نمازخونه رو کردن کلاس، به جاش کارگاه مکانیک رو کردن نماز خونه.
می رم تو. دنبال میز سیاهه ای می گردم که همیشه روش پخش بودم با پوزیشن های مختلف... :))) نیست. برش داشتن. به جاش، دقیقا زیر جایی که پایه هاش قرار می گرفت، یه کنج خلوتی از دیوار تو ذوق می زنه.
من که سر جمع تو کل دوران تحصیلم شاید ده بار نرفته باشم تو نماز خونه ی مدرسه، ( که اونم اگه بوده برای جشن ها و خوابیدن و سوال المپیاد حل کردن زیر باد گرم بخاری برقی شون بوده _البتّه نمی دونم درست بهش چی می گفتیم، شاید هیتر... شاید اسپیلت... اسمش رو بلد نیستم، یه چیز غولی بود گرما بیرون می داد._) الآن می رم گوشه ی نماز خونه ی جدید، کز می کنم و عین عارفای مذهبی زل می زنم به درز دیواری که رگه های اسپری سیاهی که اون سال ها استفاده می کردیم هنوز مونده روش.
هنوز می تونم صدای خنده های خودم رو بشنوم وقتی سرم رو می چسبونم به سنگای سرد مرمری دیواراش. سردی ش می پیچه تو گونه هام. یاد اون روزای تابستونی می افتم که خیس عرق می شدیم و هنوز اسپیلت و تهویه ی کارگاه رو وصل نکرده بودن. با اون همه بو که قاطی پاتی هم می شدن و از بوی تند چسب و اسپری و پلکسی بریده شده و چوب سوخته واست نفس نمی موند و چشمات دو دو می زد... اون موقع هم همین کار رو می کردم. گونه هام رو چند دقیقه می چسبوندم روی همین سنگا. همیشه آرومم می کرد، مثل الآن.
موکتاش. من موکتاش رو شکل خاک اره های کف کارگاه می بینم. بوی خاک اره می پیچه تو دماغم. لباسم رو نگاه می کنم. لباس خاک اره ایم رو. به کفشام زل می زنم.کفش خرابام که فقط روزای کارگاه اومدن پام می کردمشون که هر چی خواستم روشون بریزم و به کفشم هم نباشه...
اگه یه روز بخوام تو این نماز خونه ی جدید نماز بخونم، قطعا امام جماعتش رو شکل دستگاه فِرِز می بینم. چون اون جایی که براش سجّاده پهن کردن دقیقا همون جایی بود که دستگاه فرز رو می زدیم به پریز. احتمالا اگه هم بتونم نماز بخونم، با هر اللّه اکبرش صدای ریز براده های آهن روی دستگاه فرز تو گوشم زنگ بزنه. از این صدا ها که گوشتت رو می ریزونه!
جمله هایی که از امام علی و پیامبر زدن به دیوار، تو چشمای من تلالو دسته های زرد رنگ مغار رو داره. مغار های مختلف. کنارشم پیچ گوشتی ها. چهار سو، دو سو. با دسته های قرمز مشکی... یا حتّی اون آچار کوچیک تکه که همیشه جاش رو دیوار خالی بود و معلّم مون تو جیبش نگه می داشت اون یه دونه رو.
اون جایی که هیتر و کولر وصل کردن، منو یاد کمد گروه خودمون می ندازه. دومین ردیف از پایین، دومی از چپ. می برتم به روزی که کلید کمد رو گم کردم و سرش با یکی از بچّه ها شدیدا دعوام شد چون عین تو زردا رفت خودشیرینانه چغلی کرد پیش مسئولش. احمقک عوض بد بخت. کلید کمد رو هنوز تو دسته کلیدم دارم. تو کیفمه. دوست دارم همین الآن اون قازقلنگ بیاد اینجا و با فشار کلید رو فرو کنم تو حلقومش. یه طوری که تمام ایزوفاگوسش رو جر بده و بره پایین.
آره اتمسفرش اونقدر قویه که هنوز می تونه منو به همون شدّت شاد، خوشحال، شوخ و شنگ، عصبانی، استرس زده یا ناراحت کنه. اینجا اصلا بوی نماز خونه رو نمی ده... این جا هنوز برای من کارگاهه. کارگاه مکانیکی که تو روزای دور کلیدش رو بهمون نمی دادن و دزدکی واردش می شدیم امّا الآن درش به روی همه ی مسلمونا بازه.
