Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

SS

این اس اس منه، دوسش دارم یه عالمه. :))))

باورم نمی شه تونستیم زیرزیرکی از چاوی هرناندز ببریم. یوهوووو.

می دونی کیلگ الآن حس می کنم که چقد چاوی حس مزخرفی داره تو این تیم به درد نخور جدیدش. یاد خودم می افتم  و حس می کنم باهاش نقاط مشترک زیادی دارم. بین یه سری ها بیفتی که هیچ سنخیتی باهات ندارن، زجر آوره. تازه بد ترش اینه که از یه جای خوب به همچین جهنّمی نازل بشی... یعنی مزه ی محیط خوب  قبلا رفته باشه زیر زبونت... خوب واقعا بارسا با اون همه دوستای خفنش کجا اینجا کجا... اینکه اینقدر راحت دیگه کسی حتّی به یادش نمی آره و اینجا باید اینقدر تنهای تنها یکه تاز میدون باشه بی هیچ رفیقی که در شان ش باشه. دلم واسش می سوزه... همون قدر که واسه خودم می سوخت وقتی پارسال افتاده بودم تو اون دانشگاه جهنّم درّه ایم و هیشکی هم فازم نبود! وای فکرش هم اسیدیه.


خب حالا بریم سر بزن بکوب بعد برد استقلال.نمی دونم من همیشه خیلی حس خود شاخ پنداری ای داشتم و هیچ جوره زیر بار نمی رفتم که طرفدار یه تیم ایرانی باشم. اگه رو راست باشیم فوتبال ایران آشغاله و اصلا ارزش وقت گذاشتن رو نداره.

ولی به هر حال هر وقت یکی بهم گفت کدوم تیم جواب دادم استقلال. پس دلیلی نمی بینم شادی امشب رو از خودم بگیرم. به مناسبت برد اس اس هم رفتم اون آهنگ مجید اخشابی که می گه "ای میهن من به پای تو جان شیرین را افکنم" رو درست درمون حفظ کردم، چون درست بعد برد اس اس پخشش کردن و من دیدم از بچگی تا حالا دوستش داشتم ولی فقط با یه سری اصوات نا مفهوم سعی می کردم باهاش هم خوانی کنم.  :))) و نهایتا یادش گرفتم و باهاش خوندم و کلی فاز داد.


پ.ن: دیشب رفتم مایکل اسکافیلد ببینم، نشد همون موقع بفرستمش پست رو... چرک نویس شد. ولی دلیل نمی شه نفرستمش ک...! به هر حال این اس اس منه، دوسش دارم یه عالمه.

پ.ن تر: یه چند تا از نمره های دیگه م اومده. وقتی داشتم می دیدم کارنامه م رو یهو واسم جالب شد که چرا هر ترم کارنامه م اینقدر شبیه ده بیست سی چلی می شه که تو ابتدایی می کردیم تا گرگ مشخص شه. یعنی خوب نیگا اون موقع می گفتیم ده بیست سی چهل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نود صد...! الآن کارنامه ی منو از بالا که بخونی با یه الگوی مشابه به همچین چیزی می رسی:  چهارده، پونزده، شونزده، هیفده، هجده، نوزده، بیست...! :))))  دو ترمِ پیش هم همین بود. از هر رده یه نمره ای داشتم. خب می دونم خل بازیه ولی خوشم می آد ازین تنوع. :))) یعنی مثلا اگه اون چهاردهه بشه پونزده و به جاش دو تا پونزده داشته باشم اعصابم رو خورد می کنه و ناراحت می شم. همون روند دبیسیچلی خودم رو دوست می دارم.

پ.ن ترین: شما دال بند رو گوش داده بودین تا حالا؟ من تازه پیداشون کردم. آهنگ زیاد ندادن بیرون، ولی دوست داشتم همون چند تا آهنگ محدودشون رو. خب به عنوان پیشنهاد بذارین تو لیستتون آهنگ در دست بادشون رو. بعد احتمالا اگه تیپ شخصیتی مون مثل هم باشه دیر یا زود می رین بقیه ی آهنگاشون رو هم دان می کنین. اوهوم. منم الآن دارم گوش می دمش. کسی هم نیست بگه کمش کن اون آهنگو کیلگارا! خوبه دیگه.

برای سیمپل که ساده ای بود بی پایان

 برای سیمپل  نوشتمش. چند بار دیگه هم این کار رو کردم، ولی دلم خواست این یکی رو بذارم رو وبلاگم. می دونم. آره. طولانیه... :))) ______________________________________________________________________________________________________________

سیمپل.

می دونی فکر نمی کنم دیگه کسی از بچّه های دوره ی ما یادش باشه اون خاطره ای رو که اون روز برامون تعریف کردی. خب  پنج دقیقه بیشتر نبود... و خیلی ها هم نمی اومدن مدرسه. خیلی کم بودیم. یعنی الآن که دارم اینا رو می نویسم حاضرم شرط ببندم که  دیگه هیشکی یادش نیست به غیر از خودم. این حس خوبی بهم می ده. یادمه... به وضوح یادمه. ما خسته شده بودیم از فیزیک حل کردن. احتمالا می خواستی یکم حال و هوای کلاسمون عوض شه، یهو وسط حرف هات از دهنت پرید که :


"ما وقتی دبیرستانی بودیم، هر کدوممون یه لقب داشتیم. اسم هم دیگه رو صدا نمی زدیم... بیشتر با لقب هامون ور می رفتیم... شما چرا اینجوری نیستین؟"

خوش شانس بودم که یکی از بچّه ها برگشت سوالی که مدام تو ذهنم کلیک کلیک می شد رو ازت پرسید:


"خب آقا، لقب خودتون چی بود؟"

یعنی اگه اون نمی پرسید اینو، من تا آخر عمرم یه علامت سوال گنده از فضولی می موند رو گوشام و خب راستش اون قدری مغرور و کلّه شق و خجالتی بودم که نمی تونستم خودم ازت بپرسم مستقیما ولی دوست داشتم بدونمش.  واقعا هم هیچ ربطی بهم نداشت... ولی دلم می خواست بدونم. خیلی عشقی عشقی و هرکی هرکی. انگار که اگه نفهمم یه نکته ی بزرگ کنکوری رو از دست داده باشم. اگه اون دوستم اینو به قول خودت پرت نمی کرد تو صورتت احتمالا من هنوزم در حال خیال بافی بودم در مورد لقب های احتمالی ت.

خب راستش بعدش رو خوب یادمه. افتخار نمی دادی... هر کاریت می کردیم حاضر نمی شدی لو بدی لقبت رو! نوک زبونت بود، ولی نمی گفتیش. یعنی تا خود ادا کردن واژه می رفتی ولی بعدش می گفتی "نه دیگه بی خیالش شید... نمی گم." همهمه شده بود کلاسمون. اختیار کلاس از دستت در رفته بود. همه با هم هوار هوار می کردیم. راستش نمی دونم از ترس معاون بود یا جلوگیری از اتلاف بیشتر وقت... تهش خیلی ساده برگشتی گفتی:


"می گم، ولی بعدش مستقیم می ریم سر درس و از هیچ کدومتون کوچک ترین پوزخند یا صدا یا همهمه ای نمی شنوم. شد؟"

ما هم عین بچه های شش ساله ای که بستنی داده باشن دستش، خفه خون گرفته بودیم. راستش از همون زمان هایی بود که مغزم زمان رو برام آروم می کرد تا بتونه همه چیز رو خوب تجزیه تحلیل کنه. می گن این حالت موقع استرس یا حتّی مرگ هم برای آدم پیش می آد. مغزت زمان رو هزار برابر آروم تر می کنه برات تا بتونی بسنجی و تصمیم بگیری. اگه بگم تو حدود پنج ثانیه بیشتر از 20 تا لقب ساختم برات دروغ نگفتم. با بی نوایی برگشتی گفتی:


"بچّه ها، انصافا نمی شه بی خیالش شیم؟"

و خوب دیگه خودت حساب کار دستت اومد وقتی که دوباره هوار هوارمون رفت بالا. می دونی می تونستم درکت کنم در اون لحظه. مثل این می مونه که الآن منو زورم کنن که هندل وبلاگم رو لو بدم. که مثلا لو بدم  کیلگارا کیه. می تونم فرض کنم تو چه شرایط مزخرفی قرار داشتی. یه جورایی از چهره ت می شد خوند که به غلط کردن افتاده بودی.


"خنده نشنوم. خب؟"

و بعدش دو ثانیه تو ذهنت با خودت کلنجار رفتی. و وقتی می خواستی جمله ی زیر رو بگی تو چشم هیچ کس نگاه نکردی بر خلاف همیشه.


"من... خیلی... ساده بودم. بهم می گفتن سیمپل."

و بعدش سرت رو آوردی بالا و یه لبخند کج و کوله ای زدی.  :))


که البتّه  هیچ کس به حرفت گوش نکرد و یه همهمه ای شد شدید تر از قبلیا. خنده و پوزخند و همه چی... خوب راستش همه مون انتظار یه لقبی مثل "سوپر من" یا "خفاش شب" یا یه چیز خیلی هیجان انگیز تر رو داشتیم. "سیمپل" مثل خود واژه ش بیش از حد ساده بود. و تو هم از همین بدت می اومد. اصلا نمی دونم راست گفتی یا نه. شاید اصلا لقب اصلی ت رو هیچ وقت لو نداده باشی و صرفا دلت خواسته باشه ما رو خفه کنی. نمی دونم. ولی چیزی که من از رفتارت در اون لحظه فهمیدم این بود که محاله دروغ بگی. اون روز، من سعی کردم بهت نخندم با وجودی که برام خنده دار بود، دوست داشتم بهت نشون بدم که رو قولی که ازمون گرفتی هستم و راستش خنده هام رو خوردم چون دوست نداشتم ناراحت بشی. به جاش فقط بالای یکی از صفحه های جزوه ی فیزیک زیر دستم نوشتم:

"سیمپل."

و از همون موقع بود که تصمیم گرفتم تو دلم با همین لقب  قدیمی ت صدات بزنم. از همون موقع برای من شدی سیمپل. راستش الآن که فکر می کنم، هیچ وقت نمی تونستم لقبی باحال تر از این برات پیدا کنم. از اون موقع به بعد هیچ وقت نتونستم به این فکر کنم که قبل از اون روز نسبت به واژه ی سیمپل چه احساسی داشتم. یعنی حتّی نمی تونم تصورش کنم  که شاید یه روزی این واژه برام صرفا یه واژه ی ساده ی انگلیسی بوده. سیمپل لعنتی، این لقب بیشتر از هر واژه ی کوفتی ای بهت می آد. حتّی بیشتر از اسم واقعیت... چه مخی داشتن اون هم کلاسی های دبیرستانت. هوووف.


راستش یکم که رفتیم جلو تر من فهمیدم که عادت دبیرستانت هنوز از سرت نیفتاده. تو روی ما هم اسم مستعار می ذاشتی و هر جور که عشقت می کشید صدامون می کردی. راستش من خیلی کم حرف بودم خب، اصلا فکر نمی کردم حتّی احساس کنی تو کلاست هستم. زورم می اومد سوالات رو جواب بدم چون حرصم می گرفت از سرنوشت مزخرفم که مجبور شدم از کلاس ریاضی فیزیک با اون همه سوال های چالش برانگیز و با اون همه دبدبه و کبکبه  بیام سر کلاس معلم فیزیک تجربی ها با اون سوال های تف تفکی ش! نشنیده بگیر ولی اوّلاش منم تو رو آدم حساب نمی کردم. هاه.

خب یادم نمی آد که من زود تر تو رو آدم حساب کردم یا تو زود تر آدم حسابم کردی. شاید از اون زمانی که می خواستم له ت کنم سر کلاس و بپیچونمت که بمونی تو سوال فیزیکا و جلوی همه ضایع بشی، به چشمت اومدم.فکر کنم  از اون زمان هر دوتامون هم دیگه رو آدم حساب کردیم.  تا به خودم اومدم دیدم که یه بار سر کلاس صدام زدی:


"ژوزف."

من فهمیدم که این یه لقب جدیده ولی مثل گیج و گم ها به چشم هات نگاه می کردم ببینم منظورت با کیه _مثل همیشه که وقتی لقب جدید می ذاشتی رو بچّه ها مسیر نگاهت رو دنبال می کردم._  و تو صاف تو چشم های من زل زده بودی و می دونی اینقدر عادی بود لحنت اینگار که خیلی وقت بود تو دلت منو با این اسم صدا می زدی ولی رو نمی کردی. خب فکر کردن به اینکه تو کی وقت کردی این اسم رو برای من بسازی سر حالم می آورد. چون خب روی هر کسی اسم نمی ذاشتی، چند نفر از شلوغ ترین و تو چشم ترین های کلاس رو با لقب های خاص خودت صدا می زدی فقط! اینکه من با وجود شاخ نبودنم و شلوغ نبودنم بازم یکی از افراد لقب دار بودم، شادی آور بود برام. تو با لحن مخربی به من می گفتی ژوزف. ولی من باهاش حال می کردم. کم کم از دوستای نزدیکم خواستم اینجوری صدام کنن. که البتّه الان اکثرشون یادشون رفته و باز به اسم خودم برگشتم.


ولی سیمپل لعنتی. ازت متنفرم.  می دونی چرا؟ این لقب بیشتر از هر واژه ی کوفتی ای بهم می آد و اینو حس می کنم،  ولی تو  دیگه کنارم نیستی که اینجوری صدام کنی. من هنوز صدات می کنم "سیمپل..." ولی دیگه کسی نیست که به من بگه "ژوزف...".

من هنوزم وقتی به "سیمپل" فکر می کنم، قیافه ت می آد جلو ی چشمام، تک تک جزوه فیزیکای پیش دانشگاهی م تو دستم ورق می خورن، بوی عطری که صبح ها باهاش تقریبا دوش می گرفتی از لای جزوه هام پخش می شه تو دماغم و می دونی سعی می کنم همه ی اینا رو با همین یه تیکه از سهراب از تو ذهنم پرت کنم بیرون، چون مسلما نمی تونم کلّ روز تو فکر تو و خاطراتی که برام ساختی غرق باشم:


ساده باشیم چه در باجه ی یک بانک، چه در زیر درخت...


تو بهترین معلمم نبودی. این احساسی که نسبت به تو داشتم رو نسبت به چند تا معلم دیگه هم دارم.  ولی می دونی از بین بهترین ها، تو ساده ترینشون بودی و الآن دلم واسه ی ساده بودنت تنگ شده. الآن حدود دو سال گذشته که ندیدمت... خب هفته ایش نبوده که بهت فکر نکنم. هرچی هم که بشه یه جوری می دوی جفت پا وسط فکر هام. هنوز هم نمی دونم چه جوری با این همه ساده بودنت تو ذهن من این قدر خاص شدی. نمی دونم اصلا خاص بودی یا من به زور  تو ذهنم یه ساده ی قدیس واره ساختم ازت.

پارسال که بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتم تنها کاری که از دستم بر می آد رو برات بکنم و روز معلّم یکم از شر و ور های تو ذهنم رو برات بنویسم، و بعدش تو جواب پیامکم رو ندادی یکی از بدترین هفته های اردیبهشتم رو گذروندم. تا سه روز بعد روز معلم سر کلاسام هر ویبره ای که گوشیم می رفت رو به حساب جواب تو می ذاشتم و بعدش با یه پیامک تبلیغاتی حالم گرفته و گرفته تر می شد.  راستش همچین چیز ماژوری هم نبود. به یکی اس ام اس فرستاده بودم و جواب نداده بود. بار ها تجربه ش کردم. می دونی چی اذیتم می کرد؟ این که حس کرده بودم این احساسی که نسبت به یه معلّم دارم، برای اوّلین بار دو طرفه ست. حس می کردم تو هم قراره منو تا آخر عمرت یادت بمونه به عنوان یه شاگرد. خوب نمی تونستم به مغز کوچیک و احمقم بفهمونم که تو کلّی شاگرد دیگه هم داری که هر سال دارن فارغ التحصیل می شن و با یه حساب سر انگشتی اینکه من توی ذهنت بمونم با همه ی ساده بودن و شاخ نبودنم یه چیزی نزدیک صفره.


