قبولش خیلی سخته که همیشه بعد خوندن و دیدن کتاب ها یا فیلم های اکشن و فانتزی، به خودت بیای و ببینی دوباره پرت شدی توی دنیای هردمبیل روتین خودت. دنیای ساده ای که از اوّلش تقریبا تهش رو خودت با خودت هم می تونی حدس بزنی که قرار نیست سیر زندگی چندان متفاوتی داشته باشی و ساده مثل همه به وجود می آی، خیلی ساده تر بعد از مدّتی دست پا زدن هم می ری.
یه سری ها هم هستن، (امیدوارم باشن یعنی) مثل من. وقتی فرو برن تو دنیای داستان های فانتزی و اکشن دیگه نمی شه کشیدشون بیرون. باید یکی باشه بیاد آروم بزنه رو شونه شون بگه: "می دونم کیلگ، ولی اینجا واقعیته! اون خیالیه. واقعیا اینورین."
خب به من چه واقعا، نمی تونم باورش کنم. مسخره م نکنید ولی دنیای واقعی شما ها رو نمی تونم باورش کنم. آدمش نیستم دیگه. حتّی با وجودی که می گین واقعیه. همیشه با خودم فکر می کردم از یه جایی به بعد این دنیای واقعی بی مزه م قراره پیوند بشه با یه دنیای فانتزی پر از هرج و مرج. هنوزم فکر می کنم یه روزی نقش اوّل رمّان فانتزی زندگی خودم می شم و نگرانش نیستم که سنّم خیلی راحت داره می ره بالا و بالا تر. مثل یه جور ایمان شده برام. حتّی با وجودی که هر کدومتون بیایین با یه دست بزنید رو شونه م و بگید: "می دونیم کیلگ، ولی واقعیت مسیرش اینوریه!" بخوام بکشم بیرون هم نمی تونم، شاید هم نخوام اصلا.
دنیا های فانتزی برای من همیشه باور پذیر تر از دنیای خودم بودن. دنیایی که قهرماناش می میرن ولی با افتخار. دنیایی که برادری و مروت و جوان مردی توش بیشتر از یه لغت بین ده هزار لغت یه فرهنگ لغته. دنیایی که اعتماد و عشق توش نمود خارجی و واقعی دارند. تخیّل حد و مرزی نداره. معجزه از در و دیوار می زنه بیرون. هیچ وقت نمی تونی به یک شخصیت بگی آهان تو این تیکه ی داستان تو شکستت حتمی شده. و از همه مهم تر. هدف. توی دنیاهای فانتزی و اکشن هدف وجود داره. کشتن آدم بده مثلا. مرگ بدی ها یعنی. تثبیت خوبی ها. انتقام. گذشت. مغزت می کشه دنبالش کنی به خاطر هدفه. هیجان هر لحظه سر تا پات رو گرفته. هیجان و لذّت مسیر می کشت جلو.
توی دنیا های فانتزی هیچ شخصیتی خلق نشده برای هرز چرخیدن. حتّی کثافت ترین شخصیت داستان اگه نباشه، تو دلت واسه یه چیزی تنگ می شه ولی خودتم نمی دونی چی. حتّی نقش های غیر لیدر داستان، همیشه یه اثری رو روندش می ذارن که بیننده با خودش بگه: "ببین پس این یارو به درد اینجا می خورد."
بیایید قبول کنیم که لذتّی که در فهم داستان های فانتزی هست هیچ وقت توی خوندن داستان های کلاسیک و عاشقانه و یا حتّی مثلا کتاب های علمی نیست.
تو یه شب دو شب سه شب داستان عاشقانه می خونی یا فیلم رمانتیک می بینی حالت می آد سر جاش. یه ترم دو ترم سه ترم علم رو موشکافی می کنی و ارضا می شی که چه قدر علم زیباست. ولی تهش. دیگه انصافا شب چهارم می زنی زیرش. نمی زنی؟ خسته نمی شی؟ نا موسا خسته می شی دیگه.
