از در اومده تو، من اینجا پشت کامپیوترم. با صدای جیغش هوار می کشه:
- مگه تو آدم این خونه نیستی؟ چرا ظرف پنیر بیرون مونده؟
(خیلی راحت می تونستم بهش بگم که استثنائا امروز رو از اتاق بیرون نیومدم و داشتم کتاب می خوندم و ظرف پنیر رو هم ندیدم که بخوام بذارمش تو یخچال وگرنه طبیعتا ظرف پنیر که پا نداره هر روز خودش بره تو یخچال یه امروز فلج اطفال گرفته باشه.)
- به من چه ربطی داره؟
- کی می خوای آدم شی؟ خسته ام از دستت کیلگ.
(دلم می خواد که بهش بگم منم خسته ام از دستت مامان. چون هیچ وقت شبیه مامانا نبودی واسم. از دست خودم هم خسته ام. از دست همه چی خسته ام. از دست دنیا. از دست زمین. از دست آسمون. از دست هوا. از دست ریه هام. منم از همه چی خسته ام. کمی صدام رو می برم بالا...)
- مگه من پنیرو خوردم که دارم به خاطر ظرف بیرون مونده از یخچالش بازخواست می شم؟
- مگه من باید چپ و راست هزینه ی شما رو در بیارم؟ مگه بابات وظیفشه وقتی می خوای بری فلان جا برسونتت؟ از صبح تا شب برای خودت بیکار نشستی تو خونه پات رو انداختی رو پات، هیچ غلطی نکردی.
(دلم می خواد جواب بدم بله با توجّه به یه دید زیست شناسی ساده و قانون جبر و اختیار کاملا وظیفتونه این کار ها و حتّی خیلی بیشترش رو برای بچّه تون انجام بدین اگه می خواید پدیده ی انتخاب طبیعی ژن هاتون رو از روی جهان هستی پاک نکنه. صدام رو می برم بالا تر...)
- آخ. ببخشید حواسم نبود که تو از صبح تا حالا داشتی سیر تکامل کائنات رو تغییر می دادی تو مطب! فکر کردی داری جهان رو عوض می کنی؟
(صداش رو پایین می آره. می دونه که این بار من دارم پیروز می شم. تیر آخر ترکش...)
- بمیری که از اوّل برام آینه ی دق بودی! از اوّل.
(می زنه به هدف. توی دروازه. گُل. من بازم باختم.)
الآن فقط حرف نگفته س که داره خفه م می کنه. نقطه ضعف دادن دست بقیه خیلی کار احمقانه ایه. برای همینه که من تقریبا هیچ کدوم از فکر هایی که اینجا می نویسم رو تو دنیای واقعی بیان نکردم. به محض اینکه فرصتش پیش بیاد نقطه ضعف هات رو نیزه می کنن و نشونه ش می رن به سمت روح و روان و قلبت. باهاش قلبت رو ریش ریش می کنن. شرحه شرحه می شی با نقطه ضعف هایی که خودت دستشون دادی. و این احمقانه س. خیلی. و من. یکی از نقطه ضعف هام مرگ بوده همیشه.
دلم می خواد بهش بگم تو غلط کردی، خیلی بی جا کردی آینه ی دقّ ت رو به وجود آوردی. من بهت گفتم به دنیام بیاری؟ من ازت خواستم زندگی ت رو جهنّم کنی واسه خودت؟ آیه ی الهی نازل شد که الآن وقت آفریدن آینه ی دق فرا رسیده؟ من بهت گفتم از جوونی ت بزنی بریزی به پام که بعدا منّتش بخواد رو سرم باشه؟ الآن باید پاسخگوی چی باشم آخه لعنتی؟ اگه می شه برگردیم عقب، به پیر به پیغمبر قول می دم به دنیا نیام که بعد ها بخوام همچین حرفایی رو بشنوم!
تو رو خدا. تو رو خدا اگه یه درصد نا مطمئن اید، بچّه به دنیا نیارید. التماستون می کنم. به دنیاش نیارید اون کوفتی رو.
من از طرف متنفّر هم باشم نمی تونم بهش بگم بمیری. خودم رو گم و گور می کنم که دیگه ریختش رو نبینم. خودم رو می کشم کنار. ذهنم هیچ وقت بهم اجازه نمی ده برای کسی آرزوی مرگ کنم. مرگ همیشه برام یه خط قرمز وحشت ناک بوده.
و حالا چی می بینم؟ از مادر خودم دارم می شنوم که الهی بمیرم. مادرم، کسی که من رو به وجود آورده داره اقرار می کنه که وجودم تو این دنیا یه باگ گنده س!!! به خاطر چی؟ به خاطر یه ظرف کوفتی پنیر. خدای من. چی از این عالی تر؟! چی از این هیجان انگیز تر؟!!!
و بدیش اینه که من تمام اینا رو تو ذهنم طبقه بندی می کنم. تک تک شون رو با ریز ترین جزئیات. شادی هام زود یادم می ره ولی حافظه م وحشت ناک تو این موارد که دوستشون ندارم خوبه. حتّی می تونم تن صداش رو موقع گفتن اون جمله تا سال های سال تو مغزم پلی کنم. اتّفاقا همه ی اینا رو به خودم می گیرم و باور هم می کنم. کاملا جدّی. همیشه همین بودم. در اوج شوخی ها و عصبانیّت ها هر اطّلاعاتی که لازم داشتم رو از طرفم به دست آوردم. اینا بهش می گن زود رنجی، کینه ای بودن و یا هر صفت نادرست دیگه. همیشه بهم می گن تو زود رنجی... دل نازکی... زود باوری... خیلی کینه ای هستی... ولی درستش همینه واقعا. چون دقیقا در اون لحظه س که از نظر روان شناسی مرز بین خودآگاه و نا خودآگاه در کسری از ثانیه از بین می ره و تو نمی تونی نا خودآگاهت رو کنترل کنی و هر چی خود واقعیت هستی رو می ریزی بیرون. فرویدم چپ و راست همینا رو تو کتاباش نوشته. هیچ وقت توفیری به حالم نداره که فردا پس فردا بهم بگن : "عصبانی بودم نمی فهمیدم دارم چی می گم!"
امروز سومین روزیه که باید تنها ناهار بخورم.
و نمی خورم! الآن یه سیب می خورم و می رم حموم بیفتم به جون دست پام اینقدر لیف بکشم روش که همه ی غمام بریزه.
* می دونی کیلگ الآن دارم فکر می کنم شاید داستان زندگی م شبیه این فیلم ایرانی ها شه که مادره میره بالای تخت بچّه ی جوون رو به مرگش، زاری می کنه فغان می کنه شیوون می کنه که تو رو خدا بیدار شو عزیزم. اگه من و مامانم تو همچین اپیزودی قرار بگیریم دو حالت داره.
یا اون اصلا شیون و زاری نمی کنه و از خوشحالی داره بال در می آره و دستش باشه یواشکی شلنگ اکسیژنم رو قطع می کنه.
یا واقعا دلش به رحم می آد و در حال شیون و زاری و صورت به ناخن خستنه، که اون زمان من وسط جهنّم هم باشم بر میگردم بهش می گم: "آرزوی خودت بود. دارم آینه ی دقّ ت رو می شکنم."
و بعد تمام. تق. می میرم.
تیتراژ فیلم بالا می آد.
همیشه که کلش آف کلنز رو باز می کنم و می رم سرباز تربیت کنم، چشمم به هیلر می افته و حالم به هم می خوره. خیلی با ایزوفاگوس سر این بحث کردیم بار ها.
+ اگه انتخابی بود، کدوم سرباز می شدی؟
+ اگه انتخابی نباشه، فکر می کنی از نظر سازنده ی بازی ها بیشتر شبیه کدوم سربازی؟
اوّلیش رو بی خیال چون سلیقه ایه، ولی به واسطه ی رشته ای که دارم و مسیر زندگیم، مطمئنّم سازنده ها منو به شکل یه هیلر با یه حلقه ی نورانی بالای سرم و دو تا بال کوفتی دو طرف دستام می بینن. و همینه که رو نرومه. هیلر احمق ترین سرباز کلشه. احمق ترین و لوس ترین. یعنی جامعه ی سربازای کلش رو می گیری و همیشه احمقانه ترین واکنش ها تو جنگ مال همین هیلره. اون قدر که همه معتقدن اگه تو جنگ نبریش سودش بیشتره.
یعنی من دارم این همه سختی می کشم تو دنیای واقعی سر پزشک شدنم ولی تهش فوق فوقش از نظر سازنده های بازی شبیه یه هیلر دامب و احمق و نفهمم. غمم می گیره خب.
عوضش تو کلش رویال که می رم احساسم کاملا بر عکسه. اونور همیشه این احساس رو داشتم که تو زندگی م یه کارت لجندری ام. و اگه تا حالا بازی نکردید هیچ ایده ای ندارید که لجندری کارت چیه و چه قدر خفنه. و منم نمی تونم میزان کم یاب بودن، عجیب غریب بودن و غیر قابل پیش بینی بودن این کارت رو بهتون بدم با نوشته هام. باید خودتون بازی کنید ماه ها تا بالاخره یه روز از هر هزار تا گنجی که باز می کنید یه دونه لجندری بزنه بیرون شاید بفهمید چی می گم.

اگه درکش کنید اونجاست که بالاخره با خودتون می گید برو عمو جون، این یارو چه اعتماد به سقفی داره کلا تو دنیای خرگوشی خودش سیر می کنه. آره دیگه.من هنوز به اون مرحله ای نرسیدم که بخوام قبول کنم یه آدم کاملا عادی ام مثل بقیه ی آدمایی که هر روز می بینم و سیرکلّی زندگیم هم با یکم اختلاف تهش مثل اونا پیش می ره. دلم هم نمی خواد اون روز رو ببینم. فکر کردن به معمولی بودن و یک هفت میلیاردم دنیا بودن، منو می کُشه. همیشه ته دلم مطمئن بودم که یه لجندری کارتم.
این اعتماد به سقفی که من دارم رو کمتر کسی داره. یعنی این قدر آدمای خفن هم سنّ خودم دیدم که اصلا کلّه ت سوت می کشه وقتی حجم موفقّیت شون رو نگاه می کنی. تو این جور مواقع از خودم پرسیدم دوست داشتی جای این می بودی و تهش با این استدلال: " اون طوری یه کارت اپیک همه چی تموم می شدی ولی دیگه لجندری نمی بودی!" برای طرف ته دلم آرزوی موفقیّت هزار برابر کردم بدون ذرّه ای خود کم بینی یا حسادت یا رشک و حسد. چون نمی دونم مغز احمقم همیشه این حس رو داره که از بقیه برتر و بالاتره. هر چه قدرم که خودمو کوچیک کنم، تضعیف کنم و ادّعای هیچی بودن کنم، مغزم واسه خودش هر سازی می خواد می زنه و بازم مطمئنّه که لجندریه.
ادّعای گنده ایه ولی می نویسمش. :))) واقعا تا حالا به هیچ کس حسودی نکردم. یعنی حتّی حسش رو ندارم که چه جوری می تونه باشه. حتّی احساس رقابت هم نکردم با کسی. به محض اینکه از یکی خوشم اومده کپی ش کردم رو خودم. یا حداقل دست و پا زدم که رو خودم کپی ش کنم. حالا نمی دونم نقطه ی قوّت حساب می شه یا نقطه ی خاک بر سری. ولی همیشه تو ذهنم فقط خودم بودم تو دنیا و کلا همه چی رو رام و مسخّر وجود حقیر می دیدم.
# نمی دونم تا چه حد با کلش آف کلنز و کلش رویال آشنایی دارید. شاید اصلا عمق حرفم رو متوجّه نشید، شاید حتّی سطحش رو هم متوجّه نشید. یه پست نسبتا طولانی نوشتم که بهتر بتونید درک کنید چی نوشتم. ولی اون قدر طولانی شد که این چند خط که هدف اصلی نوشته م بودن توش گم می شدن. چرک نویسش کردم و اومدم تو این پست جدید اینا رو نوشتم.
پ.ن: الآن کاملا پستم پتانسیلش رو داره یکی تون واسم کامنت بذاره لجندری کارت کی بودی تو کیلگ؟ و هزار مرتبه سجده شکر می خوام بکنم الآن. داشتم یه عکس اشتباه رو براتون آپلود می کردم که دودمان کل این سه سال بلاگ نویسی م رو به باد می داد. خوش حالم.