نمی تونستم قبول کنم که منو یادت رفته سیمپل. من از احساسای یه طرفه متنفرم. و باورت نمی شه که هر روز با چند تا از این احساس های یه طرفه م دارم می جنگم. یعنی خب متاسفانه مغزم به جای اینکه چیز های به درد بخور رو تو خودش نگه داره، همیشه یه سری احساس غیر ضروری ایجاد می کنه نسبت به چیز ها و کسان و جزئیات مزخرفی که هیچ وقت عقل جن هم بهش نمی رسه و اگه هم باخبر بشن ذرّه ای به کفششون نیست. اون هفته نهایت چیزی که از دل گیری هام نوشتم  در حد یه پی نوشت بود توی  این پستم. می خواستم تو رو هم بندازم توی همون گروه یک طرفه هام که داشت از شلوغی می ترکید. یعنی می دونی ذرّه ای از این حس ارادتی که بهت دارم کم و زیاد نشده بود، من این جوری نیستم خب. ولی می خواستم عادت کنم بهش که باید تا سال های سال بهت فکر کنم و دلم تنگ بشه و تو هم مثل بقیه به کفشت نباشه.


ولی سیمپل لعنتی تو به کفشت بود! :)) در کمال نا باوری تو به کفشت بود و بعد دو هفته واسم فرستادی که :

" هی ژوزف. همه ی اس ام اس های روز معلّمم رو خوندم و مال تو از همه شون قشنگ تر بود!"

توی لعنتی با همه این یه خط دو خط ارتباطمون و با همه ی لال بازیای من، خوب رگ خوابم رو یاد گرفتی. اینا رو ننوشتم جایی. دلم می خواست تو ذهنم نگه شون دارم  تا تازه بمونن تا امروز...

امروزی که اومدم مدرسه تا ببینمت. بعد از دو سال دل تنگی. و واقعا خوش حالم که در کمال بی برنامگی بود این حرکتم وگرنه دیشب خوابم نمی برد.

و می دونی چیه؟ ندیدمت. بعد دو سال  فقط به خاطر تو که از تمام معلم های دوست داشتنی م تو اون خراب شده باقی مونده بودی، اومدم مدرسه.

می دونی چی بهم گفتن؟

"سیمپل؟ همین یه ربع پیش رفت..."

و من خوش حالم. خوش حالم که زود تر رفته بودی.

امروز بهم ثابت شد که کلی از احساس هام یک طرفه بوده.

من امروز خیلی ها رو دیدم.

من امروز معاونی رو دیدم که یک سال هر روز صبح به عنوان نماینده ی کلاس 3.1 بهش صبح به خیر می گفتم و ازش لیست کلاس رو می گرفتم و بارها باهاش ماژیک رد و بدل کردم. بارها لحن حرف زدنش رو برای این و اون در آوردم بس که رفتاراش رو از برم. همین معاون زل زد تو چشمام و گفت: "تو کی هستی...؟" زور می زد شناسایی م کنه ولی نمی تونست. تو چشمام خیره شده بود و یادش نمی اومد. من یه زمانی به اندازه ی تو عاشق این معاونمون بودم سیمپل. ولی اون فقط بعد دو سال منو یادش نبود. حتّی یک خاطره ی خیلی خیلی کوچیک. هیچی.


من امروز یکی دیگه از معاون هامون رو دیدم که با قساوت تمام نذاشت بریم سر کلاس دبیر ادبیات پیش دانشگاهی مون بشینیم. گفت :"باید وایسین کلاسش تموم شه." عین همیشه خشک و خالی و رسمی و وقتی ما در حال وایسادن بودیم، دبیر ادبیات خیلی یهویی کلاسش رو تموم کرد و زد بیرون از مدرسه بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه و مایی که تا وسط راه دنبالش دویدیم رو ببینه. و بعدش دوستم بهم گفت: "ولش کن کیلگ! این جوری بهتره..."


من امروز پشت در کلاس معلّم زبان فارسی مون وایسادم. به حرف هایی که داشت از روی تخته هوشمند می خوند گوش دادم و فهمیدم که داره یه چیزایی درباره ی شاهنامه به بچه ها درس می ده. ما حتّی از قصد دم درب کلاسش یکم شلوغ کردیم تا یا خودش یا یکی از بچه ها بیان بیرون و به این بهانه بریم سر اون کلاس. ولی هیچ کس به کفشش نبود.منم بیشتر از اون صبر نکردم تا کلاسش تموم شه. دوست نداشتم به تصوراتم از این یکی هم گند بخوره!


سیمپل من  امروز گرم ترین برخورد رو از یکی از خدمه ی مدرسه مون دیدم. کسی که خودم اسمش رو فراموش کرده بودم و امروز دوباره ازش پرسیدم فامیلش رو. می دونی وقتی باهاش دست دادم، تک تک چین و چروکای دستاش توی شکنج های مغزم ثبت شدن. تک تک اون روز هایی که دست کش نداشت ولی وظیفه ش بود ظرف غذا ها رو از توی گرم کن در بیاره. از خودم بدم اومد در اون لحظه.


من امروز رفتم مدرسه. ولی هیچ معلمی رو ندیدم و برگشتم سیمپل. راستش انتظار همه ی این ها رو داشتم. کاملا همه ی دور و بری هام  خصوصا مامانم برام شبیه سازی کرده بودن که چی می شه اگه بری و فلان و بهمان و اصلا برام چیز غریبی نبود. قشنگ می دونستم که هیچ وقت نباید توی زندگی م سعی کنم خاطره هام رو هم بزنم. و خب وقتی به زور همشون زدم زیاد از نتیجه ش شوکه نشدم. دوستم شوکه شد و گفت دیگه تا ابد بر نمی گرده به اون مدرسه. ولی من برام عادی بود. چون خیلی وقته که عادت کردم احساس هام باید تا آخر عمر یه طرفه باشن.


ولی می دونی چقدر چقدر چقدر خوش حالم که تو یه ربع زود تر از من زدی بیرون از مدرسه، سیمپل لعنتی؟

واقعا خوش حالم که ندیدمت. واقعا خوش حالم که آرزوم بر آورده نشد. وقتی که یکی از سال پایینی ها بهم گفت شاید سیمپل هنوز تو دفتر معلّم ها باشه، من چشمام برق زد و آرزو کردم امروز به خاطر هرچی هم که شده کارت یکم بیشتر طول کشیده باشه و هنوز نرفته باشی. من فقط به خاطر تو کوبیدم اومدم مدرسه هر چند اینو به دوستم که باهام اومد نگفتم. ولی الآن فقط خوش حالم که آرزوم برآورده نشد.

من همه ی اون فراموش زدگی ها رو می تونم تحمّل کنم. همه ی همه شون رو.

ولی طاقت اینو نداشتم که تو چشمای تو یکی زل بزنم و تو هیچی هیچی ازم نداشته باشی تو ذهنت.  این دیوونه م می کرد. دیوونه تر از اینی که هستم. راستش این ترس. این ترس لعنتی فراموش زدگی... اون قدری حالم رو خراب می کنه که دیگه نمی خوام ببینمت. با وجودی که آخرین باری که منو دیدی بهم گفتی :

"ما رو یادت نره ژوزف. بهمون سر بزن..."

اینا رو برات می نویسم که بدونی یادم نرفته هیچ چیز رو. منتها دیگه نمی تونم به قولم عمل کنم. نمی تونم بیام و ببینم که منو یادت رفته. نمی تونم بیام ببینم که ژوزف دیگه برات مرده. یا حتّی بد تر از اون... نمی تونم بیام ببینم که به کسی غیر از من داری می گی ژوزف! ترجیح می دم همین جوری تو خاطره هام کنار هم باشیم. دیگه بیشتر از این نمی خوام خاطره هام رو هم بزنم. نمی خوام سعی کنم تجدیدشون کنم. فقط مرورشون می کنم. ده بار، صد بار، هزار بار!


می دونی اینو چرا برات نوشتم؟ مطمئنّم که یه روزی می آد. سی سال دیگه، سی و پنج سال دیگه... اگه تا اون موقع زنده موندیم با هم، اون موقع پیدات می کنم. اون موقع من شدم یه شاگرد پنجاه ساله... تو شدی یه معلم شصت هفتاد ساله. اون موقع پیدات می کنم و اینا رو می دم بهت تا بخونی و ببینی چه جوری دوستت داشتم و به کفشم بود سیمپل لعنتی. تو منو تا آخر عمرم اهلی کردی ولی حداقل اون موقع می تونم بذارم به حساب حافظه ی تحلیل رفته ت. اون موقع می تونم باهاش کنار بیام اگه زل بزنی تو چشمام و لقبی که بهم داده بودی یادت نیاد. اون موقع می تونم دستای پیر شده ت رو بگیرم و زیر لبم زمزمه کنم: "یه زمانی بهم می گفتی ژوزف. من ژوزفم سیمپل."

نمی دونم بعدش چه احساسی خواهی داشت. ولی از این بابت مطمئنم که تا همون موقع دیگه نمی خوام ببینمت و احساسم نسبت به کلمه ی سیمپل ذرّه ای عوض نمی شه.

TT

مخفف شده ی :

"Third Term"

   امروز ترم چهار شروع شد، و خب قبل از اینکه بیشتر از این دیر بشه باید بنویسم که یادم بمونه به احتمال قریب به یقین قشنگ ترین ترم دوران علوم  پایه م بود. قبل از اینکه نمره های گندم وارد سایت بشه و نظرم عوض شه باید بنویسم که چه احساسی داشتم. قبل از اینکه خاطره هام محو شن و یادم بره...


   راستش این ترم دانشجوی پزشکی بودن خوش گذشت و حس می کنم قرار نیست دیگه هیچ وقت همچین خوش گذشتنی رو دوباره تجربه کنم. عددش خیلی خوشگل بود. یه عدد فرد اوّل توی پاییز. من خیلی از وقتا زندگی م رو بر اساس علاقه ی نهان وجودم به عدد ها  می گذرونم که نمی دونم از کجا به ارث ش بردم. ولی خوب از اوّلش هم یه حس خوب خفنی به عدد سه داشتم. قبلا ها هم توی یه پستی ( فکر کنم اینجا)  براتون نوشتم که وقتی اون استاد بیوی ترم دو برگشت بهم گفت ترم سه مزخرف ترین  و سخت ترین و کشنده ترین ترم علوم پایه س یه جوری شدم و با خودم گفتم "هی... گل بود به سبزه هم آراسته شد." من همین جوری ش هم کوچک ترین علاقه ای به رشته ی مزخرفم نداشتم چه برسه که بخواد سخت تر هم بشه.

   اون زمان وقتی با سای تو اتاق اون استاده بودیم، اصلا فکرش رو نمی کردم اینقدر ترم محشری باشه. البته تجربه هم بهم ثابت کرده عموما جهت گیری هام نسبت به اموری که از قبل اطرافیانم درباره شون منفی بافی می کنن یه چیزی هست تو مایه های  صد و هشتاد درجه این ور اون ور. و خب در کل اینکه... خیلییییی ازش خوشمممم اومد. حتّی اگه بعدا نمره هام خراب شد و اومدم گفتم "گل بگیرن این ترم لعنتی رو" شما باور نکنین حرفام رو. چون واقعا عاشقش بودم.

   هیچ اتّفاق بدی نیفتاد، رویا گونه بود، همه ی درس ها رو می فهمیدم و دوستشون داشتم  و تنّفری به اون صورت در کار نبود، موضوع همه ی واحد هایی که برداشتم برام هیجان انگیز بودن، مجبور نبودم همه ش به این حقیقت فکر کنم که چرا دیگه کامپیوتر نمی خونم یعنی کمتر بهش فکر می کردم، ژنتیک یا عصب یا ایمونو یا اون جک و جونورا و بقیه... همه شون درسای خوش خوراکی بودن برام. تازه بین ان تا آدم جدید می چر خیدم و روز بعد دوباره ان تا آدم جدید دیگه بود برای کشف کردن، زندگیم نظم گرفته بود و کلا با بچه ها بیشتر جور بودم اینجا، حتّی شاید اینکه بیشتر با سال بالایی ها بودم خودش خیلی کمکم کرد چون اونا حالت بچّه بازی  ورودی خودمون رو نداشتن و همون یک سال فاصله شون با ما خیلی به چشمم می اومد و خیلی خودمونی تر بودن، کلی خرخونی کردیم دور هم و باورتون نمی شه ولی الآن به صورت پیش فرض براتون پیش بینی می کنم که معدّلم از هر دو تا ترم قبلی بالاتر می شه. :)) یعنی تقریبا یه امر خیلی مسخره که دو تا ترم قبلی که خب می گن ترم های آسونی بوده  به هزار تا زور و فلان و التماس پیش استاد کوفت و زهر مار یه معدل روی خود خود مرز شونزده و هفده جور می کردم ولی این ترم که می گن پیک بود و فلان اینا اصلا به این کارا نیازی پیدا نکردم هنوز و بای دیفالت معدلم خفن شده خودش. :)) دیگه آقا زدیم شاخ پیک رو شیکوندیم رفت پی کارش. البته اینا فعلا دیفالته ها، من رو هوا دارم حرف می زنم هیچ مدرکی ندارم از این احساس های سرخوشانه م.


   از همین الآن می دونم تو بازه ای از زمان قرار داشتم که وقتی یه مدّت بگذره به شدّت دل تنگش می شم. دقیقا مثل هفده سالگی م. نمی دونم آینده م قراره چقدر مزخرف باشه ولی هرچی که هست امید وارم زیاد مجبور نشم به این عبارت فکر کنم که "ای کاش دوباره ترم سه ای بشم!!!"


   و البتّه موقع جمع و جور کردن جزوه های اتاق جن زده م شاهد لبخند خبیثانه ی بابام بودم  و دلم خواست با دسته ی جارو برقی بزنم تو سرش که خودش رو مسخره کنه،  که البتّه  آمیگدالم غلبه کرد به این خواسته و این کارو انجام ندادم و خب تش قهقهه زد به این مضمون که :"کیلگ بالاخره داری لونه ت رو تمیز می کنی؟" یعنی همچین بهم گفت "لونه" که احساس کردم با یه شیر یا نمی دونم کفتاری یا مرغی  چیزی اشتباهم گرفته.




    و اینکه براتون این عکس رو می ذارم، هوف بکشید و کف کنید همون طور که خودم الآن کف کردم (هوووووف!) که چه جوری اینا رو خوندم تازه نصفی ش هم توی تبلته و دیگه حسش نبود پرینت بگیرم یه دسته ی عظیمی از جزوه ها رو. هیچ وقت سال کنکور فکر نمی کردم به این درجه از توانایی نایل بشم که اینجوری توی حدودا چهار ماه چنین حجمی از مطالب حفظی رو بچپونم تو کلّه ی پوکم  که هیچ استعدادی در زمینه ی حفظی جات غیر از شعر نداره.  حس می کنم این قابلیت جدید که به خاطر رشته م بهم اضافه شده یه چیز به درد بخوری هست و تش یه چیزی ازش در می آد... راضیم تا حدی! :))


+ یکی داره آهنگ سلطان قلب ها می زنه با ویولون. نمی دونم از همسایه هاست یا توی کوچه ست. ولی حس قشنگیه. :{ خوش حالم می کنه. یه حس خوش بختی زیر پوستی رو میندازه تو کلّه م.  از بچگی که مامان یا بابام برام شعرش رو می خوندن، حس خوبی نسبت بهش پیدا کردم. الآن اون خاطرات بچگی م یه جورایی زنده شدن برام. حتّی فکر کردن به این حقیقت که "توی یکی از شب های نوزده سالگی م وقتی پشت پی سی نشسته بودم و مدل موهام همونی بود که می خواستم، یکی داشت سلطان قلب ها می زد و با هر آرشه ای که می کشید من  دست بر زیر چونه م، داشتم به زندگی قاراشمیشم  فکر می کردم." سر حالم می آره.

تف تو روی اونی که می گه کوزه گری کن ولی فوت کوزه گری رو یاد نمی ده

    و برای تاکید ویژه می خوام عنوان بالا رو (که تقریبا یکی از طولانی ترین عنوان هامه و بدم می آد از عنوان طولانی ولی نوشتمش چون فقط این می اومد تو ذهنم و شدیدا به این هم اعتقاد دارم که اینجا وقتی می آم باید هرچی که در اوّلین لحظه می آد تو ذهنم رو بنویسم،) تعمیم بدم به:

   تف تو روی همه ی اونایی که هی بهم می گن زندگی کن و ازم انتظارات بیجا دارن و هیچ وقت حتّی زحتمش رو به خودشون ندادن که بگن چه جوری. وای که حتّی خودم هم باورم نمی شه چقدر همه چی رو همیشه  در بدترین و سخت ترین شرایط ممکن خودم به تنهایی  کشف کردم و یاد گرفتم و هیچ وقت هیچ کسی رو نداشتم که فوت های کوزه گری  رو یادم بده.

