بوی دماغ سوخته می آد؛
یعنی استاد ادبیات اوّل ترم بگه فلان کتاب سلف استادی ه ولی ازش سوال می دم؛ پس از همین الآن بخونیدش.
تو هم شروع کنی برا خودت بچرخی تو کتاب مذکور هر چی عشقت می کشه بخونی ازش. هایلات سبز کنی حتی کتابت رو!
یهو وسط ترم در روزی مثل امروز استاد بیاد بگه: راستی!!! شاعر های معاصر حذفن! سهراب و اخوان و شاملو و فروغ و امثالهم.
و تو ببینی ا... همه ی اینایی که تا امروز خوندی معاصر بودن! :| :| :|
بوی دماغ سوخته می آد؛
یعنی به خاطر واحد تربیت بدنی این همه از تهران بکوبی بری شهرستان،
قرص آدالت کلد خوابت کنه، چهل پنج دقیقه دیر برسی به کلاس و استاد بگه که: من غیبت رو زدم برات. اگه می خوای برو.
و دوباره هلک هلک از حرصت برگردی تهران!!! :|
چون فقط دو تا غیبت داشتی و یکی ش پریده در حالی که به مدت یک ماه قراره همین آش و کاسه بر قرار باشه و شنبه ها فقط تربیت بدنی داشته باشی. :| :| :|
بعد از اتاق فرمان بخوان آرومت کنن، زنگ بزنن بگن بی خیال امروز کاری نکردیم. صرفا یه بازی بود که می شد توش برای امتحان ترم نمره ی اضافه جمع کنیم. :| :| :|
حالا اگه من می رسیدم بهش فقط ان به توان ان دور باید دور زمین می دویدیم ها!!!!