با خودت می گی گور پدر همه تون منو پرت کنین تو دنیای فانتزی خیال بافانه ی خودم بمیرم اونجا.
تخیل دنیاهای شما کو؟ هیجانش کجا رفت؟ سوپر من ها کجان؟ اون شخصیّت نقش اوّلایی که کل بدبختی ها رو یه تنه می کشن و جیکشون در نمی آد چی شدن؟ اونایی که از بیرون عین سنگ یخن و تنها کسی که می دونه احساسات دارن ته دلشون ماییم چی؟
اعتراف می کنم که هنوز که هنوزه در گیر هری پاتری ام که تو دوم راهنمایی یکی از دوستام به زور گذاشت تو دامنم. خیلی ها بهم گفتن می پره از سرت، ولی نپرید. از همون اوّلش هم می دونستم نمی پره.
اعتراف می کنم که هنوز توی دنیای فانتزی ها با شخصیت هایی که دوست دارم زندگی می کنم و می دونم اگه یکم دیگه بخوام به افکار و تخیلم اجازه پیشروی بدم رسما فرقی با بیمارای اسکیزوفرن نخواهم داشت.
اعتراف می کنم به محض اینکه اراده کنم می تونم کنار مرلین و آرتور به جنگ با مورگانا برم و بعد به نشانه پیروزی توی سبزه زاری که رنگ علف هاش سبز خیلی روشن هست اسب بدوانیم.
اعتراف می کنم که پنجاه درصد علّتی که این ریخت و قیافه رو اخیرا برای خودم درست کردم اینه که بیشتر شبیه زندانیای زندان فاکس ریور بشم.
فکر کنم حالا تقریبا می دونم چرا اینقدر بی دلیل از حماسه عاشورا خوشم می اومد. فانتزی که شاخ و دم نداره، عاشورا هم یکی از فانتزی ترین داستان های ممکن بوده برام که هیچ وقت نتونستم از توش بکشم بیرون.
نمی فهمم چرا باید همچین دنیایی که توش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه رو بندازم دور و بی خیال شم و بیام تو دنیای واقعی شما ها زندگی کنم.
آخه دنیای واقعی چی داره؟ واقعا چی داره؟ هر روز روتین؟ هر اتفاق روتین؟ هر مقطع کاملا قابل پیش بینی شده؟ نقطه ی شروع اینجا نقطه ی پایان آنجا؟ ریسک پذیری صفر؟ هیجان زیر خط فقر؟
خنده داره برام که با خیلی ها که درباره ش بحث کردم، با کلّه شقی تمام برگشتن پرت کردن تو صورت من که آره تو معنای زندگی رو درک نکردی و طول زندگی مهم نیست، عرضش مهم است و زیبایی ست که از چشم ها فوران می زند و فلان و بلاه بلاه بلاه. حوصله بحث ندارم دیگه حتّی. دنیای واقعی همون قدری مشمئز کننده و تو ذوق زننده س که هر روز صبح بیدار می شی و با خودت می دونی ته اون روز قراره چه کارهایی رو انجام داده باشی و کجا ها رفته باشی. همون قدر مسخره س که هر لحظه با خودت بشینی به پنج سال بعدت فکر کنی، ته آمال و آرزو های همه تون یه محوریت مشخّص داشته باشن. زجر دهنده س.