   راستش زیاد این یه ماهی که برنامه ریزی کردم  اون جوری که می خوام پیش نمی ره ولی خب هنوز بی خیالش نشدم. :))) خب این رو نرومه. نمی دونم هر وقت سعی می کنم خوشحال باشم، تمام کمبود هام یا نداشته هام و احساساتی که در حالت عادی معمولا راحت بلوکه شون می کنم هجوم می آرن سمتم و نمی ذارن خوش حال باشم.


    امروز سر اینکه چرا مامانم برای ایزوفاگوس ساندویچ خریده ولی برای من نه، باهاش دعوام شد و خب اونم قاطی کرد و  کلی بهم فحش داد و جیغ جیغ کرد و هی بهم گفت "تو چقدر بنده ی شکمی" "با این هیکل مثل خرس گنده ت" و " ولی مغزت قدر فندقه" و "بچه موندی هنوز" و "چه قدر نفهمی و با یه بچه ی سیزده ساله حسودی می کنی بد بخت بیچاره" و  امثالهم و خوشبختانه این بار تونستم زبان در کام بگیرم تا هر چی دلش می خواد نق بزنه به سرم هر چند با ذرّه ای از حرفاش موافق نبودم. باورم نمی شه که این هفته هر وقت رفتم بشینم پای لپ تاپم به بهانه ی اینکه من تعطیلم هر بار یا بهم خونه داده طی بکشم، یا گفته بیا جا رو کن، یا گفته بیا سیب زمین پوست بکن، پیاز رنده کن یا نمی دونم برو بالکن رو تمیز کن و بیا گوشت چرخ کن و برو اینا رو ببر انباری، برو اینا رو بخر بیار برام یا حالا هرچی... عموما هم هرچی خودش دلش می خواسته درست کرده داده به خوردمون با وجودی که بیگاری صد در صد ازم کشیده و همه ی مواد اولیه غذا هاش رو من خریدم و آوردم آماده کردم و تازه هر اردی هم که دادن  چون  به قول روژان وسط پروژه ی شادی یک ماه قبل تولدم بودم نه نیاوردم تو حرفش،  الآن روز آخر تعطیلات اینجوری باهام برخورد می کنه. فرض کن باورم نمی شه که سه روز پشت سر هم آش رشته و کو کو و کتلت و خوردم هی به خودم گفتم :"تو الآن باید خوش حال ترین نوزده ساله ی جهان باشی، بخورش و گند نزن به حال بقیه..." و با لبخند بقیه ی خانواده رو همراهی کردم و آخ نگفتم و حالا که نوبت به ساندویچ رسیده دورم رو این قدر راحت خط کشیده  به بهانه ی اینکه تو بیرون بودی!!!


   البتّه می دونی خوش حالم که دغدغه هام در همین حدن و خب اکثر دل گیری هام از خانوادمه، گاهی آدمای هم سن و سال خودم رو می بینم با یه سطحی از دغدغه های فکر و جسمی و ذهنی که واقعا خوش حال می شم و آرزو می کنم تا آخر عمرم همین جوری بمونن ناراحتی هام.

   ولی از ظهر تا حالا که اونا رو پرت کرده تو صورتم دیگه حالم حال نشده. تو قوطی شدم خیلی. اعتصاب غذا هم کردم و فقط یواشکی یه بسته پفک و کف دست لواشک خوردم که از گشنگی نمیرم و اصلا هم دیگه دلم نمی خواد غذاهاش رو بخورم. نمی دونم الآن شام بخورم یا نه، یعنی دلم می خواد همین جوری به حالت اعتصاب غذا بمونم تا بیاد بگه :"خب باشه کیلگ من اشتباه کردم، تو گناه داشتی..." ولی فکر نمی کنم زنده بمونم با پفک.

   از ظهر تا حالا هم همه ی وقتایی که حس می کردم مامانم کم گذاشته واسم می آن جلو چشمم که البتّه خودش فکر می کنه خیلی شاخ بوده که جوونیش رو گذاشته به پام و این حرفای کلیشه ای ولی خب از نظر من زیاد شبیه بقیه ی مامانای بقیه نیست و کلّی کم گذاشته واسم.



dear God really how


راستی از اونجایی که خب تقریبا اینجا از همه جا راحت ترم، می شه بهم بگین چه جوری باید از هندزفری های تو عکس بالا استفاده کنم؟ گوشام رو اذیت می کنن و خیلی به درد نخورن و دارم به عقل طراح صنعتی ش شک می کنم اگه نیایین یادم بدین چه جورین اینا!

به قول یکی هشتگ تعطیلات بعد ترم فرد

   من که هی هر روزش رو رفتم دانشگاه. در واقع هر روزش یه بلایی به سرم نازل شده که به خاطرش مجبور شدم برم دانشگاه. :)) انتخاب واحد، گم و گور شدن نمره هام، نمره گرفتن از این و اون... چه می دونم.

   یعنی باورتون نمی شه اگه براتون بنویسم واسه واحدی که برنداشتم و سر کلاساش نرفتم و حتّی امتحانش رو هم ندادم، برام نمره رد شده :)))) و ازون طرف نمره ی واحد خودم گم شده! باورتون نمی شه که رفتم برگه کشیدم بیرون از توی یه چیز ساک مانند گنده ای و بهشون ثابت کردم که به خدا من امتحان دادم. تازه خیلی برام جالب بود که این برگه هایی که ما با این همه بدبختی پرشون می کنیم و استرس می کشیم رو در چه شرایطی نگه داری می کنن. همه ش به هم شخم خورده بود! :))) حتی همه ش داشتم به این فکر می کردم که اگه برگه م تو اون گونی ه نباشه باید دقیقا چی کار کنم که اینا باور کنن من نمره دارم. اصلا فکر دوباره امتحان دادن داشت روانی م می کرد.  تازه بعدش هم استادش گفت تو که این همه برگه ها رو داری می گردی بیا مال اینایی هم که اعتراض زدن برگه هاشون رو بکش بیرون دوباره تصحیح کن. :| و خلاصه اینکه برگه ی شاگرد اوّل مون از زیر دست من رد شده و صحیح شده. بله. یوهاهاهاها.

   خیلی ازین بی در و پیکری شون بدم می آد ولی خب تا یه حد خوبی هیجان انگیزم هست واسم این پروسه ها. حسّ زمانی رو داره که هری اینا آشپزخونه ی هاگوارتز رو کشف کرده بودن با اون همه جن خانگی توش!


   این مدلیه که به عنوان انتقالی خیلی بد بختی می کشی کلا، ولی خوب همین که با گروه های مختلف سر کلاس می ری و هر چی دلت می خواد واحد بر می داری یه جور بهشته. مثلا قشنگ هر جور دلم می خواد واحد بر می دارم و هیشکی حق نداره بهم بگه فلان ساعت نمی تونی برداری چون پر شده چون من هم متقابلا پرت می کنم تو صورتش که من دانشجوی مهمانم و فقط همین ساعت به برنامه م می خوره و تمام. :)) حالا مثلا تا قبلش باید کلی استرس شب انتخاب واحد رو می کشیدم که چه گلی بگیرم به سرم و تهش هم گند ترین ساعت ها بهم می افتاد که البتّه چون همه مون با هم دست و پا چلفتی بودیم، اتفاق خاصّی نمی افتاد و با دوستام دوباره توی یه گروه با ساعت گند می افتادم. :))))

   ولی خلاصه وار اینکه دانشگاه قبلی مون خیلی مسخره بود. اینجا هم مسخره س ولی نه در اون حد. کلا دانشجو محور تره و خوب من راحت تر باهاش کنار می آم و به مراتب بیشتر بهم خوش می گذره. تازه خبر ندارید که اونا فقط سه روز بین شروع دو تا ترمشون فاصله بود. ای دلم خُنُک، ای دلم خُنُک. سوز به دل بشن.

  جدای ازین که هر روز مجبور می شم برم دانشگاه، همین که عشقی کار می کنم خودش خیلی حال می ده. همین که مجبور نیستم هفت صبح پاشم از خواب. :)))  تازه خبر ندارن هفته ی بعدم می خوام خیلی شیک خودم رو تعطیل کنم، کلا هم تصمیم گرفتم یکم بیشتر بمونم خونه این ترم رو چون درساش واسم تکراری ان و مجبور شدم واحد تکراری ور دارم. :))) بابام در مورد این طبع تنبل وارانه ی من می گه ما تو رو از در می ندازیم بیرون، از پنجره می آی تو خونه. از پنجره می ندازیم  بیرون از لوله ی دودکش می زنی داخل. کلا مایل هستند که من وقت بیشتری رو با هم سن و سال هام بگذرونم که به اصطلاح چگونگی برقراری ارتباط رو بیاموزم. ولی واقعا حسش نیست و اصلا حس خوبی نمی ده بهم در این حد تو دانشگاه موندن. شدیدا تنهایی تو خونه رو به صد تا کار و فعالیّت دیگه ترجیح می دم.


   آهان تازه از اون شبی که نوشتم دعوا کردیم با بابام تقریبا یه کلمه هم حرف نزدیم با هم. یه بار مجبور شدم در خونه رو باز کنم واسش فقط. دیشب مامانم به زور نشست آشتی مون داد.  :| حالا به هم سلام می کنیم دیگه. کلی هم بحث کردن سر رفتار هام با من ولی به نتیجه ی خاصّی نرسیدیم. چون فقط اونا حرف زدن و من حرف هام رو خوردم و گوش دادم تا تمومش کنن. حسش نبود این همه چیزایی که تو ذهنم می گذره رو بهشون بگم. هی بهم می گفتن خوب چرا حرف نمی زنی. منم فقط می خندیدم. بعدش مادر اومده با مهربونی تو گوشم می گه: " به نظرت حرفامون خیلی احمقانه و بی سرو ته ه ، نه؟ الآن داری تو دلت ما رو با افکارمون مسخره می کنی؟" و خب فکر کنم از کل اون مکالمه ی بازخواست طور من فقط با همین یه جمله ش موافق بودم و بهش نخندیدم. :)))))) و در یک لحظه ی آنی دلم خواست آدرس وبلاگم رو بدم بهشون بیان بخونن و خودم و خودشون رو راحت کنم و خوب در یک لحظه ی خیلی آنی تر به غلط کردن افتادم و فهمیدم که نباید جو گیر بشم.


   می خوام یه قول ازتون بگیرم. هر چی هم که بشه، حتّی اگه در حال مرگ هم باشم و یه چاقو رو گردنم گذاشته باشن یا یه طپانچه رو شقیقه م، حتّی اگه گلوم پیش یکی گیر کنه و خیلی باهاش احساس نزدیکی کنم، حتّی اگه شب خوابیدم و صبح عاشق شدم و  همه چی یادم رفته بود، اگه یه پاره آجر خورد تو سرم و شاعر یا مجنون شدم، شما ها هیچ جوره نباید بذارین آدرس اینجا رو به هیچ کس بدم... هیچ کس یعنی هیچ کس! استثنائی نداریم. بهم قول بدین که نمی ذارین از این احمق بازیا در بیارم. قول؟ اگه روزی همچین اتفاقی بیفته بی شک احمقانه ترین عملی می شه که تو کل زندگی م انجام دادم... قول بدین که نمی افته؟ خوب؟ :( حتی فکرش هم دیوونه م می کنه.


   آهان و اینکه چند روز پیش یهو فهمیدم دیگه خیلی بیشتر از اون چیزی که انتظارش رو دارم به بیست سالگی  نزدیک شدم.  یعنی از خود روزی که نوزده ساله شدم کابوسش هر لحظه باهام بودا، ولی الآن دیگه خیلی جدی شده. کمتر از یک ماه وقت دارم. وخوب می دونی چه تصمیمی گرفتم کیلگ؟ می خوام این یه ماه آخر رو یه جوری زندگی کنم که همه ی نوزده ساله های دنیا بهم رشک ببرن. می خوام یه جوری تینیج بازی در بیارم که عقده ش هیچ جوره به دلم نمونه. یه جوری نوزده ساله باشم که هیچ کسی تا حالا نبوده. می خوام یه لایف استایلی بسازم انگار که یه بیمار سرطانی ام که توی آخرین ماه زندگیش به سر می بره. می خوام اون قدری حال کنم با زندگی لعنتی م که ازچشام بزنه بیرون. نمی دونم به چند درصد این "می خوام هام" می رسم تا یه ماه دیگه، ولی انرژی مثبتم خیلی زیاده این روزا. نمی خوام برای این یه ماه هم که شده منفی بافی کنم. توی این یه ماه نمی خوام  افسرده بازی و لوزر بازی در بیارم. یه سری از رفتار هام و عادت های مسخره م رو  می خوام بذارم کناراگه بشه. یعنی خوب همیشه به خودم می گفتم از وقتی بیست سالم شد درستش می کنم. الآن می خوام پیشواز برم که توی این یه ماه کاملا عادت کنم به انجام ندادنشون. و دیگه همین دیگه.

این پاراگراف آخر رو خیلی دست دست کردم برای نوشتنش. الآن که نوشتمش دیگه نمی تونم از زیرش در برم. آماده ای کیلگ؟ سه، دو، یک. زمان ست. حمله به آخرین بارقه های نوجوانی. به پیش! سوووووت.


پ.ن:

   اینی که می خوام بنویسم زیاد ربطی به این پستم نداره. برای همین پی نوشتش می کنم. وگرنه این پی نوشت واقعا به معنی این نیست که من گذاشتم و یه مدّت بعد اومدم این رو به پستم اضافه ش کردم. صرفا چون وقتش داره می گذره باید می نوشتمش و خوب ربطی به بالایی ها نداشت پس پی نوشتش کردم. جان هارت رو نمی دونم می شناسید یا نه. ازون جایی که اکثر مردم ما به یه نحوی تو مجازی جات ولن و هر چی دم دستشون بیاد به سرعت شیر می کنن که از قافله عقب نمونن  باید به گوشتون خورده باشه تو این چند روز که جان هارت (John Hurt) مُرد. خوب جان هارت همون اولیوندر توی هری پاتر بود. این بارز ترینش بود برای من. دیگه نمی دونم توی وی فور وندتا هم بود که خوب البته الآن خیلی حضور ذهن ندارم واسه نقشش تو اون فیلم، توی دکتر هو هم بوده مثل اینکه ولی من ندیدم اون اپیزود مربوط بهش رو. نیومدم اینا رو بنویسم. ولی نوشتم که یه پس زمینه دستتون بیاد چی می خوام بگم.

   می دونید جان هارت علاوه بر اینا چی بود؟ د نمی دونید دیگه. اگه می دونستید که برام یه کامنت می اومد درباره ش. نمی دونید... :))

جان هارت صدای کیلگارا بود! :)) کیلگارا خودش یه اژدهای تخیلی بود توی حماسه ی مرلین که خوب من در یه برهه ی زمانی به شدت عاشقش بودم و اسمم رو از روی همون اسکی رفتم. و خوب. صدا گذاری این اژدها با جان هارت بود. دلم تنگ می شه واسه اون زمانی که کیلگارا ته همه ی جمله هاش رو به مرلین  با لحن خاص خودش می گفت:"Young warlock!" یعنی جادوگر جوان.

به هر حال. صدام مُرد. دیگه واقعا لال شدم. هاه. :))) ولی دلم نمی آد بذارم کیلگارا هم بمیره. می خوام به عنوان یه کیلگارای جدید اعلام استقلال کنم حالا که جان هارت مرده. از این به بعد می تونم تنها صدای کیلگارایی باشم که روی زمین وجود داره. اینم در نوع خودش هیجان انگیزه. خداحافظت صِدام. امیدوارم درست حسابی بتونم جای خالی ت رو پر کنم. مرگ یک صدا... تولد صدایی دیگر.


عنوان دو ونیم نصفه شبی

   من هر وقت فهمیدم یه روز در میون چه مرگی م می شه می آم مثل لشگر شکست خورده ها اینجا پست می ذارم بعد دوباره روز بعدش تا سه برابر بیشتر از اون چیزی که لب هام می تونن کش بیان، نیشم رو باز می کنم می آم واستون می نویسم دلیلش رو.

   یعنی روی کاغذ هم که حساب می کنم خیلی راحت الف رو می آرم و باید خییییییلی بد شانس باشم که استادا اون نمره ای که حقمه رو بهم ندن و بد بخت شم که اونم اگه شد می رم لشگر کشی می کنم رام شون می کنم. دیگه ازین یارو که عوضی تر نیستن! من با همه ی ترمکی بودنم رفتم نمره م رو از حلقوم پیرش کشیدم بیرون. قورباغه م رو همون ترم یک قورت دادم. تازه استادای اینجا حیوونکی ها خیلی مهربون ترن.

