احتمالا اون روزی که خدا داشت تیکه ای از روح خودش رو تو وجود من فوت می کرد، سرفه ای چیزی ش گرفته بود...
طی یک حرکت خیلی انتحاری و پس از آنالیز کردن های احساسای مامانم که آیا اگه تو بودی بهت بر می خورد یا نه، تصمیم گرفتم فردا برم به این استاد خانومه ی خندونمون که حتّی فکر کردن بهش حالم رو خوب می کنه، روز معلّم رو تبریک بگم. قبلا هم ازش نوشتم براتون.
چند تا دلیل دارم واسه این کارم که باعث شده خودخواه نباشم و خجالت رو بذارم کنار و سعی کنم زبون مبارک رو شده حتّی به زور در حلقوم مبارک به چرخش در بیارم. راستش معمولا وقتی کارای به این گندگی که نیازمند سخن وری و ارتباط بالایی هست رو می خوام انجام بدم دقیقا در شرف انجامش خیلی با خودم حرف می زنم و مدام تو سرم تکرار می کنم : " تو الآن کیلگ نیستی. یه آدمی با یه شخصیت کاملا جدید و از نو نوشته شده و اصلا مشکلی نداره هر کاری دلت می خواد انجام بدی. چون تو الآن کیلگ نیستی و لازم نیست نقشش رو بازی کنی واسه این چند لحظه. داری نقش یه آدم جدید خوش صحبت رو بازی می کنی توی مثلا یه فیلم..." و سخن هایی از این قبیل! خودم هم باورم نمی شه ولی از موقعی که اومدم اینجا حدود نود و پنج درصد مکالمه هام رو با پناه بر همین روش جلو بردم و جواب می ده. آرومم می کنه و حداقل کمتر دست و پام رو گم می کنم و وسط مکالمه ها دیگه ازین احساس ها ندارم که باید همون جا زیر پاهام گودال بکنم و توش قایم شم.
داشتم دلیل هام رو می نوشتم که چرا تصمیم گرفتم همچین کاری انجام بدم:
۱) طرف به معنای واقعی کلمه فرشته س. اگه دانشگاه رفته باشین واقفید، نرفته باشینم من بهتون می گم که داشتن همچین استادی تو دانشگاه مثل همون سوزنیه که توی انبار کاه پیدا شده. با اخلاق، با وجدان کاری، با حوصله، کلاسای خلاقانه و جذاب، مودب، خندان، خوش برخورد، به فکر دانش جو و نه در برابر او، و مهم تر از همه تدریس عالی. طوری که دلت نیاد یک دقیقه از کلاسش رو از دست بدی...! من کلا تا الآن چهار تا استاد اینجوری داشتم تو کل زندگیم... که ایشون شاخ ترینشونه!
۲) اعتقاد دارم که باید انرژی مثبتی رو که ازش گرفتم بهش پس بفرستم هر طور که شده. خیلی توی یه سری از موارد کمکم کرد این دو ترم. روز اوّلی که بهم گفتن باید بری نامه ت رو بدی خانوم دکتر فلانی تو گروه بیوشیمی امضا کنه، هر دراکولای خون خواری رو پیش خودم تصور کردم غیر این یه رقم.
۳) مامانم حرفای مخالف اعتقادات من زیاد می زنه، ولی بعضی تکیه کلام هاش همیشه به دلم می شینه. یکیش اینه که اگه واقعا کسی رو دوست داری باید بهش بفهمونی و رو در رو بهش ابراز کنی قبل از اینکه سرنوشت از هم جدا تون کنه.
۴) اگه نرم قطعا در آینده که دلم براش تنگ می شه، حسرتش رو خواهم خورد که فرصتش رو داشتم به یه بهانه ای بیشتر کنارش باشم و از حضورش فیض ببرم ولی به بختم پشت پا زدم.
دو تا دلیل هم برای نرفتن داشتم:
۱) نمی دونم با توجّه به اینکه دکتره بهش بر نمی خوره که من به جای روز پزشک روز معلّم رو بهش تبریک بگم؟ تو جامعه ی ما یه سری آدم عقده ای هستن که بهشون بر می خوره اگه آقا یا خانوم دکتر صداشون نزنی و صرفا بگی استاد. انگار که استاد بودن چیز بدیه. انگار که بخوان بگن ما با بقیه ی استادا فرق داریم... شاخ تریم... بدی استادای پزشکی همینه، اکثرا پزشکن و تو نمی دونی یک شهریور رو باید بهشون تبریک بگی یا روز معلّم رو؟ باید ذائقه شون دستت بیاد.
2) بلد نیستم حرف بزنم و فکر کردن بهش هم حالم رو بد می کنه!
که خب مشکل شماره ی یک با کمی پرس و جو از مادر و مشاهده ی اینکه یکی از استادای پزشکمون همین امشب خودش اومد غیر مستقیم توی یکی از گروه های تلگرامی پیشواز تبریک روز معلم رفت، حل شد.
مشکل دو هم که فردا وقتی رفتم تو نقشم حلش می کنم یه جوری. یکم هم تمرین کردم چه دیالوگ هایی باید رد و بدل کنم.
و در کل زور اون بالایی ها به این پایینی ها می چربید. من مولوی وارانه دوست دارم این استاد رو. درست مثل سیمپل و دریا و غفی و سس خرسی و ام ژ هاش و خیلی دیگه از معلّمای دبیرستانم.
برای همین، دیگه تصمیمم رو گرفتم، اگه هم به نظر کسی خودشیرینی یا لوس بازیه واسم مهم نیست یا حداقل سعی می کنم نباشه! چون خب به هر حال می دونم خیلی کار مرسومی نیست تو دانشگاه و به خصوص بچّه های نسل ما!
+ بعدا نوشت در روز معلّم:
آقا رفتم پیشش و اینقدر خوش حال شد که نگو! گشاد ترین لبخندش رو تحویلم داد و بهم گفت همین که شما ها هستین به من انرژی می ده. دوست داشتم این استادمون یه وبلاگ مثل مال خودم داشت، بعد می رفتم نوشته ی امروزش رو می خوندم ببینم نظرش چی بود در مورد این حرکتم. یعنی خوب تقریبا مطمئنّم که بچّه هامون فازشون عمرا مثل من نیست و برای همین تبریک مستقیم اینجوری از تعداد افراد زیادی دریافت نمی کنن استادا و احتمالا اگه استاده نخوابیده باشه هنوز، حافظه ی کوتاه مدّتش من رو به یاد داره.
یعنی خوب مثلا امروز یکی برای تاریخ زدن گزارش کارش ازم پرسید راستی کیلگ امروز چندمه؟ و وقتی خواستم بهش جواب بدم خنده ام گرفته بود نا خودآگاه! چون خودم این طوری ام که بای دیفالت از عید دارم برنامه می ریزم تو روز دوازدهم اردیبهشت برای هر کدوم از معلّم هام چه متنی رو اس ام اس کنم که بفهمن چقدر دوستشون داشتم و روی شخصیتم تاثیر گذاشتن یا به فلانی چه جوری تبریک بگم و این صحبت ها! بعدش هم که روز شمار معکوس روز معلّم راه می ندازم تو ذهنم. واقعا نمی دونم چرا من این قدر شخصیت این لاو ویت تیچری از آب در اومدم. :))) از آشغال ترین معلّم مدرسه مون هم دفاع می کردم مقابل بچّه ها. یا مثلا حتّی یکی دیگه از بچّه ها امروز واکنشش نسبت به گل هایی که دست استادا می دید این بود که چه مسخره. مگه شما ها هم معلمین؟ و من خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نزنم تو دهنش و بهش نگم حالا نیست که تو خودت خیلی شبیه دانشجو هایی؟
بچّه های نسل ما از بچگی عادت کردن که یه جهت گیری نادرستی نسبت به معلّم و استاد داشته باشن. انگار که اونا یه تیم هستن و ما یه تیم هستیم. شاید منم همچین شخصیتی پیدا می کردم اگه وقتی بچّه بودم یکی می زدن پس گردنم یا خودکار لای دستم می ذاشتن. ولی خوشبختانه به برکت مدرسه هایی که توش درس خوندم، از زمانی که خمیره ی شخصیتم داشت شکل می گرفت با معلّم های جالبی آشنا شدم و برای همین یادگرفتم باهاشون دوست باشم و از وجودشون ذره هایی رو جذب کنم که قوی ترم می کنه. درست مثل شمشیر گودریگ گریفندور. :)))
و یه چیزی بگم از خنده بپاچید وسط وبلاگ خوندن. جایزه ی لاکچری ترین پاسخ تبریک روز معلّم رو تقدیم می کنم به استاد بهداشتم. :)))) بهش ایمیل زدم که آره آقا روزتون مبارک و این صحبت ها. جواب داده:
"سلام و ادب! از لطف جنابعالی متشکرم. بنده هم متقابلا خدمت استاد گرانقدر تبریک عرض می کنم. برای برگزاری آزمون و فراهم شدن امکاناتی که دستور فرموده اید، نهایت تلاشم را می کنم...!"هیچی دیگه... هنوز صفحه ی ایمیلم بازه، دارم فکر می کنم دیگه چه امکاناتی رو دستور بفرمایم برای این ترم انجام بده. خوبه دستور بدم واسه همه ی رفیقام بیست رد کنه بقیه رو بندازه؟ هار هار هار. استاد کی بودم من؟ :{ وای. :))))))))) تا حالا هیشکی بهم نگفته بود استاد. خیلی خوش گذشت. :)))))) نمی دونم حیوونکی منو با کی اشتباه گرفته. :))
خیلی ساده، بنده به عنوان یک جوان کاملا بیست ساله ی امروزی ایران، به عنوان کسی که نفسش از جای گرم بلند نمی شود، حاضرم در انتخابات پیش رو کوچک ترین نقشی نداشته باشم و در عوض سن رای دادن حداقل پنج شش سال دیگر اضافه شود تا به سرنوشت مملکت کمتر گند بخورد. حاضرم همان اندک تعداد افرادی که شاید از میان هم سن و سالانم به درک لازم رسیده اند تا برای سرنوشتشان تصمیم بگیرند (که اصلا شاید خودم هم جزو آن ها نباشم!) به پای بقیه بسوزند ولی شاهد شوخی شوخی جدی شدن یک سری مسائل نباشم. هزار ماشااللّه کم هم که نیستیم، یک دهه ی هفتاد است و یک گولاخ آدم جمعیت. کما اینکه شاید پنج شش سال دیگر هم به عنوان یک جوان بیست و پنج ساله درخواست کنونی ام را تمدید بنمایم.
می گویید نه، بروید چند تا هش تگ انتخاباتی کاملا ساده و تک کلمه ای مثل #مناظره و #انتخابات و #کاندیدا را در شبکه های اجتماعی چک بنمایید و با جفت چشم های از حدقه بیرون زده تان ببینید شیرین کاری های نسل ما را که از کوچک ترین سوتی ها دریغ نکردیم و چگونه با ترول ها و خوش مزه بازی هایمان زمین و زمان را به انتخابات دوختیم و افکار خانواده هامان را ده بار در کامنت هامان نشخوار کردیم و فکر کردیم شاخ ترینیم و حاشیه ساختیم و پرداختیم و جوک گفتیم و نگفتیم و نقد کردیم و نکردیم و از خاتمی ای حرف زدیم که زمان روی کار بودنش هنوزبا ماشین ها و عروسک هایمان ور می رفتیم و طرف موسوی بخت برگشته ای را گرفتیم که از تمام عقایدش به خوش رنگی دست بند های سبز رنگش اعتقاد داشتیم و چون چادر می پوشیدیم و ته ریش و یقه ی آخوندی و انگشتر عقیق بدجور بهمان می آمد طرف اصول گرا ها پرچم بالا بردیم و شعار دادیم و چون اسم چه گوارا در آهنگ شاهین نجفی به گوشمان خورده بود رفتیم قاطی جریان های اصلاح طلب و تهش مثل خروس های لاری سینه را جلو داده و فکر کردیم کریم خان زندی چیزی هستیم چون نا سلامتی عدد سنّمان بزرگ تر مساوی هجده شده و فکر کردیم تمام دنیا و سیاست لعنتی اش در کافه رفتن ها و دور دور های نصف شبی مان (و یا به قول شاعری عزیز شکم و زیر شکم مان) خلاصه می شود.
