به سان قاشق در عسل(خر در گل) گیر کردم. هر دو ثانیه یک بار با خودم تکرار می کنم، این چه کاری بود که من کردم... که من کردم... که من کردم. که لعنت بر... جا زدم شدید. دارم سکته می کنم و بی تعارف اصلا حس و حال خوبی ندارم. اینقدر تو قوطی که نه خندوانه و نه بازی یووه بارسا رو هم ندیدم حتّی. پای بازی نشستما، ولی نتونستم تحمّل کنم بی حرکت یه جا نشستن رو. می تونستم برم باهاشون بدوم مثلا... فلذا خاموشش کردم بی هدف تو خونه ول چرخیدم و استرس کشیدم. الآن رفتم دیدم به به سه هیچه و بارسا سوراخ شده شدید. که اینم به کفشم. به هر حال عمرا نمی تونم بین بوفون و بارسا یکی رو انتخاب کنم. فقط دلم می خواد کوله م رو بردارم و فرار کنم و وقتی برگردم که همه ی سر و صدا ها خوابیده باشه و بهار تموم شده باشه دیگه هیچ خبری از هیچ چیز و هیچ کس نباشه.
که من سعی می کنم بهار رو دوست داشته باشم، ولی اون منو دوست نداره. چرا اینقدر شلوغ پلوغی آخه؟
یکی بیاد این حس لعنتی رو از ته دلم برداره ببره پرت کنه جلوی گربه سیاهه ی کنار سطل آشغال. هی به خودم می گم دیگه لعنتی هیچی وحشت ناک تر از شب مرحله دو نیست که... ولی دلم. آخ دلم. خدایا من زنده بمونم تو این یه هفته اگه وجود داری.
پ.ن: اندر احوالات دانشجویی که یه هفته ی فوق العاده شلوغ پلوغ براش دام پهن کرده و واقعا حس می کنه که نمی کشه.
*نمی شه فریز شم همین الآن؟