خب نمی شه که همه ش ما شما آدم ها رو با دقیق ترین جزئیات تو خاطرمون داشته باشیم و صدا تون رو حتّی از دو فرسخی تشخیص بدیم، تیکه هاتون رو، لحن پایین بالا شدن کلامتون رو از بر باشیم بعد شما هی زل زل کنی تو چشمامون که شرمنده به جا نمی آرم شما؟
باز خوبه ماهی قرمز داستان ما بودیم و وضع اینه الآن.
من خیلی باهوشم یا شما همه تون با هم پیر و فرتوت و خنگ شدید؟ یعنی ک چه. حالم رو به هم نزنید دیگه اه. آدم یخ می کنه.
چرا یه بار برای من نباید پیش بیاد که تو صورت یکی نگاه کنم و بگم شرمنده به جا نمی آرم شما؟ چرا همه ی به جا نیاوردن های دنیا مال شماست و ما همیشه باید آدم غریبه هه باشیم؟
آدم فقط به خودش می گه چه پوچ. یعنی از کل دنیا انتظار داری لا اقل دو سه نفر خاص یه بیت از حافظه شون رو حرومت کرده باشن، می ری می بینی همینم نبودی.
بعد اون وقت نکنه پروژه ی مشهور شدنم هم بخواد همین جوری پیش بره؟ من هیچ طاقتش رو ندارم گم نام بمیرم. من باید مشهور شم و بعد بمیرم. ولی اینجور که بوش می آد تا الآن که اصلا موفّق نبودم.
من خودخواهم آره. باورکنید این احساس های یه طرفه ی غلیظم به افراد رو توی یه چهارشنبه سوری یه جا آتیش می زنم از روش می پرم.
پ.ن: یعنی قشنگ حس می کنم آدمایی که این همه سال از دور و نزدیک تو فکر و خیال باهاشون زندگی کردم و بتشون کردم تو ذهنم، منو پشم هم حساب نمی کنن. دردناکه خب؟ دردناکه. اصلش اینه که باید هم دیگه رو بعد سال ها ببینین و به آغوش بکشید و بشینین از خاطره های دورتون برای هم تعریف کنید و بخندین و حسرت گذر زمان رو بخورین. نه اینکه یکی تون خودش رو جر بده تا توسط اون یکی تون شناسایی بشه. حافظه هاتونو قوی کنید یکم. مرسی، عح.
یافتمش، یافتمش...
از ساعت ده شب تا حالا یک چهره رو توی خیابونمون دیدم که با خانم مسنّی از ماشین پیاده شده و در حال راه رفتن بودند. در نگاه اوّل هرچی به مغز مبارک فشار آوردم نفهمیدم این پیرمرد کیست.
چهار ساعت و بیست و اندی دقیقه به مثال آنتی ویروس که هارد کامپیوتر را زیر و رو می کند، مغزم را جوریدم تا بفهمم طرف که بود. کشو به کشو. عکس ها را بیرون ریختم، مطابقت دادم و اینجور کار ها.
حتما تجربه اش کردید خیلی پیش می آید حس کنید کسی را می شناسید ولی نمی شناسید.
خلاصه بعد از کنکاش ها الآن می دانم طرف که بود.
حتّی شما هم می دانید.
به جفت چشم هام قسم که مصطفی هاشمی طبا بود که اتّفاقا با یک تنفّر و عجله ی خاصی برای سه ثانیه چشم تو چشم من شد.
می گویم مطمئنّم چون همان موقع که دیدمش نفهمیدم و چهار ساعت طول کشید تا بفهمم کیست، فلذا توهمی نبوده!
باور کنید.
مجبورید باور کنید. چون اینور مانیتوری ها باور نمی کنند.
ای کاش حداقل آدرس خانه اش را می دانستیم تا بفهمیم اصلا منطقی بوده دیدنش در این سر شهر یا داریم مراحل جنون و دیوانگی را پلّه ای پس از دیگری طی می کنیم؟
واکنش شما ها نسبت به شنیدن اسامی افراد چیه؟
طی حس های انتزاعی م و کشف و کشوفی که ماحصل ساعت ها خواب و به فکر فرو رفتن زیر باد خنک کولر تابستونی بوده، به این نتیجه رسیدم که ما فقط یک بار می تونیم به هر اسم خاصّی مثل( اصغر، ممّد، زهرا، فرشته و امثالهم) بی تفاوت باشیم. اون یه بار هم همون باریه که برای بار اوّل تو عمرمون این اسامی رو می شنویم و واقعا هیچ احساسی نسبت به شنیدن اون اسم نداریم.