ما کوچک ترین بویی از سیاست که زیاد است... ما حتّی توانایی کوچک ترین ادّعای تو خالی ای داشتن از سیاست را هم به ارث نبرده ایم.
سیاست را ولش کنید برای همان هایی که انقلاب کردند. خوب کردند یا بد کردند به ما چه؟ تو بستنی ت رو بخور عامو! نوش جوووون.
گرچه فکر می کنم از یک جایی به بعد باید به جای فیلتر سن، فیلتر های بهتری چپاند برای غربال گری رای دهندگان. بعضی سفاهت ها با بالا رفتن سن محو که نمی شوند هیچ، بدتر ریشه می دوانند.
کافی ست جامعه های کوچک را کمی زیر نظر گرفت. دانشگاه، بانک، مردم داخل اتوبوس، اصلا خود خانواده... به تعداد انگشتان دست هم نمی شود یک نفر را پیدا کرد که حس کنی رای این یک نفر می تواند بوی قورمه سبزی ندهد و خیالت تخت باشد که رایش سازنده است. همه مشتی مستبد و خودخواه خودپرست که نمی توانند حداقل جامعه های کوچکی که به آن ها مربوط است را درست اداره کنند و آن وقت فکر می کنند لابد باید حق رای هم بهشان داد.
پ.ن: ولی انصافا مناظره دیدن کیف داد. جَو غریب باحالی دارد. جَو زدگانیم.
نمی دونم چندم اردیبهشت ماه سال 94 بود که بابام جقل دون رو آورد خونه مون. من از بچگی دیوونه ی پرنده ها بودم و خب بین پرنده ها، چون مرغ و خروس بیشتر در دسترسم بود و بیشتر دیده بودمشون، بیشترم باهاشون حال می کردم. مثلا امکانش هست که اگه نزدیک دریا زندگی می کردیم، حواصیل می شد مورد علاقه ترین پرنده م. ولی الآن دیگه نمی تونم بگم که این علاقه در اثر محیط توی من ایجاد شد یا اینکه از قبل یه علاقه ی غریزی بود. الآن دیگه به نقطه ای از دوست داشتن رسیدم که نتونم سر منشاء ش رو تشخیصش بدم.
اینو می دونم که خیلی مرغ و خروس ها رو دوست دارم. مثلا در این حد که جدیدا فهمیدم وقتایی که اعصابم به هم می ریزه، دیگه به اون صورت مثل قدیما نمی رم کتاب هری پاتر هام رو باز کنم. به جاش می رم و با جقل دون حرف می زنم. اگه همه خواب باشن و نشه برم توی بالکن، می شینم ساعت ها کلکسیون عکس مرغ های اینترنتی م که صاحبانشون آپلود کردن رو با عکس های جقل دون م مقایسه می کنم و حظ می برم. شاید یه روز کم کم عکسایی که از اینترنت می گیرم رو براتون آپلود کنم همین جا پای هر پستم، و شما با هر عکس به این فکر کنید که وقتی اینایی که ما داریم می بینیم اینقد خوشگلن، پس اونی که کیلگ می پرسته ش چه شکلی می تونه باشه.
اون روز که بابام جقل دون رو آورد، مامانم خیلی جیغ و داد راه انداخت. همه ی حرفش این بود که من کنکور دارم و می دونست که وقت خوبی نیست برای بیدار کردن عشق نهفته ی همیشگی م نسبت به مرغ و خروس ها. هی می گفت اگه الآن بمیره چی؟ مگه نمی دونی کیلگ چه جوریه؟ به چه حقّی آوردیش خونه؟ از اون نقطه ی زمانی به بعد تا روز کنکور یکی از سخت ترین دوران خود بازداری ای بود که تو زندگی م تجربه کردم. فقط کافی بود به اون جوجه کوچولو ی تازه وارد زیر چشمی یه نگاه بندازم. همه چی تموم می شد. مامان من تو این موارد رحم و مروت حالیش نیست. قطعا یه جوری سر به نیستش می کرد.
نمی دونم چه جوری گذشت. به بدبختی گذشت. مثلا توی اون زمان تنها هدفم برای ادامه دادن شده بود همین جوجه که نمی دونستم مرغه یا خروس. همه ی دوستام دندون تیز کرده بودن واسه مسافرت بعد کنکور و کافه رفتن و دور دور های خیابونشون ولی من همه ی ذوقی که می تونستم داشته باشم رو از دست داده بودم و فقط همین یه مورد بود که عجیب سرحالم می آورد! اینکه بتونم یه دل سیر به جقل دون زل بزنم.
از اون موقع تا حالا من واقعا عاشق این مرغ شدم. روش اسم گذاشتم، بهش وابسته شدم. یه جوریه انگار که حس کنم جونم به جون همین مرغ بسته س! بارها بوده مامانم بهم تیکه انداخته که ای کاش منو اندازه ی اون مرغ دوست داشتی. بوده بابام بهم اعتراض کرده که چرا هفت رنگ پلو به خورد مرغ می دم ولی برای بقیه کاری انجام نمی دم تو خونه!
تصمیم گرفتم تولدش رو هفت اردیبهشت بگیرم. چون عدد هفت رو خیلی دوست دارم. می تونم برم دقیق توی عکسای روز اوّلی که دیدمش تاریخ رو نگاه کنم. شاید بعدا این کار رو کردم و به همین خاطر عاشق یه عدد دیگه هم شدم، ولی فعلا دارم اینو توی هفتم اردیبهشت می نویسم تا ساعت دوازده نشده. می نویسم که یادم بمونه چقدر خالصانه دوستش دارم و چقد بی شیله پیله نمی فهمه.
با خودم که رو دربایستی ندارم، امروز یک آن وقتی به خودم اومدم و نگاه کردم و دیدم از یه تالار شلوغ فقط صندلی کنار دست من خالی مونده انصافا یه جوری شدم. الآنم هنوز یه جوری ام. شما ها هم اگه یه روز تو دنیای واقعی منو دیدید، (می دونم احتمالا واستون سخت می شه با توجّه به فیدبک هایی که تا الآن از آدمای این ور مانیتور گرفتم) ولی جلوی استفراغتون رو بگیرید، گناه دارم.
معمولا وقتایی که اینجوری احساس خورد شدگی می کنم، سعی می کنم مثل اوتیسمی ها زل بزنم به انگشت هام و تا ده بشمارم. این یه روش درمان برای بچّه های اوتیسم هست. درمان که نه، اینکه بتونن به اون حالت ترس و اضطرابی که در آن لحظه دیوانه وار بهشون فشار می آره غلبه کنن. بهشون می گن وقتی توی یه مکان شلوغی و نمی تونی جو رو تحمّل کنی، روی یه خط راست راه برو. به هیچ چیزی از دور برت نگاه نکن مگر دست های خودت. بلند بلند تو دلت بشمار و با هر شمردن یکی از انگشت هات رو باز کن: یک... دو... سه... چهار... پنج... شیش... هفت... هشت... نه... ده.
دیگه دوست ندارم درباره ی این موضوع بنویسم. فکر می کنم تا همین حد واسه تخلیه شدن کافیه. حس می کنم بیشتر نوشتن باعث می شه دیوونه تر از اینی که هستم بشم. یعنی خب به هر حال اگه اونقدری که لازمه زنده بمونم، بالاخره یه روز می فهمم مشکل از من بود یا آدمای دور و برم.
دوست دارم درباره ی کلاس دانش خانواده مون بنویسم و یه نقدی داشته باشم ازش. یه اسم دیگه هم روش می ذارن جدیدا. کلاس جمعیّت. اینو از حرف آدمی فهمیدم که اومد ازم پرسید کلاس جمعیت اینه؟ بعد منم خیلی جدی تو چشماش زل زدم گفتم نه خیر. کلاس دانش خانواده ست. اونم یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و بعدش رفت چند تا ردیف جلو تر نشست. در یک جمله فوق العاده کلاس مزخرفیه.
اگه بی پرده بخوام بنویسم مثل اینه که انگار داریم یه فیلم پو/رن لایو می بینیم. این یارو استادی که فرستادن سرمون خودش اصلا ظرفیت یه سری چیزا رو نداره. نمی دونم کدوم احمقی بهش گفت که سیلابس دانشگاه رو ول کنه و یه امتحان آسون ازمون بگیره و در عوض برامون بره بالای منبر! خیلی بی پرده و بی چاک و بی دهن صحبت می کنه که اصلا در شان یه استاد نیست حتّی اگه استاد همچین درسی باشه. انگار از سر چاله میدون برداشتن آوردنش اینجا.
علاوه بر این استاد، بچّه ها که دیگه غوغایی ان واسه خودشون. کاملا مشخصه که این کلاس صلاحیت برگزاری توی جامعه ای که ما توش بزرگ شدیم رو نداره. فرض کن کیلگ استاد می خواد کلاس رو تموم کنه، بعد یکی از بچّه ها می گه که نه استاد کلاسمون نیم ساعت دیر شروع شد؛ ادامه بدین لطفا! شما این اتفاق ناب رو تو کدوم کلاس از دانشگاه ها دیدین؟ یا مثلا به چشم دیدم که از سلف رفتن و غذا خوردن و ددر رفتنشون می زنن که بیشتر به تایم این کلاس برسن. و این خودش ثابت می کنه که کلاسی که من ازش صحبت می کنم یه کلاس عادی نیست و حق با منه.
از ترسشون که بچّه ها اطّلاعات رو یه وقت خدای ناکرده با فیل/تر شکن از سایت های فیل/تر طور استخراج نکنن، چنان دست رو پیش گرفتن که ... اگه ما حقمونه که این اطلاعات رو در این سن بگیریم، پس به چه حقّی تمام صد درصد سایت هایی که از همین کلید واژه های استادمون (بلکه بسی هم میلد تر و محو تر از این) استفاده می کنن فیل/ترن؟ حتّی سایت های ساینتفیک علمی ش! به چه حقی از بچّگی اینقدر سفت و سخت و شدید بچّه ها رو از هم جدا می کنن و به جامعه رنگ و بوی جنسیتی می خورونن و بعدش که می آن دانشگاه هول می زنن که دوباره هر چی سریع تر با هم قاطی شون کنن؟ تف تو همه ی سیاست هاتون.
خوب معلومه تو بیای توی یه جمع مجرّد همچین حرفایی بزنی جذب کلاست می شن و لابد با همین حربه هم می خوای تحریکشون کنی هرچی سریع تر ازدواج کنن و به سربازای مملکت کوفتی ت اضافه شه، نه؟ جدی احساس می کنم کلاساش برعکس جواب میده کیلگ. یعنی خوب بچّه ها که اون قدر احمق نیستن بیان تو این سن ازدواج کنن. بخوان هم نمی تونن. و نتیجه ش می شه مثل یه چرخ گوشت که ازین ورش هی اطلاعات بریزی داخلش و ازون ور تیغه هاش خراب باشن و نتونه درست کار کنه و گوشت بده بیرون. گند می خوره به کلّش دیگه.