   اصلا نمی دونم چرا اون روز این قدر قاطی کرده بودم. خب امتحان سخت بود سی تا غلط زدی فدای سرت! می شه هفتاد درصد دیگه. :)) فکر کنم مشکلش این بود که هی اشتباه ضریب یه درسی رو حساب می کردم بعد معدلم یه چیزی می شد دهشت ناک که خودم هم بودم هیچ مهمانی رو با همچین معدلی تو دانشگاهم نگه نمی داشتم! بعد همه ش فکر می کردم تقصیر این امتحان آخریه س.


   خلاصه فعلا در امن و امانیم. هر چند که روزی حدود سه یا چهار بار سما ی کوفتی رو چک می کنیم و بعدش یه بار دیگه برای معدل گیری ماشین حساب سبزمان را در دست گرفته و انحراف معیار از معدل الف را به دست می آوریم ضرب می کنیم و تقسیم می کنیم و شاید باورتان نشود ولی یک بار کشف کردم که حتّی وقتی وارد بلاگ اسکای هم می شوم به جای شماره ی رمز پنل کاربری م، شماره دانشجویی وارد می کنم و هی با خودم می گم این احمق چه مرگش شده چرا وارد نمی شه؟


   هاه! تازه نمره های یه امتحانی مون رو اعلام کردن رو برد! بعد اسم من تو هیچ لیست کوفتی ای نیست. اصلا نمره هه مال خودشون. به کفشم. خوشم نمی اومد از گروه شون از اوّلشم. فکر کردن کین آخه؟ میکروسکوپ با پوینتر گذاشتن جلو ما بعد می گن باید نام لام می نوشتی پوینتر نکته انحرافی بود! :| واسم مهم نیست.( الکی مثلا من تو این دو روزی که دانشگاه تعطیله از استرس نمردم و زنده نشدم که بفهمم چرا اسمم تو لیست نیست! :|)


   امروز خوش گذشت. راضی بودم کلا. یه رمان داشتم می خوندم درباره ی یه پسر بچه ی اوتیسمی که البتّه هنوز دلم نیومده تمومش کنم و پنجاه صفحه ی آخرش مونده.

   می دونی کیلگ مشکل من اینه که خیلی وقتا مرز بین واقعیت و تخیل رو نمی فهمم و دنیاهام رو در زمانی که نباید با هم شیفت می دم. بعد یکی دیگه از مشکل هام هم اینه که به شدّت از هرکی دم دستم بیاد تاثیر می پذیرم که البتّه شدیدا هم از این حالتم متنفرم و اصلا هم نمی دونم چی باعثش می شه که درستش کنم. یعنی مثل خمیر می مونم. از خودم ثبات و خلاقیت ندارم. فقط می تونم تقلید کنم و البته اون قدری خوب تقلید کنم که صاحب فنّ اصلی ازم جا بمونه. مثلا تا فوری یه دوست نسبتا صمیمی پیدا می کنم همه فکر می کنن با هم نسبت فامیلی ای چیزی داریم بس که لحن حرف زدنم و رفتارم شبیه طرف می شه. حتّی به شدّت خوب می تونم لهجه ای رو که تا حالا نشنیدم در عرض دو ساعت هم صحبتی با یه نفر تقلید کنم و دست خودم هم نیست. مکث بین کلمات، اینکه شین ت بزنه یا سین ت، اینکه کی باید پلک بزنی یا موقع ادای چه کلمه هایی باید با ابرو هات ور بری و کلا ازین جور حالات.

   حتّی الآن نمی تونم براتون روشن کنم که اینی که اینجا داری می خونیش، خودم هستم یا یه تقلید گنده از همه ی اونایی که دوستشون دارم و هر لحظه یه تیکه از وجود یکی شون رو جذب کردم چون خودم هم هیچ ایده ای ندارم که این فرضیه م درسته یا نه. ولی الآن که فکرش رو می کنم به ندرت بوده که بنیان گذار یه رفتار یا حالتی خودم بوده باشم بدون دخالت هیچ عامل خارجی ای! یعنی حتّی بگیر رنگ ها، غذا ها، عدد ها و خیلی چیز های دیگه که واقعا باید خودت از روی علاقه ی خود تایینشون کنی واسه ی من همچین حکمی ندارن. اکثرا به خاطر یه عامل خارجی دوستشون داشتم و یه تقلید پذیری گنده بوده.


   خب اگه دو تا  مشکلی رو که نوشتم با هم جمع کنیم این می شه که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه که از یه شخصیتی تو یه رمانی خوشم بیاد و این رفتار تاثیر پذیری م رو روش پیداه کنم. تمام امروز فکر می کردم یه پسر بچه ی اوتیسمی ام مثل شخصیت اوّل کتابم و اصلا هم نمی فهمیدم که اینا صرفا تو مخیله م هستن و واقعی نیستن. و وقتی می گم نمی فهمیدم یعنی واقعا نمی فهمیدم و شوخی نیست. :| الآن که نصفه شبه و یکم مستی کتاب از سرم پریده کم کم داره یادم می آد که چند درصد از کارای امروزم تحت این تاثیر پذیریه بودن و هیچ ربطی به خودم نداشتن!


   این تاثیر پذیریش یه روزه بود. و اون قدری واضح بود که خودم هم می دونستم یه مرگیمه ولی نمی تونستم از تو نقشش بکشم بیرون و اوتیسمی بودن رو بذارم کنار. می دونی از چی می ترسم؟ از تاثیر پذیری های بعضا بلند مدّتی که مدّت ها پیش از آدمای مختلف و با دلایل منطقی یا غیر منطقی گرفتمشون و اون قدر وانمودشون کردم که الآن تبدیل به خودم شدن بدون اینکه دیگه یادم بیاد اینا تاثیر پذیری بودن نه شخصیت واقعی م. واقعا نمی دونم کدوم تیکه از شخصیتم مال خودمه. دوست ندارم پیر بشم و یه روزی برگردم به خودم بگم راستی چرا من یه عمر فلان جور رفتار می کردم در حالی که خود واقعی م نبودم و حتّی دیگه اسم اون کس یا چیزی که رفتاره رو ازش گرفتم یادم نیاد ولی هنوز رفتارش تو وجودم نهادینه باشه. ترس ناکه، نه؟


   پ.ن: بزرگترین موفقیتم در زمینه ی خرید تو این نوزده سال زندگیم رو می خوام ثبت کنم که یادم نره. مداد نوکی م خراب شده بود، رفتم سه تا عین عینش پیدا کردم دونه ای دو تومن! :)) و باحالش اینه که متاسّفانه یا خوش بختانه ازون ده تومنی بیست تومنی ها اصلا خوشم نمی آد و تو دستم اون طور که باید چفت نمی شن و گلوم پیش همین یدونه ارزونه گیر کرده. اینا عالی ان. یعنی الآن به شما با دو تومن "هوای بسته بندی شده" هم نمی دن. بعد من رفتم برای تا ماکسیمم شش سال آینده ی زندگیم با شش تومن ناقابل مداد نوکی خریدم و برگشتم. بکش هوووووووف. نمی دونم فکر کنم اشتباه قیمت زده بودن روش. خود صاحب شهر کتاب دو سه بار زد تو سیستمش مطمئن شه دو تومنه. :))) می ترسید بیست تومنی باشه که البته امکانش هم کم نیست. آخه لامصب خیلی خوشگل و خوش فرمه و حتّی زودم خراب نمی شه که بگیم به خاطر جنسش هست.

Devastated

خستمه. خسته ام. خسّه م! اون قدری که حتّی حوصله تشدید گذاشتن رو ندارم.

تموم شد. ولی با بد بختی تموم شد. به سختی تموم شد. به کشندگی و خسته کنندگی تموم شد.

کلّی کار داشتم واسه این یه هفته تعطیلی م. ولی الآن فقط لمس و بی حس م. 

بهم هم ثابت شد، اوّل و آخرش هر چی که بشه، من باید برم گدایی نمره کنم. حتّی اگه مثل خر از اوّلش بخونم، بازم یه کوفتی پیش می آد، بد بخت می شم. امتحان امروزم ریدمانی به معنای واقعی بود. بار دومی بود که حسّ سر جلسه ی کنکور بودن بهم دست داد. حسّی که فکر می کردم دیگه قرار نیست تا آخر عمرم دوباره تجربه ش کنم. همونی که از استرس دلم می خواست سفید بدم برگه رو و خودم و برگه و کل دنیا رو راحت کنم.

باور کن دیگه بریدم کیلگ از بس که همه چی قاراشمیشه. بریدم، می فهمی؟

باور کن که دیگه نمی کشم. 

باور کن که دلم می خواد بمیرم و راحت شم از این حجم نکشیدن.

هیچ وقت تو زندگی م این قدر ضعیف النّفس نبودم که بگم آدمی نیستم که از پی کاری بر بیام.


   اوّل راهنمایی بودم، تو سرویس یکی از هم پایه ای هام شاید حدود پنج صفحه ی اوّل اهل کاشان سهراب رو از حفظ خوند، همه تحسینش کردن که چه قدر خفنه که اینا رو حفظه. حدود یه ماه بعدش من کل صدای پای آب رو حفظ کرده بودم.

   سوم راهنمایی بودم، مد شده بود تو مدرسه همه با این مکعب روبیکا ور می رفتن. یکی داشتیم فقط همون یه نفر می تونست درست کنه روبیک رو. رفتم ازش خواستم بهم یاد بده. بد جنس بود، نگفت که اینا همه فرمول داره. گفت خودت باید بتونی درستش کنی. استعداده. زود باوری بودم هاه... و اصلا تو کتم نمی رفت که استعدادش رو نداشته باشم. حدود یک سال هر جا می رفتم اون مکعب کوفتی تو دستم بود، و بالاخره استعدادش رو تو خودم "ایجاد" کردم. بدون هیچ فرمولی بعد حدود شش ماه خودم یاد گرفتم درستش کنم. مکعب رو بیکی رو که همه با فرمول درست می کنن.

   نمی دونم دوم سوم دبیرستان بودیم. یه اتفاقی افتاد که یه سوالی که نباید سر کلاس مطرح شد. معلّم مون گفت نه بابا این در حد شما ها نیست و عمرا نمی تونید حلّش کنین حتی دانشگاهی هاش هم نمی تونن. من از حرصم یه هفته بعد حلش کرده بودم، با وجودی که تهش هیچ جوره باور نکرد خودم نوشتمش و خیلی شیک برگشت بهم گفت این کد رو دادی کی برات نوشته؟


   قبلا ها وقتی یکی بهم می گفت نمی تونی، فقط می زدم تو دهنش می گفتم خفه شو تو کی هستی که برای من تصمیم می گیری چی رو می تونم و چی رو نمی تونم. الآن، وقتی یکی بهم می گه نمی تونی، فقط بهش می گم آره. می دونم.

   توانی برام نمونده. دارم دیوونه و مجنون می شم. نمی دونم چقد باید بنویسم دیگه نمی کشم که همه ازم قطع امید کنن. ولی واقعا نمی کشم. حقیقتا نمی کشم. همه ی اینا رو هم به یه بغض سه ساله ای که تو گلوم مونده دارم می نویسم.


آقا ما رو ول کنین دیگه. ما نمی تونیم. آدمش نبودیم و نیستیم.

   من باور کردم که نمی کشم. باور کردم که آدم کار های سخت و نشدنی نیستم. باور کردم که یه آدم معمولی ام نه یه سوپر نچرالی چیزی. این افتضاحه خب؟ چون تنها تمایز بچه ها با آدم بزرگا همینه و برای همینم هست که بهشون هرچی رو بگی نقاشی می کنن. بهشون بگی یه دایناسور یشمی خال خال پشمی بکش، یه چیزی تحویلتون می دن بالاخره. نمی گن ما دایناسور ندیدیم. اونا هم تو کتشون نمی ره که کار نشد داشته باشه. اصلا از کی اینجوری شدم؟ از همون شبی که کنکوری بودم و نمی دونم یهو از خواب پریدم. مکالمه ی  نصف شبی بین مامان و بابام رو شنیدم. بابام داشت می گفت قطعا قبول نمی شه. مامانم هم جوابش رو با یه هوم خشک و خالی داد.

   از همون موقع بود که سوالم رو پرسیدم از خودم. "اگه نشه چی؟" و همینه که این سه سال اخیرم رو ریدمان کرده. از همون موقع این جمله قبل از انجام هرکار نسبتا مهمی می آد تو ذهنم. و نمی شه. انجام نمی شه. دیگه مثل گذشته ها نیست، اون موقع ها سرم رو می نداختم پایین می زدم به راه ببینم چی می شه و تهش به نتیجه ای که می خواستم می رسیدم. فکر معادله های نشه و بشه ای نبودم. روبیک رو می گرفتم تو دستم و می گذروندم و بعد یه مدتی خودش تو دستام چفت و جور می شد بدون اینکه بخوام یا بفهمم. 

الآن سه ساله که این جوری نیست...

یه سال کنکور به اندازه ی کافی خودش وحشت ناک هست.

کدومتون می فهمید من چی دارم می کشم؟ هیچ کدوم! من سه ساااااااله که کنکوری ام. سه سال متوالیه که زندگی م آشغالی و به درد نخور شده.

دیگه نمی تونم تحملّش کنم. کاری هم نمی تونم براش بکنم. لازمه ش یه حجم طولانی مدّت از رد دادنه که نمی شه.

پدرم داره در می آد.

 

   اصلا هم حال می کنم بیام بنویسم که واقعا فکر می کنم دیگه توانایی ش رو ندارم. انرژی ش رو هم. دوست دارم همه دیگه به چشم یه بی عرضه بهم نگاه کنن که نمی تونه. دوست دارم یه مدت طولانی دیگه هیشکی انتظار به انجام رسوندن کوچک ترین کاری رو ازم نداشته باشه. دوست دارم هیچ توقعی نباشه. بگن اینو ولش کن. این که نمی تونه. دوست دارم یه آدم به درد نخور لش بشم. مثل همون پیچی که یه عمره تو جعبه ابزارت هست ولی نمی دونی کجا به کار ببریش!



دوست دارم همین طوری الّابختکی زندگی کنم. بی هیچ هدفی و صرفا برای وجود داشتن.

 

شما اگه الآن یه غول چراغ جادو داشتید چی ازش می خواستید؟

می دونی من اگه بودم چی می خواستم کیلگ؟چیزی که نمی دونم تحت تاثیر کدوم یکی از ضمیر های ناخودآگاه ذهنم الآن داره روش کلیک کلیک می شه اینه که آرزو می کردم برم آنتراکتیکا. فقط هم یه وسیله با خودم ببرم. یه پالتو ی پشمی که دو برابر بدنم حجم داشته باشه... برم و با پنگوئن ها زندگی کنم. اصلا بشم چوپان پنگوئن ها. خودم باشم و یه دنیای سفید یخ زده. وقتی گرسنه م شد برم تو آب و برای خودم ماهی بگیرم. تو بی کاری هام، زل بزنم به سفیدی ها که تنها کاریه که از دستم بر می آد. سردم شد هم پالتوم رو بپیچم دور خودم و بخوابم. اون قدر بی هدف زندگی کنم که زندگی م تموم شه. اصلا دیگه دلم نمی خواد انسان باشم. می خوام پنگوئنی چیزی باشم. چه می دونم...

 

   یه استاد داشتیم این ترم، یه خانوم پیر حدودا هفتاد ساله ای. چقد عاشقش بودم. جوونی رو می ستود. عین یه گوهر با ارزش. به ماها نگاه می کرد و چشماش برق می زد...می گفت شما جوونا خیلی استرس می کشید. حیفه! می گفت شما ها اینقدر الآن سلول هاتون سالم و جوونن که اگه به خودتون اجازه بدین حتّی یکی از همون سلول ها به خاطر استرس بمیرن، بی انصافی بزرگی در حقّ خودتون کردین.  چون این سلول ها توشون زندگی جاریه. جوونی جاریه. اصلا وقتش نیست که بمیرن. مسئولید اگه بزنین بکشینشون. می گفت استرس های الکی که به خودتون وارد می کنین به طور وحشت ناکی سلول هاتون رو می کشه و خبر ندارید. خلاصه اصلا کلاس روان درمانی بود، کلاس درس نبود اینقد که با حرفاش موافق بودم و لذّت می بردم.