و باز هم موهبت تنهایی غذا خوردن. ها ها ها. بند ناف ما رو بریدن. به من چه دیگه. گرسنمه. الآن دارم تمرین می کنم بدون قاشق ماکارانی بخورم تا حواسم رو پرت کنم که البتّه کار سختی هست و به نظرم تمرکز زیادی می خواد ماکارانی خوردن بدون قاشق...عین ایتالیایی ها. چائو چائو.
به جدّم که من اگه یه رفیق پایه داشتم، هر روز ظهر می رفتم باهاش از تو آشغال فروشی های ولی عصر و انقلاب یه چیزی کوفت می کردم، طبیعتا پدر دستگاه گوارشم رو هم در می آوردم ولی حداقل این احساس داغون الآنم رو نمی داشتم.
(اوّل جمله ی پیش نوشتم به جدّم. جدیدا علاقه پیدا کردم گزاره های قسم طور بنویسم و البتّه فکر می کنم خیلی ناشی باشم تو استفاده ازش چون از بچگی یادمون دادن هیچ وقت قسم نخوریم. البتّه الآن هم برای کاربرد قسمی ش استفاده ش نمی کنم، ولی بار معنایی خوبی به جمله هایی که می خوام بنویسم می ده که فعلا عبارت جایگزین ندارم واسش. عبارت هایی مثل به خدا، به ریش مرلین، به جدّم و ... به خدا رو استفاده نمی کنم چون دوست ندارم، ولی بقیه شون کاملا اکی می زنن. عبارت جایگزین به ذهنتون رسید دریغ نکنین خلاصه کلّی استقبال می شه.)
داشتم می گفتم دوست و رفیق، فکر کنم دیگه وقتش رسیده یکم جهان گردی کنم. :-" به این حالت که دستم رو بچرخونم رو کانتکت های گوشی م و رو هر کی افتاد همون روز برم رو سرش خراب شم و باهاش ول بچرخم. اوّل صبح ها هم با این دیالوگ شروع شه که: "خب کیلگ امروز دلت می خواد کی رو بدبخت کنی؟" ایده آل به نظر می آد.
یه زمانی تو شونزده هفده سالگی هام، خیلی اینجوری بودم. به زور همه رو جمع می کردم دور هم و خلاصه کشون کشون می بردمشون این ور اون ور که دور هم باشیم. رفیق باز بودم به عبارتی با همه ی کم رویی بی حد و مرزم. چند سالیه این عادتم از سرم پریده، هم دانشگاه خیلی در گیرم کرد و هم می دیدم انگار یه حالت زورکی داره واسشون تحمّل کردن من یا به اون صورت پذیرفته نمی شم توسط جمع های مختلف. یا مثلا خیلی ذهنم در گیر مسائل جانبی می شد که الآن این آدمای دو رنگ و خنجر به دست چیشون شبیه دوست واقعیه که باهاشون می پلکم و در آن لحظه دلم می خواست فرار کنم از دستشون و فلان و بهمان. قصّه درست می کردم تو ذهنم. که واقعا همه ی اینا الآن به کفشم. الآن فقط می خوام یه نه ی گنده بچسبونم پس کلّه ی همه ی فکرام و کاری که عشقم رو می کشه بکنم چون با توجّه به اینکه حتّی تو خونه یه آدم پیدا نمی شه من باهاش غذا بخورم، فکر کنم زمان خوبی باشه واسه ی استارت دوباره.
استثمارشون می کنم دوست های دو رنگم رو. همه ی دور و بری هام رو استثمار می کنم. ها ها ها.
(در این لحظه ته بشقاب ماکارونی چرب و چیلی و آغشته به آبلیمو لیس زده می شود.)
چون در مورد دوست و رفیق و اینجور چیزا شد محوریت پستم، این چند خط هم اضافه بشه خالی از لطف نیست. خیلی به خودم نهیب زدم که این ایده م رو اینجا بنویسم که سیر تفکّر خودم رو یادم نره بعد ها.
چند وقت پیش داشتم با یه اپلیکیشن تغییر صدا ور می رفتم و تستش می کردم. یه گزینه ای داشت، صدای ورودی رو برعکس می کرد. یعنی تو فایل پنج ثانیه ای از صدای خودت ضبط می کردی، این یه فایل خروجی بهت می داد که از ثانیه پنج پخش می شد به اوّل. بدیهتا یه صدای چرت و پرت عجیبی بود که هیچ معنی ای نداشت. خلاصه همین جوری داشتم فکر می کردم کاربرد این گزینه که صدات رو بر عکس کنی، چی می تونه باشه.
بعد چند ثانیه یه ایده ی خفن به ذهنم رسید. اگه من یه آدم بودم که می خواستم با یه آدم دیگه رمزی ارتباط برقرار کنم و هیچ کس دیگه ای بو نبره، از همین روش استفاده می کردم. درست مثل اسکافیلد با کد گذاری های عجیب غریب و همه فن حریفش. اگه یه روز نیاز داشته باشم رمزی حرف بزنم با یکی، قطعا این روش خیلی به دلم می شینه.
مثلا اگه بخوام به ناخدای اسیر شده ی یه کشتی پر از دزد های دریایی، نقشه ی گنج رو لو بدم، یه فایل درست می کنم با صدای خودم و توش همه چی رو می گم. بعد با این اپلیکیشن صدام رو بر عکس می کنم. وقتی می فرستمش داخل کشتی، دزد های دریایی هرچی با هندز فری هاشون گوش می کنن پیام رو نمی گیرن چون برعکس شده و رسما چرت و پرته و فقط رو اعصابشونه. لابد با خودشون می گن بیا این سلیقه ی نابود ناخدای کشتیه که دیوونه ست و با این چرت و پرتا آروم می گیره. فایل رو می برن می دن دست ناخدا. و بعد ناخدا همون فایل برعکس شده رو با همون اپلیکیشن اوّلی که فقط خودمون دو تا ازش خبر داریم و قراره باهاش رمز بسازیم، دوباره بر عکس می کنه. خروجی ش در واقع می شه فایل بر عکس بر عکس. دو بار بر عکس. مثل دو تا منفی که تو هم ضرب بشن. و خلاصه اینکه پیام من برای نا خدا هویدا و معنی دار می شه و گنج رو زود تر از دزد های دریایی پیدا می کنه و پرتش می کنه تو دریا که دست هیچ کس و ناکسی بهش نرسه.
از مثال نا خدا که بگذریم، ساده ترش می شه اینکه من یه دوست صمیمی رله که باهاش فوق العاده راحتم می داشتم و صبح تا شب اینجوری واسش فایل درست می کردم و کلا با این زبون با هم حرف می زدیم. اون وقت کل زندگی م پر می شد از این فایل ها و حسابش از دستم در می رفت و بقیه ی دوستای خنکم رو با همین روش خمار می کردم که تحقیقا خیلی حال می داد. شاید بعد ها بر اثر گذر زمان دیگه ضرورتی نمی دیدم به این زبون شما ها حرف بزنم، چون اون یه نفر دوست شفیقم رو برای خودم کاملا شخصی سازی کرده بودم و سر همین قضیه می بردنم پیش روان پزشک که بچّه مون دیگه در حد همون لال طوری ش هم حرف نمی زنه. بعد دکتره می نشست فایل هام رو بررسی می کرد و هیچی نمی فهمید و اونم تو خماری می موند و ...بازم قصّه شد که. :))))
آره دیگه اینجور دغدغه ها. دلم هم درد گرفته الآن و واقعا ایده ای ندارم چرا چون همین الآن پرش کردم صاب مرده رو به قول مادر جان!!!
ببین دیگه تا چه حد گیجم و نمی دونم دارم دقیقا چه غلطی می کنم با تابستونم که ال کلاسیکو ها میس می شن تو برنامه م.
مثلا خودم رو واسه امشب سرحال نگه داشتم ولی نمی دونم چرا همین که زمان بازی شد، اصلا به کل از تو ذهنم پاک شد برم تلویزیون رو روشن کنم و رفتم نشستم به جاش شعر و غزل حافظ خوندم! تا امشب تو این تابستون، هیچ شبی هوس و همّت انجام همچین کاری به سرم نزده بود. دیوونه ی زنجیری.
الآن دقیقه ی هشتاد و هفتشه. می ارزه واسه سه دقیقه؟
[گریه های کشدار با اشک های نا مرئی معلّق در فضا.]
پ.ن: حالا اگه درس داشتم با هر کلمه ای که می خوندم ده بار به مغزم یادآوری می شد که امشب بازیه و تو بدبختی و نمی تونی ببینیش. هرچند الآن که دارم اخبار رو مرور می کنم، نوشته این پیکه ی احمق گل به خودی زده که رسما سیب بهش. از طرفی من چه جوری نبود نیمار رو تاب می آوردم؟ دلیل های خوب خوب برای فرافکنی های نیمه شبی.
پ.ن بعدی: تا یاد بگیرید به جای فرافکنی، عضلات سرینی تون رو حرکت بدید و به خودتون بجنبید و مثل من گشاد نباشید. بله. تو همون سه دقیقه رئال یه گل دیگه هم زد. می تونستم یکی از گل های بازی رو ببینم. سیب عمیق.
من واقعا نمی دونم مشکل از منه، از مادرمه، از جو همیشه متشنّج خونمونه یا که چی.
ولی اکثر مواقع ما سر بعضا مسائل خیلی کوچیک و مسخره با هم دعوا داریم و عموما اگه صحبتی بین من و مادرم ردّ و بدل شه به غیر از احوال پرسی های روزانه، قطعا با احتمال نود درصدی نابی حاوی مقادیر زیادی تنش و دعوا و خشونت هست. خصوصا درگیری های لفظی این چند سال آخر به اوج خودش رسیده. از اون ور مادرم به علّت فشار های کاری ش، آستانه ی تحمّلش به شدّت پایینه و نمی تونه کلام از گل نازک تر رو تحمّل کنه و از من انتظار هایی داره که به سقف فلک می رسن. از این ور هم من دیگه برام آستانه ی تحملّی نمونده این قدر که طی سال ها تحمّل کردم و جیک نزدم و نمی تونم کلام نا حق رو تحمّل کنم بیشتر از این.
خدا رو بسیار شاکرم که بابام حدودا دو ساعت از کل روز تو خونه ست و زیاد با هم مواجه نمی شیم ولی اگر دعوایی صورت بگیره با این یکی ، به مراتب مسخره تر و شدید تر از دعوای مادری ه، چون ساعت دوازده شب به بعد که بابام خونه ست نه من و نه خودش، هیچ کدوم رو اعصاب خودمون کنترل نداریم و اگه بهونه دست هم بدیم قشنگ می زنیم هم دیگه رو له و لورده می کنیم.
مثلا همین چند لحظه پیش دعوای نسبتا متوسطی با مادرمان داشتیم که به ریش مرلین قسم روم نمی شه حتّی بیام بنویسم سر چه موضوعی ولی زدیم اعصاب هم دیگه رو خاکشیر کردیم و الآن اون رفت سرش رو کرد تو گوشی ش و منم اومدم دکمه ی پاور کیسم رو زدم.
ما سر غذا با هم دعوا کردیم و کارمون به فحش و فحش کشی رسید. وقتی من که خودم یکی از طرفین دعوام تا این حد برام خنده داره این موضوع، خدا می دونه خواننده ای که تو بطن ماجرا نبوده چه چیزایی به ذهنش می رسه!
من کلا آدم کم خوراکی ام. ولی خوش خوراک. به این معنی که تقریبا باید بیان التماسم کنن که بیا فلان چیز رو بخور الآن می میری... ولی در عوض همه چیزی حتّی گل و چمن رو می تونم بخورم و مشکلی با خوردن غذا های مختلف ندارم به اون صورت. بنا به غریزه ی هر آدم معمولی ای، من هم یک سری غذای مورد علاقه دارم.
غذای امروز ظهر خونه ی ما غذایی بود که خیلی وقت بود بود نخورده بودمش و مورد علاقه م هم بود.
همیشه سر این غذا های دوست داشتنی، ما یه سهم بندی تو خونه مون انجام می دیم که هم ایده ی سهم بندی و هم نحوه ی سهم بندی به عهده ی مادر خانواده هست و سهم هر کس توی یه بشقاب جداگونه ریخته می شه. من خیلی وقت ها که دیدم اصلا عادلانه نبوده این نوع سهم بندی ها، رفتم با خیال راحت بشقاب غذای ایزوفاگوس رو شخم زدم و هر تیکه ایش رو که دوست داشتم خوردم و به روی خودم هم نیاوردم.