اینکه کلاسش مختلط هم نیست ده برابر دست کوفتی استادش رو باز می ذاره که هر چی دلش می خواد بگه. اصلا حتّی اینش هم خنده داره که توی خیلی از دانشگاه هایی که من می شناسم فقط همین یه نوع واحد عمومیه که جدا می کنن پسر رو از دختر. بعد توش به خیال خودشون درس می دن که چگونه یک پسر با یک دختر خانواده تشکیل بدهند. هاه. من موندم، الآن این ویسی که من از کلاسش گرفتم رو ببرم به هر کی نشون بدم و تهش اضافه کنم یکی از کلاسای دانشگاه ما همین الآن یهویی وی لاو یو پی ام سی چند تا شاخ در می آره. اصلا فکر کنم از دانشگاه شوتش کنن بیرون اگه ویسش رو بندازم دم دست رئیس دانشکده ای چیزی.
امکانش هست مشکل از منم باشه. شاید من خیلی پاستوریزه ام یا تو باغ نیستم یاشایدم چون خیلی وقته تو باغم واسم عادی شده یا هر چی. واکنشم مثل اکثر هم کلاسی هام نیست. به هر حال محیطم منو این جوری بار آورده و واقعا جو کلاسش اذیتم می کنه. امروز یکی برگشته بهم می گه :"خوبی تو کیلگ؟" یعنی خوب شوخی جنسیتی کردن و پشت سر جنس مخالف حرف زدن، دیگه فوق فوق ش تو نیم ساعت اوّلش خوش می گذره واسم. منم نهایتا تو همین تایم می تونم با کلاس همراهی کنم و به حرفای روشن فکرانه ی دوستام و استادم گوش بدم و به به و چه چه کنم و بخندم. بقیه ش برام حکم وقت تلف کردن مفتکی رو داره. تازه خانواده ی ما که نسبتا اپن مایندن مثلا. ما دانشجو داریم از فلان خطّه ی حاج آقا پرور قُم.
همیشه این مشکل رو با همه ی کلاس عمومی های دانشگام داشتم از ترم یک. هیچ کدومشون رو نمی تونم تحمّل کنم وقتی عقایدم یه چیزی صد درجه برعکس استاداشه و مثل این می مونه که تمام مدّت افتاده باشم توی یه اتاق پر از گزنه و هی پشت هم کهیر بزنم. فقط یکی شون بود یه حاج آقای فوق العاده ماهی بود رگ خواب بلد بود لامصب. می گفت من می گم دلتون خواست گوش بدین اگه خوب بود از نظرتون قبول کنید، نبودم از این گوش بدین تو از اون یکی بدین بیرون. نمره ی همه تونم بیست می دم که مجبور نباشین حفظ کنین اگه قبول ندارین. و تنها کسی هم بود که می تونستم با حرفاش تا حدّی موافق باشم. بقیه شون آشغالن، عقاید شخصی شون رو می چپونن تو زیر شاخه های علم هایی مثل فلسفه و منطق و الهیات و به خوردمون می دن. دینی دبیرستان رو تحمّل کردم گفتم تموم می شه بالاخره. این دو واحدی های عقیدتی رو کجای دلم بذارم که به زور می کنن تو پاچه م؟ احتمالا از جلسه ی بعدی حتما به هر بدبختی ای هم هست می پیچونمش می آم خونه. نوش جون هوادارای کلاسش. شایدم رفتم کنار اون دو سه نفری که می خوابن بالشت گذاشتم.
اینم به عنوان سخن آخر بنویسم که ببینین دانشگاه چه محیط عقیده پروریه. چند روز پیش یکی از استادامون به جای زنگ تفریح برامون تریبون انتخاباتی برگزار کرد سر کلاس. تهشم اضافه کرد که به نظر من میانه رو ترینشون آقای رئیسیه. بغلیم زیر لبی زمزمه کرد: "آره ازون عقیق تو دستت مشخصه کاملا کی میانه رو ترینه استاد. نیازی به گفتن نیست." و من انگشت به دهان مونده بودم که هی یارو طبق قوانین دانشگاه تو حق نداری نظر شخصی ت رو سر کلاس بخورونی به دانشجو هات. وظیفه ت درس دادنه نه چیز دیگه ای.
+پ.ن: چرا همه ی بازیای حساس فوتبال افتادن تو فروردین اردیبهشت؟ نمی شد یه چند تاش تو عید می بود با خیال راحت دنبال می کردیم؟ با این همه استرس، استرس اونم بکشیم. از ترسم دارم پشت پی سی کلاسیکو رو می بینم که نیان بهم گیر بدن. واقعاحوصله ی درس خوندن ندارم الآن. حوصله ی فوتبال دیدن چرا.
سفازولین
سفالکسین
سفالوتین
سفاپیرین
سفارادین
سفوتتان
سفوکسیتین
سفیکسیم
سفوتاکسیم
سفتازیدیم
سفتیزوکسیم
سفتریاکسون
سفپیم
سفپیروم
سفاترولین
سفتوبیپرول
.
.
.
خیلی روز مفیدی بود.
از صبح فقط زدم تو سرم اینا رو حفظ کنم.
الآن به این نتیجه رسیدم که به صورت رندوم هم زبونم رو تو دهنم بچرخونم تبدیل به اسم یه دارو می شه. فقط کافیه اوّلش سین داشته باشه. حیف که اینا رو موقع عید تنبلی کردم نخوندم وگرنه به جای هفت سین، هزار سین می تونستم نام ببرم. خوبه داروساز ها هم موقع اسم فامیل بازی کردن یه ستون اضافه کنن بین ستون غذا و رنگ به نام دارو. بی سلیقه ها. من بودم اسم همه شون رو با عدد می ذاشتم می رفتم جلو تا ته.
تازه خبر ندارید که من از همه شون ذهنم باز تره واسه حفظ کردن اسمای عجق وجق چون کلا حال می کنم با حفظ کردن یا ساختن اسم کلمه هایی که درباره شون هیچ ایده ای ندارم. ولی این... دیگه... خیلیه!
اون ور خونه یه خر خاکی پیدا کردن. ایزوفاگوس چون می دونه من خیلی به جک و جونورا علاقه دارم صدام می زنه که بیا کیلگ یه چیزی پیدا کردم تا حالا ندیدی... می پرسم جدی جدی جدیده؟ مامانم می گه خر خاکیه، نمی خواد بیای. بعدم به ایزوفاگوس می گه برو مگس کش رو بیار بکشیمش. من دارم از اینور خونه هوار می زنم که نه، با مگس کش برش دارین ببرین بندازینش تو گلدون. خر خاکی ها معصومن ... مامانم می گه کیلگ رو ولش کن اون مگس کش رو بده به من.
تق. ایزوفاگوس مطمئنّم می کنه با فریادش: "مُرد."
که دو ساعت تمامه این یارو روبان جعبه ی شوکولات رو از گردنم آویزون کردم و دور خونه طی العرض می کنم، هنوزم خسته نشدم. حس بز بودن نابی داره. به قول سیمپل هم دلم خواست بنویسم شوکولات چون شُکُلات خیلی صاف و اتو کشیده ست و به درجه تبمون نمی خوره. های فایو! :{
امروز نمی دونم چی شد بحث یکی از سال بالایی هام اومد وسط، بدون اینکه حواسم باشه داشتم تو خونه زیادی ازش تعریف می کردم. تهش اضافه کردم که نمی دونم چرا بچّه های دوره ی خودمون اینجوری نیستن و دوست این شکلی ندارم بینشون. برگشت پرت کرد تو صورتم که:
- مشکل اینا نیست، تو از بچگی هات همین شکلی بودی، یادمه تو مهد کودک حتّی، وقتی می بردمت همیشه می دیدم با بچّه های پیش دبستانی اینور اونور می پلکیدی. هم سنّ و سال هات رو که ول می کردی کلا، کوچیک ترا رو هم که هیچی اصلا حرفش رو هم نزن آدم حسابشون نمی کردی.
نیم ساعته دارم خاطرات دوران مهد کودکم رو کنکاش می کنم، خدا شاهده یدونه از اون دسته ی دوستای بزرگ تر از خودم رو یادم نمی آد، حالا دارم سعی می کنم یکم خاطره ی فیک بسازم تو ذهنم که ضایع نشه مامانم. جدی نکنه یه روز، اشتباهی منو جای یکی دیگه از مهد ورداشته آورده تو این خونه؟ :/ خب چقد سخته برات مادر من؟ برگرد بگو آره درک می کنم بچه های شما یکم اخلاقاشون غیرعادیه، حق داری! حتما همیشه ی خدا باید برگردی رو من عیب بذاری؟ :| من اصلا اینجوری نیستم. اشتباه می کنه...
و اوّلین شکست عشقیم رو تو روزی خوردم که هیچم پاییز نبود. امروزی که از شیشه ی مات گروه بیوشیمی داشتم بیرون رو نگاه می کردم، و سویی شرتم رو (که این همه وقت گذاشتم واسه پیدا کردنش تا تک باشه علی رغم حال به هم خوردنم از خرید رفتن) تن یکی از پسرایی که داشت رد می شد دیدم. تمام مدّتی که داشت رد می شد، من پشت شیشه ی مات داشتم خیره خیره نگاش می کردم و موهام رو می کندم و به سویی شرت وا رفته ی نوی روی دستم زل زده بودم که حتّی یدونه پود از نخ هاش با اونی که تن طرف بود مو نمی زد و با خودم می گفتم: آخه بی انصاف خاک تو سر، می ذاشتی یه ماه بشه حداقل. من طول ایران رو در نوردیدم واسه این تیکه پارچه ی کوفتی و از مغازه ای خریدمش که یدونه بیشتر ازینا نداشت و حالا یکی غیر از خودم، درست بغل گوشم، تو دانشگاه خودم، هر روز می پوشتش. که هاه!
الآن دعوا شد اون ور خونه.مامانم داره به ایزوفاگوس می گه: خاک تو سرت کنن. دستات شبیه کارگرا شده، اصن دست هیچ بچّه ی دکتر دیگه ای اینجوری هست مثل تو؟ اونم داره جیغ می کشه که نه من کارگر نیستم... بعد بابام هم بهش می گه: باشه حالا قیافه ت رو چرا شبیه کرم شب تاب کردی؟ خوب دستات رو کمتر بکن تو دهنت که شبیه کارگرا نباشی! نمی دونم دیگه سه نفره دارن به هم می پیچن.
حالا جدی شما می دونین قیافه ی کرم شب تاب چه شکلیه؟ :-"
و قسم به بازی بارسا و یووه. نیم ساعتش رفته تا الآن. بارسا با اختلاف بیشتر از سه تا ببره، انصافا یجوری به کسایی که اینو بخونن شیرینی می دم.
نمازخونه رو کردن کلاس، به جاش کارگاه مکانیک رو کردن نماز خونه.
می رم تو. دنبال میز سیاهه ای می گردم که همیشه روش پخش بودم با پوزیشن های مختلف... :))) نیست. برش داشتن. به جاش، دقیقا زیر جایی که پایه هاش قرار می گرفت، یه کنج خلوتی از دیوار تو ذوق می زنه.