   شدیدا می خوام شلش کنم و رد بدم و دیگه هیچ استرسی به خودم وارد نکنم ولی نمی شه. دوس دارم کلا لایف استایلم رو عوض کنم. یه آدم جدید بشم که هیچ ربطی به اینی که الآن هستم نداره...

   احساس می کنم سلول هام دونه دونه دارن آپوپتوز می کنن الآن. خداحافظ عزیزای من. ببخشید که اینقدر محیط آشغالی و به درد نخوری براتون فراهم کردم... ببیخشید که لیاقت زنده بودنتون رو برای من خرج کردین. شرمنده تونم. ببخشید...

ماکسیمم ولیوم

   نمی خواستم تا هفته ی بعد که امتحانام تموم می شن دیگه چیزی بنویسم اینجا، دلم می خواست پست بعدی م یه حس رهایی رخوت انگیز باشه و قهقهه ی زیر زیرکی م  که به خودم می گم ببین تموم شد دیگه و ضرب کلید انگشتام، مستانه وار، روی کیبوردم.

چرا براتون مقدمه بچینم؟ حالم بده. :)) ولی دلم می خواد ازینا بذارم. نیگا کیلگ:  :)))))))))))))))))

   همچین با بابام زدیم به تک و پوز هم که نگو. کلی فحش آب دار خوردم. کلییییی هم خورد شدم جلوی مامانم و ایزوفاگوس. دیگه هم وسطش طاقت نیوردم هرچی به ذهنم اومد پرت کردم تو صورتش. واسم مهم نیست هر چی می خواد فکر کنه. این دفعه چشمامو بستم و تا جایی که بلد بودم جواب دادم. دهنمو باز کردم. دلم خنک شد. هاه.

   چند خط اوّل مکالمه مون واسه قضاوت شماها کافیه. هر چند نیازی به اونم ندارم  و اصلا برام مهم نیست چی فکر می کنید. اینقدر که مطمئنم برخورد درست رو کردم هیچ وقت به این مطمئنی نبودم. ولی خب. می نویسم که یادم بمونه وقتی جوون بودم چه بابای نفهم و سگ اخلاقی داشتم.

فرض کن من به فاصله ی زمانی سه روز از امروز دو تا امتحان وحشت ناک پر واحد تداخلی دارم که اگه خراب بشن به هر دلیلی دخلم اومده و تقریبا عین روانی ها فقط با کتابام ور رفتم این چند روز. شاید روزی پنج ساعت هم نخوابیده باشم، غذای درست حسابی هم نتونستم بخورم ازاسترس.

حالا  الآن ساعت دو نصفه شب اومده میگه:


- کیلگ امتحان ت شنبه است؟

- نه شنبه نیست.

- کیه؟

- یه روزی هست دیگه. دوست ندارم بهش فکر کنم استرس بی خود می گیرم.

- دارم بهت می گم کیه؟

- شنبه نیست دیگه، گفتم که دوست ندارم بگم. نمی خوام الآن بهش فکر کنم.

- باشه دفعه ی بعدی که  از من چیزی پرسیدی منم  "گُه" می پاشم به صورتت.


 و دعوا دقیقا از همین جا شروع می شه.

و خونه می ره رو هوا.

هوار بعد هوار.

فحش پشت فحش.

یکی از یکی آب دار تر.

   همچین رومون به هم باز شده که نگوووو. دوست ندارم فحش های رد و بدل شده رو بنویسم دیگه. چون واقعا هم یادم نمی آد هر چی زور بزنم. خیلی غریزی فقط چند تا فحش اوّل رو خوردم بعدش که ظرفیت فحش خوردنم پر شد، منم صدام رو انداختم رو سرم و هر چی دل تنگم می خواست گفتم.

   بعدش مامانم اومد جدامون کرد و مستقیم رفت سراغ بابام به دفاع از من. برای یه بار تو کل عمرش طرف من بود و کلی نصیحتش کرد که نباید این جوری با من برخورد کنه سر هیچ و پوچ.


   بعدشم دیگه هر کی رفت سر جای خودش بکپه، ولی من حالم خراب شد.خیلی وحشت ناک و وحشی شده بودم. تمام صورتم قرمز شده بود و نمی دونم رو گونه هام عرق بود یا اشک. تار می دیدم رعشه ی بدنم گرفته بودم. سرفه هامم که همیشگیه. هر وقت عصبی می شم سرفه م می گیره در حد خفگی. سرفه پشت سرفه.

    واقعا نیاز داشتم که حالم رو درست کنم یه جوری. اعصابم ریده شده بود بهش. حوصله ی از خونه بیرون زدن و حرف و حدیثای بعدش رو نداشتم این موقع شب. رفتم تو دست شویی. در رو روی خودم قفل کردم. تبلت رو با هندفری گذاشتم تو گوشم، آخرین آهنگ پلی لیست همینی بود که تو پست قبل براتون آپلودش کردم. با ماکسیمم ترین ولومی که می شد گوش دادم بهش. هی بهم آلارم می داد که آقا نزدیکه کر شی کمش کن، منم هی با خودم فکر می کردم چرا این لعنتی زیاد تر از این صداش نمی کشه.

   یعنی به درجه ای رسیده بودم که برای فراموش کردن اتفاقای دور و برم ولوم ماکسیمم هم جواب نمی داد! یه چاه می خواستم، از همونایی که امام علی داشت. البته درد اون کجا و من کجا. ولی بازم...

   تازه یادتونه نوشته بودم نمی تونم با آهنگه هم خوانی کنم؟ خب الآن تونستم. تو عصبانیت خیلی کار ساده ای بود برام. خیلی شیک و تمیز کلی جلوی آینه دست شویی بالا پایین پریدم و کلّه م رو تا حد مرگ تکون دادم و بی صدا خوندم باهاشون  و رد دادم رسما. حتّی شاید رقصیده باشم. یادم نمی آد. صرفا قیافه ی خودم و چشمام تو آینه ی دست شویی می آن تو ذهنم که عین دیوونه ها بالا پایین می پریدم و سر و دست تکون می دادم. هیچ ایده ای ندارم چه مدّت اون تو بودم و کنترل اندام هام دستم نبود. یه حالت سکر آور نابی بود. نمی دونم شراب یا قرص ایکس یا این روان گردان جدیدا که اومدن هم همچین حسی به آدم می دن یا نه؟ من یکی باحالش رو تجربه کردم، بدون هیچ ماده ی خارجی ای، صرفا تحت تاثیر فعل انفعالات درونی خودم. نمی دونید چقد خوش گذشت. حس می کردم رو هوام. حس می کردم همون لحظه اگه بخوام می تونم پرواز کنم. حس می کردم مرکز همه ی هستی خودمم و بر همه چیز احاطه دارم. دنیا دور سرم می چرخید. یه شهربازی تمام عیار... یکی از بهترین دست شویی هایی بود که به عمرم رفتم...

   وقتی به خودم اومدم که مامانم داشت با مشت درو می کوبید که صداش رو بشنوم و بازش کنم. بعدشم گفت بیا بریم با هم آهنگ گوش کنیم چرا رفتی اون تو خفه می شی از بوی گند. چراغ اتاق رو روشن کرد و نشست وسط اتاق و یه چند دیقه خیره خیره هم دیگه رو نگاه کردیم و بعدشم حسّم رفت و به زور راضی ش کردم که بره و حالم خوبه و فلان. می خواست بهم قرص  آرام بخش بده که متاسّفانه من طبق معمول مقاومت کردم چون بدم می آد که فکر کنم برای یه لحظه هم که شده بیمارم. موقع رفتن نگام کرد و گفت:

"نمی دونی چه زندگی خوبی داری کیلگ."

 ابرو انداختم بالا و نیشخند زدم. ادامه داد:

"الآن ابرو بالا می ندازی، بعدا به حرفم می رسی. زندگیت خیلی قشنگه!"

خب الآنم که دارم بی خوابی می کشم و صدای خر و پف های بابای به درد نخورم از تو حال تو گوشم زنگ می زنه. زندگیم هم که خیلی خوشگله خودم خبر ندارم...

دفعه ی بعدی هم هرکی بهم بگه به بابات رفتی همچین لهش می کنم آبمیوه تحویل می دم. من هیچی م شبیه این چندش نیست.

دیگه خاطره هامم که تعریف کردم، برم بخوابم.


اناموراته ته ته

   خب اصلا فهمیدین من چی نوشتم تو عنوان؟
زبان  جدید یاد گرفتم؟ :))) نه بابا من تو همین انگلیسی ش مونده م حالا حالا ها!

در واقع خودم هم اصلا نمی دونم چی نوشته. :))) امیدوارم فحشی چیزی نباشه. یه تیکه از متن یه آهنگیه که الآن اومدم واستون آپلودش کنم.
   قضیه اینه که همین جوری طی ول گردی های هنگام درس خوندنم (که بزنم به تخته چقد از فرجه ها استفاده می برم، امتحان شنبه م رو بعد یک هفته فرجه ی خالص رفتم ریدم بهش. شانس بیارم استاده نمره ی ارائه ی کلاسی رو بهم بده کامل که معدلم رو نکشه پایین لااقل!) تو اینستا یه تیکه از ویدیوی زیر رو دیدم.
   دیگه اینقد خوشم اومد ازش که رفتم با کلّی بدبختی از تو یوتیوب دانلود کردم کاملش رو. تازه با چی؟ با هیچی. :| رسما یخ حوض شیکوندم! بدون ف/ی/ل/ت/ر  ش/ک/ن زدم دانلودش کردم. فرض کن دیگه چقد خراب ویدیوئه شدم که همچین همّتی کردم. ولی در عوضش یه روش خفن غیر ف/ی/ل/ت/ر هم برای دانلود ویدیو های یوتیوب پیدا کردم که هفته ی بعد که امتحانام خبر مرگشون تموم شدن احتمالا تو اپیزود جدید کلّه مکعبی ریز ریز براتون شرحش می دم حالشو ببرید.

   از بحث دور نشم، یه بند اسپانیایی اند به اسم Dvicio.  این آهنگشونم یه آهنگ عاشقونه س احتمالا تو سبک پاپ به نام Enamorate. ولی هنوز که هنوزه تو جو  ویدیوشم! :))) خواننده ی بند دونه دونه با ماشین می ره رفیقاش رو سوار می کنه اونام با گیتار یا حالا با بشکن زدن یا هم خوانی کردن به آهنگ اضافه می شن و دور هم آهنگ می خونن و حال می کنن. خیلی حس خوبی داشت واسم. یه سری ها هم جوکشون کردن می گن خوبه بند موسیقی شون بیشتر از پنج نفر نیست وگرنه مجبور می شدن با خاوری اتوبوسی چیزی کلیپش رو ضبط کنن. :)))

   من اکیپ دوستی این شکلی داشته باشم، واقعا دیگه از پروردگار هیچی نمی خوام. جدّی می گم.

   متاسّفانه یه اکیپ دوستی در حد یک دهم یا یک صدم اینم ندارم! درواقع اصلا اکیپ دوستی ای در کار نیست. دوستای دبیرستانم که همه شون رفته ن مردن به حال خودشون خرخونای بدبخت. سالی یه بار اگه افتخار دادم جمعشون کردم دور هم، سعی می کنن سرشون رو از تو کتاب بکشن بیرون. بچّه های دانشگا هم که نمی دونم چرا اینجوری ان! همه ش واسه هم کلاس می ذارن، شاخ بازی در می آرن. فازشون غریبه اصلا! درجه تبمون به هم نمی خوره هیچ جوره. نه دانشگاه قدیم، نه دانشگاه جدید! انرژی م رو می خورن همه شون مثل دیوانه سازا. اصلا نمی دونم من بین این همه خرخون ماست بی عرضه ی حوصله سر بر چی کار می کنم وقتی اصلا به جمعشون هیچ تعلّقی ندارم. حالا نه اینکه خودم خیلی کول باشم ها، ولی تو دوم سوم دبیرستان عادت کرده بودم هی بین اکیپ های مختلف بچه های ریاضی ول بچرخم حال کنم بگم و بخندم باهاشون تا حدّی. اینا خییییییلیییییی داغونن. خیییییلییییی حوصله سر برن. خیییییلی عادی و بی سر و صدان.

   دوست ندارم اینو بنویسم، ولی واقعا از هیچ کدومشون خوشم نمی آد و واقعا یه لنگ در هوا موندم که مثلا تا آخر این هفت سال چه خاکی بریزم تو سرم اگه هیچ رفیق به درد بخوری پیدا نکنم. البته لزومی هم نداره که رفیقام از تو جمع دانشگاه باشن، ولی خوب مثلا اینجوری بود که تو دبیرستان طی همون دوره ای که تو ریاضی ها ول می چرخیدم، چون با همه شون در حدّ متوسطی دوست بودم نمی تونستم اکیپ خودم رو داشته باشم. یه جایی که بهش تعلّق خاطر داشته باشم.

   اکثر دوستام تجربی بودن و خب اکیپمون خیلی خنثی بود. البتّه در مدارج علمی به غیر من (که در جریانید سال آخر ترکوندم!) می زدیم همه ی اکیپ ها رو صاف می کردیم. مثلا شیش هفت نفر بودیم بعد نفری سه تا المپیاد قبول می شدیم همچین مدرسه رو می کشیدیم بالا. بقیه ی خرخونامون تک می پریدن برای همین به چشم نمی اومدن زیاد. به هر حال، تو اون زمانم من فکر می کردم برم دانشگاه درست می شه با یه چن تا آدم باحال هم فاز خودم رفیق می شم و کلی خوش می گذره. تصوّرم از دانشگا این بود وگرنه می دونستم قراره معلّمایی که عاشقشونم رو از دست بدم و با یک مشت استاد سیب زمینی چروکیده کلّه بزنم. فکر می کردم قراره اینش خوب باشه. ولی آقا هم چنان داره که درست نمی شه و حتّی افتضاح تر هم می شه! وقتی می شینم  بهش فکر می کنم اذیتم می کنه گاهی که چه قدراین جا هیشکی شبیه من نیست...

   به هر حال. گفتم دیگه، نگاشون کنین که چقد با هم دوستن و چقد بهشون خوش می گذره. ( :-یک عدد حسود بد بخت ) البتّه خوب این معجزه دوربین هم هست... یعنی همه سعی می کنن جلو دوربین دو یا سه درجه شاخ تر به نظر بیان. اینم که اصلا تبلیغات یه بنده و ازش انتظار می ره که شاخ به نظر بیاد. ولی خوب، بازم همون سقف خواسته هام قرار می دمش و اصلا برام مهم نیست اگه یکی بهم گفت چرا باور می کنی اینا دارن فیک می کنن و تو دنیای واقعی این طوری که به نظر می آد با هم رفیق نیستن...







 

 ریتم آهنگشم دوست دارم به مقادیر زیادی. نمی فهمم چی می گه، ولی به دل می شینه. برای همین لینک آهنگ mp3 ش رو هم می ذارم اگه نتونستین ویدیو رو ببینین، لا اقل آهنگش رو که کم حجمه دان کنین حال کنین. :)) اصلا به نظرم یکی خواست آهنگ ساز شه باید یه جوری آهنگ بسازه که به گوش اونی هم که نمی فهمه شعرش چی میگه خوش بیاد و از گوش دادنش سیر نشه. وگرنه اینکه همه به خاطر معنی شعر با آهنگ حال کنن یه چیز خیلی عادی ای هست.
 یه ادامه مطلب می زنم اگه دلتون خواست هم خوانی کنین باهاش، لیریکش رو تو ادامه مطلب می ذارم. به شخصه خیلی سعی کردم خودم باهاش بخونم ولی ریتمش تنده منم که اسپانیایی بلد نیستم. خیلی کار سختی بود، موفق نشدم هنوز! :)))




   پ.ن: دیدینش؟ مدیونین اگه فکر کنین تو اون تیکه ای که همه شون خل می شن کلّه هاشون رو تکون تکون می دن، من اینور پی سی باهاشون خل نمی شم. :))) تازه موهامم بلند شده وقت نکردم برم بزنم، قشنگ یه حجم عظیمی از مو رو با تکون دادن کلّه م تو هوا جا به جا می کنم. حال می ده جاتون خالی. :{ فقط یکم نگران اونی ام که پشت فرمونه. خیلی شدید سرش رو پایین می آره، هی هر سری حس می کنم دیگه قطعا کلّه ش می خوره تو فرمون سکته مغزی می کنه این لیدر خوش تک و پوزشون.