از طرفی چون دوست ندارم هیچ وقت تنهایی غذا بخورم، امروز فکر کنم از همون صبح که بیدار شدم به غیر از یه لیوان چایی تا حدود پنج شش عصر که مادرم به خونه بیاد چیزی نخوردم. ایزوفاگوس چون بچّه س همیشه سهم غذاش رو سه چهار ساعت زود تر از ما می خوره و می ره پی کارش. ولی من به قدری از تنها غذا خوردن و فکر کردن به موضوع "من الآن یه گوشه نشستم و دارم تنها غذا کوفت می کنم." بدم می آد که حاضرم این حجم از گرسنگی در طول روز رو به خودم بدم و منتظر بشم تا یه آدم بزرگ تر از خودم برسه خونه و با اون غذا بخورم.
غذا خوردن با ایزوفاگوس لطفی واسم نداره. چون ترجیح می ده تبلت یا دستی ایکس باکس بگیره دستش و بازی کنه و غذا بخوره و من دیگه سنّم به این نمی خوره که سر غذا همچین حرکت هایی بزنم و لذّت ببرم. البتّه این بحث هم هست که غذا خوردن با پدر و مادرم هم چندان لطفی برام نداره چون اکثرا یا دارن در مورد مریض ها با هم صحبت می کنن یا در مورد فلان دوست مشترکشون که من نمی شناسم یا در مورد مسائل مالی ای که پیش رو دارن و کلا جالب نیست برام حرف هاشون صرفا دنبالش می کنم. اکثرا یه شنونده ی صامتم در حضورشون ولی به هر حال هر چی باشه از تماشا کردن هزار باره ی گیم آور شدن فلان بازی توسط ایزوفاگوس که خودم هم هزار بار قبل تر گیم آورش کردم، جالب تره واسم.
خلاصه امروز ما این همه در رابطه با کوفت کردن غذای مورد علاقه صبر ایوب پیشه کردیم تا بالاخره مادر ما خسته و زار و نزار خودش رو به خونه رسوند و گفت خسته س و نمی خواد با من غذا بخوره و فقط یک لقمه بالا انداخت و در بی رحمانه ترین حالت ممکن به هیچ جاش نگرفت و گرفت خوابید و به من هم نهیب زد خودت هر چه قدر می خوای گرم کن بخور من دارم از خستگی می میرم می خوام بخوابم.
آقا ما یک نگاه به بشقاب غذا انداختیم و شیطینت وارانه زمزمه کردیم: "به درک خودم تنهایی همه ش رو می خورم." و واقعا سعی کردیم ولی نشد. فقط تونستم نصف حالت یه غذای معمولی غذا بخورم در حدّی که ته دلم رو بگیره با وجودی که غذای مورد علاقه هم بود، از گلو پایین نمی رفت. خلاصه همون جوری بشقاب دست نخورده م که سهم غذای خودم بود رو گذاشتم داخل یخچال تا بعدا که اشتهام برگشت بیام ادامه ش رو بخورم.
و فکر می کنید همین چند لحظه پیش چی کشف کردم؟ هیچی! فقط مادرم رو دیدم که داشت به بهانه ی اینکه امشب شام دیر آماده می شه سهم غذای ظهر من رو به خورد ایزوفاگوس می داد. دیدنش در یک آن فوق العاده حالم رو به هم زد و بیشتر نتونستم خودم رو نگه دارم و به روش آوردم که مگه این سهم غذای ظهر من نبود؟
و دیگه جرقه رو خودم با دستای خودم تولید کردم و بعدش بوووومب خونه تبدیل شد به یه میدون جنگ تمام عیار. و این واقعیتی انکار ناپذیره که من واقعا تو دعوا های لفظی فوق العاده ضعیفم چون در آن لحظه نمی تونم سنگینی حرف های نفر مقابل رو تو ذهنم تجزیه تحلیل کنم و از طرفی یه جواب دندون شکن بهش بدم. یعنی بیشتر در حال تعجّبم که نگاه کن فلان آدمی که ازش انتظار ندارم داره اینجوری با این نوع کلمات با من صحبت می کنه و مات برم می داره و نمی تونم خودم رو اون طور که لازمه دو طرف در دعوا تخلیه بشن، تخلیه کنم.
"الهی من بمیرم از دستت راحت بشم."
"خجالت بکش گنده بک."
"تو الآن وقت ازدواجت رسیده اون وقت سر غذا با برادر کوچیکت حسودی می کنی؟"
" کی می خوای بزرگ شی فقط هیکلت گنده شده!"
"خاک بر سرت."
"الهی یه بچّه مثل خودت گیرت بیاد."
" فقط هیکل گنده کردی قدر ارزن مغز تو سرت نیست اصلا!"
" برو ببین بچّه های هم سنّ خودت چه قدر بزرگ و فهمیده ان. تو مثل دو ساله ها می مونی هنوز."
"دغدغه ت در حد غذا مونده، من بچّه های هم سن تو وقتی می آن پیشم این قدر بزرگ منشانه بر خورد می کنن، همیشه دارم حسرت می خورم چرا تو این شکلی شدی."
"اخلاق داداشت رو تو خراب کردی با این فکر های بچّه گونه ت. وگرنه این بچّه از اوّلش هم اینجوری نبود."
"هیچی حالی ت نیست."
"بنده ی شکم."
"صد مرحبا به عقل این بچّه. از تو که بیست سالته هوار تا بیشتر می فهمه."
"چرت و پرت می گی فقط."
"خاک بر سرت کنن که واسه شیکمت با مادرت یکی به دو می کنی. برو ببین همه چه قدر به فکر مادر هاشونن."
" بیا کوفت کن. د بیا دیگه. بیا بریز توش تا اون شیکم صاب مرده ت آروم بگیره."
خلاصه انواع و اقسام چیزهایی که می تونست رو پرت کرد تو صورت من. تازه همه ی اینا آمیخته با صدای ریز با فرکانس بالای جیغ جیغ طور و همراه لحن تحمیق و تصغیر و تخریبی. منم دیگه دیدم دارم کم می آرم بی خیالش شدم اومدم پای کامپیوترم چون حرفام رو زده بودم و شدیدا هم خنده م گرفته بود و اگه خنده م رو می دید که تا الآنم خاموش نشده بود اون صدای جیغ و ویغش.
من هیچ وقت زمانی که هم سن این بچّه، هفتم ابتدایی که زمان خودمون می شد اوّل راهنمایی بودم، کسی این شکلی به فکرم نبود. به وضوح یادمه پنج های صبح خودم ساعت می ذاشتم بیدار می شدم تنهایی صبحانه نون و پنیر خالی می خوردم و الآن به حدی رسیدم که دیگه حالم از نون و پنیر به هم می خوره، و ظهر ها هم می رسیدم خونه و خودم غذای فریز شده ی ده ماه پیش رو می خوردم و گاهی هم سه چهار روز پشت سر هم غذای تکراری روز جمعه رو می خوردم چون مادرم حوصله ی آشپزی نداشت و از جمعه واسه چند روز آینده غذا درست می کرد!!! و تهش بازم این نهیب رو می شنیدم که تو دیگه بزرگ شدی و خودت باید از خودت مراقبت کنی چون ما شغلمون خیلی وحشت ناکه و تازه برادر کوچیک ترت هم هست که رسیدگی بخواد.
الآن این ایزوفاگوس رو تو پر قو یه نفر از خواب بیدار می کنه، میز صبحانه می چینن جلوش با ده مدل مختلف صبحانه، براش لقمه های کلّه گنجیشکی می گیرن و حتّی می ذارن تو دهنش، سه مدل میان وعده می ذارن تو کیفش شامل ساندویچ کتلت و میوه و شیر یا آبمیوه، سهم غذاش رو از من جدا می کنن، و تهش هم علاوه بر سهم غذای خودش سهم غذای من رو هم بهش می دن و من باید تهش همه ی این تیکه ها رو بشنفم. خب نخندم چه کنم. واقعا خنده داره. از نظر من که هیچ وقت عدالت تو خونمون سر این مسئله ی غذا رعایت نمی شده و تا هر وقت هم بخوان می تونن تو گوشم تکرار کنن، منم بهشون یادآوری می کنم هم چنان.
چون به هر حال از زمانی که یادم می آد من همیشه بچّه بزرگه بودم و از همون زمانی که برادرم به دنیا اومد تبدیل شدم به گنده بکی که بچّه گونه رفتار می کنه صرفا به این دلیل که یکی بچّه تر از خودم هم وجود داشت تو خانواده.
ولی جدا دیگه برام عادی شده این لحن ها و کمتر از روز های اوّلی که تصمیم گرفتم سکوت نکنم اذیتم می کنن و شایدروزی به مرحله ای برسم که از هر بیست تا دعوا یکی ش رو هم واسه تخلیه شدنم اینجا ثبت نکنم. حداقلش اینه که کمتر از اون زمانی که دلگیر می شدم و جیک نمی زدم آسیب روانی بهم می رسه. کمکم می کنه با اعتراض کردن های این شکلی سریع تر ذهنم رو خالی کنم و فراموشم بشه. انرژی های منفی رو تو خودم نگه نمی دارم. ولی خوب چندان هم پیروز میدان نیستم و خودم هم که بهش فکر می کنم یه لبخند کج و کوله ای می آد رو لبم چون می بینم فقط اعصابم خورد شده. آدم این قدر مظلوم؟
مثلا اون اوایل دیالوگ الهی من بمیرم از دستت راحت بشم، تاثیر وحشت ناکی روم می ذاشت چون خیلی روی این قضیه مرگ حساس هم بودم خوب بلد بودن کجا رو هدف بگیرن. ولی واقعا الآن اصلا به کفشم هم نیست. یعنی می دونی به نظرم یه سری از برگ برنده ها رو باید نگه داری واسه دعوا های اساسی که می خوای توش ببری. اگه توی هر دعوا وقت و بی وقت ازش استفاده کنی، دیگه برگ برنده ت نیست. دیگه وقتی که نیاز داری رو طرف مقابلت اثر بزاره واسش بی اهمیّت می شه.
روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد؛
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست.
.
.
.
روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم
و نوشابه هایمان را دیگر جیره بندی نکنیم.
و هر تکّه پیتزا
بهانه ای باشد برای با هم بودن.
و من آن روز را انتظار می کشم.
حتّی روزی
که دیگر
نباشم.
بیایید براتون تعریف کنم دیشب چه خواب مزخرفی دیدم.
ما خسته ی راه از مسافرت برگشتیم و آمدیم بی دغدغه یک شب را در تخت خواب گرم و نرم و رویایی خود سپری کنیم، ولی تا خود صبح کابوس دردناک دیدیم. از همین هایی که نمی تونی خودت رو بیدار کنی و تا تهش هی از نظر روانی له و له تر می شی و باید تک تک بدبختی ها رو با چشم خودت نظاره کنی و زجر بکشی.
می دیدم که به یک مرکز آزمایشگاهی برده شدم، و به زور پدر و مادرم تحت یه سری آزمایش قرار گرفتم در حالی که دائما دارم اصرار می کنم ولم کنید حالم خوبه چیزیم نیست. و برای اعلام نتایج آزمایش های انجام گرفته، صورت یک خانم دکتر یا مسئول آزمایشگاه یا هرچی رو می دیدم که هنوزم صورتش واضحا توی ذهنمه ولی نمی دونم کی هست و تو دنیای واقعی کجا دیدمشون. (براتون نوشته بودم طبق تحقیقاتی که در زمینه ی خواب و رویا ها وجود داره، گفته شده که امکان نداره ما آدمی رو توی خواب هامون برای اوّلین بار ببینیم و هر کس که چهره ش به ذهنمون می آد توی خواب، قطعا یک بار (شده حتّی برای یک لحظه) توی دنیای واقعی ملاقات شده. به عنوان یه عابر از پیاده رو، به عنوان یه فروشنده ی دوره گرد... هر کی. ولی ذهن شما برای یه لحظه اون فرد رو دیده و توی ضمیر نا خودآگاهتون مونده و اینجوری وارد خواب هاتون می شه.)
از صورت نا آشنای اون خانم دکتر که بگذریم، موقع اعلام نتایج آزمایش ها بود و من خیلی شوخی شوخی و خوشان خوشان رفتم جلو تا ببینم چی می خواد بگه. داشتم مقدار زیادی مسخره بازی در می آوردم چون برام بدیهی بود که همه ی این کار ها چرته و تقریبا اصلا گوش نمی دادم اون خانوم از پشت میزش داره چی می گه و بخوام رو راست باشم اینجوری بودم که ولش کن داره یه وری می زنه واسه خودش. حرف هاش که تموم شد، رفتم جلو تر که نتیجه ی نهایی رو در یک خط بهم گزارش کنه و بهش گفتم: "معذرت می خوام چی فرمودید؟ نشنیدم جمله ی آخرتون رو."
