نگاهم می کند. با چشم های قهوه ای. نگاهش می کنم. با چشم های قهوه ای تر.
می آید نزدیک. می روم نزدیک تر.
دستش را می آورد جلو. دستم را می برم جلو تر...
که: "لمسش کردی نکردیا کیلگ!"
"آخه..."
"گفتم نه، مریضه. از قیافه ش مشخّصه."
می نشیند رو به رویم. می نشینم رو به رویش.
و می روم تو نخش...
به قفسه ی سینه اش نگاه می کنم. لاغر است ولی بزرگ جثه و سیاه مثل قیر در شب. می توانی دنده هایش را بشماری. روی پای جلوی راستش، یک زخم تازه دارد. زخم را که می بینم دلم ریش می شود. حس می کنم که دارم درد می کشم. شاید خودش اصلا چنین دردی نداشته باشد و برایش یک زخم ساده باشد. ولی من... ای کاش می شد کاری برایت بکنم.
می گویم: "راستی چون زمان انتخاب رشته هاست یادش افتادم. چرا اون موقع برای من دام پزشکی رو نزدیم؟"
" به خاطر اینکه تو برای پزشکی تغییر رشته دادی، نیومدی که دام پزشک بشی."
"ولی رتبه م به بهترین دانشگاهاش می خورد حتّی... علاقه هم که..."
"رتبه ت به پزشکی هم می خورد ولی. آدم که دیوونه نیست کیلگ. وقتی اونو قبول می شدی بیای از این رشته ها انتخاب کنی."
من حتّی محض خنده هم که شده یک رشته خارج از مثلث دندان- دارو- پزشکی میان انتخاب هایم نداشتم.
به سگ سیاه رو به رویم می گویم: "آره. می دونم."
تکّه سنگی بر می دارم. به نشانه ی نوازش آرام می کشم روی پنجه ی یکی از پاهایش. می ترسد. کمی از جا می پرد. در عوض می آید نزدیک تر. خودش را لش می اندازد جلوی کفش هام و دمش را پاندول وار اینور آنور تکان می دهد. زبانش بیرون است. بویش را حس می کنم. بوی چندان جالبی نیست. با خودم فکر می کنم ای کاش آب و صابون داشتیم. جوابم را با حرکت مخصوص خودش می دهد. یک پا را تکیه گاه زمین کرده، با آن یکی سر و رویش را می خاراند. یک بار، دو بار، ده بار... پایش را پشت گوش و سرش می برد و می خاراند. روی شکمش را نگاه می کنم، زیر آن مو های سیاهش. یک سری بثورات قرمز رنگ دارد. دلم بیشتر می گیرد.
باهاش حرف می زنم که: "چرا اینجوری شدی آخه؟"
صدایم می کنند: "بیا. استخون دوست داره. ببر براش بریز."
" نمی شه یکم هم گوشت بدی؟ گرسنه س."
" دیگه چی؟ گوشت رو بدیم اون بخوره؟ استخون اصل غذاشه. دلشم بخواد."
بشقاب استخوان های مرغ را می گیرم. می برم نزدیکش. اوّلی را که پرت می کنم توی هوا می قاپد. خرچ خرچ خرچ. با دندان هایش استخوان را خرد می کند. باورم نمی شود که واقعا می تواند استخوان بخورد. نمی دانم از سر گرسنگی ست یا یک رفتار عادی ست. ولی با هر خرچی که می شنوم ته دلم یک جوری می شود. دل به هم خوردگی. حس می کنم الآن است که استخوان های تیز لب و لوچه اش را زخم کنند. با شک و دو دلی استخوان ها را یکی پس از دیگری به سمتش می اندازم. خرچ خرچ هاش عصبانی ام می کنند. از طرفی فکر کردن به اینکه استخوان، استخوان های مرغ است که اینجور صدای خرد شدنش پرده ی گوشم را می لرزاند، از مسیر دیگری عصبی ام می کند. نمی دانم چرا سعی می کنم با احساسات انسانی خودم شرایطش را بسنجم. طرف دارد کیف دنیا را می برد من نگران زخم شدن لب و لوچه و گیر کردن لقمه در گلویش هستم. این هم از مزیت های ما شهری های حیوان ندیده است. ولم کنند پتانسیلش را دارم برایش استخوان بریزم داخل مخلوط کن.