   پ.ن بعدی: عزیز داره می ره. هر کاری ش کردیم دیگه بیشتر از این پیشمون نمی مونه. خب این عین بی رحمیه که یه ماه می آد می مونه بعد که تازه بهش عادت می کنیم می ذاره می ره. بعد هیشکی هم به کفشش نیست، مامانم که فکر کنم خوش حال ترم می شه مادر شوهرش نباشه تو دست و بالش، بابام هم که از دست اردر ها و غر غر هاش راحت می شه قشنگ معلومه خسته شده این مدّت بس که بردش این ور اون ور. فقط منم که حس می کنم خیلی وضعیت گندیه رفتنش.
   اصلا اینا رو چرا نوشتم؟ اهان. چون الآن دم رفتنش اومده بود موقع پست گذاری من (حالا اینگار که دارم بمب خنثی می کنم!) کلید کرده بود که اتاقم رو مرتّب کنه، منم نذاشتم گفتم یه خاکی به سرم می کنم هفته ی بعد که امتحانام که تموم شد. بعدشم اومد بغلم کرد و حموم نرفته بود و بوی عرق می داد. نمی دونم چه اصراری داشت تو این یه ماه و نیم فقط سه بار اونم به زور فرستادیمش تو حموم. همه ش می گه خونه ی خودم برم حموم.  ولی بازم بغل خوبی بود نمی دونم کی دفعه ی بعدی می بینمش. حس بدی دارم. خیلی. 
   الآنم داره هوار می کنه که: "یکی بیاد این سار رو خفه کنه حوصله ی صداش رو ندارم!" حیوونکی مینا رو می گه. :| ولی کلا یه حالت رک بودن نابی داره مثل بچّه کوچولو ها. دوست دارم همه ی آدما تا همین درجه بی خیال شن ولی اونی که تو دلشونه پرت کنن تو صورتت. دوست دارم خودم حتّی اینجوری شم و همه ش فکر ناراحت شدن بقیه نباشم و به کفشمم نباشه. 

متن اسپانیایی آهنگ در ادامه ی مطلب...
 
ادامه مطلب ...

منو بگو پنداشتم اینا فکر استعداد نویسندگی منن

   بعد از اینکه تونستم مخ پدر رو تلیت کنم برای اینکه زنگ بزنه یه جایی به جای من یه چیزی رو بپرسه و خودش رو هم معرفی نکنه، بر گشته بهم می گه: 

"تا کی آخه؟"

بعدش که من دو نقطه خط صاف همچنان نگاهش می کنم بر می گرده اضافه می کنه:

"این همه بهت گفتم تابستون پاشو برو کلاس داستان نویسی و نویسندگی. هی گرفتی خوابیدی فقط. بالاخره که باید یاد بگیری حرف بزنی. الآن اگه اون کلاسا رو رفته بودی تا الآن درست شده بودی، ده بارم بهت گفتم منم جوون بودم مثل تو بودم. می رفتم فقط نگاه می کردم بقیه رو، نمی تونستم حرفم رو بزنم. ولی یاد گرفتم. تو خودت نمی خوای یاد بگیری. تا آخر عمر که من و مامانت نمی تونیم به جات حرف بزنیم..." 


هیچی دیگه، نابود شدم اصن. مثلا تا الآن فکر می کردم بابام فکر می کنه من چه نویسنده ی ماهری ام و چه قلم خفنی دارم که هی تابستون سرش رو کرده بود تو جون من پاشو برو کلاس نویسندگی. حالا الآن بعد شیش ماه فهمیدم اهداف والاش از کجا آب می خورده. :|


   طی این صحبت خوشگلمون، یکم سعی کردم متنبه بشم  و خیرات سرم آدم اجتماعی تری بشم، خودم برم از نماینده ی ترم بالایی ها جزوه هام رو بگیرم امروز. ده بار قبلش با خودم تکرار کردم :"می ری بهش می گی: بابت هزینه ی جزوه ها من چه مبلغی رو باید بپردازم؟" تو اتوبوس ، تو راه، دم در ورودی. تکرار و تکرار.

   بعد رفتم به جاش یک جمله ی چرت و پرتی بهش گفتم که الآن حتّی روم نمی شه اینجا بنویسمش. :))))) فقط اینکه دارم از خنده خفه می شم دیگه آبرو هم واسم نمونده پیش دوستام. 


   نمی دونم از بچگی هی خودم حس می کردم اوتیسم دارم. شاید از پنجم دبستان اینا. خوب اطلاعاتم در مورد بیماری ها بالاتر بود شاید یکم سعی می کردم رو خودم عیب بذارم. ولی الان کم کم داره جدی جدی حس اوتیسمی ها بهم دست می ده. اصلا نمی دونم از کی اینقدر لال و خجالتی و بی سر و زبون شدم. واقعا یادم نمی آد تو بچگی هام مشکلی بوده باشه. این هرچی که هست رفته رفته ایجاد شده، اون قدر آروم جا خوش کرده که الآن دیگه خود خودم شده و با گاز انبر به زور باید یه کلمه از ته حلقومم بکشم بیرون.

   خوب دیگه اینا قصه نیست همه ش واقعیه. شاید تو دور و بر شما هم یکی مثل کیلگ وجود داره که برای ادا کردن هر کلمه ش کلییییی از قبل تمرین کرده و بازم می آد چرت و پرت تحویلتون می ده. مسخره ش نکنین،  دست خودش نیست! هعی... بهش یاد بدین چه جوری حرف بزنه و احساس احمق بودن و اضافه بودن نکنه...




به قول گروبز : کیفور!

 به نام خدا،

این عکس:



تا کیفور بعدی شما را به خدای هفت ها می سپارم.


   آهان. فقط یکم غر بزنم: جناب کمیته ی اضطرار آلودگی هوای تهران. این اصلا رسمش نبود! قرار نداشتیم که تو هفته ای که من به تنهایی خودم تعطیل بودم و می خواستم عین سیخ داغ بکنمش تو چشم همه ی اونایی که تعطیل نیستن و کلی سوز به دلشون کنم (من جمله ایزوفاگوس)، بزنی تعطیلشون کنی. اصلا حقّم نبود. مگه من باهات چی کار کرده بودم به غیر از حسرت هایی که گاه و بی گاه خوردم وقتی می گرفتی همه رو تعطیل می کردی الّا من؟ می ذاشتی برن تو دود خفه شن اصن. قرار بود من تنها خونه باشم عشق و حال کنم. با این وضع الآن همه با هم خونه ایم، منم باید برم بچپم تو اتاق درس بخونم، اونا هم عشق و حالشون رو می کنن. تازه حتّی باید بیبی سیتینگ هم بکنم: ایزوفاگوس رو بیدار کن، براش تخم مرغ درست کنی واسه صبحانه، کیلگ یادت نره واسش میوه پوست بکنی ها، ساعت دوازده ظهر ناهارش رو گرم کن بلد نیست با ماکروفر کار کنه، دیر ندی ناهار رو بهش خودت خواستی نخور ایزوفاگوس بچّه س دلش درد می گیره، بفرستیش بره بخوابه واسه ظهر، حواست باشه درس هاش رو بخونه بازیگوشی نکنه و کلی اُردر دیگه. آقا من اصلا فرجه نخواستم. این فرجه ی جهنّمی چیه افتاده تو دامن ما؟ :((( همه ش تقصیر توئه کمیته ی به درد نخور! لذّت سوز به دل کردن رو از من می گیری هیچ غلطی هم برای آلودگی هوا نمی کنی. متاسّفم.


   راستی جناب رفسنجانی.خداوند رحمتتان کناد ولی شما هم کارت درست نبود افتادی تو فرجه های ما مردی که الآن بچه هامون خوشحال باشن. مثلا نمی شد اون روزی که من داشتم پاره پوره می شدم بین اون همه جزوه، می مردی؟ فرقش فقط دو هفته بود. این دو هفته رو نمی شد تخفیف بدی زود تر بشتابی به دیار باقی؟ دیگه  اینا رو هم نمی تونم سوز به دل کنم متاسفانه چون واسشون فرجه جور کردی. قرار بود فقط خودم تنها تنها فرجه داشته باشم. اه. #فیلینگ_سو_خبیث

تازه برنامه ی جمعه م رو هم به فنا دادی. بعد عمری یکی افتخار داده بود دعوتمون کرده بود تولّد!  واقعا که دولت مرد، تو هم این رسمش نبود. اه. الآن این کادو رو کجای دلم بذارم؟ اه.


+ خوبه این هفتا هستن بهم انرژی بدن، تازه اصلا تلاشی نکردم واسه گرفتن اون عکسه. یک بار در روز گوشیم رو چک کردم، خیلی شیک با این صحنه رو به رو شدم!

تازههههههه یکی از استادا هم دستش درد نکنه نمره ی جنینم رو از شونزده کرده هیفده و نیم. بعد مثلا یکی دیگه از شونزده ها رو دست نزده، اون یکی رو هم کرده هفده. خلاصه اینکه ماچ ماچ از راه دور استاد. :* همیشه تو قلب من جایگاه ویژه ای داشتی با اون موهای تمام سپیدت که منو یاد گرگ های پیر می انداخت. سپیددندان بذارم اسمت رو خوبه؟  # ایده :{

دیگه چی؟ :)))) نمره ی جک و جونور ها هم اعلام شده. دو نمره بالا تر از چیزی که فکر می کردم بهم دادن. فرض کن کیلگ، چه بلایی سرت اومده که این ترم نمره های گندت در حد نمره های خوب اون ترمت می شن. #کیلگ_خرخون_بدبخت. یکم سرت رو از اون کتابا بکش بیرون خب(هرچند حس می کنم دیگه اون قدرا هم نخوندم، بازم به مقادیر خیلی زیادی شب امتحانی ام ولی نمره هام با دو ترم قبل یهو خیلی فرق کرده). من انتقال دائمم رو بگیرم، یه نمره بالای هیفده گرفتم خودم می آم فحش کش می کنم خودم رو. اصلا همه رو می افتم بیاییم دور هم بخندیم. چیه خوشم نمی آد نمره م مثه این خرخونا بالا باشه دیگه تا این حد. دانشگاهی گفتن دبیرستانی گفتن. من تک می خوام اصلا. در اسرع وقت. #موجود_تک_ندیده


دیگه هیچی دیگه، نمی دونم زور کدوم یکی از اراجیفی که بالا ردیف کردم به اون یکی می چربه. انرژی مثبت ها یا منفی ها. به هر حال. می گذرونیم.

جانش را مکید، کراوتش را سفت کرد و رفت دنبال دیگری

   بابام می آد تو خونه، به یه لبخند مضحک غریبانه ای می گه:"یکی از دولت مردا مُرد... فرض کنین کی؟"

من سعی می کنم با سرعت اونایی که هیجان انگیز می شه مرگشون ولی دور از انتظارن رو اوّل بگم.

- "خامنه ای؟"

- "نههههه."

- "رفسنجانی؟"

- (مکث می کنه شاید انتظار نداشت رو انتخاب دوم بزنم تو خال) آره.

منم یکه می خورم. منم انتظار نداشتم درست باشه. آخه همین طوری داشتم رو هوا می پروندم.

عزیز ناله می زنه و می گه: "آخ... آخ... آخ."

بعدشم با خودش می گه:"یک چیزی بهش دادن کشتنش، ها؟"


   می دونی وقتی از اوّل که به دنیا می آی دنیا رو به یه سری آدما و شرایط خاص می بینی و هر چند وقت یه بار هی درباره شون می شنوی، یهو خیلی پوچ می شی وقتی می گن مُرد. با خودت می گی یعنی که چی؟ به همین راحتی و پوچی؟ این همه کشیدیم که تهش اینجوری بمیره؟ اینقدر راحت و پوچ؟ نمی تونی تصور کنی که همه قراره بمیرن. یه سری ها بای دیفالت تو مغزت نا میرا تعریف می شن و این به تناقض می کشوندت...


+یکی از جمله های ناب یکی از کتابا بود یادش افتادم. تو اینستا خوندمش قبلا. می گفت: 

"هر وقت از آدمای دور و برتون حالتون به هم خورد و دیدید دیگه حتّی یه ثانیه هم نمی تونید شرایط رو تحمل کنین، به این فکر کنین که تو فاصله ی ماکسیمم صد سال دیگه هیچ کدومشون نیستن. هیچ کدومشون با هیچ کدوم از کارهای کوچک و بی معنی شون. سیاست مدارا، بازیگرا، موزیسین ها، شما و دوستاتون. تو ماکسیمم صد سال دیگه هیچ کدوم تون نیستین. یه نژاد احمق دیگه ای از بشر اومده رو کار."


سعی کنید چند تا احساس زیر رو متصور بشید:

+می تونین خودتون رو الآن جای رهبر بذارید و فرض کنین چه احساس قاراشمیشی داره؟  از اون ور خودش به اون پیری، از اون ور اینکه از هم دوره ای هاش تقریبا دیگه همه مردن، حالا جدا از اینکه شاید خیلی هم باهاش نقطه ی مشترک نداشته باشه، هم دوره ای بودن...

+ عزیز چه احساسی داره الآن؟ نمی تونم تصورش کنم اینم. الآن بابام داره بهش می گه:"دور از جون شما، یه پنج شش سالی ازتون کوچک تر بود..." من که مثلا خیرات سرم جوونم حس خیلی گندی گریبان گیرم شده، وای به حال سن بالا هامون.

+ اون وقتی که بخوایم تو کتاب تاریخ نواده ها و نسل آینده مون عکساش رو نشون بدیم و بگیم این یارو وقتی من نوزده سالم بود مرد. و اونا احساس کنن که ما چقد پیریم چون این یارو با خمینی هم عکس داره حتی...!

+ نمی خوام بترسونمتون ها... ولی خودش الآن چه احساسی داره؟ اگه این قضیه ی به برزخ رفتن و اینایی که تو دینی خوندیم راست باشه، الآن داره چی کار می کنه؟ راستش راننده تاکسی ای ندیدم که سوار ماشینش بشم و نگه رفسنجانی دزد بود. 


حس خوبی نیست، من می ترسم. زیاد. این آهنگایی که توش هوار هوار هم داره و از تو تلویزیون پخش می کنن اصلا باحال نیس.

باز دوباره یکی افتاد مُرد، من آب روغنم قاطی شد. هعیییی...


هاهاها، چه قدر مریضمون خوشجل بال بال می زنه

   بالاخره رسیده خونه و اومده ساعت یک و نیم نصف شب برای من از مریضش تعریف می کنه و می گه:"کیلگ، فکر کنم عزراییل واقعا نشونش کرده و دست از سرش بر نمی داره." بعدم به صورت هیستریک غش غش می خنده تا جایی که خنده ش نفس کشیدنش رو بند می آره.

می گم:"چه طور؟"

خیلی ریلکس چایی ش رو سر می کشه و می گه:"هیچی،فرض کن علاوه بر این وضع عفونت خودش، تو اتاق عمل نفسش بند اومده بود و دکتر بیهوشی مون داشت با دستگاه اکسیژن رو پمپاژ می کرد، ولی دستگاهه نو بود و رو کش داشت."

من گیج و منگ به همراه سر درد مسخره ی کشنده م (که مسبب ش همین خانوم باشن چون فهمیدم موقعی که خواب بودم برای اینکه بیدارم کنه اومده رو تبلتم و محض فان باهاش ور رفته و منم اصلا یادم نمی آد اون موقع تب وبلاگ یا هر چیز دیگه ای رو بسته بودم یا نه. :|) نگاش می کنم و می گم:"چی؟"

و طی توضیحات اضافه تر می فهمم اون دستگاهی که مثل تلمبه س و فشارش می دن تا اکسیژن بفرسته تو ریه های طرف، یه روکش داره و چون نو بوده یادشون رفته بوده که روکش رو بر دارن. حالا این دکتر بیهوشی بدبختشون هی هندل می زده، زیر دستش این مریضه هی کبود و کبود تر می شده چون اکسیژن ها بهش نمی رسیده. :))))

   گفتم نصف شبی براتون تعریف کنم، پند بگیرید دفعه ی بعدی که خواستید برید اتاق عمل  _که البته خدای دور کناد_  قبل اینکه بیهوشتون کنن، برید دستگاهه رو شخصا چک کنید. حالا این که هنوزم که هنوزه داره می خنده، ولی من خنده رو لبام ماسیده، نمی دونم کلا نمی تونم به عنوان موضوع خنده دار بهش نگاه کنم یا اینکه به خاطر درد سرمه.