پرت کرد تو صورتم که: "مرغابی! بیماری مرغابی!"
خشک شدم در یک لحظه. خانواده م هم فرسنگ ها با ما فاصله داشتن و زل زده بودن به ترکیب منفعلانه ی من که ایستادم جلوی میز یک روپوش سفید و دارم کلّه م رو می خارونم که این دیگه چه کوفتیه فلذا فقط خودم بودم که اینا رو شنیدم در اون لحظه. هجوم خنده از روی تمسخر به ذهنم رو حس می کردم ولی مونده بودم چی باید جواب بدم که توی ذوق ش نخوره.
اوّلین چیزی که گفتم این بود که: "سرطانه؟"
فرمودن که خیر.
به خودم نهیب زدم که: "اکی پس خوب می شه..."
بدون دمپایی دویدند وسط فکر های من که : "ایدز هم سرطان نیست ولی خوب نمی شه کیلگارا!"
و بعد از این جمله، خوابم به صورت سرعتی اپیزود به اپیزود تغییر می کرد و هر لحظه بیشتر حالت کابوس به خودش می گرفت.
تحلیل رفتن تدریجی خودم رو می دیدم. اینکه سعی می کردم خودم رو جلوی بقیه قوی نشون بدم که دلگیر نشن و فکر نکنن قضیه جدیه. پچ پچ های آدم های دور و برم رو می شنیدم و به محض اینکه نزدیک شون می شدم موضوع صحبت شون عوض می شد. ترحّم لعنتی آزار دهنده شون رو می دیدم. کم کم تاریخ مرگم رو تعیین کردن. خیلی زهر ماری بود. خیلی. از یک طرف استرس بیماری مرغابی خودم بود که بهم گفته شده بود درمان هم نداره، از یک طرف بار گناهی رو حس می کردم که روی شونه هام بود. تماما این احساس وحشتناک رو داشتم که دارم گند می زنم به زندگی همه ی دور و بری هام. روانی م کرده بود این قضیه. اینو حس می کردم که جلوی من سعی می کنن خوش حال ترین باشن ولی از درون داشتم داغونشون می کردم. دوست داشتم سریع تر بمیرم که اونا رو راحت کنم، ولی از طرفی بی نهایت از مرگ می ترسیدم. بی نهایت و غیر قابل وصف.
ما هیچ وقت مرگ رو تا این حد بیخ خرخره مون نزدیک حس نکردیم. این یه موهبت واقعیه. اگر حس می کردیم، قطعا همه مون هر لحظه در حال گریه و زاری و آه و فغان بودیم مثل دیشب من. نگید ما از مرگ نمی ترسیم. باور کنید اگه این احساس رو دارید یعنی از نظر ذهنی اصلا مرگ رو نزدیک خودتون نمی بینید. اصلا نمی فهمیدم همون فرصتی که دارم رو چه جوری دارم زندگی می کنم. آخرین ها رو می شماردم. آخرین بارونی که می دیدم. آخرین باری که اون قدر قدرت داشتم که می تونستم با پاهام بدوم. آخرین باری که دستای چروک پدر بزرگ و مادر بزرگم رو در کنار دستای خودم مجسم کردم. آخرین باری که به دور و وری هام چپ و راست می گفتم دوستتون دارم. آخرین کلمه هایی که می تونستم از تو حنجره م تولید کنم. دونه دونه احساس های مختلفم از دست می رفتن. مثل یه هواپیمای در حال سقوط. اوّل بالش آتیش می گیره، بعد موتورش از کار می افته، بعد دمش می کنه، کم کم چرخ هاش می افتن، بدنه ش از وسط شکاف بر می داره، شیشه هاش خورد می شن و تا ته قصّه. سقوط. انفجار. تلاشی.
یه هیچی نرسیده بودم. به هیچی. و داشتم می مردم بدون اینکه فرصتی برام باقی مونده باشه تا حداقل کارهایی که دوست داشتم رو یک بار و فقط یک بار تجربه کنم. تک تک آمال و ایده هام می اومدن جلوی چشمام و می رفتن. هیچ وقت انتظارش رو نداشتم تو جوونی بمیرم. ازش زیاد حرف می زنم ولی هیچ وقت انتظارش رو نداشتم این قدر زود تموم بشم. هم زمان درد وحشت ناکی می کشیدم. نمی دونم کدوم تیکه ی بدنم بود. ولی درد بود. انگار که هر سلول برای خودش یه ضربان ساز درد داشته باشه و درد تو کل بدنت پخش باشه. طوری که نتونی بگی از کدوم ور داری درد می کشی و خود درد شده باشه ذرّه ذرّه ی وجودت. ولی این رو یادمه که نفس کشیدن برام وحشت ناک بود. آخر هر بازدمم درد به قدری شدید بود که مطمئن بودم به دم بعدی نمی رسم. ولی باز هم به دم بعدی می رسیدم و یه درد با درجه ی بالا تری ریه هام رو می سوزوند. دوست داشتم راحت شم ولی خودم هم باهاش مقابله می کردم. چون از مردن و نبودن بیشتر از اون درد می ترسیدم. این که دیگه تو این دنیا نباشم آزارم می داد.
همه ی این ها رو ساعت ها و ساعت ها به صورت کش دار دیدم و دیدم و کشیدم و بیدار نشدم. زجر کُش شدم. خوشبختانه لحظه ی مرگم رو ندیدم. چون اگه می دیدم هنوز درگیرش بودم که حالا این دنیا واقعی ه یا اونی که توش مردم؟ وسط همین درد ها بالاخره ساعت ده صبح بیدار شدم.
تهش که بیدار شدم واقعا خوشحال بودم که این دنیا، دنیای واقعیه. بر خلاف اکثر خواب هام که بیدار می شم و با خودم می گم : "اه! بازم این دنیا؟" این بار بیدار شدم و گفتم: "وااااای پروردگارا! این دنیا! این دنیا! آخ جون این دنیا!"
همیشه حس ترحّم زیادی برای بیماران و افراد ناتوان و به خصوص سرطانی ها داشتم. ولی اینکه دیشب خودم شده بودم یکی از اون ها، حالی م کرد که هیچی ش کافی نبوده. دردی می کشند فرای تصور انسانی ما ها. باید حتما خودتون دنیاش رو تجربه کنید که بفهمید چی می گم. من فقط برای چند ساعت اونم توی رویا، دنیاشون رو با چشم هام دیدم و هنوزم که بهش فکر می کنم ذهنم به هم می ریزه. مثل جهنّم بود. خود جهنّم بود. جهنّم تر از اینی که دیدم نمی تونه وجود داشته باشه.
قدر سلامتی تون رو بدونین. قدر چشم هاتون که باهاش بارون رو می بینید. قدر پاهاتون رو که باهاش می تونید بدوید. قدر گوش هاتون رو که صدای پدر مادرتون رو می شنون. خیلی بیشتر از چیزی که بتونیم درکش کنیم ارزش مندن.
*حالا می گم نکنه این قضیه دنیا های موازی راست باشه و من الآن توی یه سر دیگه از دنیا ها دارم یکی از جون هام رو از دست می دم؟
چرا من طی سه روز به خودم اجازه دادم این قدر وابسته ت بشم که امشب یک نصف شبی اینجوری بخواد غمم بگیره وقتی واسه آخرین بار دم تکون دادنت رو می بینم؟ خاله م می گه تو هم ته دلت نسبت به من یه احساسایی داری وگرنه اونجوری دم تکون نمی دادی و پشت سرم راه نمی اومدی.
ولی به نظرت، امشب زهرماری واسه کدوم یکی مون سخت تره؟
به نظرت چرا من باید این سناریو رو هر بار به طریق های مختلف تحمّل کنم و اینجوری اعصابم خاکشیر بشه؟ چرا منو با زور می آرن مسافرت که تهش اینجوری روانی م کنن؟ این دیگه چه حجم از سیستم لیمبیکی ه که من دارم؟
چه قدر طول می کشه منو یادت بره؟ یه روز؟ سه روز؟ یه هفته؟
چند شب دیگه می کشی بیای پشت در این واحد لش کنی و سنگ و لقد بخوری مثل قدیم تا بفهمی من دیگه هرگز از پشت اون در نمی آم بیرون؟
چقدر دووم می آری نمیری؟
همه ش گردن خودمه. تو زبون نفهم بودی، من که شعور داشتم... نباید می ذاشتم تا اینجا پیش بره.
یه حفره ای رو ته دلم حس می کنم که با نزدیک تر شدن زمان جدایی، عمیق و عمیق تر می شه. انگار یکی قاشق گرفته دستش، با قاشق ته دلم رو هی می کَنه... هی می کَنه... هی...
آقا سگه... ته دلم خالیه. خالی.
ته چشام ولی... پره.
دوستت دارم.
# دیگه وقتشه با یه سری اخلاقیات غیر عادی ترِ این بلاگر بی همه چیز بیشتر آشنا بشید. بله من اینم. چی کارش کنم؟ دقیقا خود خودشم. تا پنجم دبستان به وضوح یادمه هر مسافرتی که منو می بردن شب آخرش شام غریبان برگزار می کردم واسه همه. اشک، فغان، زاری، بهانه جویی، تهدید، عصبانیت، هوار، دعوا... مسافرت هایی که پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ می رفتیم از این نظر، در ماکسیمم مقیاس محورم قرار داشتن. البتّه وضعیت شغلی خانواده هم تو این اخلاق بی تاثیر نبوده. به قدری ما به دور از همه چی بزرگ شدیم و پدر و مادرمون برای چنین کارهایی وقت نمی گذاشتند و همیشه وقف کارشون بودن، که وقتی دو تا آدم می دیدیم فوری به قول این رادیو چهرازی _که هیچ وقت نشنیدمش_ بند دلمون پاره می شد.
کم کم بعد ابتدایی، گنده بک شدیم و سعی کردیم آمیگدال خود را وارد عمل کنیم و کمتر احساس را بروز دهیم. شب آخر به بقیه نمی گفتیم چه مرگمان است... اشکمان دیگر نمی آمد منتها یک چیزی ته گلومان گیر می کرد قدر هندوانه. هر چه قدر زور می زدیم قورتش بدهیم فایده نداشت. خلاصه کشت سیفی جات در گلوی مبارک راه می انداختیم.
هم اکنون نیز، در مرحله ی بزرگ سالانه ی زندگی کوفتی خویش موفّق شدیم هندوانه ها را قورت دهیم، منتها زیاد بوده گویا. کف دلمان سوراخ شده. فردا پس فردا نشتی می دهد.
از تموم شدن، به انتها رسیدن، نقطه ته خط گذاشتن همیشه متنفر بودم. اون قدر متنفر که ترجیح می دم هیچ کاری رو شروع نکنم از هراس پایانش. ترجیح می دم هیچ لذّتی رو زیر دندونم حس نکنم وقتی همه چی اینقدر تموم شدنیه. مسخره ها.
از دینی ها و کتاب قرآن های دبیرستان فقط اون تیکه ای که هی ورق می زدیم و حضرت ابراهیم تو هر صفحه ده بار می گفت :"لا اُحِبُّ الافِلین."
نگاهم می کند. با چشم های قهوه ای. نگاهش می کنم. با چشم های قهوه ای تر.
می آید نزدیک. می روم نزدیک تر.
دستش را می آورد جلو. دستم را می برم جلو تر...
که: "لمسش کردی نکردیا کیلگ!"
"آخه..."
"گفتم نه، مریضه. از قیافه ش مشخّصه."
می نشیند رو به رویم. می نشینم رو به رویش.
و می روم تو نخش...
به قفسه ی سینه اش نگاه می کنم. لاغر است ولی بزرگ جثه و سیاه مثل قیر در شب. می توانی دنده هایش را بشماری. روی پای جلوی راستش، یک زخم تازه دارد. زخم را که می بینم دلم ریش می شود. حس می کنم که دارم درد می کشم. شاید خودش اصلا چنین دردی نداشته باشد و برایش یک زخم ساده باشد. ولی من... ای کاش می شد کاری برایت بکنم.
می گویم: "راستی چون زمان انتخاب رشته هاست یادش افتادم. چرا اون موقع برای من دام پزشکی رو نزدیم؟"
" به خاطر اینکه تو برای پزشکی تغییر رشته دادی، نیومدی که دام پزشک بشی."
"ولی رتبه م به بهترین دانشگاهاش می خورد حتّی... علاقه هم که..."
"رتبه ت به پزشکی هم می خورد ولی. آدم که دیوونه نیست کیلگ. وقتی اونو قبول می شدی بیای از این رشته ها انتخاب کنی."