من که سر جمع تو کل دوران تحصیلم شاید ده بار نرفته باشم تو نماز خونه ی مدرسه، ( که اونم اگه بوده برای جشن ها و خوابیدن و سوال المپیاد حل کردن زیر باد گرم بخاری برقی شون بوده _البتّه نمی دونم درست بهش چی می گفتیم، شاید هیتر... شاید اسپیلت... اسمش رو بلد نیستم، یه چیز غولی بود گرما بیرون می داد._) الآن می رم گوشه ی نماز خونه ی جدید، کز می کنم و عین عارفای مذهبی زل می زنم به درز دیواری که رگه های اسپری سیاهی که اون سال ها استفاده می کردیم هنوز مونده روش.
هنوز می تونم صدای خنده های خودم رو بشنوم وقتی سرم رو می چسبونم به سنگای سرد مرمری دیواراش. سردی ش می پیچه تو گونه هام. یاد اون روزای تابستونی می افتم که خیس عرق می شدیم و هنوز اسپیلت و تهویه ی کارگاه رو وصل نکرده بودن. با اون همه بو که قاطی پاتی هم می شدن و از بوی تند چسب و اسپری و پلکسی بریده شده و چوب سوخته واست نفس نمی موند و چشمات دو دو می زد... اون موقع هم همین کار رو می کردم. گونه هام رو چند دقیقه می چسبوندم روی همین سنگا. همیشه آرومم می کرد، مثل الآن.
موکتاش. من موکتاش رو شکل خاک اره های کف کارگاه می بینم. بوی خاک اره می پیچه تو دماغم. لباسم رو نگاه می کنم. لباس خاک اره ایم رو. به کفشام زل می زنم.کفش خرابام که فقط روزای کارگاه اومدن پام می کردمشون که هر چی خواستم روشون بریزم و به کفشم هم نباشه...
اگه یه روز بخوام تو این نماز خونه ی جدید نماز بخونم، قطعا امام جماعتش رو شکل دستگاه فِرِز می بینم. چون اون جایی که براش سجّاده پهن کردن دقیقا همون جایی بود که دستگاه فرز رو می زدیم به پریز. احتمالا اگه هم بتونم نماز بخونم، با هر اللّه اکبرش صدای ریز براده های آهن روی دستگاه فرز تو گوشم زنگ بزنه. از این صدا ها که گوشتت رو می ریزونه!
جمله هایی که از امام علی و پیامبر زدن به دیوار، تو چشمای من تلالو دسته های زرد رنگ مغار رو داره. مغار های مختلف. کنارشم پیچ گوشتی ها. چهار سو، دو سو. با دسته های قرمز مشکی... یا حتّی اون آچار کوچیک تکه که همیشه جاش رو دیوار خالی بود و معلّم مون تو جیبش نگه می داشت اون یه دونه رو.
اون جایی که هیتر و کولر وصل کردن، منو یاد کمد گروه خودمون می ندازه. دومین ردیف از پایین، دومی از چپ. می برتم به روزی که کلید کمد رو گم کردم و سرش با یکی از بچّه ها شدیدا دعوام شد چون عین تو زردا رفت خودشیرینانه چغلی کرد پیش مسئولش. احمقک عوض بد بخت. کلید کمد رو هنوز تو دسته کلیدم دارم. تو کیفمه. دوست دارم همین الآن اون قازقلنگ بیاد اینجا و با فشار کلید رو فرو کنم تو حلقومش. یه طوری که تمام ایزوفاگوسش رو جر بده و بره پایین.
آره اتمسفرش اونقدر قویه که هنوز می تونه منو به همون شدّت شاد، خوشحال، شوخ و شنگ، عصبانی، استرس زده یا ناراحت کنه. اینجا اصلا بوی نماز خونه رو نمی ده... این جا هنوز برای من کارگاهه. کارگاه مکانیکی که تو روزای دور کلیدش رو بهمون نمی دادن و دزدکی واردش می شدیم امّا الآن درش به روی همه ی مسلمونا بازه.
# شفاف نوشت:
چند روزی هست اینو توی تبلتم نوشته بودم. داشتم لای ناچ ها و توبرکل ها و برآمدگی ها و چرت و پرت های مربوط به مهره های تنه به زور دست و پا می زدم تا چیزی دستگیرم شه، که فکرش اومد تو ذهنم و اینقدر نرفت که مجبورم کرد بنویسمش.خیلی متن اینجوری دارم. خیییییلییی. از لای جزوه هام بگیر که فقط همین چرت و پرت ها رو توش می نویسم تا نمی دونم شده حتّی گاهی برگ دستمال کاغذی. روتینشم می شه همین تبلت و امثالهم.
یه سری عادت های مسخره گذاشتم رو وبلاگم که خدا شاهده نمی دونم از کجام درشون آوردم. :| مثلا اینکه نباید توی یه روز بیشتر از یه پست بذارم یا اینکه توی یه ماه نمی شه بیشتر از پونزده تا پست بنویسم. همین می شه که کلی از نوشته هام همین جوری خالی می شن.خیلی هاشون هم خالی نمی شن گاهی. می مونن اون تو، از داخل سرم رو می خورن. خب وبلاگ واسه همینه دیگه. نمی دونم چه مرض کوفتی ایه گرفتم. یکی نیست بگه خب یارو تو اگه نیاز به خونده شدن داری بنویس، اگه نداری هم ننویس دیگه.
نمی دونم شاید به خاطر اینه که دوست دارم تو بیست سالگی م سعی کنم از انرژی منفی ها ننویسم و فقط مثبت ها رو گسترش بدم عین پونزده شونزده سالگی هام ولی از طرفی تو این سه چهار سال منفی نویسی برام مثل یه مادّه ی مخدر شده. یه مدّت کنترلش می کنم، وقتایی که حواسم نیست می بینم به اندازه ی یه دنیا منفی بافی کردم واسه خودم تو ذهنم و اصلا حواسم نیست. بعدش که می خونمشون با خودم می گم به کفشم که نوشته ی منفی ایه، حال که می ده! اون حس رخوت ناک بعدش که هست! حال روانی م رو که توپ می کنه! واقعا موندم چی کار کنم. این همه فکر که دوست دارن نوشته بشن و انگشتام که دوست دارن بنویسن و مغزم که دوست نداره کس دیگه ای رو درگیرشون کنه و قلبم که برای خودش چرت و پرت می بافه به هم که نه کل دنیا باید بخوننش وببینن تو چی حس می کنی در این لحظه ی زمانی. هاه.
می خوام یکم خودم رو از بند عدد ها رها کنم واسه یه مدّت. می خوام یکم بیشتر چرت و پرت بنویسم رو بلاگم. توییترش کنم اصلا. حداقل تو این سه ماهی که رو به رو م هست و خیلی برام مهمه که تمرکزم رو تا سطح قابل قبولی داشته باشم واسه خودم، می خوام این کار رو انجام بدم. تا بعدش ببینم چی می شه. آرشیو چند سال پیشم رو که می خونم حالم گرفته می شه که چرا باید "گاهی" اینقدر احساساتی بنویسم... یعنی یه جورایی بهم القا می شه انگار جدی جدی ضعفی چیزی دارم که نمی تونم احساساتم رو مهار کنم. واسه این، واسه اون. واسه فلان شیئ. واسه فلان زمان. واسه فلان مکان. واسه فلان شیئ که تو فلان زمان در فلان مکان از دست فلان کس گرفتمش. گاهی سر این قضیه بدم می آد از خودم حتّی! شایدم همه ی اینا اقتضای سنّمه و بعدا درست می شم، نمی دونم. آرشیو همین بهار پارسالم رو که می خونم به خودم می گم حالا شخصیتت اینقدر داغون و متزلزل و سست و بی همه چیز هست اکی، لازمه به همه بفهمونی مثل خمیر نونوایی می مونی؟ جربزه ت کدوم گوری رفته؟ ولی بعدش به همون سرعت به خودم می گم: " به درک لعنتی... بهم بگو الآن چرا دیگه ازینا نمی نویسی؟" " اصلا چرا همون موقع بیشتر ازینا ننوشتی که الآن داشته باشی شون؟"
آره دیگه، خلاصه که فلان و اینا. :{ (ناشیانه سعی می کند آمیگدالش را مهار کند...)
به سان قاشق در عسل(خر در گل) گیر کردم. هر دو ثانیه یک بار با خودم تکرار می کنم، این چه کاری بود که من کردم... که من کردم... که من کردم. که لعنت بر... جا زدم شدید. دارم سکته می کنم و بی تعارف اصلا حس و حال خوبی ندارم. اینقدر تو قوطی که نه خندوانه و نه بازی یووه بارسا رو هم ندیدم حتّی. پای بازی نشستما، ولی نتونستم تحمّل کنم بی حرکت یه جا نشستن رو. می تونستم برم باهاشون بدوم مثلا... فلذا خاموشش کردم بی هدف تو خونه ول چرخیدم و استرس کشیدم. الآن رفتم دیدم به به سه هیچه و بارسا سوراخ شده شدید. که اینم به کفشم. به هر حال عمرا نمی تونم بین بوفون و بارسا یکی رو انتخاب کنم. فقط دلم می خواد کوله م رو بردارم و فرار کنم و وقتی برگردم که همه ی سر و صدا ها خوابیده باشه و بهار تموم شده باشه دیگه هیچ خبری از هیچ چیز و هیچ کس نباشه.
که من سعی می کنم بهار رو دوست داشته باشم، ولی اون منو دوست نداره. چرا اینقدر شلوغ پلوغی آخه؟
یکی بیاد این حس لعنتی رو از ته دلم برداره ببره پرت کنه جلوی گربه سیاهه ی کنار سطل آشغال. هی به خودم می گم دیگه لعنتی هیچی وحشت ناک تر از شب مرحله دو نیست که... ولی دلم. آخ دلم. خدایا من زنده بمونم تو این یه هفته اگه وجود داری.
پ.ن: اندر احوالات دانشجویی که یه هفته ی فوق العاده شلوغ پلوغ براش دام پهن کرده و واقعا حس می کنه که نمی کشه.
*نمی شه فریز شم همین الآن؟
رفته بودم کاغذ کادو بخرم، یکیش لیمویی رنگ بود و روش نوشته شده بود:
تو مثل خورشیدی امّا خورشید هم گاهی چشم آدم را می زند...
یک ربع تمام جلوی ویترین کاغذ کادو ها دچار غلیان احساسات درونی شده بودم که آیا این رو بخرم باهاش کادوهای روز پدر رو کادو کنیم یا نه. خب یعنی خیلی شبیه جمله ایه که اگه می خواستم خود واقعی م باشم شاید حتّی یکم غلیظ ترش رو تحویل بابام می دادم، ولی تهش از تجربیات تلخ و ناگوارم در روز مادر استفاده کردم و با کاغذ کادوی زرد لیمویی خداحافظی کردم و ساده ترین کاغذ کادوی ممکن رو برداشتم و حساب کردم و اومدم بیرون در حالی که با خودم آرزو می کردم که امیدوارم در همون لحظه ای از روزی که دیوونه شدم و خواستم یکم از احساسات واقعی م رو به اطرافیانم بگم، با سرعتی مافوق نور زبونم تبخیر بشه چون اگه این اتّفاق نیفته، اصلا واکنش جالبی نشون نمی دن و سرم برباد می ره که خب طبیعی هم هست.
به هر حال حتّی اگر هم می خریدمش، کلا بابام از این تیپ هایی نیست که خیلی دقّت کنه به کاغذ کادوی نمی دونم جوراب روز پدر. :))) صرفا تمیز بازش می کرد و تحویل خودم می داد و می گفت: "بیا لوله ش کن برای دفعه های بعدی که خواستیم چیزی رو کادو کنیم." آره دیگه تیپش اینجوریه.