   ولی دارم فکر می کنم بعضی موقع ها مثل الآن، این قدر خنده هاش قشنگه که می تونم اون جوری که دلم می خواد دوستش داشته باشم و یه دیقه از فکر اینکه در روزای عادی باید مدام باید باهم سر جنگ داشته باشیم بیام بیرون. حیف که خیلی کم پیش می آد اینجوری باشه تو خونه. فکر کنم الآن یکم زیادی استرس داره واسه این مریضش قاطی کرده مداربندیاش. ای کاش همیشه این قدر خنده رو و مهربون و دوست داشتنی بود...


دو تا آیا می دانستید هم براتون پیام بازرگانی برم، بعدشم کپه ی مرگم رو بذارم ببینم سر درد کوفتیم خوب می شه یا نه.


۱) آیا می دانستید؟ از نظر تئوریک این درد مسخره ای که من دارم می کشم هیچ ربطی به مغزم نداره؟ منم تازگی طی همین ترم فهمیدم. هیچ کدوم از سر درد هایی که گاه و نا گاه می کشیم کوچک ترین ربطی به مغزمون ندارن. اگه مغز یکی رو با هاون بکوبیم، هیچ گونه دردی حس نمی کنه(البته خوب چیزی از سیستم عصبی ش نمی مونه که بخواد درک کنه، ولی دردش نمی آد اصلا) چون تو خود مغز گیرنده ی درد نداریم. سردردهای ما به خاطر تحریک گیرنده های دردی اند که توی دیواره ی رگ های مغزی مون هستن و زیر جمجمه قرار دارن. به اونا لعنت بفرستین.


۲) آیا می دانستید من همه تون رو سر کار گذاشته بودم و الآن حدودا چهل و هفت سالمه؟ خخخخ. تصورش برای خودم هم مضحک و مسخره س. چه جوری این همه مدت خودم رو گول زدم که نوزده ساله ام و هر شب از ترس بیست ساله شدن به خواب رفتم؟ طبق جزوه ی ژنتیکی که امروز خودم رو کشتم و رسیدم یه جلسه ازش رو بخونم:

"مبدا همه ی ما در زمان بارداری مادربزرگ هایمان می باشد. چون گامت های مادران ما هنگام بارداری مادربزرگ هایمان شروع به تقسیم کرده اند..."

شما چند سالتونه؟ :))) گول نزنید خودتون رو. سر انگشتی که حساب کنیم من یه نیم قرنی از خدا عمر گرفتم.:)))


پ.ن: و قسم به ده روز پشت سر هم فرجه ی امتحانی. به خواب هم نمی دیدم این بهشت رو. البته فاکتور بگیریم که پاره شدیم رسما اون اولاش. ولی الآن موسم عشق و حاله.


پ.ن دویّم: گفتم براتون بنویسم امروز به اون یارو هم کلاسی خودکارقرض بگیرم (از این به بعد احتمالا بهش بگم خودکار آبی) آدامس تعارف کردم. خیلی شیک خوردش و پوستش رو ول کرد رو میز و رفت. هی هرچی من سعی می کنم ازش خوشم بیاد. البته نمی دونم چرا سوزنم رو این گیر کرده. من با چهارصد و اندی نفر دیگه هم کلاسی ام الآن ولی اینجا فقط براتون از همین یه نفر نوشتم و هی آنالیزش کردم. به هر حال. تو اتاقتون هرچه قدر خواستید، نا مرتب باشید مثل اتاق من که از هر سوراخ سنبه ایش هسته ی لواشک و پلاستیکاش می زنه بیرون. کاملا سیف زونه و حقتونه. ولی آقا. دانشگا؟ پوست آدامس تعارفی تون رو بندازین تو سطل آشغال تو  رو خدا. تالار رو هم به گند نکشید.


پ.ن سیّم: اون قدری که ایزوفاگوس به عنوان یک طفل کلاس ششمی سیزده ساله فحش اونجوری بلده من بلد نیستم. :| این دهه هشتادیا گودزیلان واقعا! :| قشنگ همه رو هم به عنوان تحفه از مدرسه می آره، می آد اوّل رو من امتحان می کنه ببینه واکنشم چیه. امروز یه فحش جدید یاد گرفتم. :)))) و البته کل بعد از ظهر هم داشتم نوار ذهنیش رو فرمت می کردم که جلو مامان  بابام سوتی نده. 

کلّه مکعبی ریزشده اپیزود وان

   خب. این فکر خیلی تو کلّه م بود.  دیدین خیلی وقتا تو زمینه ی کامپیوتر یه ریزه کاری هایی وجود دارن که در درجه ی اوّل تو به خودت می گی حالا باشه اون قدر ها هم مهم نیست ریزه به چشم نمی آد ولی تهش خیلی رو نروه و انگاری با وجودی که ریزه کاریه  عدم وجودش خیلی احساس می شه و باید یادش بگیری.

   اینا رو کسی یاد آدم نمی ده. حتّی تو کلاس کامپیوترا. چون مشکلاتی ان که آدم خودش طی کار با کامپیوتر باهاش مواجه می شه و خودش باید درستش کنه وقتی که به هیچ کسی دسترسی نداره.

   من معمولا وقتی اینجوری تو آمپاس قرار می گیرم، گوگلش می کنم. نود درصد موارد جواب می ده. و مطمئن باشید که گوگل فارسی نه، گوگل انگلیسی. شک نکنید که تو گوگل کردن فارسی هیچ چیز به درد بخوری پیدا نمی کنید مگه اینکه دیگه ترفند خیلی واضحی باشه.  البته اینم بگم که کلا کار ساده ای نیست. گاهی بوده صرفا به خاطر اینکه فلان متن رو توی فلان نرم افزار بخوام راست چین کنم سه ساعت تو اینترنت گشتم و تهش بالاخره جوابش به دست اومده یا گاهی اصلا به دست نیومده.

   ولی خب کلا من خیلی با خودم فکر کردم که اینا رو تو وبلاگم جمع کنم. شاید از همون اوّلاش که اینجا رو زدم، این کار رو دوست داشتم و الآن اگه تو نوشته های منتشر نشده م بگردم پنج شیش تا جالبش رو داشته باشم که آپلود کنم. به هر حال امروز یکی به طرز خارق العاده ای ایده ش رو انداخت تو سرم که دیگه وقتشه استارتش رو بزنم. هر وقت رو مودش بودم چند تا از چیزایی که یاد گرفتم یا قبلا بلد بودم رو آپلود می کنم اینجا به همراه عکس. احتمالا به درد یه سری ها می خوره دیگه. به درد هم نخورد فدای سرم. :))) قطعا به درد خودم می خوره با این حافظه ی ماهی قرمزیم. (راستی براتون نوشته بودم که قیافه ی معلّم های دبیرستانم دارن محو می شن از تو ذهنم؟)

   آهان اینم بگم که منم اون قدرا بارم نیست تو این موارد. یعنی خب برنامه نویسی م یه زمانی اکی بود ولی با نرم افزار های دیگه در حد عمومی بلدم کار کنم نه مثلا در حد خفن و اینا. صرفا به اشتراک گذاریه . شما هم اگه چیزی بلدین باهام به اشتراک بذارین یاد بگیرم ازتون و مثلا  اگه روش بهتری  نسبت به روش های من بلدین حتما حتما یادم بدین. خیلی خوش حال می شم مطمئنّا!

پ.ن:اگه اندازه ی عکس ها خوب نیست فول اسکرین بازشون کنین (کلیک چپ، ویو ایمیج). راه دیگه ای به ذهنم نمی رسه. قالب لعنتی م از عکس بزرگ تر از این پشتیبانی نمی کنه!


ریزه کاری اوّل)  نحوه ی ایجاد خط مورب در یک جدول در نرم افزار ماکروسافت ورد2010

این ترفند برای درست کردن یه برنامه ی کلاسی به درد می خوره. نمی دونم شما کلاس های زیر خط روی خطی داشتین یا نه. ولی خب. درست کردن این زیر خط رو خط ها توی برنامه خیلی ساده س در حالی که از بیرون این جوری به نظر نمی آد. خب جدول زیر رو ببینید.

من دلم می خواد توی خونه ی اول ردیف هفتم یدونه زیر خط روی خط درست کنم.





اوّل اون خونه رو انتخاب می کنیم و می بینید طبق تصویر زیر اون بالا پنجره ی Table Tools باز می شه که مربوط به ویژگی های جدوله. اون گزینه ی Borders رو که اون بالا هست توی همین منو انتخاب می کنیم تا باز بشه.



خب الآن تو تصویر زیر می بینید منوی باز شده ش رو. اون گزینه ی نارنجی رنگ رو نگاه کنید. اون گزینه ای هست که برای خط مورب باید انتخابش کنیم.Diagonal Border  های بالا رو و پایین رو. هر کدوم رو دوست دارید انتخاب کنید.من  یدونه بالا روش رو انتخاب کردم.



حواستون باشه که این خط هایی که ایجاد می کنیم کاملا  صوری اند و برای این که زیر خط یا روی خط بنویسید باید از خودتون خلاقیت به خرج بدید. مثلا توی همون خونه اوّل روی خط رو بنویسید و بعدش یه انتر بزنید تا نشانگرتون  ظاهرا بره زیر خطر و بعدش اون چیزی که می خواین زیر خط رو تایپ کنید. بسته به نیاز از اسپیس هم می شه استفاده کرد یا مثلا اندازه ی فونتش رو هم میشه تغییر داد که قشنگ برن زیر خطر و روی خط و زشت و بی ریخت نشه.



ریزه کاری دوم)  نحوه ی ایجاد شماره صفحه در نرم افزارماکروسافت  پاور پوینت 2010

شماره صفحه درست کردن توی پاور اصلا سخت نیست. مسیرش اینه:

insert tab-----> text section----->slide number

بعد یه صفحه ای باز می شه به نام header & footer. توی این صفحه ی جدید تیک مربوط به قسمت slide number  رو بزنید.

اسلاید هاتون شماره دار می شن طبق شکل زیر.



ولی اگه بخوایم برامون شماره صفحه رو بزنه و بگه که این شماره از چند تا اسلاید باقی مونده هست چی؟ یعنی مثلا ما توی اسلاید سوم قرار داریم و کلا 56 تا اسلاید داریم. دلمون می خواد اون زیر بنویسیم اسلاید شماره ی سه از پنجاه شش تا.

فکر کنم ماکروسافت ورد این قابلیت رو داره که خوب بری تنظیماتش رو دست کاری کنی و خیلی شیک این کارو برات درست کنه. (که البته الآن یادم نمی آد!!! :دی)

ولی پاور این جوری نیست. فقط شماره اسلاید رو می زنه و خلاص.

برای همین ما هم به صورت دستی مخاطب هامون رو گول می زنیم. :)))

اول می ریم پایین اسلاید اوّلمون که شماره صفحه داره. روی شماره صفحه کلیک می کنیم تا تکست باکس مربوط به شماره صفحه انتخاب شه.



وقتی انتخابش کردیم ، اوّل یه Ctrl +C  می زنیم تا عین همین تکست باکس رو کپی بگیریم. بعد پشت بندش یه Ctrl +V می زنیم که نسخه کپی شده Paste بشه. حالا دو تا شماره صفحه داریم تو اسلاید اولمون. یکی از قبل بود، یکی هم خودمون از روش کپی گرفتیم که هرچی دلمون می خواد رو توش بنویسیم.



اون دومی رو که خودمون ایجاد کردیم رو با موش موشک جا به جا می کنیم تا بره هم تراز شماره ی اصلی صفحه قرار بگیره.



وقتی دو تا تکست باکسمون هم تراز شدن تو دومی هر چی دلمون می خواد می نویسیم.  من دوست دارم یه اسلش بذارم به علاوه ی تعداد کل اسلاید هام تا مخاطب بفهمه چند تا اسلاید مونده که تموم شه. وقتی همه ی این کار ها رو کردیم یه تقه می زنیم رو فضای خالی و تموم می شه.



حالا برید رو اسلاید دوم مون. بد بخت شدیم! چرا؟ فقط اسلاید اوّلمون این خاصیت رو داره و بقیه شماره صفحه ی معمولی دارن. این که غصّه نداره.



بر میگردیم رو اسلاید اوّل. تکست باکس جدیدی رو که درست کردیم انتخاب می کنیم و Ctrl+C می زنیم تا کپی شه.(دقّت کنیم که جای خوب گذاشته باشیمش چون تو صفحه های بعدی هم همون جا ظاهر می شن و جا به جا کردنشون دردسر می شه!)



خب. حالا به صورت کاملا دستی و خر کاری و زمان بر(!) می ریم روی اسلاید های مختلف. یدونه Ctrl+V می زنیم روی هر کدوم. یعنی روی هر اسلاید یه بار این ژانگولر رو می زنیم و می بینیم که اون تکست باکسی که درست کردیم توی اسلاید ها ظاهر می شه! و تمام. حالا ما یه پاورپونتی داریم که هم شماره صفحه داره هم توی هر اسلایدش نوشته کل پاور چند صفحه س و مخاطب می تونه بفهمه که چه قدر دیگه باید تحمّل مون کنه.




پ.ن: یه وقتایی هم هست مثل امروز، احساس خنگ بودن محض می کنی... می آی وبلاگ با خوندن یه پیام اون قدر حالت خوب می شه که به خودت می گی، به درک که تو پزشکی هیچ استعدادی ندارم و لامی که همه می نویسن گانگلیون رو نوشتم سلول اقماری و استادش هم بهم گفته مشکل خودته که اینقدر ریز نوشتی ازت قبول نمی کنم چون هیچ کس دیگه ای مثل تو ننوشته. (برای توضیح، سلول اقماری یه نوع سلولی هست که توی گانگلیونه و از نظر تئوریک جواب کوفتی من غلط نیست!) به هر حال مهم اینه که فکر می کنم  علاقه م کلا توی یه زمینه ی دیگه ای هست و همین جوری الّابختکی باهاش حال می کنم و مثلا یه نفر هست به غیر از خودم فکر کنه من واقعا تو این زمینه شاخم. هاه. چه تلخ. 

خب کاملا مشخصه که هیچ استعدادی ندارم تو رشته ای که پدر و مادر برام ترتیب دادن، من دبیرستان بودم امتحان هندسه می دادیم یا مثلا یا فیزیک یا هرچی. بعد سوال امتحانی داشتیم شاخ و هیچ کدوممون نمی دونستیم اصلا جوابش چی چی هست. من ته سوال فقط ایده هایی که به ذهنم می اومد رو لیست می کردم. بعد یهو می دیدی دو نمره هم از بیست اضافه می آوردم. حالا اینجا. مثل ابله ها فقط می خونم و می خونم و تهش سوالی رو هم که بلدم غلط می نویسم چون استادش فکر می کنه من زیادی به جزئیات پرداختم.تف بزنن تو این رشته ی مزخرف خاک بر سری که دیگه واقعا داره منو می کشه! اه.

ازین رشته ی به درد نخورم هم فقط مدرکش رو می خوام. دور و بر من اینایی که تجربی خوندن ذهنشون فوق العاده کور شده و قدرت تمایز شون رو از دست دادن. من که نمی خوام بذارم ذهنم مثل یه تجربی کور بشه.

نمی شه همه ی هفت های دنیا به یه نقطه ختم شن؟

   سال نوی میلادی  خوش عدد خود را چگونه آغاز کردید؟

وقتی که با وجودی که می دونستید ساعت اون ور آبی ها با ساعت تهران میزون نیست، بازم راس ساعت دوازده تهران  یه آرزو کردید واسه سال نویی که هیچ ربطی بهتون نداره و آزمندانه به برآورده شدنش خندیدید...

صبح روز بعدش هم واسه استاد مسخره ولی نمره بده ی درس عمومی تون به زور ۱۸ صفحه مطلب تایپ کردید و بعدش یهو برق رفت و یه قسمتی ش پرید و شما هم برای اینکه سال جدید میلادی تون که بازم بهتون ربطی نداره ولی خوش عدده از همین اوّل به گند کشیده نشه، رفتید شربت آبلیمودرست کردید و نوش جان فرمودید. 

و البته تا سه ی ظهر لنگ همون هیجده صفحه ای بودید که اپسیلون به مفهومش اعتقاد نداشتید و باهاش مخالف بودید ولی چون می دونستید استاد اینجوری دوست دارن، همون رو نوشتید و سند کردید.

بقیه ش رو هم که به صرف شیرینی و شام (بخونید جزوه و کتاب)  از فرجه ی خوشگل امتحانتون لذت بردید.

الآنم دارید فکر می کنید چه قدر مسخره س که سال ۹۷ شمسی هیچ جوره نمی تونه کوچیک ترین تداخلی با ۲۰۱۷ میلادی داشته باشه...