من حتّی محض خنده هم که شده یک رشته خارج از مثلث دندان- دارو- پزشکی میان انتخاب هایم نداشتم.
به سگ سیاه رو به رویم می گویم: "آره. می دونم."
تکّه سنگی بر می دارم. به نشانه ی نوازش آرام می کشم روی پنجه ی یکی از پاهایش. می ترسد. کمی از جا می پرد. در عوض می آید نزدیک تر. خودش را لش می اندازد جلوی کفش هام و دمش را پاندول وار اینور آنور تکان می دهد. زبانش بیرون است. بویش را حس می کنم. بوی چندان جالبی نیست. با خودم فکر می کنم ای کاش آب و صابون داشتیم. جوابم را با حرکت مخصوص خودش می دهد. یک پا را تکیه گاه زمین کرده، با آن یکی سر و رویش را می خاراند. یک بار، دو بار، ده بار... پایش را پشت گوش و سرش می برد و می خاراند. روی شکمش را نگاه می کنم، زیر آن مو های سیاهش. یک سری بثورات قرمز رنگ دارد. دلم بیشتر می گیرد.
باهاش حرف می زنم که: "چرا اینجوری شدی آخه؟"
صدایم می کنند: "بیا. استخون دوست داره. ببر براش بریز."
" نمی شه یکم هم گوشت بدی؟ گرسنه س."
" دیگه چی؟ گوشت رو بدیم اون بخوره؟ استخون اصل غذاشه. دلشم بخواد."
بشقاب استخوان های مرغ را می گیرم. می برم نزدیکش. اوّلی را که پرت می کنم توی هوا می قاپد. خرچ خرچ خرچ. با دندان هایش استخوان را خرد می کند. باورم نمی شود که واقعا می تواند استخوان بخورد. نمی دانم از سر گرسنگی ست یا یک رفتار عادی ست. ولی با هر خرچی که می شنوم ته دلم یک جوری می شود. دل به هم خوردگی. حس می کنم الآن است که استخوان های تیز لب و لوچه اش را زخم کنند. با شک و دو دلی استخوان ها را یکی پس از دیگری به سمتش می اندازم. خرچ خرچ هاش عصبانی ام می کنند. از طرفی فکر کردن به اینکه استخوان، استخوان های مرغ است که اینجور صدای خرد شدنش پرده ی گوشم را می لرزاند، از مسیر دیگری عصبی ام می کند. نمی دانم چرا سعی می کنم با احساسات انسانی خودم شرایطش را بسنجم. طرف دارد کیف دنیا را می برد من نگران زخم شدن لب و لوچه و گیر کردن لقمه در گلویش هستم. این هم از مزیت های ما شهری های حیوان ندیده است. ولم کنند پتانسیلش را دارم برایش استخوان بریزم داخل مخلوط کن.
فاصله می گیرم و از دور خوردنش را نظاره می کنم تا خرچ خرچ ها را نشنوم. بعد از تمام شدن استخوان ها می آید سمتم. چهار زانو می نشیند جلویم. با دمب تکان تکانش که یعنی نازم کن. به رنگ سیاهش خیره می شوم. به زخم روی پایش که دهن باز کرده. به گوش های افتاده اش. به پوزه اش. به پنجه اش که کمی جلو تر از بدنش قرار دارد انگار که بخواهد با من دست بدهد و بعد بنشینیم سر صندلی و از روی میز بیسکوییت برداریم و با چایی بخوریم و درباره ی مسائل اقتصادی به روز دنیا بحث کنیم. به نفس نفس های شدیدش گوش می کنم. دندان های نا مرتّبش را می بینم و با خودم فکر می کنم هر چند ارتودنسی لازمی ولی دمار از استخون ها در آوردی با همین ها. حسّم می گوید مدّت هاست کسی به این حیوان کثیف بد بوی لاغر مردنی که آب از دهنش شرّه می کند، مهربانی نکرده ست. مدّت هاست کسی حتّی زحمت نزدیک شدن به او را به خودش نداده، مهربانی که بماند...
یک جور غریبی بی قراری می کند با وجود اینکه شکمش هم سیر است. از توی چشم هاش می خوانم که دلش نوازش و مهربانی می خواهد. یا شاید هم این من هستم که دلم نوازش کردن می خواهد. چه می دانم. یک بار توی اینستاگرام خواندم که هنگام ناز و نوازش یک حیوان توسّط صاحبش در بدن هر دوی آن ها هورمون اکسی توسین ترشّح می شود. از خرخوانی های بی حد و مرز ترم پیش در مبحث غدد، به خاطر دارم که لعنتی هورمون اکسی توسین چه اثر هایی که ندارد. من که صاحبش نیستم. او از آن هایی ست که با خیال راحت می توان بهش گفت: "صاحاب مرده!" ولی دلم می خواهد _عین صاحب های توی فیلم_ دستم را دور گردنش حلقه کنم و بعد او بیاید و صورتم را لیس بزند _عین سگ های توی فیلم_ و بعدش دستم را بر سرش بکشم و او هم مطیعانه جلویم دراز بکشد و خودش را روی زمین بکشد که یعنی بیشتر نازم کن. خصوصا پشت گوش هایم را.
از این فکر ها می آیم بیرون. زیر چشمی نگاهی به جایی که مامان نشسته است می کنم. عینهو جغد مواظب است که دست از پا خطا نکنیم. تهدیدم کرده داخل خانه راهم نمی دهد اگر دست از پا خطا کنم. خنده ام می گیرد. زیر لبی طوری که فقط خودمان دو تا بشنویم، بهش می گویم: "می بینی که."
شب موقع خواب، آخرین تلاشم را می کنم.
"نمی شود بروم آن بیرون بخوابم؟ همین یک شب فقط!!! دلم هوس بیرون خوابیدن کرده." و صدایم را عادی و بی هیجان می کنم تا کسی نفهمد به خاطر سگه است.
هزار تا دلیل می شنوم. از سرما می خوری در وسط تابستان بگیر، تا گرگ ها می آیند پاره پوره ات می کنند. نمی شود دیگر. از دوستم خدا حافظی می کنم.
می آیم خانه. پشت پنجره. نگاه می کنم... دارد آخرین جایی را که قدم گذاشته ام بو می کشد. کمی بعد همان جا به پهلو دراز می کشد و می خوابد.
من هم می آیم اینجا می نویسم: "آدم بعضی وفتا دلش می خواد به یک سری ها بگه بیا و خوبی کن و سگ باش." دیدید یک سری ها تهدید می کنند که نگذار فلان روی سگ ما بالا بیاد؟ عاجزانه از همان یک سری ها خواستاریم همواره روی سگشان را بنمایانند.
لطفا سگ باشید.
* نوشته ام واقعی ست ولی واقعنی نیست. دلم می خواست دل نشین باشد، کمی در روند اتفاقات دست بردم ولی سعی شد به واقعیت هم نزدیک باشد.
* خیلی بی انصاف اند. می دانند ما بی ظرفیتیم اینجوری زود دل از کف می دهیم، باز هم این جفا را در حقّ ما می کنند و می آورندمان اینجا. دو روز بعد که اینها تمام شد و برگشتیم گوشه ی خانه ی مکعبی در تهران پر دود، دل ماست که باید به آن گفت "صاحاب مرده."
آره یه دو سالی هست آقای خسرو انجم نامی که امشب دعوت شده به خندوانه رو می شناسم و کاریکاتور هاش رو دنبال می کنم. فقط فرقش این بود که فامیلی ش رو می خوندم خسرو انجَم در صورتی که خسرو انجُمه.
این آدم یکی از آدم هایی ه که وقتی شناختمش اینجوری بودم که آره، من یه تیکه از هزار قطعه ای که پازل شخصیتم رو کامل می کنه برای همیشه پیدا کردم. به سرعت شخصیتش و اخلاق هاش رو دزدیدم برای خودم. متاسفانه اینقدر تو این کار واردم که خودم هم گاهی بدم می آد از این حجم از شکل پذیر بودن شخصیتم.
روز راه می افتم تو خیابون، بر حسب اتّفاق یکی رو می بینم که از یکی از ویژگی هاش خوشم می آد و روم اثر می ذاره، و از روز بعدش خودم تبدیل می شم به اون آدم. حتّی بهتر از خودش اداش رو در می آرم. سر همین قضیه الآن شخصیتم شده یه میش مش (آش شعله قلم کار!!!) تمام عیار که کاملا کپی ه از صد ها آدم مختلف ولی اوریژینال نیست متاسفانه. یعنی خوب گاهی حس می کنم قابلیت هام خیلی کمه چون فقط می تونم تقلید کنم. عقلش رو ندارم اخلاق های جالب و مطلوب مخصوص به خودم رو داشته باشم. فکرش رو که می کنم حتّی ساده ترین ویژگی های شخصیتی م از یه آدمی که توی یه برهه ی زمانی منو به خودش جذب کرده منشا می گیره.
به هر حال بگذریم، هدفم واکاوی ویژگی های شخصیت خمیری م نبود هر چند امیدوارم حالا که مغز اوریژینال بودن رو ندارم، یه کپی بی عیب و نقص باشم که نتونن از اوریژینال تشخیصش بدن.
هدفم این بود که یکی از اتفّاق هایی که امروز سر برنامه شون افتاد رو براتون (و شاید برای خودم) بنویسم اینجا.
طرف یه آدم از نظر من شاخیه که طراحی صنعتی خونده الآنم گرافیسته و کارتون می کشه. بعد به واسطه ی دو ویژگی قبلی ش که نام بردم، نذاشته کودک درونش خشک بشه و از طرفی هم خیلی روی مسئله ی خلاقیت تاکید داره و سعی می کنه ذهن های تنبل رو کمک کنه که به خلاقیت ماکسیمم خودشون برگردن. هر آخر هفته با دوستان تمرین خلاقیت مجازی برگزار می کنن حتّی که روحشون نخشکه ولی خب هیچ وقت فرصت نشده شخصا شرکت کنم توش ببینم چه خبره.
امروز که اومده بود توی برنامه، چند تا از تکنیک های خلّاق کننده ش رو زد. یکی ش این بود که بین چهار نفر مسابقه برگزار کرد. مسابقه شون اینجوری بود که جلوی هر کدوم از شرکت کننده ها یه کیسه ی سیاه (از همین کیسه های زباله) پر از برنج قرار داده بودن و به طرف می گفتن یه دونه مروارید بین برنج هایی که تو کیسه هست، وجود داره. پیداش کن! و هر کس که مروارید کیسه ی خودش رو سریع تر از بین برنج ها پیدا می کرد برنده می شد.
طی زمانی که مسابقه داشت برگزار می شد، من آدم هایی رو می دیدم که کلّه شون رو کردن تو کیسه زباله ای که نور ازش رد نمی شه و سعی می کنن با چشماشون مروارید رو بین برنج ها پیدا کنن. بماند که یکی از خانم ها بسی فرز بود و به سرعت با چشمای تیزش مروارید کیسه ش رو پیدا کرد و برنده شد...
من تمام مدّت... تمام مدّتی که اینا داشتن کاوش می کردن اون تو، داشتم به خودم نهیب می زدم و می گفتم خب چرا کیسه رو خالی نمی کنین رو میزی که جلوتونه که نخوایید این طوری کورمال کورمال تو تاریکی دنبال مروارید بگردید؟ همه ش دلم می خواست کیسه ها جلوی خودم بود می زدم چپه شون می کردم روی میز که اینا واسه پیدا کردن یه مروارید اینقدر زجر نکشن و راحت بشن سریع تر.
بعد از اینکه مسابقه تموم شد، خسرو انجم اومد جلو. گفت آره راه های مختلفی هست برای پیدا کردن اون مروارید. ولی راه راحت ترش این بود: و یکی از کیسه ها رو برداشت و چپه کرد روی میز و راحت تو سه سوت مرواریدش رو کشید بیرون.
و خب با این حرکت فک همه ی آدمای تو استودیو به علاوه ی فک منی که پشت تلویزیون مثل موش کور چسبیده بودم (از ترس اینکه کسی بیدار نشه)، دو متر افتاد.
آدما ی دیگه فک شون افتاد به خاطر اینکه باورشون نمی شد این قدر راه حلّش بدیهی بوده باشه! حتّی یکی از شرکت کننده ها داشت اعتراض می کرد که شما نگفتید می تونیم کیسه رو خالیش کنیم رو میز. و خسرو انجم هم جواب داد من فقط گفتم مروارید رو پیدا کنید... نگفتم چه جوری و قانونی هم نگذاشتم!!!