تو راه برگشت داشتم فکر می کردم به طرّاح بدبختش، که آخه چی کشیده که داده این جمله رو بزنن رو کاغذ کادو. و این که چقد دل داشته که طرّاحی کردتش و واسه ش اپسیلون مهم نبوده که طرحش نسبت به طرح های عاشقانه و قلب دار و گل و بلبل طور دیگه کمتر بفروشه یا اصلا حتّی نفروشه! در عین شیرینی حسّ یه بسته ی کادوپیچ شده، داره یه جورایی زیر پوستی به طرف می گه دلمو زدی!
بقیه ی راه رو با فکر کردن به این سوال پیمودم که:
"اگه یه جعبه ی کادوپیچ شده داشتم که طرح کاغذ کادوش این بود، به چه کسایی دلم می خواست بدمش؟"
و به اندازه ی هر سنگ فرشی که از روش قدم برداشتم، یه آدم تو زندگی م پیدا کردم که این بهترین کاغذ کادویی ه که میتونم پرت کنم تو صورتش. با وجودی که همیشه هم سعی می کنم نقطه های مثبت آدما رو ببینم...
شما ها هم دلتون خواست بشینین با خودتون دو دو تا چهار تا کنین ببینین چند نفر در آن لحظه به عنوان پاسخ قطعی این سوال می آن تو ذهنتون. امیدوارم جوابش صفر باشه، صفرم نشد دیگه کمتر از ده باشه. اگه اینا نشد، تبریک می گم. دی را را رام! شما هم مثل من یه آدم کینه ای بد بخت هستین که بعد از گذشت میلیون ها سال بازم نمی تونه کسایی رو که حتّی دیگه قیافه شون رو هم به یاد نمی آره ببخشه.
+ راستی می گم نکنه همه ی تفسیر هام غلطه و مثلا این جمله هه یه معنی زیبای پنهانی داره مثل سوال قرابت معنایی های تست های ادبیات کنکور؟ هوم...؟
پ.ن: این عکس گل شنبلیله ی بنفشه. توی راه از روی یه بوته ی سبز شده کنار پیاده رو کندمش. (آره همین قدر بی فرهنگ، هنوز نمی تونم خودم در در مقابل کندن گل و لقد زدن به گربه های خیابونی بی تفاوت نشون بدم با وجودی که ادّعای حامی محیط زیست بودن رو یدک می کشم!) اسمش رو از خودم در آوردم چون نام واقعی ش رو بلد نیستم. دبیرستانی که بودیم تو سمپاد یه سرود داشتیم به نام شنبلیله. :))) خوندنش همون قدری بهم حس خوبی می داد که بوییدن این گل. برای همین با وجودی که تا حالا گیاه شنبلیه (اصلا گل داره؟ :|) رو ندیدم، تصمیم گرفتم ملقبش کنم به این اسم.
و می دونید چیه، قیافه ی ظریفش رو بی خیال...،
ای کاش می شد بوش رو براتون بفرستم. در آینده یه سیستمی می سازم که بشه باهاش بو رو هم مثل صدا و تصویر انتشار داد و مشهور می شم سر همین قضیه. ازین بگذریم... شاید بشه گفت ترکیب بوی یاس و مریم. یا شایدم یاس و نرگس. در حال حاضر دو تا گل نرگس و مریم رو قاطی کردم.علی ایّ حال خفنیش اینه که یاس و مریم و نرگس رو الآن همه می شناسن دیگه. ولی این شنبلیله ی بنفش یه بوته ی تکه. که کسی هم بهش توجّه نمی کنه و همه از کنارش رد می شن. و گم نامه. و شااااخ.


می گویند انسان در طول همان شش هفت ساعت خواب شبانه اش صد ها رویا می بیند ولی کمتر کسی قادر است آن ها را بعد از به هوش آمدن به خاطر بیاورد. دیگر طرف خیلی نور علی نور کند، ماژور ترین رویایش را به خاطر می آورد آن هم صرفا در خود لحظه ی بیداری و بعد از اینکه برای چند نفر تعریفشان کرد و دور هم خندیدند که این مزخرفات چیست تو دیدی، کم کم به فراموشی می سپاردش. یا مثلا شما باید خیلی شانس بیاورید که رویایتان کابوس مانند باشد و از فرط ترس، نصفه شب عرق کرده به خود بپیچید و از خواب بپرید و چشمانتان دو دو بزند و هنوز فکر کنید که خواب هستید تا مغز مبارکتان به خاطر بیاورد که چه سناریویی برای شما چیده بود.
امروز، بی هیچ دلیل معینی یکی از رویاهایی را کشف کردم که تقریبا مطمئنّم هر شب نشده لااقل یک شب در میان دارم می بینمش؛ آن هم برای مدتّی خیلی خیلی طولانی مثلا از شانزده سالگی به اینور و تا حالا روحم حتّی از وجودش هم خبر نداشت.
نشسته ام وسط یک مکان که جزئیاتش را اصلا به خاطر ندارم، فقط می دانم مکان عمومی نیست و باید خانه ای چیزی باشد ولی هیچ نکته ی خاصّی از وسایل آن خانه در خاطرم نیست. انگار که فقط نشستن خودم را ببینم و دیدن همان مهم باشد و به هیچ ارزن دیگری دقّت نکنم. آن جا تنها هستم. تنها ی تنها. بعد در همان حین که روی زمین نشسته ام یک موضوعی به خاطرم می آید که آن را هم نمی دانم چیست. فقط می دانم موضوع خیلی دیوانه کننده و اسیدی ایست چون بعدش تمام وجودم له می شود. آن قدر له می شوم که از درون تاب نمی آورم و گویی می خواهم منفجر شوم. می دانم باید یک طوری خودم را خالی کنم وگرنه از هجوم آن همه انرژی قطعا می میرم. دهانم را باز می کنم تا داد بزنم. ریه هایم را پر از هوا می کنم تا بتوانم سوز درونی ام را هر چه بیشتر در هوارم بچپانم و بفرستمش بیرون... مثل یک شیر غرّش می کنم و همه هوای توی ریه هایم را بیرون می دهم. ولی صدایی شنیده نمی شود. فقط یک صدای خیلی کوچک و میرا. با خودم فکر می کنم که احتمالا باید ریه هایم را بیشتر باد کنم تا صدایم بلند تر شود. این کار را می کنم. ولی صدایی که می شنوم، حتّی از قبلی هم پایین تر است. در همین کش مکش و تلاش برای هوار زدن، چند تا سایه را می بینم که دارند رد می شوند. با خودم فکر می کنم که آن ها حتما باید بفهمند که دارم چی می کشم. باید به آن ها بفهمانم که مغزم دارد از فهم آن موضوع به خصوص که نمی دانم چیست شقه شقه و تجزیه می شود. این بار تمام توانم را می چپانم توی ریه هام. عین آرش که همه چیش را انداخت توی تیرش. همه ی خون ها را از دست و پایم جمع می کنم و به سمت ریه هام می فرستم. پف کردن خودم را به وضوح حس می کنم. انگار که هر سلولم را به یک کیسه ی هوایی محض تبدیل کرده باشم و بعدش بخواهم همه ی کیسه ها را با هم بترکانم تا مهیب ترین صدای ممکن را از خودم تولید کنم و بغرّم. وقتی باورم می شود که دیگر انتهای توانم هست، همه ی کیسه های بادکنکی و ریه هایم را با هم می ترکانم و صدایش را به سمت دهانم هدایت می کنم. پاره شدن حنجره ام را از هجوم هوا حس می کنم و منتظر صدا می شوم. به دهانم زل زده ام. هیچ صدایی نمی آید. سکوت محض است و حتّی همان یک فس فس کوچک قبلی هم حذف می شود. سایه ها بی توجّه راه خودشان را می کشند و می روند بدون اینکه بفهمند من وجود داشتم و در عین وجود داشتن داشتم درد غیر قابل وصفی می کشیدم. گلویم وحشت ناک می سوزد. خسته ام. بند بند ماهیچه هایم درد می کنند. انگار که بیست دور برای امتحان تربیت بدنی دور زمین فوتبال دویده باشم. به نفس نفس می افتم. هر نفسی که می کشم گویی که یک تیغ راه تنفسی ام را خراش می دهد و می رود پایین و خون بیرون می زند. مزه ی خون حاصل را در دهانم حس می کنم. شور است و بوی قطره آهن از دهنم می آید. از مزه های شور بدم می آید. مغزم. مغزم خیلی درد می کند. انگار که ده تا بستنی یخی را بی وقفه از یخچال در آورده و بلعیده باشم و یخ کرده باشد. تیر می کشد. از بالا به پایین. از چپ به راست. از این سلول به سلول بغلی. بد جور تیر می کشد. حس می کنم مثل یک تکّه پارچه ی مندرس، ریش ریش شده ام. با خودم فکر می کنم لابد خیلی درد بزرگی نیست که نمی توانم درست حسابی برایش زجه بزنم و صدایم در نمی آید و کسی نمی فهمد. بعدش دوباره با خودم فکر می کنم مگر می شود دردی بزرگ تر از این هم داشت؟ دوباره یاد آن موضوعی که نمی دانم چیست می افتم. همه ی درد هام یادم می رود. روحم به آتش کشیده می شود و دوباره آماده ی داد زدن می شوم کما اینکه می دانم هر چه قدر هم داد بزنم فایده ای نخواهد کرد و کسی نخواهد فهمید...
امروز که یکهو این صحنه ها آمد توی ذهنم، وحشت زده شدم. انگار که سال های سال این جوری زندگی کرده باشم و یکی حافظه ام را پاک کرده باشد. انگار که این دنیا خواب باشد، و آن یکی بیداری. انگار که سال هاست شب ها در خواب سعی می کنم فریاد بکشم ولی خودم هم مثل سایه ها از کنار خودم بی تفاوت می گذشتم. مرگیم نیست. فقط... چرا صدایم در نمی آید؟
# بعدا نوشت:
بیا. عکس خوابم رو هم پیدا کردم از توی اینستا، یکم فضا دراماتیک شه:

دیگه چه قدر باید بنویسم که کل دنیا بفهمن جدّی جدّی خودم رو در مرحله ی اوّل وامدار و در وهله ی دوم مرید رامبد جوان می دونم؟ دمت گرم مرد.
همون قدری که پارسال پامو کردم تو یه کفش که نبویان لب آهنگ رو به خاطر تک و پوز و قیافه ش برد، بازم پامو می کنم توی یه کفش که امسال مهران مدیری فقط به خاطر پیش کسوت تر بودنش لقب بهترین برنامه ی سرگرمی رو گرفت توی سه ستاره و بعدش هم بهترین مجری شد.
رامبد! برنامه ای که مهران مدیری تولید می کنه، اصلا در حد برنامه ی تو نیست. انگشت کوچیک کوچیکشم نیست...اصلا من خودم عاشق مهران مدیری ام. شبایی که به قسمت های آخری سریال های پاورچین و نقطه چین و باغ مظفر و غیره می رسیدیم از تموم شدنشون می زدم زیر گریه جلوی تلویزیون. بالاتر از اینکه نداریم... ولی وای از مردم اگر تجمّل گرا بوده باشن و صرفا رنگ و لعاب چشمشون رو کور کرده باشه. کسایی که با برنامه های تو می خندن، بدبختایی که با برنامه ی تو شده حتّی واسه یه ثانیه فکرهای اسیدی شون رو می ریزن دور و لباشون برای یه لحظه یه شکل لبخند محو بی رنگی به خودش می گیره، رامبد، اینا اون قدری تو بدبختی هاشون غرقن که وقت واسه قر و فر و پیامک بازی برنامه ی سه ستاره نداشته باشن.