چرا آخههههههه؟

هفت دوستاش بزنن قدش. فلور؟! های فایو؟ :)))

 تازه امسال آی او آی هم تو ایرانه. فرض کن من از زمانی که دوم دبیرستان بودم منتظر بودم دو هزار و هفده شه جهانی تو ایران برگزار شه. کف دستم رو بو نکرده بودم که دو هزار و هفده که بشه خودم دیگه کامپیوتری نیستم که. :(((

اینم که عزیز پیشمون بود در لحظه ی تحویل سال، خیلی خوب بود. دوستش دارم. رفتاراش عجیب غریب و منحصر به فردن... عین یه بچه که اصلا قابل پیش بینی نیست!

ایزوفاگوسم که الآن اومده از تو روزنامه می خونه کلش می خواد فیلتر شه. آقا من یه ماه کلشم رو خواستم تعطیل کنم و تمام مدتی که دارم درس می خونم به خودم وعده ی روزی رو می دم که تموم بشن امتحانا و برم کلش بزنم. کی جرئت کرده فیلترش کنه؟  به خدا همه شون رو می فرستم رو هوا این کارو کنن. اه.

نه نه، انرژی منفی نمی دیم، هیوده قشنگه، پس فیلتر نمی شه.

راستشو بگو بلاگ بی همه چیز، چی زیر لباست قایم کردی؟

   هاه. :))))) بحث اینه که به طرز مسخره ای چرت و پرت هایی که اینجا می آم می نویسم دارن مسیر زندگی م رو تغییر می دن. یعنی حداقلش اینه که اینا چیزی رو تغییر نمی دن و همه چیز خیلی تصادفی و شیک مطابق دغدغه های من تو دنیای واقعی همسو با چیز هایی که تو دنیای مجازی درباره شون غر میزنم پیش می ره. :)))

   مثل یه جور وسیله ی جادویی شده برام، من اعصابم خورده، می آم اینجا مثل دختربچه های دوساله نق و نوق می کنم و بعدش در فرصتی برق آسا نق و نوق هام به یه نحوی رفع می شن که باور کردنش برام یکم غیر قابل باوره. :|

   من مثال می زنم شما بگین اگه واقعا تا این حد عادیه ذهنم رو بیش تر از این درگیرش نکنم. ولی اگه عادیه نباشه، چه گلی بگیرم به سرم؟ یعنی تا این حد خواننده ی خاموش آشنا دارم که می آن اینا رو می خونن و بعدش می زنن گندهاشون رو درست می کنن با توجه به نوشته های من و کلا عکس العمل نشون می دن به اینایی که من دارم به هم می بافم؟ آقا من می ترسم. :|


مثال شماره ی 1:

   من اومدم توی پست دویست و هشتاد و نهم این بلاگ، (اینجا) نق زدم که ناراحتم. چون حس ضایع شدن می کردم. شدیییید. رفته بودم خودم رو بی علّت و بی جهت قاطی یه سری آدم نا شناس کرده بودم و خیلی حسّی و به دلیل اینکه مغزم بهم دستور می داد (که البته اکثر مواقع خودم هم از دستوراش سر در نمی آرم!) ازشون خواسته بودم که باهام سلفی بگیرن. انگار که سلبریتی ای چیزی باشن! :))) و خوب بعدش از روی بازخورد همون آدما دیدم که انگاری کارم خیلی نامعقولانه س و درک نشدنی. حس خورد شدن می کردم در اون بازه ی زمانی.

   یک هفته نگذشته بود که از همون اکیپ سال بالایی ها، یکی شون اومد پیشم. با هم اختلاط کردیم یکم، و تهش ازم خواهش کرد که اون عکسی که باهم دسته جمعی سلفی گرفتیم رو براش ایمیل کنم و دقّت کن کیلگ،  اون عکس رو فقط به خاطر من که توش حضور داشتم می خواست و نه به خاطر کس دیگه ای. چون اون زمانی که من رفتم عکس بگیرم باهاشون، خودشون هم داشتن عکس می گرفتن. خود همین یارو گوشی به دست و عکاس بود و در نتیجه کلی عکس داشتن که خودشون اکیپی با هم گرفته بودن.ولی من تو اون عکس ها نبودم. این عکسایی که دست من بود، تنها عکسایی بود که خودم توش حضور داشتم. و خب آره دیگه، خیلی شیک اومد گفت اون عکس دست جمعی ای که با هم گرفتیم رو برام بفرست یادگاری داشته باشم.

   اون موقعی که اینجوری شد واقعا سعی کردم بزرگش نکنم و باهاش عادی برخورد کنم. حتّی نیومدم اینجا بنویسمش... ولی تا چند روز انرژی مثبت ازتو چشمام رنگین کمون می زد! خیلی خوشحال بودم که بالاخره یکی از هزاران حسی که تو کلّه ی قرمه سبزی ایم هست، یه حسّ دو طرفه س. یعنی کاملا اون چرت و پرت هایی که در اثر این اتّفاق اومدم رو بلاگم پر کردم تو اون پست رو شدیدا ریختم دور. چون فرض استقرام غلط از آب در اومده بود و فکر کنم در حد اطلاعات عمومی ریاضیاتی بدونید دیگه... فرض استقرات که غلط باشه کلّ کلّش غلط می شه. انگار که پایه های یه خونه رو از کره ساخته باشی!


مثال شماره ی  2:

   به عنوان آخرین پستم، اومدم شخصیت یه نفر از بچّه های دانشگا رو به لجن کشیدم رو این بلاگ. (اینجا) اومدم فحش کش ش کردم و نق زدم که چه قدر حالم ازش به هم می خوره چون خودکاری که ازم قرض گرفته بود رو پس نداده بود و منم شدیدا تو آمپاس خودکاری گیر کرده بودم در اون لحظه و فلان و چی.

   ابدا کف دستم رو بو نکرده بودم که تهش اینجوری می شه. چه جوری؟ امروز بعد امتحان، از چند تا صندلی بغلی اومده پیشم.... (و مثلا در حالی که من دارم تو دلم بازم فحش می دم که خودکارم رو چی کار کردی نامرد و اینکه حالا دیگه چی می خوای ازم بِکَنی ببری، خودکار کافی نبود واست؟) که یهو پرت کرد تو صورتم: "خودکارت رو برات آوردم.یکم صبر کن  بهت بدمش."  و دست کرد تو کیفش تا خودکار رو از ته کیفش پیدا کنه.

   یاوه نمی گم اگه گفته باشم که برای کسری از ثانیه خشکم زده بود! یعنی حتّی فکر کردم با صدای بلند اینا رو داشتم می گفتم یا مثلا طرف قوّه ی ذهن خوانی ای چیزی داره. وای. از بیرون خشک شده بودم و مغزم با سرعت سرسام آوری داشت کار می کرد که من کی بند آب دادم که اینجوری شد!

   تهش خودکار رو بهم داد(و منم که اصلا فازم یه فاز دیگه ای بود و  اصلا حواسم نبود طرف رو مرام کُش کنم  و مثلا تعارف بزنم که قابل نداره و باشه پیشت و اینا) خودکار رو بدون هیچ حرفی ازش گرفتم (شاید قاپیده باشمش حتّی، یادم نمی آد درست!) که اضافه کرد:

"آره، همون روز تو سالن تشریح می خواستم بهت بدمش. از پشت سر کلی صدات کردم ولی نشنیدی!"

   ذهنم نهیب زد که جواب بده. با جمله ی چرت "آره. من خیلی وقتا نمی فهمم دور و برم چی می گذره و کلا توی یه فاز دیگه ای ام." مکالمه ی شیرینمون رو به پایان بردم که خب ازین جمله احتمالا برداشت می کنه شخصیت پارانوئید یا اوتیسمی ای چیزی دارم. خب الآن دارم فکر می کنم که چقد چرت جوابش رو دادم... ولی مهم نیست. اینم مهم نیست که اینقدری متعجب شده بودم که اصلا دیگه خودکاره واسم مهم نبود و الآن اصلا نمی دونم کدوم گوری انداختمش. مهم اینه که هی! طرف به اون عوضی ای هم که فکر می کردم نبود...

تهش چی؟ بعدش که کم کم به خودم اومدم، برگشتم یه لبخندی زندم که کل عضلات صورتم کش اومد و خیلی کوتاه وقتی داشت از پشت می رفت بهش گفتم:"هی!"

"راستی، مرسی!"

البته می دونی لحن اونم خیلی عادی نبود. دقیقا یه لحنی بود که انگار از اینایی که من نوشتم یا حالا تو ذهنم هست خبر داره و اومده خودکار رو پس بده که بگه:"بیا گدا. اینم از خودکارت. دیگه هیچ دینی نسبت به توی گدا صفت ندارم." نمی دونم. همچین دلی نبود کارش، وظیفه ای و خشک بود. ولی بازم دمش گرم، هورا خودکارم رو پس گرفتم.


پایان امثال و حکم. خب در کل اینکه:

   آشنایان عزیز(اگه واقعا هستید) آفرین. خیلی خوبه. همین جوری به خوندن  بی صدای بلاگ ادامه بدید و رفتار هاتون رو درست کنید چون خیلی بهم خوش می گذره! و هم چنان هم رو نکنید که می شناسید. واقعا چی می شد اگه ما می تونستیم این کوفتی هایی که رو دلمون باد می کنه رو یه جوری به گوش اونایی که می خوایم برسونیم و در عین حال طرف نفهمه که ماییم و بفهمه که کارش اشتباس! دنیا بهشت می شد.

+ به نظرتون وبلاگم می تونه مرده ها رو هم برگردونه اگه ازش بخوام؟ :-حسرت

+ یاد دریا به خیر. اونم سر کلاس وقتی درس می داد خیلی مثال مثال می کرد. :-دلتنگی


   پ.ن: راستش گفتم اگه واقعا با یک درصد شانس اینجا رو می خونی... شین جان. که البته برام سخته الکی پسوند جان بذارم جلوی اسمت چون نهایت شناختم ازت در حد همون خودکارایه که گرفتی و پسش ندادی و اینکه کلا سر کلاسا نمی آی که ببینمت! خب خواستم بگم، (اگه واقعا یه درصد شانس داشته باشم که اینا رو بخونی) دیگه دلگیر نیستم از دستت چون سعی کردی گندت رو درست کنی. تا قبل امروز یه حالت تدافعی گرفته بودم و یه پس زمینه ی بدی ازت داشتم تو ذهنم. الآن ابدا اون حس رو ندارم و خب همه ش رو ریختم دور و آماده ام که دوباره اطّلاعات دیگه ای درباره ت به دست بیارم و بیشتر بشناسمت! امیدوارم تو هم از اینایی که اینجا نوشته بودم دلگیر نباشی و یک یک مساوی شده باشیم و الآن با هم اکی باشیم. به هر حال منم اون موقع اعصابم خورد بود و شاید خیلی بی رحمانه قضاوتت کردم. خودکارم نداشتم تازه. بیا دوست باشیم. ماچ ماچ. :{

خودکار

   جوانک احمق. اومد تو سالن تشریح زل زد تو چشمام و گفت: "خودکار داری؟"

منم با این که هی دلم می گفت بگو نه بگو نه و تو دستم هم پر بود از جزوه و داشتم از کت و کول می افتادم و اصلا  هم حوصله نداشتم در کیفم رو باز کنم و از تهش همون یدونه خودکاری که سال به سال هم سراغش نمی رم مگه اینکه مجبور شم فرمی چیزی رو پر کنم در بیارم، برگشتم بهش گفتم آره. چون دلم نمی خواست دروغ بگم و اگه می گفتم نه در حالی که می دونستم یه خودکار ته کیفم هست یه حس مسخره ای بهم دست می داد. تهشم مجبور شدم بهش خودکار بدم.

موقع خودکار دادن برگشتم بهش گفتم:"فقط یادت باشه بهم پسش بدی برای امتحان ها خودکار دیگه ای ندارم."

یه خنده ی مسخره ی لوسی کرد و گفت:"اینجا امتحان هاش تستیه عمو."

بعدشم گذاشت و رفت.

الآن: منم و امتحان تشریحی فردام و خودکاری که ندارمش و شاید باورتون نشه ولی دیگه هم هیچ خودکار آبی دیگه ای تو اتاقم ندارم چون کلا  از بچگی با خودکار حال نکردم و همه چی رو با مداد نوشتم مگه این که مجبور بشم.

آدم به این بی شعوری دیده بودین؟ خب من افتخارش رو داشتم.

عاقا اصلا شما خونه تون پر خودکار، شما های کلاس، شما پول خودکار واستون چیزی نیست، شما با مرام، اصلا شما رو گونی خودکار نشستی. اگه به نظرت این قدر عجیبه که من روی خودکارم حساس باشم، چرا خودت گشادیت رو نذاشتی کنار و خودکار نیاوردی با خودت؟ من ابدا اینجوری نیستم و الآن خودکار آبی روونم رو می خوام که موقع انتخابش تو شهر کتاب حدود یه ربع داشتم خودکار های مختلف رو می کشیدم روی کاغذ تا ببینم کدومش اونیه که می خوام. بی شعور زده ست خودکار پنترم رو نابود کرده. قرمزش هست، مشکی ش هم هست، آبیش نیست. تازه خودکاره نوعه نو بود. شاید بیشتر از ده کلمه هم باهاش ننوشته بودم. که چی؟ من زیاد از حد حساسّم؟ به کسی چه مربوط؟ عشقم می کشه!!! وقتی می آی از من خودکار بگیری، باید با هرچی گفتم کنار بیای. وقتی می گم خودکار دیگه ای ندارم، یعنی واقعا ندارم و اصلا مثل شما ها نیستم که پشت هر حرفم ده تا نیش و کنایه و ضرب المثل قایم کرده باشم. چرا فکر کردی که مثلا باهات شوخی کردم و به کفشت هم نبود بیای خودکارم رو پس بدی؟ کاملا جدی بودم و الآن هم ابدا نمی بخشمت.


   نمی دونم شاید واقعا یه "خودکار" تا اون حدی که من دارم شورش می کنم موضوع مهمی نباشه... ولی از رو همین شخصیت خیلی ها رو می شه شناخت. شعور چیزی نیست که فقط با خوشگل حرف زدن و وراجی های بی جا و داف بودن و شاخ بودن بشه ساختش. عوضی.


+همه ش یاد خودم می افتم که همین چند روز پیش یه خودکار رو از یکی از بچه ها گرفتم تا برم باهاش فرم حضور غیاب پر کنم و بعدش اون بالا موقع حضور غیاب یکی دیگه اون خودکار رو از من گرفت و تقریبا من بعد حضور غیاب هیچ چی از کلاس درس نفهمیدم تا مطمئن نشدم که خودکار به دست صاحب اوّلش برگشته.


+هیچی دیگه الآن رفتم به ایزوفاگوس التماس کردم که بهم خودکار بده. بر عکس شده ها!!! همیشه  کوچیکه از خواهر یا برادر بزرگش چیز میز می گیره. الآن من دارم از ایزوفاگوس لوازم تحریر قرض می کنم. تا همین حد ندار و بد بخت...


پ.ن: هر کسی که اینو خوند، لطف کنه دفعه ی بعد که از جایی خودکار برداشت/ از کسی خودکاری قرض کرد حتما برش گردونه به صاحبش. شاید از نظر شما کوچیک و بی اهمیت، حتی اگه در حد یه دونه ی ارزن هم بود باید امانت رو برگردونید به صاحبش. این یه قانون خیلی واضحیه در جوامع انسانی که متاسفانه نمی دونم چرا خیلی ها حالیشون نیست!!!!


پ.ن بعدی: خب از اونجایی که ایزوفاگوس هم خودکاراش رو حاضر نشد بده به من (یعنی در این حد روابطمون قویه ها. خیلی شیک گفت نمی دم.)، رفتم رو انداختم به مامانم. حالا تا براش قصه ی رستم و سهراب تعریف نکنم، حاضر نمی شه بهم خودکار بده.

می گه: "طرف کی بود حالا؟"

- نمی دونم!

- یعنی نمی شناختیش؟

- خوب یکی از بچه های کلاسمون بود دیگه.

- اسمش رو هم نمی دونی؟

- نه! ولی چهره ش آشنا بود یکم.

- خب معلومه نباید می دادی خودکارت رو. مشکل خودته بکش حالا. مگه هر کی پیدا شد خودکار خواست، تو باید واسش تامین کنی آخه؟

- یعنی دروغکی می گفتم خودکار ندارم؟

- خب الآن که راست گفتی خیلی حال کردی نه؟


شما هم مثل من پوکر فیس شید، خوب؟ :|