Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ماکارانی یا ماکارونی یا هرچی

   و باز هم موهبت تنهایی غذا خوردن. ها ها ها. بند ناف ما رو بریدن. به من چه دیگه. گرسنمه. الآن دارم تمرین می کنم بدون قاشق ماکارانی بخورم  تا حواسم رو پرت کنم که البتّه کار سختی هست و به نظرم تمرکز زیادی می خواد ماکارانی خوردن بدون قاشق...عین ایتالیایی ها. چائو چائو. 


   به جدّم  که من اگه یه رفیق پایه داشتم، هر روز ظهر می رفتم باهاش از تو آشغال فروشی های ولی عصر و انقلاب یه چیزی کوفت می کردم، طبیعتا پدر دستگاه گوارشم رو هم در می آوردم ولی حداقل این احساس داغون الآنم رو نمی داشتم.

(اوّل جمله ی پیش نوشتم به جدّم. جدیدا علاقه پیدا کردم گزاره های قسم طور بنویسم و البتّه فکر می کنم خیلی ناشی باشم تو استفاده ازش چون از بچگی یادمون دادن هیچ وقت قسم نخوریم. البتّه الآن هم برای کاربرد قسمی ش استفاده ش نمی کنم، ولی بار معنایی خوبی به جمله هایی که می خوام بنویسم می ده که فعلا عبارت جایگزین ندارم واسش. عبارت هایی مثل به خدا، به ریش مرلین، به جدّم و ...  به خدا رو استفاده نمی کنم چون دوست ندارم، ولی بقیه شون کاملا اکی می زنن. عبارت جایگزین به ذهنتون رسید دریغ نکنین خلاصه کلّی استقبال می شه.)


   داشتم می گفتم دوست و رفیق، فکر کنم دیگه وقتش رسیده یکم جهان گردی کنم. :-" به این حالت که دستم رو بچرخونم رو کانتکت های گوشی م و رو هر کی افتاد همون روز برم رو سرش خراب شم و باهاش ول بچرخم. اوّل صبح ها هم با این دیالوگ شروع شه که: "خب کیلگ امروز دلت می خواد کی رو بدبخت کنی؟" ایده آل به نظر می آد. 

   یه زمانی تو شونزده هفده سالگی هام، خیلی اینجوری بودم. به زور همه رو جمع می کردم دور هم و خلاصه کشون کشون می بردمشون این ور اون ور که دور هم باشیم. رفیق باز بودم به عبارتی با همه ی کم رویی بی حد و مرزم. چند سالیه این عادتم از سرم پریده،  هم دانشگاه خیلی در گیرم کرد و هم می دیدم انگار یه حالت زورکی داره واسشون تحمّل کردن من یا به اون صورت پذیرفته نمی شم توسط جمع های مختلف.  یا مثلا خیلی ذهنم در گیر مسائل جانبی می شد که الآن این آدمای دو رنگ و خنجر به دست چیشون شبیه دوست واقعیه که باهاشون می پلکم و در آن لحظه دلم می خواست فرار کنم از دستشون و فلان و بهمان. قصّه درست می کردم تو ذهنم. که واقعا همه ی اینا الآن به کفشم.  الآن فقط می خوام یه نه ی گنده بچسبونم پس کلّه ی همه ی فکرام و کاری که عشقم رو می کشه بکنم چون با توجّه به اینکه حتّی تو خونه یه آدم پیدا نمی شه من باهاش غذا بخورم، فکر کنم زمان خوبی باشه واسه ی استارت دوباره. 

استثمارشون می کنم دوست های دو رنگم رو. همه ی دور و بری هام رو استثمار می کنم. ها ها ها.


(در این لحظه ته بشقاب ماکارونی چرب و چیلی و آغشته به آبلیمو لیس زده می شود.)