ولی فک منم افتاد. خوب شما هم اگه نصف شبی می فهمیدید یه گلوله ی خلاقیتید و در همچین شبی خودتون رو کشف می کردین، فک تون می افتاد. در اون لحظه داشتم دست می کشیدم رو چونه م و با خودم حرف می زدم: "خلّاق کی بودی تو کیلگ؟"
برای شما هم از این احساس ها خواستاریم. بخیل که نیستیم، نا سلامتی خلّاقیم! اینکه نصفه ی شب استعداد خدادادی خود را کشف کنید و بدانید فقط خودتان از آن خبر دارید و بیایید روی وبلاگتان دو ساعت تمام بنویسید تا حداقل به چند نفر دیگر هم بفهمانید که آره ما هم فلان...
صبحا سر صبحانه، بیسکوییت های مادر
چه قدر شیرین و ترده، بیسکوییت های مادر...
با تشکّر از تلویزیون توی مسافرت.
و همیشه خیلی اتفاقی دغدغه هایمان حل می شوند؛ درست در اتفاقی ترین نقطه ای که انتظارش را نداریم و مدّت هاست از آن ها دست کشیده ایم.
*دو تا بچّه کوچولو اند، سه چهارساله طور. باباشون نشسته وسط با هم بیسکوییت مادر می خورند.
دیگه واقعا امیدوارم که مهر اتمام آخری باشه که با حرص می کوبونم رو پرونده شون.
دوستام، آشنا ها و بچّه های هم سنّ خودم (و حتّی کوچیک تر از خودم!!!) رو می بینم تو اینستاگرام که با دوست دختر دوست پسراشون می رن مسافرت (تازه حتّی مسافرت خارج از کشور) و چه قدر هم عشق می کنن و بهشون خوش می گذره و با چه هیجان مضاعفی عکس آپلود می کنن... بعد از اینور وضعیت دراماتیک خودم رو می بینم که هنوز در مرحله ای از رشد و نمو قرار دارم که باید بیان با کاردک به زور از روی تخت خواب جمعم کنن، ببرنم مسافرت خانوادگی در حالی که با اصرار پنجول هام رو می کشم به ملحفه ها و می گم: "ولم کنید من متکام رو می خوام. هیچ گوری دوست ندارم بیام با هیچ کس."
این حجم از بی میلی به سفر... بی سابقه ست.
از سفر کردن متنفرم.
متنفرم.
متنفرم.
مدّت هاست دارم رو مغزم کار می کنم که وقتی می بینم یه نفر با هیجان از سفر و مسافرت اخیر یا در شرف وقوعش تعریف می کنه، خودم رو هیجان زده نشون بدم و همراهی ش کنم تو شادی ش و نرینم به حال خوبش و زیر لب هم نگم:"این دیوونه چی فکر کرده پیش خودش."
ولی دیگه انتظار خیلی زیادیه که سعی کنم ازمسافرت خوشم بیاد چون بقیه خوششون می آد.
از لحظه لحظه ی سفر بدم می آد.
از همون ثانیه ی اوّلش تا ثانیه ی آخرش.
احتمالا بنا به این فرضیات از نظر اطرافیان اصلا فرد خوش سفری نیستم و احتمالا باورشون نمی شه که چه قدر به خودم فشار می آرم تا همراهی شون کنم تا بهشون خوش بگذره هرچند موفّق نیستم اصلا.
نمی دونم چی داره توش تا هر کی دو روز آف پیدا می کنه، همه چی رو می زنه زیر بغل که آخ جون مسافرت بعد من در نقطه مقابل باید زانو بزنم زیر بغل که وای لعنتی شت مسافرت؟ چه گلی بگیریم بر سر حالا کیلگ؟
مسافرت برای من هیچی نداره، عصبی م می کنه فقط و با یه ذهن درهم بر هم (که انگار با مداد شمعی رو دیوار سفید تازه رنگ شده خط خطی کرده باشی) تهش بر می گردم تو خونه ی اوّلم.
فکر کنم تقریبا درد خودم رو هم می دونم. یه آستانه ای دارم برای تحمّل آدم ها تو دور و برم. حتّی اگه خیلی بهشون نزدیک باشم بازم تا یه حد مشخص می تونم کنارشون باشم. باید حتما برای خودم چند ساعت خالی داشته باشم که تنهای تنهای به دور از هیاهو باشم گویی که اصلا وجود ندارم و کسی کار به کارم نداشته باشه تو اون مدّت تا بتونم انرژی ادامه دادن رو به دست بیارم. تو مسافرت همه بیست و چهار ساعته تو دست و پا و حلقوم هم دیگه ان و همینه که حالم رو بد می کنه. بدم می آد از این حجم از نزدیکی.
از هر مسافرتی که بر گشتم، همیشه همه کلی شارپ و سر حال بودن و ادعا کردن که حالا می تونیم با انرژی مضاعف بر گردیم سر کارمون و طبیعتا از منم همین انتظار رو دارن. در حالی که من باید دو هفته زمان بذارم تا اثر گندی که مسافرت روم گذاشته رو پاک کنم.
یعنی اصلا تو ذهن من هیچ وقت توجیهی پیدا نشده برای توضیح مسئله ی مسافرت دوستی و مسافرت ذوق زدگی و حتّی حرص زدگی برای مسافرت در اکثر انسان ها. خصوصا تو ایرانی ها. غریبه برام این احساس ها. درک نمی کنم ولی زور می زنم که احترام بذارم.
این قضیه حتّی با طبع تنوّع طلبم هم تناقض داره. به شدّت تنوع و تغییر در کار های روتین رو دوست دارم. ولی از سفر متنفرم.
همیشه این تفاوت ها رو که بین خودم و اطرافیان می بینم، با خودم می گم احتمالا خدا یه دور اوّل منو به عنوان ورژن بتا (ورژنی از نرم افزار که برای تست محصول و فیدبک گرفتن و رفع عیوب روانه بازار می شود.) فرستاده رو این کره و بعدش اومده علایق داغونم رو تو بقیه ی انسان هایی که آفریده شدن تغییر داده تا ورژن شون بره بالا.
ای کاش ولم می کردید باهاتون نیام. نمی خوام. اه.
پ.ن: تازه از ج دون و مینا هم دارن جدام می کنن. حقیقتا که وضع مزخرفیه. من بدون پرنده هام می میرم خب. روزم روز نمی شه اگه دستم رو تو پرهای پف پفکی مرغ فرو نکنم و باهاش لوس طوری حرف نزنم و به نوکش تق تق ضربه نزنم. شبم شب نمی شه اگه صدای مینا که داره ادای سگ گله رو در می آره نشنوم. مسافرت چی داره واقعا؟ جالبه حالا می برنم اون جا از غم دوری اینا، بلافاصله چند تا حیوون اون ور برای خودم پیدا می کنم دوباره موقع برگشت باید دغدغه ی اونوری ها رو هم داشته باشم. انگار که آفریده شده باشم برای دفاع از همه حیوانات کره ی زمین.
یه بار چند تا سگ پیدا کرده بودم. دو هفته ی بعدی که از هم جدا شدیم یکی از گند ترین دو هفته های عمرم بود.
آقا برید ببینیدش، روحانی بین جنّتی و لاریجانی قوّه قضائیه نشسته. :)))
بعد میکروفونشون هم مشکل داره خر خرررررر می کنه. قاری بدبخت قرآن خودشو پاره کرد صدای میکروفون در نمی اومد. شایدم مشکل صدا و سیماست که برای ما اینجوری پخش می شه صرفا و اون جا مشکلی ندارن با صدا ولی اگه اونجا هم همین باشه که آبرومون حسابی رفته. :)))
یه سری آدم هم هستن شبیه دیوانه ساز های هری پاترن. شبیه فرشته ی مرگ حتّی. احتمالا کشیش یا اسقف مسیحی اند.
الآنم لاریجانی مقننه داره اسم کشور هایی که حاضر هستن رو می بره که جالبه من تازه از وجود خیلی هاشون با خبر شدم و جالبه کشور های به نام اصلا وجود نداشتن بینشون. مثلا یه کشور گامبیا نامی رو گفت که من پیشاپیش ازشون عذر می خوام ولی حس می کنم سرزمین گامبو هاست.
جناب لاریجانی طپق هم زدند الآن. "با بَ بَ بَ بَ برپایی." که حالتی شبیه بع بع را در ذهن من ایجاد نمود.
و هم اکنون دوربین روحانی رو نشون می ده که دارن قند تو دلش آب می کنن. زیر پوستی می خنده. کنکور کیلو چنده، اگه می تونید برید رئیس جمهور شید.
دیگه به عنوان نکته ی آخر، اون خانم موگرینی با شال زورکی بر سر و یک تکّه زلف بیرون افتاده، بین همه ی مرد ها عجیب می درخشه.
یکی رو هم می بینم اون پشت مشت ها، سرش رو گذاشته تخخخخخت خوابیده.
نوه ی امام هم ذکر می فرستند و سخن رانی ها به کفششان نیست.
الآنم روحانی اومده سوگند بخوره.
ای کاش واقعا همین جور که الآن خودت داری می گی، خودت رو وقف کنی آقای دکتر و از خودکامگی بپرهیزی.
حاضرین پس از سوگند، بین صلوات فرستادن و دست زدن اتّحاد نداشتند.
همه شون هم بدون استثنا از روی کاغذ می خونن. آدم بمیره نره تو جمع از رو کاغذ بخونه. :-"
و اینکه احساس می کنم ،مطمئن نیستم، احساس می کنم الآن "بنیان گذار کبیر انقلاب" رو گفتند "بنیان گذار کویر انقلاب" که البتّه بسی به جا بود تبریک می گم.
امروز چهاردهم مرداد ماه یک هزار و سی صد و نود و شش...
پ.ن: آخ راستی من حواسم بود به غیر تهرانی هاتون پز بدم که تهرانی ها امروز تعطیل بودن به خاطر این مراسم؟ الآن حسودی تون شد یا بیشتر بگم؟ یو ها ها ها. حالا اگه تابستون نبود و ما کلاس داشتیم، کل جهان تعطیل می شدن الّا ورودی های پزشکی نود و چهار.
به نیمارم باید گفت:
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
به سر سودای آن شوت تو دارم...
نگفتی بارسا امشب چه غوغاست؟
ندیدی حمله اش بی تو یه من ماست؟
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
یعنی من بشینم بازی های پاری سنت ژرمن رو به خاطر نیمار دنبال کنم؟ کی پاسخگوی حجم وقتیه که قراره از من تلف بشه؟ اه.
تازه اصلا تو رسانه ی گل و بلبل ملّی خوب پوشش نمیدن فرانسه رو. لابد اینترنتم حرومت کنیم؟
تحفه.
می خواستم دکمه ی ارسال پست رو بزنم، غمم گرفت. فکرم به این سمت رفت که طرف گرون ترین معامله ی نقل و انتقال فوتبال جهان رو داره، شهرتش جهانیه، و فقط پنج سال از من بزرگ تره. خیلی غمم گرفت. شما بودین غم تون نمی گرفت؟ خیلی احساس بدی دارم الآن. مرگ. پیری. تلف شدن. نا کامی. بی هدفی. هیچ. پوچ. سیاهی. تباهی. نابودی.
هی بیان هر روز در گوشمون بخونن خوشبختی در چیز های کوچک ست. خوشبختی را باید کشف کرد. چشم ها را باید شست. باید زندگی را لحظه لحظه بلعید. عشق ورزید، لذّت برد! خوب من که می دونم همه ش چرته. من که می دونم اینا حرفای کسی ه که خودش نتونسته به اون حد از کمال که راضی ش می کنه برسه و بعد گفته حالا که نمی رسم، بذار معنای خوشبختی رو عوض کنم تو ذهنم. اینا حرفای یه آدم ضعیفه. من از ضعف بدم می آد.
من ازچی لذّت ببرم؟ چی می گید شما ها؟ یه نفر اون بیرون هست که فقط پنج سال بیشتر از من عمر داره و اینه حجم افتخاراتش! چه جوری حال کنم وقتی از وجود همچین فردی با خبرم؟ چه جوری لذّت ببرم وقتی می دونم خودم رو پاره هم کنم، بهش نمی رسم؟ چرا باید لذّت ببرم وقتی حس یه مسابقه بهم دست می ده که از اوّلش هزار به هیچ عقب بودم توش؟ این روح شما ها رو نمی خوره؟ تیکّه تون نمی کنه؟
همین جا می گم، من اگه به اون حد از شهرت و قدرت که دلم می خواد نرسم تو این زندگی کوفتی، هیچ وقت اسم خودم رو خوشبخت نمی ذارم و سر قبرم یا تو کتاب سرگذشتم حتما می نویسم که تو زندگی م یه لوزر همه چی تموم بودم که به چیز خاصّی نرسیدم و فقط مادّه و زمان رو حروم کردم. گفتنش آرومم می کنه حداقل. هر کی هم خواست بره دنبال خوشبختی های کوچیک خودش. من یا بدبخت می میرم، یا واقعا یقین پیدا می کنم به خوش بخت بودنم.
