نمی دونم چندم اردیبهشت ماه سال 94 بود که بابام جقل دون رو آورد خونه مون. من از بچگی دیوونه ی پرنده ها بودم و خب بین پرنده ها، چون مرغ و خروس بیشتر در دسترسم بود و بیشتر دیده بودمشون، بیشترم باهاشون حال می کردم. مثلا امکانش هست که اگه نزدیک دریا زندگی می کردیم، حواصیل می شد مورد علاقه ترین پرنده م. ولی الآن دیگه نمی تونم بگم که این علاقه در اثر محیط توی من ایجاد شد یا اینکه از قبل یه علاقه ی غریزی بود. الآن دیگه به نقطه ای از دوست داشتن رسیدم که نتونم سر منشاء ش رو تشخیصش بدم.
اینو می دونم که خیلی مرغ و خروس ها رو دوست دارم. مثلا در این حد که جدیدا فهمیدم وقتایی که اعصابم به هم می ریزه، دیگه به اون صورت مثل قدیما نمی رم کتاب هری پاتر هام رو باز کنم. به جاش می رم و با جقل دون حرف می زنم. اگه همه خواب باشن و نشه برم توی بالکن، می شینم ساعت ها کلکسیون عکس مرغ های اینترنتی م که صاحبانشون آپلود کردن رو با عکس های جقل دون م مقایسه می کنم و حظ می برم. شاید یه روز کم کم عکسایی که از اینترنت می گیرم رو براتون آپلود کنم همین جا پای هر پستم، و شما با هر عکس به این فکر کنید که وقتی اینایی که ما داریم می بینیم اینقد خوشگلن، پس اونی که کیلگ می پرسته ش چه شکلی می تونه باشه.
اون روز که بابام جقل دون رو آورد، مامانم خیلی جیغ و داد راه انداخت. همه ی حرفش این بود که من کنکور دارم و می دونست که وقت خوبی نیست برای بیدار کردن عشق نهفته ی همیشگی م نسبت به مرغ و خروس ها. هی می گفت اگه الآن بمیره چی؟ مگه نمی دونی کیلگ چه جوریه؟ به چه حقّی آوردیش خونه؟ از اون نقطه ی زمانی به بعد تا روز کنکور یکی از سخت ترین دوران خود بازداری ای بود که تو زندگی م تجربه کردم. فقط کافی بود به اون جوجه کوچولو ی تازه وارد زیر چشمی یه نگاه بندازم. همه چی تموم می شد. مامان من تو این موارد رحم و مروت حالیش نیست. قطعا یه جوری سر به نیستش می کرد.
نمی دونم چه جوری گذشت. به بدبختی گذشت. مثلا توی اون زمان تنها هدفم برای ادامه دادن شده بود همین جوجه که نمی دونستم مرغه یا خروس. همه ی دوستام دندون تیز کرده بودن واسه مسافرت بعد کنکور و کافه رفتن و دور دور های خیابونشون ولی من همه ی ذوقی که می تونستم داشته باشم رو از دست داده بودم و فقط همین یه مورد بود که عجیب سرحالم می آورد! اینکه بتونم یه دل سیر به جقل دون زل بزنم.
از اون موقع تا حالا من واقعا عاشق این مرغ شدم. روش اسم گذاشتم، بهش وابسته شدم. یه جوریه انگار که حس کنم جونم به جون همین مرغ بسته س! بارها بوده مامانم بهم تیکه انداخته که ای کاش منو اندازه ی اون مرغ دوست داشتی. بوده بابام بهم اعتراض کرده که چرا هفت رنگ پلو به خورد مرغ می دم ولی برای بقیه کاری انجام نمی دم تو خونه!
تصمیم گرفتم تولدش رو هفت اردیبهشت بگیرم. چون عدد هفت رو خیلی دوست دارم. می تونم برم دقیق توی عکسای روز اوّلی که دیدمش تاریخ رو نگاه کنم. شاید بعدا این کار رو کردم و به همین خاطر عاشق یه عدد دیگه هم شدم، ولی فعلا دارم اینو توی هفتم اردیبهشت می نویسم تا ساعت دوازده نشده. می نویسم که یادم بمونه چقدر خالصانه دوستش دارم و چقد بی شیله پیله نمی فهمه.
سرعت عملت چندان خوب نبود.تاریخ پستت شد 00:00 هشتم اردی بهشت
+خب عکس جغل دون رو هم میذاشتی:(
و اینجاست که به آدم حس خدا بودن دست میده.
رفتم عقربه ها رو با همین دستای خودم کشیدم عقب. :)) زمان رو دست کاری کردم. چه حس خوبی داشت. درست مثل زمان برگردون هری پاتر. ای کاش همیشه این کار اینقدر راحت بود.
اصلا تقصیر سیستم خودشونه. من یازده وبیست دقیقه شروع به نوشتن کردم، اینقد که وسطش حرف زدن باهام تا یازده و پنجاه و نه طول کشید. وقتی پستش کردم دیدم زمانش رو نوشته رو همون یازده و بیست! بعد رفتم تنظیماتش رو تغییر بدم که طبق ساعت فعلی سیستم منتشر بشه، دیگه روز عوض شد. :|
+عکس رو هم یه چند بار هوس کردم آپلود کنم شما ها هم به به چه چه کنید و تصدیق کنید و با هم حالش رو ببریم. ولی مردّدم فعلا (مدل این مامان باباهایی که می ترسن بچّه شون چشم بخوره. :))))))) )
long may she reign :)))
چه باحال! :{ انگار که ملکه ی یه سرزمین باشه. :{
تا حالا نشنیده بودم این جمله رو، ولی دقیقا حس همون سخن رانی های امپراتور ها رو داشتم که وقتی تموم می شه مردم امپراتوری با هم فریاد می زنن long live the king...
بله بله، long may she reign... to the end of the word.