافی می کنم.
وارد کردم که معمولا شب ها دارم به فاکتور های احمقانه ای فکر می کنم.
وارد کردم که هر اتفاقی که میفته قلبم تند تند و گرومپ گرومپ می زنه و نمی ایسته این طپش مسخره ش.
حتی وارد کردم که از کنکور به بعد قلبم درد می کنه. شایدم توهم باشه صرفا! چ می دانم والا!!!!
حتی اینم وارد کردم که میل شدیدی به خاص بودن دارم و این که عقایدم هرچند احمقانه ولی تک باشن.
من خیلی چیز ها رو وارد کردم. و خب الآن یه حالت فوبیا ای دارم که از بین اون همه هفتاد نفر یه روز به عنوان تنها روانی کلاس صدام بزنن به دفتر مشاوره ی دانش گا!
دلم می خواست صرفا ببینم جَوِش چیه این مشاوره ها. هر چند بعید می دونم درد چندانی از من یکی دوا کنه. چون همیشه وقتی می بینی پای هویتت وسطه، وقتی می بینی قراره یه مدت طولانی ای تو رو بشناسن و نقدت کنن و حتی پای آینده ی حرفه ایت ( حالا بماند که من آینده ای ندارم!!!) در کار باشه نمی تونی خودت باشی. خود سانسوری دیگه، خواننده های ثابت می دونن چی می گم.
اگه طی این گندی که امروز زدم به برگه ی روان شناسی با یه "آدم" رو به رو شدم که می فهمید چی می گم، با آغوش باز باهاش مباحثه می کنم و قطعا به چالش می کشمش. ولی اگه کار به جایی کشید که خواستن دارویی چیزی بهم بدن،خیلی راحت زل می زنم تو چشماشون و می گم ببخشید من شانسی وارد کردم آزمونتون رو چون حوصله ی خوندن 272 تا سوال رو نداشتم و بعدش به قدری عادی رفتار می کنم که به یقین برسن من واقعا شانسی وارد کردم گزینه ها رو!
اصلا دلم نمی خواد وقتی تشخیص دادن روانی ام با دارو خوب بشم. :))
اصلا دلم نمی خواد عقایدم تغییر پیدا کنن. دوسشون دارم نسبتا.
+عادیه که طی کلاس ورزش دلم می خواد کتونی هام رو از پام در بیارم و پرت کنم تو صورت معلم (ببخشید استاد!!!) تربیت بدنی مون؟ بعد بهش بگم مردی خودت این همه راه رو بدو! نشستی دستور می دی فقط. [دقت کنید این حرف رو کیلگی می زنه که همیشه با ذوق و شوق بچه ها رو کشون کشون می کشید سر زنگ ورزش] می شه فهمید چقدددددددددر چرته ورزش های دانشگا نسبت به دبیرستان؟!
+اینم عادیه که گشتم یه آدم پیدا کردم هم نام با چوگان و سعی می کنم بیشتر وقتم رو تو دانشگا با اوشون بگذرونم؟ چوگان دیگه نیست، مونده پشت کنکور. ولی من سعی می کنم هنوز مثل هر روز تو دبیرستان کنار خودم داشته باشمش و مسخره بازی در بیاریم با هم.
پ.ن: و وبلاگی که دوباره نظر نمی خوره! :(( تابستون کجایی!
مهم نیست که من ظرفیت مازاد دانشگاهمون قبول شدم و طبق توصیه ی مامان و خاله و بقیه ی بزرگان فامیل دارم به همه دروغ تحویل می دم که روزانه و بدون هیچ پولی قبول شدم دانش گا؛
مهم نیست که جلو ی در دانش گا در عین ترسویی و بزدلی پرچم آمریکا و اسرائیل رو انداختن تا ما لگد مالش کنیم؛
مهم نیست که لفظ "دانش گا" خیلی قشنگ تره براش تا "دانشگاه" و من از این به بعد همین لفظ رو استفاده می کنم؛
مهم نیست که جلسه معارفه ی ورودی های جدید دو روز بعد از شروع کلاساشونه؛
مهم نیست که همه ی هم دانش گاهی هام رو طی همین فرصت یک روزه لینک کردم به هم کلاسی های دبیرستانم و تو دلم با نام اونا صداشون می زنم؛
مهم نیست که اتاق شش نفره ی خواب گاه دانش گاه از اتاق خودم کوچیک تره؛
مهم نیست که زنگ ورزش دقیقا بعد زنگ ناهاره و اسم دانشکده ی پزشکی ای رو یدک می کشیم که ذره ای حتی برای سلامت دانش جو هاش ارزش قائل نیست؛
مهم نیست که مادر به اصطلاح دکترم در واکنش به جمله ی بالا می گه ورزش فقط برای پاس کردنه؛