چون در مورد دوست و رفیق و اینجور چیزا شد محوریت پستم، این چند خط هم اضافه بشه خالی از لطف نیست. خیلی به خودم نهیب زدم که این ایده م رو اینجا بنویسم که سیر تفکّر خودم رو یادم نره بعد ها. 

چند وقت پیش داشتم با یه اپلیکیشن تغییر صدا ور می رفتم و تستش می کردم. یه گزینه ای داشت، صدای ورودی رو برعکس می کرد. یعنی تو فایل پنج ثانیه ای از صدای خودت ضبط می کردی، این یه فایل خروجی بهت می داد که از ثانیه پنج پخش می شد به اوّل. بدیهتا یه صدای چرت و پرت عجیبی بود که هیچ معنی ای نداشت. خلاصه همین جوری داشتم فکر می کردم کاربرد این گزینه که صدات رو بر عکس کنی، چی می تونه باشه. 

بعد چند ثانیه یه ایده ی خفن به ذهنم رسید. اگه من یه آدم بودم که می خواستم با یه آدم دیگه رمزی ارتباط برقرار کنم و هیچ کس دیگه ای بو نبره، از همین روش استفاده می کردم. درست مثل اسکافیلد با کد گذاری های عجیب غریب و همه فن حریفش. اگه یه روز نیاز داشته باشم رمزی حرف بزنم با یکی، قطعا این روش خیلی به دلم می شینه. 


   مثلا اگه بخوام به ناخدای اسیر شده ی یه کشتی پر از دزد های دریایی، نقشه ی گنج رو لو بدم، یه فایل درست می کنم با صدای خودم و توش همه چی رو می گم. بعد با این اپلیکیشن صدام رو بر عکس می کنم. وقتی می فرستمش داخل کشتی، دزد های دریایی هرچی با هندز فری هاشون گوش می کنن پیام رو نمی گیرن چون برعکس شده و رسما چرت و پرته و فقط رو اعصابشونه. لابد با خودشون می گن بیا این سلیقه ی نابود ناخدای کشتیه که دیوونه ست و با این چرت و پرتا آروم می گیره. فایل رو می برن می دن دست ناخدا. و بعد ناخدا همون فایل برعکس شده رو با همون اپلیکیشن اوّلی که فقط خودمون دو تا ازش خبر داریم و قراره باهاش رمز بسازیم، دوباره بر عکس می کنه. خروجی ش در واقع می شه فایل بر عکس بر عکس. دو بار بر عکس. مثل دو تا منفی که تو هم ضرب بشن. و خلاصه اینکه پیام من برای نا خدا هویدا و معنی دار می شه و گنج رو زود تر از دزد های دریایی پیدا می کنه و پرتش می کنه تو دریا که دست هیچ کس و ناکسی بهش نرسه. 

از مثال نا خدا که بگذریم، ساده ترش می شه اینکه من یه دوست صمیمی رله که باهاش فوق العاده راحتم می داشتم و صبح تا شب اینجوری واسش فایل درست می کردم و کلا با این زبون با هم حرف می زدیم. اون وقت کل زندگی م پر می شد از این فایل ها و حسابش از دستم در می رفت و بقیه ی دوستای خنکم رو با همین روش خمار می کردم که تحقیقا خیلی حال می داد. شاید بعد ها بر اثر گذر زمان دیگه ضرورتی نمی دیدم به این زبون شما ها حرف بزنم، چون اون یه نفر دوست شفیقم رو برای خودم کاملا شخصی سازی کرده بودم و سر همین قضیه می بردنم پیش روان پزشک که بچّه مون دیگه در حد همون لال طوری ش هم حرف نمی زنه. بعد دکتره می نشست فایل هام رو بررسی می کرد  و هیچی نمی فهمید و اونم تو خماری می موند و ...بازم قصّه شد که. :))))

 

آره دیگه اینجور دغدغه ها. دلم هم درد گرفته الآن و واقعا ایده ای ندارم چرا چون همین الآن پرش کردم صاب مرده رو به قول مادر جان!!!