زندگی هم خیلی جبری تر از چیزیه که فکرش رو می کنیم. حرف مفت نزنید به من این قدر هر روز. چرا یکم واقع بین نمی شید؟ حالم به هم می خوره که حتّی خودم هر روز دارم می زنم تو سر خودم که سعی کنم یکم مثبت اندیش باشم. من دیگه تحمّل گول زدن خودم رو ندارم. مثبت اندیشی معنایی نداره واسم. صرفا دارم فیکش می کنم تا اگه تاثیری داره از نصیبش بی بهره نمونم. یک هفته خوبم، دو هفته خوبم می خندم. هفته ی سوم روحم نا آرام تر از هفته ی اوّله. تو مغزم جنگ جهانیه. سنّم به حدّی رسیده که دیگه روم جواب نمی ده اینا. خوشبختی کوچیک ها دیگه راضی م نمی کنن. چون بازیچه ان، خوشبختی نیستن. پشمکی ان که وسط خرید می دی دست بچّه تا خفه ش کنی و خریدت تموم شه. آدم فقط با یه چی آروم می شه اونم مزه ی زهر ماری واقعیته.
بزرگ ترین جفا در حق من زمانی بود که هیچ کس نظرم رو نپرسید می خوای وجود داشته باشی یا نه. من هیچ وقت موجود بودن رو انتخاب نکردم. به خودم اومدم دیدم وجود دارم. حالا شما اگر اصرار دارید بهش نگیم جبر و تو کتاب های دینی به ما بخورونید که زندگی جبر مطلق نیست، ازین به بعد بهش می گیم دسته گُل!!! من از دسته گل متنفرم. می خوام کل گلستان های جهان رو به آتیش بکشم سر همین قضیه.
چرا نمی شه زندگی رو یه بار دیگه شروع کنیم، فقط جای به سری مهره ها رو دست کاری کنیم قبلش. ببینم نیمار اگه تو کشور آشغال ما به دنیا می اومد الآن چند کیلو حشیش داشت می زد؟ اه.
به خدا که اگه من خدا بودم...
در معنای حقیقی و نه کنایی.
گرمه... ظهر جمعه ست. و من کیلومتر ها پیاده زیر آفتابی که با زاویه ی سینوس مساوی یک می تابه راه رفتم.
می گن که گویا ما وسایل نقلیه ی عمومی داریم. ولی به شخصه نقلیه تر از خودم مشاهده نکردم.
هر چند چهار راه یک بار، ازین فلکه های آب آتش نشانی می دیدم و از مقیاس یک تا ده با خودم حساب می کردم آیا به فلکه ی بعدی که برسم، به قدر کافی جزغاله شدم که آتش نشان ها بیان سر فلکه رو باز کنن روم یا خیر؟
حتّی آرزوی شلنگ آتش نشانی بودن کردم برای چند دقیقه.
به اون موجود هیولایی ه آتش مرداب توی انیمیشن بن تن هم فکر کردم کلّی. هی کف دستام رو می گرفتم رو به اشیا ببینم کی آتش ازش می زنه بیرون. واقعا به این باور رسیده بودم که می تونم آتیش بدم بیرون از کف دستام.
کاملا پتانسیلش رو دارم رقص سماع کنم زیر باد کولر الآن.
برم بمیرم دیگه. اه.
کورمال کورمال در حالی که مثانه اش در حال انفجار است، از خواب بلند شده و قصد دست شویی رفتن می کند. در راه به خوابش هم فکر می کند که دارد هر لحظه بیشتر از پیش محو می شود ولی در خاطرش نمی آید. دوست دارد چشم هایش را نیمه بسته نگه دارد تا خواب از کلّه اش نپرد. در همین میان که حتّی دست را از پا تشخیص نمی دهد درد شدیدی در پایش می پیچد. یک شئ فلزی مجهول الهویه گوشت پایش را به قصد سلاخی، نشانه می رود.
خواب که هیچی، عقل و هوش از سرش می پرد.
(زمزمه های مادر در ضمیر ناخودآگاهش جان می گیرند: بکش می خواستی شلخته نباشی!)
چه شروع متفاوتی برای شروع یک روز لعنتی دیگر.
به خودش نوید می دهد در عوض صبحانه را برای اوّلین بار هم که شده با مادر جان در یک صبح زیبای تابستانی سرو می کنیم.
- عه کیلگ بیدار شدی؟
- دیگه خوابم نمی بره. چایی نداریم؟
- نه من دارم می رم بیمارستان الآن بهم زنگ زدن. تو چایی رو دم کن و بابات رو ساعت هشت از خواب بیدار کن. الآنم برو واسه مرغ غذا بریز تا سر بقیه رو نبرده، همسایه ها شاکی می شن از صداش داره قو قو لی قوقو می کنه، رفتم درش آوردم از تو لونه ش. سر راهت، تو بالکن گل دون ها رو هم آب بده. زیاد آب ندی خراب می شن. کم هم آب ندی می خشکن به حدّی باشه که آب یکم سر ریز شه تو جا گلدونی زیرش. حواست باشه رفتی تو بالکن، سر و صدا نکنی ایزوفاگوس بیدار شه چون بهم گفته می خواد بخوابه. آروم راه بری صدای قدم زدنت رو هم نشنوه وگرنه بیدار می شه حساسه. دیگه خودت ببین اگه تا یازده بیدار نشد، اونم باید بیدار کنی. حواست باشه بهش صبحانه بدی بخوره. براش کتلتی چیزی ساندویچ کن. راستی غذای دیشب رو یادته؟ اون بمونه برای ایزوفاگوس ناهار اونو بخوره. حواست باشه دیر ناهار نخوره ها معدش سوراخ می شه. خودت از تو فریزر یه بسته کنگر در بیار بخور. اینا ها بیا خودم درش آوردم. ببین یخش وا نمی شه اگه تو یخچال بذارمش، حواست باشه اینو ساعت دوازده از یخچال دربیاری. آخ راستی ظرف های دیشب رو یادت نره بچینی تو ماشین ظرف شویی! همین دیگه، باشه؟ دیگه کاری نداری؟ من رفتم عزیز مامان. خداحافظ.
(لیوان شیر را به جای چایی نداشته ی دم صبح هورت می کشم و با خودم فکر می کنم که ای کارد بخوره تو اون شیکم ایزوفاگوس.)
من فقط محو دو تا چیزم الآن. یکی اون دیگه کاری نداری ته جمله ش، یکی اون عزیز مامان پشت بندش.
قطعا انتخاب خیلی بهتری بود اگر سعی می کردم دوباره بخوابم. حتّی با وجودی که اینجا نوشتمشون اصلا هیچ ایده ای ندارم چه کاری رو چه زمانی باید انجام بدم. کار هایی که تا الآن انجام دادم شامل:
# هورت کشیدن لیوان شیر(این یکی از آپشن های خدادادی منه، گویا اکثرتون نباید بتونین بلافاصله بعد از بیداری شیر بخورین و باید حالتون به هم بخوره. اگه بیو دو رو عین آدم خونده بودم می تونستم بهتون بگم کدوم آنزیم بدنتون کم هست در اون لحظه که این حالت بهتون دست می ده ولی خوب نه ازش خوشم می اومد و نه خوندمش و نمره م هم شد سیزده پس ازین انتظارات نداشته باشید. فقط بدونید اسمش هر چی که هست تو بدن من خیلی بیشتر از شماهاست و دچار افت صبح گاهی نمی شه، پس سوز به دلتون.)
# خفه کردن گلدون ها با آب چون حوصله نداشتم با فشار کم بهشون آب بدم،
# خیس کردن اتّفاقی مرغ در حال غذا خوردن صبحگاهی با آب،
# ترسیدن مرغ و بالا رفتن جیغ و هوار قدقدطور مرغ و ایجاد سر و صدای فراوان،
# بیدار کردن ایزوفاگوس،
# و البته قبل از اون، خوردن قارچ های مربوط به ناهار ایزوفاگوس (چون می دونستم دیگه سهم من نیست و داره از کفم می ره.) بوده.
با اقتدار می ریم بقیه ش رو به فرجام برسونیم. الآن خوبه بنویسم mission completed یا هنوز زوده؟
الآنم با خودم یکی به دو ام که آیا سعی کنم دوباره بخوابم تا بابام خواب بمونه، یا کتاب بخونم و ادای غرق شده در کتاب ها رو در بیارم؟ یه کار دیگه هم می شه کرد، بگردم ببینم اون فلزیه چی بود، تا عمق فروش کنم تو پام بهش بگم: خوبت شد؟ راحت شدی حالا؟ ارزشش رو داشت؟
خب، تصمیم گرفتم که یه پیام بازرگانی برم رو وبلاگم. البتّه نه به جهت تبلیغ.
دانلود کنید می فهمید:
دانلود - رمز فایل هم چنان kilgharrah هست بنا به عادت قدیمی
(دیگه انصافا آهنگش رو هم ساختم، دلیری پیدا نمی شه لیریکش رو برام بنویسه؟)
همین الآن بازم دارم پیام بازرگانی تماشا می کنم. محتویات شامل: خانم هایی که رنگ مانتوشون عوض می شه و خب مثل اینکه تبلیغ فرش بود، تبلیغ پنیر بلو چیز (که الآن اگه دبیر نازنین ادبیاتمون بود می گفت این عبارت پنیر بلو چیز حشوه و باید از توی عبارت یا کلمه ی "پنیر" رو بردارند یا کلمه ی "چیز" رو چون یک معنی دارند.)، تبلیغ کلینیک ایران نوین و پیوند مو، تبلیغ الکترو استیل، تبلیغ شرکت تندیس درخشان هر خانه که بهش میگن تی اند دی، تبلیغ شامپو زیتون پرژک با شعار به طبیعت سلامی دوباره باید کرد، تبلیغ پریل طلایی جدید، تبلیغ پرسیل با عطر دلنشین گل های لوندر، تبلیغ این پسر بچّه هه که داره پانتومیم بازی می کنه و اینگار تبلیغ آبمیوه ی سیب گاز دار ساندیس بود، و نهایتا آهنگ ختم پیام بازرگانی.
می بینین من تلاشم رو می کنم ولی تبلیغش پخش نمی شه متاسّفانه.
شاید هم اصلا تبلیغ رادیویی ه؟ نکنه من دارم رو دیوار اشتباه یادگاری می نویسم؟ شاید تو ماشین یا تاکسی شنیدمش اصلا؟
خب حالا فقط مونده اینکه من باید اینو بنویسم که چه قدر از اپلیکیشنی که باهاش آهنگ رو ساختم راضی ام و یه معرّفی مختصری ازش داشته باشم بلکه یکم دنیا رو از اپلیکیشن های مزخرف نشانی که روز به روز معروف تر می شن نجات داده باشم. آخه انصافا اپلیکیشینی که آدم ها باهاش خودشون رو شکل قورباغه و سگ و گربه در می آرند باید این قدر در جهان امروزی معروف باشه و در عوض چنین اپلیکیشن کاربردی گم نام بمونه؟
# اسمش هست: HumOn
# کاربردش: ساخت موسیقی با روش ساده و حتّی برای مبتدیان
# قیمتش: رایگان
# فیلتر شکن: نمی خواهد (اینجا اپیزودی ست که شما سجده ی شکر به جا می آورید!)
# موجود در: گوگل پلی و متاسّفانه یا خوشبختانه در بازار یافت می نشود.
# سیستم عامل: اندروید (آیفون داران کول عزیز تر از جان، خودتان بروید ببینید برای شما عرضه شده یا خیر.)
# نحوه ی استفاده از اپلیکیشن : احتمالا در مقطعی از زندگی براتون پیش اومده که آهنگ هایی رو خواسته یا ناخواسته به صورت لا لا لا لا یا ها ها ها ها با خودتون زمزمه کنید. کار این اپلیکیشن اینه که زمزمه های شما رو می گیره و به صورت نت موسیقی در می آره و بعدش می تونید اون نت ها رو هر طور دلتون بخواد دستکاری کنید.
نکته اینه که موقع زمزمه کردن آهنگ فقط باید از عبارت همممم همممم (که لب هاتون بسته باشه و صدا از حنجره تون تولید شه) استفاده کنید. (و احتمال می دم که به همین دلیل هست که اسمش رو گذاشتن هام آن یا Hum ON! چون شما باید هام هام کنید و از خودتون صدا های مختلف تولید کنید.)