فاصله می گیرم و از دور خوردنش را نظاره می کنم تا خرچ خرچ ها را نشنوم. بعد از تمام شدن استخوان ها می آید سمتم. چهار زانو می نشیند جلویم. با دمب تکان تکانش که یعنی نازم کن. به رنگ سیاهش خیره می شوم. به زخم روی پایش که دهن باز کرده. به گوش های افتاده اش. به پوزه اش. به پنجه اش که کمی جلو تر از بدنش قرار دارد انگار که بخواهد با من دست بدهد و بعد بنشینیم سر صندلی و از روی میز بیسکوییت برداریم و با چایی بخوریم و درباره ی مسائل اقتصادی به روز دنیا بحث کنیم. به نفس نفس های شدیدش گوش می کنم. دندان های نا مرتّبش را می بینم و با خودم فکر می کنم هر چند ارتودنسی لازمی ولی دمار از استخون ها در آوردی با همین ها. حسّم می گوید مدّت هاست کسی به این حیوان کثیف بد بوی لاغر مردنی که آب از دهنش شرّه می کند، مهربانی نکرده ست. مدّت هاست کسی حتّی زحمت نزدیک شدن به او را به خودش نداده، مهربانی که بماند...
یک جور غریبی بی قراری می کند با وجود اینکه شکمش هم سیر است. از توی چشم هاش می خوانم که دلش نوازش و مهربانی می خواهد. یا شاید هم این من هستم که دلم نوازش کردن می خواهد. چه می دانم. یک بار توی اینستاگرام خواندم که هنگام ناز و نوازش یک حیوان توسّط صاحبش در بدن هر دوی آن ها هورمون اکسی توسین ترشّح می شود. از خرخوانی های بی حد و مرز ترم پیش در مبحث غدد، به خاطر دارم که لعنتی هورمون اکسی توسین چه اثر هایی که ندارد. من که صاحبش نیستم. او از آن هایی ست که با خیال راحت می توان بهش گفت: "صاحاب مرده!" ولی دلم می خواهد _عین صاحب های توی فیلم_ دستم را دور گردنش حلقه کنم و بعد او بیاید و صورتم را لیس بزند _عین سگ های توی فیلم_ و بعدش دستم را بر سرش بکشم و او هم مطیعانه جلویم دراز بکشد و خودش را روی زمین بکشد که یعنی بیشتر نازم کن. خصوصا پشت گوش هایم را.
از این فکر ها می آیم بیرون. زیر چشمی نگاهی به جایی که مامان نشسته است می کنم. عینهو جغد مواظب است که دست از پا خطا نکنیم. تهدیدم کرده داخل خانه راهم نمی دهد اگر دست از پا خطا کنم. خنده ام می گیرد. زیر لبی طوری که فقط خودمان دو تا بشنویم، بهش می گویم: "می بینی که."
شب موقع خواب، آخرین تلاشم را می کنم.
"نمی شود بروم آن بیرون بخوابم؟ همین یک شب فقط!!! دلم هوس بیرون خوابیدن کرده." و صدایم را عادی و بی هیجان می کنم تا کسی نفهمد به خاطر سگه است.
هزار تا دلیل می شنوم. از سرما می خوری در وسط تابستان بگیر، تا گرگ ها می آیند پاره پوره ات می کنند. نمی شود دیگر. از دوستم خدا حافظی می کنم.
می آیم خانه. پشت پنجره. نگاه می کنم... دارد آخرین جایی را که قدم گذاشته ام بو می کشد. کمی بعد همان جا به پهلو دراز می کشد و می خوابد.
من هم می آیم اینجا می نویسم: "آدم بعضی وفتا دلش می خواد به یک سری ها بگه بیا و خوبی کن و سگ باش." دیدید یک سری ها تهدید می کنند که نگذار فلان روی سگ ما بالا بیاد؟ عاجزانه از همان یک سری ها خواستاریم همواره روی سگشان را بنمایانند.
لطفا سگ باشید.
* نوشته ام واقعی ست ولی واقعنی نیست. دلم می خواست دل نشین باشد، کمی در روند اتفاقات دست بردم ولی سعی شد به واقعیت هم نزدیک باشد.
* خیلی بی انصاف اند. می دانند ما بی ظرفیتیم اینجوری زود دل از کف می دهیم، باز هم این جفا را در حقّ ما می کنند و می آورندمان اینجا. دو روز بعد که اینها تمام شد و برگشتیم گوشه ی خانه ی مکعبی در تهران پر دود، دل ماست که باید به آن گفت "صاحاب مرده."