Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

روز دانش آموز!

من، کیلگ.

اینجا، خونه ای که حدودا ده روزه ندیدمش.

امروز، روز دانش آموز.

وحی نازل می شود:

کیلگارا! ای دانش آموزیده.

از این به بعد آموزیدن کافیست....

من بعد دانش را خواهی "جست".


پارسال این موقع بغض داشت خفم می کرد که دیگه نمی تونم دانش آموز باشم.

امسال واقعا آی دو نات کِیر اِنی مُور!  چون هیچ کی دو نات کِیر اِنی مُور... چرا من باید دو کِیر در حال حاضر؟! :|

بذار با دانشجو بودنمون حال کنیم یه دیقه کیلگ.

با ترمکی بودنمون، با جوون بودنمون، جوگیر بودنمون، حتی با غربتمون تو این شهر کوچیک با دانشگاه خاص خودش.

می گذره در هر صورت. ذوق کن به امید  شونزده آذر ای دانش آموزیده ی تازه دانش جوینده.


+البته عرض شود که من دانش رو در حال حاضر هیچ کاریش نکردم! :| در واقع تو این یک ماه و اندی هر کاری انجام دادم جز جستن دانش. از آموزیدن هم که پرت شدیم بیرون. ول معطل فلن!


+دارم فکر می کنم اگه پارسال این پست الآنم رو بهم نشون می دادن در روز دانش آموز و بهم می گفتن این دست نوشته ی توست در سال بعد در چنین روزی، سکته ی قلبی می کردم یا سکته ی مغزی... :| :| :|


من پرم از انرژی مثبت. مثل آبان پارسال. باید پر باشم در واقع. دارم سعی می کنم باشم راستش! ولی نمی تونم دروغ بگم. دلم تنگه. خیلی. خیلی. واقعا حسش می کنم. اون خلا رو. سر کلاس های فیزیک پزشکی کمبود سیمپل رو. سر کلاسای حاج آقا کمبود چوگان رو. سر کلاسای ادبیات کمبود دیلاق رو. یه چیزی کمه. شایدم اضافه ست... نمی دونم.

ولی بازم همون حس گرم و قشنگ قدیمی رو دارم. به نحسی آبان ماهی که هیچ وقت کیکش گیر ما نمی اومد و جایزه ش به تف هم نمی ارزید. هنوزم حسش می کنم و ته دلم خاطراتم قلقلکم می ده.

من دیگه دانش آموز نیستم. ولی این باعث نشده که احساساتم دگرگون شن. این خیلی خیلی خیلی بیش از حدی که خودم هم فکرش رو می کنم آرومم می کنه. و خب؛ خیلی خُداس! :{


#پی نوشت اول:

داشتم فکر می کردم...

آره! من دانشجو ام.

با وجودی که کتاب کنکورام هنوز کف اتاق ریخته و هر روز صبح لگد مالشون می کنم قبل از بیدار شدن. رکوردی که فکر نکنم کسی تو ایران داشته باشتش!

من دانشجو ام...

ولی وقتی می خوان ازم بپرسن می گن چه خبر از مدرسه؟ منم جواب می دم که معلمامون فلان...

من دانش جو ام...

ولی هنوز تو دفتر های دبیرستانم جزوه می نویسم و کلاسور ندارم.

من دانشجو ام...

ولی رفتارام همون رفتار دانش آموزانه ست... گویی زورزورکی دانشجو شده باشم.


#پی نوشت دوم:

و بازم خواب گذشته ای که مرا ول نمی کند!

خواب دیدم یخ بهم زنگ زده می گه تا الآن همه چی اشتباه شده بود. گزارش کار ها رو بده من قراره بنویسم. و من بدون پرسیدن اینکه تو که تو دانشکده ی ما نیستی از خوشحالی بال در می آرم که یه کامپیوتر بلد قراره گزارش کار رو بنویسه و اینبار حداقل متن انگلیسی قراره چپ چین بشه تو تایپ!

خواب دیدم رفتم پیش سیمپل. کاری که در دنیای واقعی هم باید انجامش بدم و جراتش رو ندارم. بعدش چی شد؟ هیچی ! با هم گریه می کردیم. اون به حال من. من به حال خودم. آدم تا این حد ضعیف النفس که جلوی معلمش بزنه زیر گریه؟ هرچند خیلی بیشتر از یه معلم بود واسم... ولی الآن عین خیالش هم نیست. داره درسش رو میده تو مدرسه. کیلگ چی شد؟ مگه مهمه اصن؟ رفته به درک لابد!

آخرین روز دانش آموزم!

خداحافظ...

من که اصلا بت حواسم نبود... چون دقیقا افتادی تو تاسوعا عاشورا!

برای همین یکم خلاء...!

می خواستم کلی به دانش آموز بودنم افتخار کنم تو سیزده آبان. می خواستم خوب تو ذهنم ثبتش کنم که بعدا دلم واسش تنگ نشه. ولی نشد. کلا حسش هم نکردم حتّی بس که بد موقع بود :|

مهم اینه که در یک صورت باز هم روز دانش آموز خواهم داشت:

کی میاد با من برای دیدن آخرین روز دانش آموزش کنکور رو گند بزنیم؟! ^-^


با آن امید که همه ی دانش آموزان تا قبل از رسیدن چنین روزی واقعا دانش را آموزیده باشند!

خودم چی؟ بله! از نظر خودم خیلی هم خوب یه سری دانش ها رو آموزیدم! من جمله کامپ، فیزیک دوم دبیرستان، هندسه ی سوم دبیرستان، حسابان و فیزیک پارسال، و در نهایت تبحرم :گسسته شامل الگوریتم و ترکیبیات و اندکی گراف! (من گرافم برای المپیاد خوب نبود، ولی 107% مطمئنّم نسبت به گراف چرتی که تو دبیرستان یاد می دن، ده سر و گردن بالا تر بودم!)

راضیم از خودم؛ ت