تو مردم رو ببخش. به وسعت ایران مخاطب داری و بی رقیب ترینی. تو داری مردم رو از سنگ شدن نجات می دی. تو داری دست کودک درونشون رو می گیری و به زور می کشی ش بیرون از اون کمد تاریکی که رفته توش و تنها تنها داره گریه می کنه. تو داری جوونایی مثل منو از خودکشی توی حوضچه ی اسید نجات می دی و هر روز بهشون می گی یه امروز رو بیشتر تحمّل کن. (به قول فاطمه اختصاری) تو خفنی، خلّاقی، ترسو نیستی و حرف های بقیه هیچ تاثیری روت نداره و تهش کاری که دوست داری رو می کنی. تو شاخ شاخ هایی و من عاشق رفتار و منشت هستم اگر پشت دوربین هم همینی باشی که می بینم.
که من باور کنم برنامه ی تو دویست و هفتاد و یک هزار تا مخاطب داره و مال مدیری چهارصد و هشتاد هزار تا؟ اصلا که من باور کنم ایران هفتاد و اندی میلیون نفره و تو نیم میلیون هم مخاطب نداری؟ همه ش چرت محضه. پس من که رای ندادم چی؟ خانواده ی از هم گسیخته مون که به زور برنامه ی تو جدیدا به هم می چسبونیمش چی؟ اینا رو چه جوری به عدد تبدیل می کنن؟ مگه اصلا می شه اینا رو عدد کرد؟ همون قدر مسخره س که عدد شدن آدما تو کنکور. هاه. استاد مدیری ببخشند، ولی توی این حوزه از برنامه سازی، جوان ها همیشه گوی رقابت را می ربایند. برنامه ی سرگرمی ساختن خلاقیت و بی پروایی می خواهد، نه تجربه ی صرف. چیزی که رامبد به تلویزیون معرفی اش کرد و مدیری بر موج آن سوار شد.
بذار برات از پنجاه سالگی م بنویسم آقای جوان. اون زمان -اگه تا اون زمان زنده بمونم...- دقیقا حسّی که الآن تو بیست سالگی م نسبت به آهنگ های عمو پورنگ (خصوصا اون آهنگ "می خوای برات گل بیارم؟" ش) دارم رو، نسبت به آهنگ های کلیپ شده ی خندوانه خواهم داشت. (خصوصا اون آهنگ "منو تو با هم هستیم" تون) و یقین دارم که اون موقع احتمالا با موهای سفیدم، بازم مثل اسب دور تا دور خونه م یورتمه می رم (اگر عصا لازم نشده باشم و نمی دونم آرتروز و اسکولیوز و کوفت و زهر مار نگرفته باشم) و بازم باهات شعر می خونم و تهش ام ازینکه تو مردی یا پیرشدی می شینم گریه می کنم و می کنم و می کنم و حسرت می خورم چرا هیچ وقت نتونستم یکی از دوستای نزدیکت باشم یا حداقل یه دوست نزدیک با مغزی شبیه به مال تو پیدا کنم.
پ.ن: آهان راستی، از اینکه جو من اصلا اون جو داغون همیشگیم نیست و شب سیزده به در دارم از خندوانه می نویسم، مشخصه که فعلا تعطیله کلاسامون؟ حالا هرکی چهارده به در می خواد بره کسب علم و دانش،تبریکات من رو پذیرا باشه. :)))))) من که نه حس ش رو دارم، نه حوصله ش رو و مجبور هم نیستم برم. اینو عمدتا نوشتم واسه بچّه های دبیرستانی و نیز کارشناسی هایی که چهار سال دیگه فارغ التحصیل می شن. اینو نوشتم واسه اون یه سال و نیمی که قراره انترن بشیم و عیدمون به لجن کشیده بشه تو بخش. اینو نوشتم که وقتی همه یک تیر تعطیل شدن و من تا خود مرداد امتحان داشتم، بتونم نفس بکشم و ازحسودی نترکم. سوز به دل همه تون. امروز سیزده به در بود و من اصلا واسم مهم نبود که غروب سیزده به دره. چون چهارده به در دارم، پونزده به در هم دارم حتّی. :))))) یس.
الآن اوّل به من بگین امشب بود یا فردا شبه یا که چی...؟
خب در هر صورت مهم نیست، طرفای ما نه فقط واسه من واسه هیچ کس مهم نیست. انگار توجیح (که خاک بر سرم چک کردم "توجیه" بود و من هنوز که هنوزه از دوم راهنمایی که توی امتحان اجتماعی معلّمم برام زیر ح ی جیمی م یه دو نقطه دی گشاد کشیده بود یاد نگرفتمش) دینی و عقیدتی و اینا هم داره ولی ازمامان بزرگ ها و بابا بزرگم هم که اهلشن و جهت قبله ی خونه ی فامیل رو بهتر از صاحب خونه هاشون بلدن، نشنیدم همچین چیزی چون به هر حال الآن دو تاشون تو خونه مون هستن و تخت گرفتن خوابیدن بعد خندوانه، قیافه شون هم زیاد شبیه اینایی که در یک شب معنوی هیجان انگیز قرار دارن نبود موقع خواب. به هر حال یه چند سالی هست مُد شده این طور که من تجربه ش کردم.
یکی از دوستام هست جون به لب می شه پیامک جواب بده. بهش تکست می دی _به هر مناسبتی_ مینیمم سال بعد همین موقع جواب می گیری. یه چند بار دیگه هم ازش نوشتم اینجا ولی هنوز اسم دلچسب واسش نذاشتم. خب همین الآن ملقبش می کنم به آرویش که امیدوارم یادم نره و بخوام بیام برگردم ببینم اسمش رو اعلی حضرت وارانه چی اختراع کرده بودم از خودم... ترکیبی از آرزو و ویش به اینگلیسی که بازم معنای آرزو رو می ده. تازه با درویش هم قافیه ست و من همون قدر که درویش رو یه گلوله ی نور می دیدم واسه ی گروبز، این دوستم رو گلوله ی نور می بینم تو داستان زندگی خودم. _ این تیکه ها رو نمی فهمید اسکیپ کنید؛ یهو دلم خواست بزنم تو نبرد با شیاطین _ هر پستی هم که توش به آدم نورانی طور و اینا اشاره کردم نود و هفت درصد منظورم همین بوده. آرویش یه آدم مذهبیه و خدا می دونه چند بار سعی کرده با زبون خودم من رو به سمت اعتقادات سرسختانه ی خودش بکشونه و خب منم هم چنان سرسختانه همینی که هستم موندم. بحث های فلسفی زیاد با هم می کنیم از دین و عشق و شعر و خود فلسفه و نمی دونم این چرت و پرتا بگیر تا درس و خاطره های دبیرستان و این یکی چرت و پرتا، ولی خب اونم یه فاز غریب مخصوص به خودش رو داره و خیلی وقت ها برام غیر قابل درک می شه. آهان راستی از زمانی که من نقل مکان کردم به این دانشگاه، هم کلاسی هم شدیم. حالا چرا آرویش؟ چون فکر کنم از زمانی که شب آرزو ها مد شد، :)))) من از روی اس ام اس های همین یه نفر می فهمیدم کدوم شب شب آرزو هاست. هیچ وقت هیچ پیامکی نمی ده، بعد تو همین به اصطلاح شب آرزو ها خیلی آن تایم و عادی هی می فرسته راستی منو یادت نره امشب. انگار که مثلا من کی هستم که حالا قراره یادم نره. خخخ... تو شبای قدر هم این حرکتش رو می زنه که باز من درک بیشتری دارم از این یکی.
از موقعی که تو دانشگاه هم کلاسی شدیم، یکم بیشتر به پر و پای هم پیچیدیم، منم روی یه سری واژه ها تعصّب مسخره یا بهتره بنویسم حساسّیت غیر قابل کنترلی دارم و خب سر همینا خیلی از چشمم افتاده این اواخر به نسبت دبیرستان که کمتر با هم حرف می زدیم. من از آرویش یه قدیس تو ذهنم ساختم چون می تونستم حس کنم اون چیزی که توش هست یه چیز خیلی بی غل و غشه که توی هیچ کسی نیست و سر این قضیه همیشه هم سعی کردم تفاوت هامون فاصله انداز نباشه بینمون که خوب تا حالا هم نبوده، ولی این دو ترم با توجّه به حرف هایی که رد و بدل کردیم... چه می دونم یکم توی نظریه هام نسبت بهش دچار تردید شدم. که مثلا من آدم عمیقی می دیدمش ولی خب خیلی وقت ها واژه های سطحی ای که دوستشون ندارم رو تحویلم می ده. ولی با این وجود بازم دوستی نسبتا به درد بخوری داریم. خب الآن که زیر نویس ماه رجب و شب آرزو و اینا رو دیدم یادش افتادم. نمی دونم منم از چشمش افتادم یا نه چون خوب عموما حرف نمی زنم و فقط مریدانه به حرفاش گوش می دم بیشتر و آنالیزش می کنم، ولی یه حسی بهم می گه امسال برام اون پیامک شب آرزوهاش رو نمی فرسته دیگه. اصلا الآن نمی دونم گوشیم دقیقا کجا هست این قدر که این چند روز از این جیب به اون جیب و این کوله به اون کوله انداختمش و این قدر که وابستگی ای ندارم به اون ماسماسک و از این عقب افتادگی الکترونیکی م علی الحساب خرسندم. تازه احتمالا با اون باتری داغونش خاموشه الآن. ولی خب یاد پیامکاش می افتم. طرفای ما شب آرزو ها معنی خاصی نداره، ولی پیامکای شب آرزوهای آرویش اینا معنی داره. و هیچی خواستم واسه وبلاگم بنویسم که به یاد آرویشم چون همیشه دلش می خواست و اصلا هیچ ایده ای ندارم که چرا شما رو درگیر جزئیات این چنینی کردم. خب مثلا یکم اعصابتون نمی ریخت به هم اگه من یه پست می زدم با مضمون آرویش شب آرزوهات مبارک و بعدشم می رفتم؟ اینجا رو واسه خونده شدن می نویسم برای همینم مجبورم همین جوری شرح بدم که اسکی نشه رو نرو مخاطب هام. وای شایدم به خاطر اینه که پستای اینجوری ای که می بینم در مقام خواننده شدیدا رو نرو خودم اسکی می رن و خیلی خودم رو کنترل می کنم واسه بلاگراشون فحش کامنت نکنم. :))))
بدم نمی آد به شب آرزو اعتقاد داشته باشم، ولی خوب آرزو توی فرهنگ لغات من یه چیزی هست که قرار نیست با هر جون کندنی هم که هست بهش برسی. مثلا اینکه هیچ آدمی از فردا نمیره. توی انگلیسی دو تا واژه داریم واسه ش، وقتی می گن wish منظورشون همینی که گفتم هست یا حداقل تو گرامر به من اینجوری یاد دادن. یعنی وقتی تو می آی می گی I wish i had a car تو ذهن خودت حالا حالا ها اون قدرا پول دار نمی شی که ماشین دار بشی. خیال پردازیه. غول چراغ جادو می تونه برآورده ش کنه فقط. ولی وقتی می گن hope منظورشون یه شرایط کاملا دست یافتنی ای هست مثلا i hope you have a great day. خب بد بختی من اینه که این دو تا واژه هر دوتاشون تو فارسی همون آرزو می کنم معنی می ده و منم ازوقتی این قاعده ی گرامری رو یاد گرفتم دیگه هیچ وقت تا موقعی که مطمئن نشدم یه امری محاله از واژه ی آرزو استفاده نمی کنم. به جاش می گم امیدوارم. وقتی اومدن اسم این شب رو گذاشتن شب آرزو ها، من نمی تونم چیزایی که برای خودم می خوام رو یادآوری کنم به ذهنم. چون نمی خوام شبیه این باشه که هیچ وقت قرار نیست بهشون برسم و در حد یه آرزو هستن صرفا. ولی مردم این کار رو می کنن و این آزارم می ده و برای همین نمی تونم خیلی قبولش داشته باشم چون با اطرافیان به تناقض می رسم. برای همین ترجیح می دم شب آرزو نداشته باشم. چون به هر حال آرزو های واقعی من هیچ وقت برآورده نمی شن چون آرزوی درستی ان برخلاف آرزوهای بقیه. ولی مثلا اگه اسمش شب امیدواری ها بود، خیلی ساده می تونستم برای موندنم تو این دانشگاه ابراز امیدواری کنم، یا برای وراج شدنم، یا برای کتاب چاپ کردنم، یا برای سالم موندن موجودات زنده ی اطرافم، یا برای خریدن نمی دونم اون چیز خفنه از شهر کتاب که پولش رو ندارم هنوز و خب خیلی چیزای دست یافتنی دیگه.