به نظرم این شمایید که باید از تو دنیای واقعی بکشید بیرون و بیایید اینور پیش ما. با هم رابین هود بشیم. جادوگری کنیم. خون بخوریم. چه می دونم عین گرگ ها زوزه بکشیم. بریم توی مرداب شرک دوش گِل بگیریم. مسلسل برداریم تیکه پاره کنیم آدم بدا رو. از روی درخت لوبیای جک بریم بالا. با خرگوش های سرزمین عجایب اختلاط کنیم. بریم از دیوار خونه ی زینوفیلیوس لاوگود شاخ اسنور کک شاخ چروکیده رو بندازیم پایین و منفجر بشیم. از تو دستمون گلوله بزنه بیرون. سوار اسکیت بورد های فضایی بشیم. اشک بریزیم روی جسد بی جان دوستامون و بریم انتقام گیری. در زمان سفر کنیم. جبر مکانی رو شکست بدیم. با مرگ کل بندازیم. هفت بار بمیریم و برای بار هشتم زنده شیم. و هیچ صبحی که بیدار می شیم ندونیم قراره چه چیز های جدیدی سر راهمون قرار بگیره.
اتفاقا نمی دونم همین امروز صبح اصلا یادم نیست چی بود پشت ماشین دیدم و شروع کردم با خودم حرف زدن که آره اینم شد زندگی و آخه تا چه حد خجسته و اینا. حتّی الآن هر چه قدر بهش فکر می کنم یادم نمی آد چی بود و در واکنش به چی داشتم نطق می کردم. فقط جواب مامانم جالب بود که برگشت بهم گفت به تو باشه هر روز می خوای بریزی دور یه چیز جدیدی در بیاری تا بهت حال بده زندگیت و بالاخره با خودت بگی این شد زندگی.
که خوب واقعا آره. من به شدّت تنوّع طلبی توی نورون های مغزم رخنه کرده و اصلا نمی تونم حتّی بهش فکر کنم که سر و ته مسیری که دارم می دم عین بقیه باشه. شده دوست دارم به زور تنوع رو بچپونم توی هر روزم. شده با در آوردن شکلک جدید از توی خطوط سنگ فرش های پارکی که هر روز برای بار هزارم باید از توش رد بشم. شده با دایورت کردن دنیام به یه دنیای فانتزی. و البتّه می دونم که می دونید منظورم از تنوع، تنوع رنگ لباس هر روزه م نیست. یکم بالاتره. :)) مثل اینکه خیلی اتفاقی یکی رو تو خیابون ببینم و بهش بگم هی سلام دوست من می تونیم امروز با هم بریم ماجراجویی؟
خلاصه اینکه ما بریم دایورت. شما هم بیایید. خیال حد و مرزی نداره.
# بنویسیم یادمون بمونه چی باعث شد متن بتراویم از خودمان. فرار از زندان. فصل پنجم. از نه شب تا حدود دو ی نصف شب خانواده ی رویایی ای بودیم و با هم میخکوب شده فرار از زندان نگاه می کردیم. و مدیونید فکر کنید چه قدر بد بختی کشیدیم تا در این یکی مورد دیگر تک خوری نکرده باشیم و بالاخره یک زمان پیدا کنیم که همه در کانون گرم خانواده تشریف داشته باشند.
نمازخونه رو کردن کلاس، به جاش کارگاه مکانیک رو کردن نماز خونه.
می رم تو. دنبال میز سیاهه ای می گردم که همیشه روش پخش بودم با پوزیشن های مختلف... :))) نیست. برش داشتن. به جاش، دقیقا زیر جایی که پایه هاش قرار می گرفت، یه کنج خلوتی از دیوار تو ذوق می زنه.
من که سر جمع تو کل دوران تحصیلم شاید ده بار نرفته باشم تو نماز خونه ی مدرسه، ( که اونم اگه بوده برای جشن ها و خوابیدن و سوال المپیاد حل کردن زیر باد گرم بخاری برقی شون بوده _البتّه نمی دونم درست بهش چی می گفتیم، شاید هیتر... شاید اسپیلت... اسمش رو بلد نیستم، یه چیز غولی بود گرما بیرون می داد._) الآن می رم گوشه ی نماز خونه ی جدید، کز می کنم و عین عارفای مذهبی زل می زنم به درز دیواری که رگه های اسپری سیاهی که اون سال ها استفاده می کردیم هنوز مونده روش.