# شفاف نوشت:
چند روزی هست اینو توی تبلتم نوشته بودم. داشتم لای ناچ ها و توبرکل ها و برآمدگی ها و چرت و پرت های مربوط به مهره های تنه به زور دست و پا می زدم تا چیزی دستگیرم شه، که فکرش اومد تو ذهنم و اینقدر نرفت که مجبورم کرد بنویسمش.خیلی متن اینجوری دارم. خیییییلییی. از لای جزوه هام بگیر که فقط همین چرت و پرت ها رو توش می نویسم تا نمی دونم شده حتّی گاهی برگ دستمال کاغذی. روتینشم می شه همین تبلت و امثالهم.
یه سری عادت های مسخره گذاشتم رو وبلاگم که خدا شاهده نمی دونم از کجام درشون آوردم. :| مثلا اینکه نباید توی یه روز بیشتر از یه پست بذارم یا اینکه توی یه ماه نمی شه بیشتر از پونزده تا پست بنویسم. همین می شه که کلی از نوشته هام همین جوری خالی می شن.خیلی هاشون هم خالی نمی شن گاهی. می مونن اون تو، از داخل سرم رو می خورن. خب وبلاگ واسه همینه دیگه. نمی دونم چه مرض کوفتی ایه گرفتم. یکی نیست بگه خب یارو تو اگه نیاز به خونده شدن داری بنویس، اگه نداری هم ننویس دیگه.
نمی دونم شاید به خاطر اینه که دوست دارم تو بیست سالگی م سعی کنم از انرژی منفی ها ننویسم و فقط مثبت ها رو گسترش بدم عین پونزده شونزده سالگی هام ولی از طرفی تو این سه چهار سال منفی نویسی برام مثل یه مادّه ی مخدر شده. یه مدّت کنترلش می کنم، وقتایی که حواسم نیست می بینم به اندازه ی یه دنیا منفی بافی کردم واسه خودم تو ذهنم و اصلا حواسم نیست. بعدش که می خونمشون با خودم می گم به کفشم که نوشته ی منفی ایه، حال که می ده! اون حس رخوت ناک بعدش که هست! حال روانی م رو که توپ می کنه! واقعا موندم چی کار کنم. این همه فکر که دوست دارن نوشته بشن و انگشتام که دوست دارن بنویسن و مغزم که دوست نداره کس دیگه ای رو درگیرشون کنه و قلبم که برای خودش چرت و پرت می بافه به هم که نه کل دنیا باید بخوننش وببینن تو چی حس می کنی در این لحظه ی زمانی. هاه.
می خوام یکم خودم رو از بند عدد ها رها کنم واسه یه مدّت. می خوام یکم بیشتر چرت و پرت بنویسم رو بلاگم. توییترش کنم اصلا. حداقل تو این سه ماهی که رو به رو م هست و خیلی برام مهمه که تمرکزم رو تا سطح قابل قبولی داشته باشم واسه خودم، می خوام این کار رو انجام بدم. تا بعدش ببینم چی می شه. آرشیو چند سال پیشم رو که می خونم حالم گرفته می شه که چرا باید "گاهی" اینقدر احساساتی بنویسم... یعنی یه جورایی بهم القا می شه انگار جدی جدی ضعفی چیزی دارم که نمی تونم احساساتم رو مهار کنم. واسه این، واسه اون. واسه فلان شیئ. واسه فلان زمان. واسه فلان مکان. واسه فلان شیئ که تو فلان زمان در فلان مکان از دست فلان کس گرفتمش. گاهی سر این قضیه بدم می آد از خودم حتّی! شایدم همه ی اینا اقتضای سنّمه و بعدا درست می شم، نمی دونم. آرشیو همین بهار پارسالم رو که می خونم به خودم می گم حالا شخصیتت اینقدر داغون و متزلزل و سست و بی همه چیز هست اکی، لازمه به همه بفهمونی مثل خمیر نونوایی می مونی؟ جربزه ت کدوم گوری رفته؟ ولی بعدش به همون سرعت به خودم می گم: " به درک لعنتی... بهم بگو الآن چرا دیگه ازینا نمی نویسی؟" " اصلا چرا همون موقع بیشتر ازینا ننوشتی که الآن داشته باشی شون؟"
آره دیگه، خلاصه که فلان و اینا. :{ (ناشیانه سعی می کند آمیگدالش را مهار کند...)