مهم نیست که سایت لعنتی دانشکده ی ما تنها سایتی ه که اسم ورودی های جدیدش رو آپلود کرده تا من جلوی همه ی دوستام رو سیاه شم بعد این همه فرار کردن و حرف نزدن؛
مهم نیست که من الآن خنگ ترین فرد کلاسمون محسوب می شم طبق تحقیقاتم و طبق رتبه ی کنکور؛
مهم نیست که اعتماد به نفسم کاملا له شده؛
مهم نیست که خیلی خوش شانس بودم با بقیه ی مازاد ها نیفتادم ترم بهمن و الآن خیلی راحت تر می تونم نقش بازی کنم؛
مهم نیست که فوبیا دارم یه وقت دروغ هام رو بفهمن همه؛
مهم نیست که قورمه سبزی ش حتی از قورمه سبزی های افتضاح مامانم هم افتضاح تر بود؛
مهم نیست که بچه ها خیلی پخمه بودن این روز اولی؛
مهم نیست که هرجا باشم شدیدا حس اضافه بودن بهم دست می ده بین بچه ها؛
مهم نیست که تصور من از کتابخونه ی دانش گا رمان های معروفی بود که پول ندادم بخرمشون و نهایت چیزی که پیدا کردم کتاب های فارماکولوژی چاپ سال 85 بود؛
مهم نیست که بغل دستیم حالش از ریاضی به هم می خورد و به زووووور 50 زده بودش و من که عشق ریاضیم رو 30 زدمش؛
مهم نیست که علی رغم داغون بودن دانشگاهمون جزو معدود دانشکده هایی هستیم که تور مجازی داریم تو اینترنت و این من رو به شدت خوش حال می کنه؛
مهم نیست که واکنشم در مقابل کسایی که امروز قبل از گفتن استاد به دنبال کتاب له له می زدن بالا آوردن شدید بود؛
مهم نیست که خودم تا چند ماه پیش به شدت خرخون بودم و الآن فقط می خوام قتل عام کنم هر کسی رو که کوچک ترین حرفی از درس می زنه؛
مهم نیست که استاد ادبیات اولین روز با دو ساعت و دقیقا دو ساعت تاخیر اومد سر کلاس و از ما انتظار داره تا تهش منظم طور بیاییم سر کلاسش؛
مهم نیست که بچه ها ناراحت بودن از اینکه وقت خالی داریم و فقط خودم نیشم باز بود از این اتفاق فرخنده که استاد نیومده؛
مهم نیست که با این حال تو قوطیم بازم برای اولین روز ذوق زده ام و تنها فقط خودم ذوق زده ام؛
مهم نیست که مامان بابا و ایزوفاگوس شدیدا و با سرعت خیلی زیادی ذوقم رو کور می کنن؛
مهم نیست که هرچی بیشتر می گذره دیدم نسبت به تجربیا بیشتر عوض می شه و حس می کنم کم کم دارم به حس تنفر همگانی می رسم؛
مهم نیست که دیگه لازم نیست موبایلم رو از این و اون قایم کنم تو محیط درس؛
مهم نیست که به استاد ها می گم معلم؛
مهم نیست که تا جایی که می تونن بازم سعی می کنن تفکیک جنسیتی داشته باشن بین بچه ها؛
مهم نیست که دانشگا تهرانی ها رفتن شمال و لواسان، شریفی ها رفتن مشهد ولی من دارم قند می سابم تو دانشگامون؛
مهم نیست که آقای فلانی از بس هول شده بود جلوی جمع شهرش رو اشتباهی با نام شهر نفر کنار دستیش گفت هنگام معرفی کردن؛
مهم نیست که خانوم بیساری هم هول شد و سه تا شهر مختلف رو با سرعت به عنوان شهر خودش معرفی کرد و تهش نفهمیدیم از کدوم شهره بالاخره؛
مهم نیست که تصورم از اسم بچه ها ی کلاس اصلا با فازشون جور در نیومد و اتفاقا برعکس هم در اومد؛
مهم نیست که چوگان رو نمی تونم راضی کنم بیاد تو جشن فارغ التحصیلی چون پشت کنکوری شده؛
مهم نیست که الآن عملا از درس های مورد علاقه م فقط ادبیات باقی مونده تو دانشگا و بقیه رو دیگه نداریم چه بسا به تنفراتم اضافه هم شده مثل اون دفاع مقدس چرت و اندیشه ی اسلامی ...
مهم نیست که پشت در های دانشگاه واقعا خبری نیست و بچه ها الکی دارن کنکور می خونن؛
مهم نیست که به محض این که دکتر بشن همه شون می فهمن زندگی دکترا چرت ترین سیاقی ه که یه بشر می تونه انتخاب کنه برای خودش؛
اَه... اصن ولش کن کیلگ....
تو دنیا چی مهمه؟
تهش که قراره همه مون بمیریم!!!