هنوز می تونم صدای خنده های خودم رو بشنوم وقتی سرم رو می چسبونم به سنگای سرد مرمری دیواراش. سردی ش می پیچه تو گونه هام. یاد اون روزای تابستونی می افتم که خیس عرق می شدیم و هنوز اسپیلت و تهویه ی کارگاه رو وصل نکرده بودن. با اون همه بو که قاطی پاتی هم می شدن و از بوی تند چسب و اسپری و پلکسی بریده شده و چوب سوخته واست نفس نمی موند و چشمات دو دو می زد... اون موقع هم همین کار رو می کردم. گونه هام رو چند دقیقه می چسبوندم روی همین سنگا. همیشه آرومم می کرد، مثل الآن.
موکتاش. من موکتاش رو شکل خاک اره های کف کارگاه می بینم. بوی خاک اره می پیچه تو دماغم. لباسم رو نگاه می کنم. لباس خاک اره ایم رو. به کفشام زل می زنم.کفش خرابام که فقط روزای کارگاه اومدن پام می کردمشون که هر چی خواستم روشون بریزم و به کفشم هم نباشه...
اگه یه روز بخوام تو این نماز خونه ی جدید نماز بخونم، قطعا امام جماعتش رو شکل دستگاه فِرِز می بینم. چون اون جایی که براش سجّاده پهن کردن دقیقا همون جایی بود که دستگاه فرز رو می زدیم به پریز. احتمالا اگه هم بتونم نماز بخونم، با هر اللّه اکبرش صدای ریز براده های آهن روی دستگاه فرز تو گوشم زنگ بزنه. از این صدا ها که گوشتت رو می ریزونه!
جمله هایی که از امام علی و پیامبر زدن به دیوار، تو چشمای من تلالو دسته های زرد رنگ مغار رو داره. مغار های مختلف. کنارشم پیچ گوشتی ها. چهار سو، دو سو. با دسته های قرمز مشکی... یا حتّی اون آچار کوچیک تکه که همیشه جاش رو دیوار خالی بود و معلّم مون تو جیبش نگه می داشت اون یه دونه رو.
اون جایی که هیتر و کولر وصل کردن، منو یاد کمد گروه خودمون می ندازه. دومین ردیف از پایین، دومی از چپ. می برتم به روزی که کلید کمد رو گم کردم و سرش با یکی از بچّه ها شدیدا دعوام شد چون عین تو زردا رفت خودشیرینانه چغلی کرد پیش مسئولش. احمقک عوض بد بخت. کلید کمد رو هنوز تو دسته کلیدم دارم. تو کیفمه. دوست دارم همین الآن اون قازقلنگ بیاد اینجا و با فشار کلید رو فرو کنم تو حلقومش. یه طوری که تمام ایزوفاگوسش رو جر بده و بره پایین.
آره اتمسفرش اونقدر قویه که هنوز می تونه منو به همون شدّت شاد، خوشحال، شوخ و شنگ، عصبانی، استرس زده یا ناراحت کنه. اینجا اصلا بوی نماز خونه رو نمی ده... این جا هنوز برای من کارگاهه. کارگاه مکانیکی که تو روزای دور کلیدش رو بهمون نمی دادن و دزدکی واردش می شدیم امّا الآن درش به روی همه ی مسلمونا بازه.
# شفاف نوشت:
چند روزی هست اینو توی تبلتم نوشته بودم. داشتم لای ناچ ها و توبرکل ها و برآمدگی ها و چرت و پرت های مربوط به مهره های تنه به زور دست و پا می زدم تا چیزی دستگیرم شه، که فکرش اومد تو ذهنم و اینقدر نرفت که مجبورم کرد بنویسمش.خیلی متن اینجوری دارم. خیییییلییی. از لای جزوه هام بگیر که فقط همین چرت و پرت ها رو توش می نویسم تا نمی دونم شده حتّی گاهی برگ دستمال کاغذی. روتینشم می شه همین تبلت و امثالهم.