هورا. فکر کنم خوابم گرفته دیگه. از چشمام داره اشک خواب می آد بالاخره. (نگید که تا حالا اشک خواب رو کشف نکردید!!!) تا چند دقیقه ی دیگه شات دان می شم.:)))) سه تا نکته ی لطیف هم از خاله بازی های عید براتون بنویسم برم دیگه چون فکر نکنم وقت شه بعدا بیام بنویسمشون. باحالن، بخندین نصف شبی.
۱) اگه من مسواک زدنم اون قدری که برای خاله م مهمه برای خودم مهم بود، تا الآن به جای هواپیما، یه جت جنگی انداخته بودن زیر پام بسکه دندون مروارید نشان می داشتم. یک شب رفتم خونه شون بمونم، برام مسواک خرید آورد. :| هی بهش می گم حالا خاله همچین موضوع ماژوری هم نیستا من خیلی از شبا یادم نمی مونه مسواک بزنم می گه وااااااااااااای نهههههههههههههه یهههههههه شببببببببب مسواااااااااک نزنیییییییییییییی؟ دندوووووووونات کیییییییلگ!
۲) طی همین خاله بازیا یکی از اخلاق های نه چندان مناسب بابابزرگم رو کشف کردم که از کله شقّی ش منشا می گیره. فکر کنم تنها کسیه که رو حرفش نه نمی آرم تو زندگیم ولی ای کاش درست شه این لج بازیش. علاقه ی مسخره ای داره به اینکه مشارکت کنه در حمل و نقل رخت خواب مهمون ها.مثلا از توی حال پنج تا تشک بار می زنه بعد من یهو می شنوم واااااای کیییییییلگ بدو بابابزرگ دوباره ده تا لحاف و پتو و تشک رو با هم بلند کرده الآن می خوره زمین یا الآن کمرش می گیره. هیچی من عینهو یابو باید بدوم برم اینا رو ازش بگیرم و پدرم دربیاد چون گاهی حتّی در حد بلند کردن من که جوونم هم نیست. بعد جالب اینجاست که خیلی شیک دو قدم برنداشته راضی می شه بندازشون رو دوش من و مثلا فکر می کنه که رسالتش رو انجام داده... لحظه ای که داره من رو لحاف پیچ می کنه فقط دلم می خواد دو تا سنگ چخماخ داشته باشم بزنم دو ور کلّه م هم مغزم بپاچه هم آتیش بگیره اینقدر که این کارش عصبانی م می کنه. خوب چرا بلند می کنی لج باز.
۳) توانایی من توی سخن رانی های رد و بدل شده طی دید و بازدید های دم عیدی در حد محمد نادری تو خندوانه ی دیشبه. می گن حرف آخر بازنده ها؟ رادش می گه امیدوارم اگه خواستم ببازم هم مثل آبشار باشه سقوطم و با صلابت باشم همیشه... معنای حرفش تقریبا میشه همون شعر کاظم بهمنی که می گه: اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب / که آبشارم و افتادنم تماشایی ست! بعدش به نادری می گن حرف تو چی؟ اوّلش که می گه من زبونم قاصره اینقدر که رادش قشنگ گفت... بعدش که اصرار می کنن می گه من امیدوارم مثل فواره باشم که از سقوطم مردم لذّت ببرن. که بعد بنفشه خواه بیاد بگه مگه مردم مریضن؟ و رادش هم بیاد جمش کنه که آره یار من تو حالت سقوط هم یک و هشتاد قدشّه. آره دیگه حرف کم آوردن این حیوونکی رو که دیدم یاد خودم افتادم و حرفایی که اصلا بلد نیستم با ملّت رد و بدل کنم و هی چپ و راست ضایع می شم. خب نمی شه من همین جوری نگاه کنم فقط تو عید دیدنی ها؟ تازه خبر ندارید که عید دیدنی بینون اصلی مون مونده این طور که من فهمیدم. و تازه غیر مستقیم خواستم بگم خیلی ناراحتم رادش حذف شد. یه بار نشد اسب مورد علاقه م به ته خط برسه. :|
آرزو می کنم رادش برگرده به ادابازی.
آرزوهاتون دست یافتنی...
یعنی باورتون نمی شه حدود یه ربع پیش تو خیابون چی دیدم.
یه چند تا تیکه مقوا و کارتن دستش بود، داشت کف جوی آب پهنشون می کرد که بعدش بره اونجا بخوابه. انصاف نیست که من وجود داشته باشم با این همه امکانات زیر دست و بالم و بی هدفانه لحظه لحظه به هیچی بودن زندگی م فکر کنم و هیچ استفاده ای نبرم، بعد یه همچین کسی با فاصله ی مکانی چند خیابون اون ور تر کنار سطل آشغال هم وجود داشته باشه که له له زندگی ای رو می زنه که من نمی تونم یا بلد نیستم ازش لذّت ببرم. ای کاش من اصلا به وجود نمی اومدم به جاش این یه نفر به جام توی خانواده ی من زندگی می کرد و احتمالا لذّت می برد از زندگیش و خوشحال بود.
نمی فهمم چرا وقتی این همه آدم بد بخت هست، بازم خانواده ها به فکر ازدیاد نسل می افتن. رابطه ی خونی این قدر مهمه؟ این همه بد بخت ریخته و آدما بازم به فکر اینن که بدبخت اضافی تر تولید کنن...
رابین هود می شم در آینده. هر چی پول بیاد دستم می برم شخصا می دم دست اینا. به هیچ خیریه ای کمک نمی کنم، خودم یه موسسه ی خیریه می سازم اون جوری که همیشه به خودم می گم ای کاش یه جایی بود الآن ببریمشون اون جا.
حرفای گنده گنده هم می زنم. اصلا امشب شب حرفای گنده گنده زدنه... دلم ریش ریش شده در حال حاضر. برم خندوانه ببینم یکم حالم خوب شه.
بعدا نوشت: که من کل دار و ندارم رو بفروشم تا سر تا پای رامبد جوان رو طلا بگیرم بازم کمشه. چه قدر الآن تیرگی های ذهنم کنار رفتن. اون لحظه که این پست رو نوشتم، این قدر حس ترحّم و دل سوزی بهم چیره شده بود که حس می کردم یه وزنه ی صد تنی گذاشتن رو ریه هام و ازم می خوان نفس بکشم. الآن اون قدر خندیدم که آب روغنم تنظیم شده دوباره. خنده معجزه می کنه و رامبد جوان بدون شک یکتا جادوگر قرن ماست که احتمالا از هاگوارتز فرار کرده اومده نجاتمون بده. چه قدر ادابازی امروزشون خوب بود...! بهترین بود در واقع تا به اینجای کار. چه قدر به گروه رادش اینا خندیدم. اسمشون رو یادم نیست... فکر کنم برادران رجبی به جز گودرز بودن در مقابل تیم ملّی پانتومیم ایران. اصلا چه قدر خود رادش شخصیتش ایده آله واسم. راستش تا حالا بین جمع بچّه های خودمونم تو مدرسه پانتومیم اینجوری بازی نکرده بودیم که خودم تهش از خنده نتونم هوا رو بدم داخل ریه هام و به مرز خفگی برسم. دم همه شون گرم که اگه نبودن، من الآن هنوز بین یه مشت فکر اسیدی غوطه ور بودم. امیدوارم انرژی ای که بهم دادن، یه جوری که انتظار ندارن توی نا امید ترین لحظه به تک تک شون برگرده. حواسم به چیزایی که قبلش نوشتم هم هست، عملیشون می کنم. ولی نه با احساسات لحظه ایم. راه حل معقولانه خودش سر فرصت می آد تو ذهنم. فعلا که ول معطّل.
>دیالوگ اوّل نصفه شب عیدی<
آقای مجری- بیا این قندون، من تا حالا نمی ذاشتم بهش دست بزنی... ولی الآن می تونی هر کدوم از قند ها رو که دلت می خواد به جای قندی که کلاغه ازت دزدیده برداری جیگر.
جیگر- می فهمم. مییییی فهمم. ولی اون قند سهم من بود، حقّ من بود، ماااااال من بود. سفید ترین قند دنیا بود...
مامان - نیگا کن. این خود خودته کیلگ. یادته اون بار که نبودی و بستنی ت رو دادیم ایزوفاگوس خورد...؟
بهش که فکر میکنم، می بینم راست می گه واقعا. من توی خیلی از موارد با این خر اشتراک دارم و اندازه سر قاشق هم احساس پشیمونی یا خجالت نمی کنم متاسفانه یا خوشبختانه.
>دیالوگ دوم خرخون عید طوری<
ایزوفاگوس - کیلگ! یه سوال از هدیه هام بپرسم؟
کیلگ - به خدا من دینی م سوراخ بودا...
ایزوفاگوس - بپرسم دیگه آسونه. ببین حضرت عیسی چی گفته:
"با کسی دوستی کنید که دیدنش شما را به یاد خدا بیاندازد، سخنش بر علم تو بیفزاید و رفتار او تو را به آخرت ترغیب کند."
کیلگ - خب؟
ایزوفاگوس - تا حالا کسی رو دیدی که تو رو یاد خدا بندازه...؟
.
.
.
(که گویا ما خانوادگی توی درس دینی طور مخمون از هم می پاچه. هیچ وقت بلد نبودیم حفظ کنیم بره. همیشه اینقدر شاخ و برگش دادیم که از ریشه خشکیده.)
ایزوفاگوس - خب اصلا یه چیز دیگه...
کیلگ - بفرما.
ایزوفاگوس - مگه زمان حضرت عیسی حجاب بوده؟
کیلگ - نه اینجوری که ما داریم، ولی مردمی که دوست داشتن رعایت می کردن لابد.
ایزوفاگوس - پس چرا این عکس کتاب درس حضرت عیسی "همه شون" روسری دارن؟
.
.
.
ایزوفاگوس - راستی ببین عکس حضرت عیسی چه گوگولی بوده تو بغل مامانش.
کیلگ - اینا که واقعی نیست نقاشیه. اصلا تعجّب می کنم، زمان ما به جای همه شون یه دایره ی تو پر زرد می کشیدن.
ایزوفاگوس - ولی مامانش خوشگل نیست اصلا.
کیلگ - گفتم که ولش کن واقعی نیست اینا. همین جوری کشیده خالی نباشه.