اپلیکیشن فقط این نوع از صدا رو شناسایی می کنه و اگه از لا لا لا لا یا ها ها ها ها استفاده کنید و ریتم آهنگتون رو با این عبارت ها زمزمه کنید، یه چیز چرت و پرت تحویلتون می ده که اصلا به زمزمه هاتون شباهت نداره. پس سعی کنید با هام هام کردن کنار بیایید اگر می خواهید ازش استفاده ی مفیدی کنید.
از طرفی سعی کنید صدا هاتون رو منقطع و شمرده شمرده و رسا زمزمه کنید. سعی کنید صداتون رو توی هر مقطع زمانی طوری رها کنید که شبیه اون چیزی ه توی مغزتون هست بشه. بم تر یا نازک تر نباشه یعنی. از کشیدن هام هاتون هم پرهیز کنید چون این هم یکی از عواملی هست که اپلیکیشن پشتیبانی ش نمی کنه و چرت و پرت تحویلتون می ده. چهچهه نزنید.
و اینکه اگه اوّلین آهنگ هاتون شبیه اون چیزی که زمزمه کردید نشد، نترسید و یه دو ساعتی باهاش ور برید قول می دم خبره بشید توش.
# نهایتا: اینکه اصلا به چه دردی خورد؟ چرا از صداهای توی مغز سرمان نت بسازیم؟ مگر مریضیم، ریکوردر می گذاریم و ریکورد می کنیم صدای خودمان را!
و علّت هایی چند برای اینکه به شما ثابت کنم به این اپلیکیشین نیاز پیدا می کنید:
۱) شما یک آهنگ ساز هستید یا می خواهید آهنگ سازی را تجربه کنید. گاه به گاه آهنگ هایی در ذهن شما وول می خورند و نیاز دارید آن ها را به یک اهل فن نشان دهید و به اشتراک بگذارید. طبیعتا اهل فن از نت سر در می آورند، نه از صدای ضبط شده ی شما. وظیفه ی یک آهنگ ساز این است که آهنگ نت نویسی شده تحویل نوازندگان دهد. از طرفی شما نت نویسی بلد نیستید. می دانید صدا کدام صداست که توی مغزتان زنگ می زند و می توانید ادایش را تقلید کنید ولی درست نمی دانید به زبان موسیقی یک نت لا است، یا یک نت دو یا یک نت می. اپلیکیشن این مشکل را حل می کند.
۲) برای آهنگ سازی باید به وزن آهنگ ها هم مسلط باشید. خوش بختانه ما به واسطه ی گوش دادن زیاد آهنگ ها می توانیم بداهه وزن بسازیم، ولی اگر خبره نباشیم نمی توانیم وزن را روی نت پیاده سازی کنیم. نمی دانیم کجای آهنگ و به چه مقداری باید از نت های سکوت استفاده کنیم. اپلیکیشن خودش به ریتم شما وزن می دهد.
۳) شما نمی خواهید با صدای نکره ی خود آهنگ ساخته شده تان را بشنوید. می خواهید فرض کنید که اگر این آهنگ با پیانو نواخته شود چه صدایی خواهد داشت؟ اگر پس زمینه اش را گیتار الکتریک بزنیم چه طور می شود؟ در سبک راک چه طور پیاده می شود یا در سبک کلاسیک چگونه در می آید؟ اپلیکیشن به راحتی این قابلیت ها را با یک کلیک در اختیار شما می گذارد. صدای انواع ساز ها برای شما شبیه سازی می شود. از پیانو بگیر تا سنتور و گیتار و طبل و شیپور و حتّی صدای هایی مثل صدای هلیکوپتر یا شلیک گلوله یا سوت و گروه کُر. مثلا میتوانید با صدای شر شر آب یک آهنگ از خودتان در کنید یا بدهید آهنگتان را یک گروه کُر برایتان بخواند. هر نوع خلاقیتی مجاز است.
۴) آهنگ پس زمینه. به آن چیزی که شما برای اپلیکیشن زمزمه می کنید می گویند ملودی. ولی ملودی بدون آهنگ پس زمینه کم ترین جذابیتی برای شنونده ندارد. باید همراه این ملودی یک آهنگ پس زمینه هم داشته باشیم که تمام مدّت پخش شود. این اپلیکیشن خیلی راحت با انتخاب نوع سبک موزیک (مثل راک یا کلاسیک و ...) آهنگ پس زمینه ی اختصاصی شما را می سازد و بر روی ملودی ای که شما ساختید پیاده می کند و همین امر باعث می شود اگر آهنگ ساخته شده تان را به دوستتان نشان دهید بسیار کف می نماید و فکر می کند شما یک نرّه غول آهنگ ساز هستید. چون ساز پس زمینه به آهنگ شما جلوه ی حرفه ای ها را می بخشد و البتّه دوستتان نخواهد فهمید که پس زمینه از خودتان نیست.
۵) از قابلیت های هیجان آور دیگر این اپلیکیشن، می توان به تند و کند کردن مترونوم آهنگ، امکان ذخیره ی آهنگ ساخته شده با فرمت MP4، کاور طراحی کردن برای آلبومتان، و البتّه تغییر وزن و تغییر نت های ایجاد شده اشاره کرد. که البتّه این مورد آخر به دانش موسیقیایی نیاز دارد و باید به نت ها و وزن های موسیقی آشنا باشید تا بتوانید استفاده ی خفن از اپلیکیشن ببرید. مثلا امکان دارد در قسمتی از آهنگ شما جایی را اشتباهی با صدای بم تری هام کرده باشید و در آهنگ نهایی نت به صورت آن چیزی که در ذهن دارید شنیده نشود. دکمه ی ویرایش را می زنید و به راحتی نت مورد نظر را چند تا تغییر می دهید و با صدای بم تر یا زیر تر عوضش می کنید تا به گوشتان همانی شود که می خواهید.
خلاصه می تواند ساعت ها شما را به خودش مشغول کند. فقط اگر اصلا شبیه آن چیزی که می خواهید نمی شود، فحش را به من ندهید. بروید هام کردن با صدای مناسب یاد بگیرید. بروید یک جای ساکت تر و دوباره ضبط کنید. و نیز شمرده تر زمزمه کنید.
# اعتراف می کنم یکی از ایده هام برای اپلیکیشن نویسی با پیدا کردن این اپلیکیشن دود شد رفت هوا. اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی تا این حد مثل خودم فکر کرده باشه و برنامه ش از قبل نوشته شده باشه. خیلی تو ذوقم خورد وقتی پیداش کردم. ولی هنوز هم می تونم نسخه ی بهتری رو همراه با ایده های خودم بسازم یه روزی اگه دلم خواست خیلی جای پیشرفت دادن داره. این اپلیکیشن در عین تعریف هایی که من ازش کردم در سطح نسبتا ابتدایی ای برنامه نویسی شده و یکم که باهاش کار کنید محدودیت هاش دست و پا گیر می شن. چند تا از عیب هاش رو هم می نویسم که قبل از دانلود بدونید و نگید این آشغال چیه معرفی کردی: ( البتّه به نظر من همین که وجود خارجی داشت خودش خیلی پیش رفت بزرگی بود.)
1) ریتم. با این اپلیکیشن فقط ریتم دو چهارم (2/4) می تونین بسازین. آهنگ بندری و شیش و هشتی و اینجور صحبت ها رو نمی فهمه. اگه شما براش یه ریتم غیر از دو چهارم هام کنین، خیلی خنگ بازی در می آره و اگه می بینید دارید درست هام می کنین ولی یه چیز دیگه ای به غیر از تصوّر ذهنی تون بهتون جواب می ده، این احتمال رو بدین که ریتمتون دو چهارم نیست.
2) خیلی کم پیش می آد که یک آهنگ کامل رو بدون نیاز به ویرایش درست بتونه در بیاره خودش از خودش. باید حتما تهش آهنگت رو درست کنی و یه سری از نت ها رو عوض کنی تا صداشون اونی که تو می خوای بشن. که گفتم اینم دانش موسیقیایی می خواد و آدم در لحظه ی اوّل خیلی سر در گم می شه تو استفاده ازش. کاربر پسند نیست اصلا. همین آهنگ هیفده ثانیه ای که من باهاش ساختم (مدیونید فکر کنید از قصد زمانش رو نام بردم تا بفهمید هفدهه! هفدههه. هفت داره توش. :-" ) حدود چهار ساعت ور رفتن لازم داشته حدودا.
3) سخت صدا ها رو از هم تشخیص می ده. سنسور تشخیص صداش ضعیفه و خیلی وقت ها اصلا تشخیص نمی ده و به جای صدایی که شما هام کردید تو آهنگ خروجی سکوت می ذاره. و یک مورد دیگه اینکه اصلا فاکتورسطح پایه ی صدای فرد توش در نظر گرفته نشده. یکی صداش کلا بمه، یکی کلا زیره. خوب صدای هام کردنشون هم متفاوت می شه بدیهتا که هیچ راهکاری واسش در نظر گرفته نشده.
4) وقتی می خواید به آهنگ ساخته شده تون گوش بدید هر بار باید از اوّل گوش کنید آهنگ رو. هیچ وقت نمی تونید از وسطِ آهنگ بهش گوش بدید بر می گرده از اوّل. حالا فرض کنید یه آهنگ پنج دقیقه ای باشه. پدرتون در می آد تا بتونین اون طوری که راست دلتون هست ویرایشش کنید.
5) قابلیت ذخیره ی آهنگ هاش خیلی کمه و تا جایی که الآن حضور ذهن دارم فقط پونزده تاست. بعد از پونزده تا شما باید آهنگ های ساخته شده ی قبلی رو پاک کنید این طور که بوش می آد... هر چند هنوز امتحانش نکردم تا اون مرحله.
و بسی دیگر...
_____________________________________________
پا نوشت: فکر کنم حدود یک هفته ای هست این پست رو نوشته بودم. اون زمان خیلی در گیر این آهنگ بیسکوییت مادر بودم. داشتم دیوونه می شدم سرش حتّی. به خاطرش با این اپلیکیشن آهنگ سازی آشنا شدم. همه ش هم ازون شبی شروع شد که از خواب پریدم و یهو آهنگ بیسکوییت مادر ریخت تو ذهنم.مسخره.
ولی الآن توپ توپم دیگه. مشکلم حل شده به لطف لیمو. لیمو برام نوشته:
"...مصرع دومش هم این بود؛ چقدر شیرین و ترده بیسکوییتهای مادر!!
شاید اولیش هم اینه: صبحانه های تازه بیسکوییتهای مادر..."
و اینکه فهمیدم پیام بازرگانی تلویزیونی بوده گویا. توش هم دو تا بچّه ی دو قلو بازی می کردن که من اصلا اینا رو یادم نمی آد فقط آهنگش مُخم رو می خورد. چه حسّ فراغ بالی دارم الآن. این پست رو قبل از دیدن این نظر لیمو نوشته بودم.
اگه واقعا حوصله ش بود و... ، دلتون خواست رفتین دانلود کردین و...، باهاش کلّه زدین (کلّه زدن می خواد جدا؛ گفته باشم.) و...، آهنگ ساختین(هر آهنگی هم که بود)، و باز هم حوصله ای مونده بود، یه نسخه از اوّلین آهنگتون بفرستید برام. ته همین پست می ذارمشون یادگاری شه. :{
پروردگارا این تفریح های مفرّح رو از ما نگیر.
مجید افشاری رو می گم، موقع اجرای استند آپ کمدیش توی مرحله ی نیمه نهایی مسابقه ی خنداننده شو.
حس خوبی نیست. وقتایی که کاغذ لرزون جلوی چشمام پیچ و تاب می خوره. حتّی اگه دیگه تا سال های سال دستای خودم بهش نباشه. از دیدن این صحنه متنّفرم.
تو دستات رو مشت می کنی و رو کاغذ فشار می دی ولی انگار بر عکس جواب می ده، کاغذ این بار مثل یه پاندول ساعت تو دستات دچار حرکت رفت و برگشتی شتاب دار می شه و خودتم دیگه هیچ ایده ای نداری چرا!
اون زمانی هم که دور دستای رئیس جمهور فعلی توی مناظره های انتخاباتی ش خط قرمز می کشیدن و می گفتن نیگا آقای رئیس جمهور دستاش داره می لرزه، اعصابم داغون می شد.
آره مسخره شون هم می کنم، اینم می دونم که باید خودم رو باید بذارم جاشون تا درکشون کنم ، ولی دلیل نمی شه متنفّر نباشم. همیشه از بروز ضعف متنفّر بودم و خواهم بود.