یعنی باورتون نمی شه حدود یه ربع پیش تو خیابون چی دیدم.
یه چند تا تیکه مقوا و کارتن دستش بود، داشت کف جوی آب پهنشون می کرد که بعدش بره اونجا بخوابه. انصاف نیست که من وجود داشته باشم با این همه امکانات زیر دست و بالم و بی هدفانه لحظه لحظه به هیچی بودن زندگی م فکر کنم و هیچ استفاده ای نبرم، بعد یه همچین کسی با فاصله ی مکانی چند خیابون اون ور تر کنار سطل آشغال هم وجود داشته باشه که له له زندگی ای رو می زنه که من نمی تونم یا بلد نیستم ازش لذّت ببرم. ای کاش من اصلا به وجود نمی اومدم به جاش این یه نفر به جام توی خانواده ی من زندگی می کرد و احتمالا لذّت می برد از زندگیش و خوشحال بود.
نمی فهمم چرا وقتی این همه آدم بد بخت هست، بازم خانواده ها به فکر ازدیاد نسل می افتن. رابطه ی خونی این قدر مهمه؟ این همه بد بخت ریخته و آدما بازم به فکر اینن که بدبخت اضافی تر تولید کنن...
رابین هود می شم در آینده. هر چی پول بیاد دستم می برم شخصا می دم دست اینا. به هیچ خیریه ای کمک نمی کنم، خودم یه موسسه ی خیریه می سازم اون جوری که همیشه به خودم می گم ای کاش یه جایی بود الآن ببریمشون اون جا.
حرفای گنده گنده هم می زنم. اصلا امشب شب حرفای گنده گنده زدنه... دلم ریش ریش شده در حال حاضر. برم خندوانه ببینم یکم حالم خوب شه.
بعدا نوشت: که من کل دار و ندارم رو بفروشم تا سر تا پای رامبد جوان رو طلا بگیرم بازم کمشه. چه قدر الآن تیرگی های ذهنم کنار رفتن. اون لحظه که این پست رو نوشتم، این قدر حس ترحّم و دل سوزی بهم چیره شده بود که حس می کردم یه وزنه ی صد تنی گذاشتن رو ریه هام و ازم می خوان نفس بکشم. الآن اون قدر خندیدم که آب روغنم تنظیم شده دوباره. خنده معجزه می کنه و رامبد جوان بدون شک یکتا جادوگر قرن ماست که احتمالا از هاگوارتز فرار کرده اومده نجاتمون بده. چه قدر ادابازی امروزشون خوب بود...! بهترین بود در واقع تا به اینجای کار. چه قدر به گروه رادش اینا خندیدم. اسمشون رو یادم نیست... فکر کنم برادران رجبی به جز گودرز بودن در مقابل تیم ملّی پانتومیم ایران. اصلا چه قدر خود رادش شخصیتش ایده آله واسم. راستش تا حالا بین جمع بچّه های خودمونم تو مدرسه پانتومیم اینجوری بازی نکرده بودیم که خودم تهش از خنده نتونم هوا رو بدم داخل ریه هام و به مرز خفگی برسم. دم همه شون گرم که اگه نبودن، من الآن هنوز بین یه مشت فکر اسیدی غوطه ور بودم. امیدوارم انرژی ای که بهم دادن، یه جوری که انتظار ندارن توی نا امید ترین لحظه به تک تک شون برگرده. حواسم به چیزایی که قبلش نوشتم هم هست، عملیشون می کنم. ولی نه با احساسات لحظه ایم. راه حل معقولانه خودش سر فرصت می آد تو ذهنم. فعلا که ول معطّل.