یه سری عادت های مسخره گذاشتم رو وبلاگم که خدا شاهده نمی دونم از کجام درشون آوردم. :| مثلا اینکه نباید توی یه روز بیشتر از یه پست بذارم یا اینکه توی یه ماه نمی شه بیشتر از پونزده تا پست بنویسم. همین می شه که کلی از نوشته هام همین جوری خالی می شن.خیلی هاشون هم خالی نمی شن گاهی. می مونن اون تو، از داخل سرم رو می خورن. خب وبلاگ واسه همینه دیگه. نمی دونم چه مرض کوفتی ایه گرفتم. یکی نیست بگه خب یارو تو اگه نیاز به خونده شدن داری بنویس، اگه نداری هم ننویس دیگه.
نمی دونم شاید به خاطر اینه که دوست دارم تو بیست سالگی م سعی کنم از انرژی منفی ها ننویسم و فقط مثبت ها رو گسترش بدم عین پونزده شونزده سالگی هام ولی از طرفی تو این سه چهار سال منفی نویسی برام مثل یه مادّه ی مخدر شده. یه مدّت کنترلش می کنم، وقتایی که حواسم نیست می بینم به اندازه ی یه دنیا منفی بافی کردم واسه خودم تو ذهنم و اصلا حواسم نیست. بعدش که می خونمشون با خودم می گم به کفشم که نوشته ی منفی ایه، حال که می ده! اون حس رخوت ناک بعدش که هست! حال روانی م رو که توپ می کنه! واقعا موندم چی کار کنم. این همه فکر که دوست دارن نوشته بشن و انگشتام که دوست دارن بنویسن و مغزم که دوست نداره کس دیگه ای رو درگیرشون کنه و قلبم که برای خودش چرت و پرت می بافه به هم که نه کل دنیا باید بخوننش وببینن تو چی حس می کنی در این لحظه ی زمانی. هاه.
می خوام یکم خودم رو از بند عدد ها رها کنم واسه یه مدّت. می خوام یکم بیشتر چرت و پرت بنویسم رو بلاگم. توییترش کنم اصلا. حداقل تو این سه ماهی که رو به رو م هست و خیلی برام مهمه که تمرکزم رو تا سطح قابل قبولی داشته باشم واسه خودم، می خوام این کار رو انجام بدم. تا بعدش ببینم چی می شه. آرشیو چند سال پیشم رو که می خونم حالم گرفته می شه که چرا باید "گاهی" اینقدر احساساتی بنویسم... یعنی یه جورایی بهم القا می شه انگار جدی جدی ضعفی چیزی دارم که نمی تونم احساساتم رو مهار کنم. واسه این، واسه اون. واسه فلان شیئ. واسه فلان زمان. واسه فلان مکان. واسه فلان شیئ که تو فلان زمان در فلان مکان از دست فلان کس گرفتمش. گاهی سر این قضیه بدم می آد از خودم حتّی! شایدم همه ی اینا اقتضای سنّمه و بعدا درست می شم، نمی دونم. آرشیو همین بهار پارسالم رو که می خونم به خودم می گم حالا شخصیتت اینقدر داغون و متزلزل و سست و بی همه چیز هست اکی، لازمه به همه بفهمونی مثل خمیر نونوایی می مونی؟ جربزه ت کدوم گوری رفته؟ ولی بعدش به همون سرعت به خودم می گم: " به درک لعنتی... بهم بگو الآن چرا دیگه ازینا نمی نویسی؟" " اصلا چرا همون موقع بیشتر ازینا ننوشتی که الآن داشته باشی شون؟"
آره دیگه، خلاصه که فلان و اینا. :{ (ناشیانه سعی می کند آمیگدالش را مهار کند...)