ایزوفاگوس - اصلا چرا همین اوّل که به دنیا اومد درباره ی حضرت محمّد حرف نزد؟
کیلگ - یعنی چی؟
ایزوفاگوس - ببین نوشته که یه زمانی تو آخرای نبوتش درباره ی حضرت محمّد حرف زده. من می گم چرا توی همون گهواره این کارو نکرده؟
کیلگ - چه می دونم. خب حتما اون زمان مناسب تر بوده. اصلا وقتی به دنیا اومده خیلی ها خودش رو هم به پیامبری قبول نداشتن چه برسه که بیاد از یه پیامبر دیگه هم حرف بزنه. می گفتن مامانش بد کاره بوده و باید زمان می دادن به مردم تا اوّل خودش رو قبول کنن...
ایزوفاگوس - یعنی چی که می گفتن مامانش بدکاره بوده؟
(و کیلگ تف تف گویان از گاف عظیمش)
کیلگ -یعنی منظورم اینه که خب بدون پدر به دنیا اومده حضرت عیسی. این معجزه بوده. مردم به مامانش می گفتن چه جوری بدون اینکه بابا داشته باشه حامله شدی...
ایزوفاگوس - خب به هر حال مادر که داشته که به دنیا بیاردش. چیش معجزه بوده؟
کیلگ - بدون پدر که نمی شه. هر بچه ای هم باید مامان داشته باشه هم بابا تا به دنیا بیاد.
ایزوفاگوس - یعنی نمی شه؟ شاید یه نقطه ای تو دنیا باشه که...
کیلگ - گفتم که نمی شه. هم مامان هم بابا. حضرت عیسی تنها آدمی بوده که تو کل دنیا استثنا بوده و همینش معجزه س.
.
.
.
می دونی چیه کیلگ؟ که تف بگیرن از نوک سر تا کف پای گروه تالیف این کتاب مسخره رو. که یه ذره دقّت نمی کنن به جایی که مثل تراکتور حدیث و روایت بچپونن تو اون لعنتی واسه حفظ کردن، یکم سعی کنن به بچّه بفهمونن چی داره یاد می گیره. یکم خودشون رو نمی ذارن جای بچّه ای که برای اوّلین بار داره اینا رو می خونه. فکر نمی کنن که بچّه ی این سنّی از یه "ف" ی ساده خودش می ره تا فرحزاد. شکل هاش، روایت هاش. همه ش به طرز مزخرف و اعجاب آوری برای بچّه غیر قابل درکه. تو می آی به بچّه یاد می دی حجاب از زمان حضرت محمّد کم کم باب و اجباری شده بعد برای تک تک مردم زمان حضرت عیسی روسری و عبا می کشی. تو می آی به بچّه می گی که دوستی پیدا کنه که با دیدنش به یاد خدا بیفته در حالی که اگه از خودت بپرسن تا حالا یدونه از این آدما توی نسل خودت ندیدی. تو می گی حضرت عیسی و مادرش مال هزاران سال پیش بودن ولی براشون قیافه می کشی و تازه قیافه ی حضرت مریم رو هم یه چیز هفت در هشتی در می آری از خودت در حالی که بچّه برای خودش بارها برداشت کرده حضرت مریم زن زشتی بوده. اصلا چرا دروغ آره خود منم تا ماکسیمم شش هفت سال پیش، هیچ درکی از معجزه بودن تولّد حضرت عیسی نداشتم. ولی توی ناشر کتب آموزشی می آی از پیش دبستانی به بچّه ای که هیچ درکی از مسئله ی تولید مثل نداره دیکته می کنی که باردار شدن مادر بدون پدر معجزه س و بعد مثلا انتظار داری لابد اون بچّه ی بخت برگشته حتما بره رشته ی تجربی و بعدش هم لابد تا سوم دبیرستان، فصل وحشت ناک ناملموس غیر قابل فهم آخر کتاب زیست شناسی صبر کنه تا بتونه یه شهود خیلی دست و پا شکسته در موردش به دست بیاره. خب خودت برو سر تا پات رو گل بگیر، اصلا لازمه منم بگم؟ ای کاش فقط یکی تون اتفاقی از اینجا رد می شد و اینو می خوند...
>دیالوگ سوم بعد ازظهر های یواش و آرام روز های تعطیل<
کیلگ - مامان، ببین. اینجا نوشته یه پسر اراکی رو به جرم هتاکی به پیامبر می خوان اعدام کنن. "طبق ماده ی ۲۶۲ قانون مجازات اسلامی، هر کس به پیامبر یا انبیای الهی دشنام دهد به اعدام محکوم می شود."
مادر - چه دشنامی داده حالا؟
کیلگ - مثکه توی یه شبکه ی اجتماعی یه سری مطلب گذاشته درباره ش.
مادر - چند سالش بوده؟
کیلگ - بیست و یک گویا.
مادر - آخه بچّه ی بیست و یک ساله اصلا چیزی می فهمه که اینا می خوان اعدامش کنن؟ اصلا عقلش شکل نگرفته هنوز، حالیش نیست چی می گه. معلوم نیست رفته حرفای کی رو تکرار کرده و مثلا فکر کرده چه آدم شاخی می شه اگر همچین چیز هایی رو بنویسه و دوستاش ببینن.
کیلگ - تازه نوشته که بهش وعده دادن اگر برگه ی اعتراف رو امضا کنی از جرمت کم می شه و آزاد می شی. اینم اومده امضا کرده...
مادر - حالا که امضاش کرده به موجب همون امضا و اعتراف دارن می کشنش، نه؟
کیلگ - آره.
مادر - آره دیگه همینه. حواست باشه ها. تو هیچ وقت اعتراف نکنی به کاری که نکردی، وعده ها همه ش الکیه.
و کیلگ در حالت پوکر فیس به سر می برد که مگر من سر پیازم یا ته پیاز که ایزوفاگوس خودش رو قل می دهد وسط...
ایزوفاگوس - چی شده؟ چرا می خوان بکشنش؟
مادر - به پیامبر فحش داده.
ایزوفاگوس - همین؟
مادر - تو خودت اگه یکی بهت فحش بد بده ناراحت نمی شی ایزوفاگوس؟
ایزوفاگوس - ناراحت می شم، ولی نمی کشمش که!
مادر - خب شاید به خاطر اینه که اگه نکشنش این کار تو جامعه باب می شه و مردم از دین خارج می شن...
ایزوفاگوس - مامان. یعنی به نظرت اگه خود حضرت محمّد بود نمی بخشیدش؟
مادر - نمی دونم...!
ایزوفاگوس - ولی من مطمئنم اگه خود حضرت محمّد بود همون اوّل می بخشیدش. حضرت محمّد خیییییلی مهربونه. اصلا راضی نمی شه کسی رو بکشن...!
مادر - خب حالا که نیست و مرده. اینا این تصمیم رو گرفتن که بکشنش.
ایزوفاگوس - ولی اینا حق ندارن به جای حضرت محمّد تصمیم بگیرن............!
.
.
.
می دونی کیلگ، من بعدش رفتم کل قانون مجازات اسلامی رو خوندم که ببینم آیا این حرف ها حقیقت داره یا نه. خیلی زیاد بود برای همین صرفا گذرا یه نگاهی انداختم. وقتی حدودا به ماده ی دویست به بعد رسیدم به قول ادمین های امروزی پشمام در جا ریخت. الآن در حال حاضر دوست دارم همه ش رو یه جا با هم انجام بدم ببینم کی می خواد جلو دارم باشه.قانون خوب هم توش پیدا می شه، ولی بعضی هاش به شدّت چرت و بی اساس هست. مامانم گفت برو بشین درست رو بخون، اینا رو اون دوستت که رفته حقوق باید بشینه بخونه نه تو که دو ساعته داری هی این قانونا رو بالا پایین می کنی. ای کاش منم می رفتم حقوق. ای کاش شماها هم می رفتید حقوق. ای کاش همه مون با هم می رفتیم حقوق که این جوری نباشه وضعمون.
> اتمام دیالوگ ها، خداحافظی ساعت سه و نیم عید نصف شبی<
چقد خوبه عید شده ولی هنوز توی سی امیم.
چقد خووووبه عیده ولی هنوز سی امه.
چقد خوووووووووووبه عید شده ولی امروز یکم نیست! :))))
می خواستم به عنوان عیدی کامنت هاتون رو تایید کنم! به قول استامینوفن یه سری هاشون الآن عمر دو ساله دارن دیگه و هنوز تایید نشدن. ولی فعلا نشد دیگه چون من هیچ وقت خدا عرضه ش رو نداشتم و نرسیدم همه ی کار هایی که دوست دارم رو قبل سال تحویل انجام بدم.به هر حال در اسرع وقت عملی ش می کنم.
مبارک مبارک مبارک. یوهوووو.
حس عید بیاد لطفا بیاد لطفا بیاد لطفا! :)))
اینجا الآن همه خوابیدن حتّی با وجودی که سال خروسه و سحر خیزی و قدر شناسی از وقت و اینا. سال تحویل هم هیچ چیز خاصی نبود. فرض کن کیلگ با پیژامه ی بابام تحویل شد، بدون هیچ اختصاصیتی! ولی راضی ام که حداقل کنار هم بودیم پخش و پلا نبودیم و زنده موندیم همه مون. :)))) جای جقل دون خالی. اعتراض دارم به اینکه چقد پفمون می خوابه بعد چند سال زندگی. چقد همههههه چی عادی می شه و چقد زود عادت می کنیم. من هنوز عادت نکردم، یا شایدم دارم ادا در می آرم که برام عادی نشده...
الکی هم پشت سر نود و پنج بد نگید. نمی دونم این آخر سالی مد شده بود هی میگفتن تو سال ۹۵ هی همه می میرن و هی فحش می دادن که تموم شه و این حرفا. به نظرم به مقادیر زیادی بچّه بازیه این حرفا. یعنی حتّی تو بدبختی مطلق هم که باشی نباید آرزو کنی عمرت بره جلو و تند تند بگذره... این که چیزی نبود یه چند تا بازیگر و هنرمند و سیاست مدار مردن که اونم از صدقه سر شبکه های اجتماعی با خبر می شدیم همه مون وگرنه سال های پیش هم مرگ و میر در همین حد بوده، صرفا ماها خبر نداشتیم. یا مثلا نکنه برای شما خیلی فرق می کنه رفسنجانی بمیره یا فلان ماهیگیر پیر لب رود کنگو؟یا نکنه خیلی واستون فرق می کنه فلان بازیگر از سرطان بمیره یا یه بچّه ی شش ساله ی آفریقایی از گشنگی؟ نکنه فکر می کنین افشین یداللهی خیلی شاعر تر از چوپون پیریه که هر روز شتر هاشو می بره بیابون ولی الآن دیگه نیستش؟ یا نکنه خیال کردین آتش نشان های پلاسکو خیلی فداکار تر از اون کسی اند که هر شب تا صبح تو خیابونا آشغال جمع می کنه تا خانواده ش یکم بیشتر شبیه خانواده شن؟ زندگی کردن خیلی ارزش مند تر از چیزیه که بدون تجربه فقط به امید گذشتنش بشینیم. هیچم شعار نمی دم، با وجودی که خودم هم مقادیر زیادی بی هدف و پوچ زندگی کردم این چند سال آخر، ولی بازم موافق نیستم که آرزو کنیم عمرمون بگذره یا ۹۵ تموم شه یا هرچی... این سلول هایی که زنده ان واقعا یه حالت معجزه طور دارن فرای از هرچی که فکرش رو بکنیم. هیچ وقت نباید ساده بگیریمشون. معجزه خود اینان، الکی گند نزنیم بهشون به قول استادم.
بازم خوشحالم. چقدر نوشتن حالم رو خوب می کنه. فکر کنم حس عیده داره کم کم میآدش!