وقتی اون یک بار سپری شد، مغزمون شرطی می شه چه بخواییم چه نخواییم. برای همیشه نسبت به اون اسم یه خاطره تو ذهنمون داریم از آدم هایی که اون اسم رو یدک کشیدن، خصوصا اوّلین آدم. در مواقع بعدی این خاطره ها هستن که باز آرایی می شن.
شاید خیلی وقت ها خودتون حواستون نباشه ولی نسبت به یک نفر حس خوبی داشته باشید. چون اسمش مشابه اسمیه که تو برخورد اوّل با یه نفر یه خاطره ی خوشی رو برای شما رقم زده.
شاید خیلی وقت ها نفهمید علّت تنفّر بی اندازه تون از یه نفر رو و هیچ دلیلی هم پیدا نکنید برای این تنفّر ولی اگه مغزتون رو بشکافن می فهمن یه نفر با همین میمیک صورت تو زندگی تون وجود داشته که خاطره ی خوبی ازش ندارید.
شانس بیاریم که اوّلین آدمی که فلان اسم رو برای اوّلین بار تو قالب اون فرد می شنویم، آدم به درد بخوری باشه.
شانس بیاریم که بتونیم خوش برخورد باشیم و گند نزنیم به خاطره ی آدمی که داره برای اوّلین بار اسم رو در شخصیت ما می شنوه.
و می دونید ماه ترین آدم های دنیا کی ان؟
اونایی که به عنوان نفر دوم، می آن و تصور گندی که تو از اسمشون داشتی رو اصلاح می کنن.
اسم همون اسمه، تصوّر عوض شده.
این تبحّره. جادوئه حتّی. تو بتونی تصور یه نفر رو نسبت به اسمت عوض کنی. به عنوان کیلگارای دومی که می شناسه بیای تو زندگیش و بعد چند ماه، کیلگارای یکش شده باشی. اصلا تونسته باشی کیلگارای یک رو با اقتدار تمام محو کنی از ذهنش و دیگه یادش نیاد قبل تو هم کیلگارایی می شناخته. خیلی هنره به نظرم.
اینا رو نوشتم، چون یه لحظه به خودم اومدم دیدم جدیدا دارم واسه یکی از بچّه های دبیرستان که اصلا ازش دل خوشی ندارم چپ و راست بی اختیار لایک می زنم و از خنده هاش و حتّی شو آف های اینستاگرامی ش لذّت می برم و یه لبخند غریبی گوشه لبامه وقتی ریخت نکبتش رو می بینم. نشستم ریشه یابی ش کردم این احساسم رو، فهمیدم یکی از سال پایینی های دانشگا هست که چهره ش شبیه این یاروئه، این قدر بهم انرژی مثبت داده تو همون دو سه تا برخورد کوتاهی که باهاش داشتم که تصوّر گندم رو از اون فرد قبلی کاملا شسته برده به نا کجا آباد و یه تصوّر جدید ساخته. حتّی باعث شده من دیگه نتونم تنفّر بورزم نسبت به اون یکی! چون وقتی اون قدیمیه رو نگاهش می کنم، چهره ی این فرد جدید می آد تو ذهنم ناخوآگاه و کلّی انرژی مثبت می گیرم نا خواسته. حتّی می تونم به خودم اجازه بدم از این به بعد به جای تنفّر، دوستش داشته باشم نفر اوّل رو به خاطر این نفر دوم.
سورآل، ممنونم ازت. روحت هم خبر نداره چقد باعث ارتقای شخصیت من شدی. می ستایمت.
ای کاش منم بتونم مثل تو باشم. شماره دویی باشم که یک می شه.
ای کاش سعی کنیم سورآل تر باشیم من بعد. تصورات گند رو درست کنیم. بفهمونیم که همه ی کیلگاراهای دنیا همچینم جنس خرابی نیستن.
پ.ن: اینی که نوشتم رو می شه تعمیمش داد حتّی. از اسم. به لحن صدا. به میمیک صورت. به تیپ و قیافه. به شغل. به نماینده ی یک صنف خاص. به مدل مو. به ملیت. به جنسیت. به شهر. به کشور. به کل دنیا حتّی!
مثل گزاره ی همیشه غلط ایرانی ها تروریستن. خوبه باز ما اینوریم می شناسیم غیر تروریست هایی که ایرانی هم باشن.
می دونی کیلگ بدبختی ش اینه که نه اون قدری نزدیکه که با خودت بگی گور پدر همه شون معلومه که چرت می گن و شوخیه،
نه اون قدری دوره که بتونی به خودت بگی خیلی آدم خوبی بود، خدا رحمتش کنه.
الآن مثلا من بیام بنویسم می شناختیمش وقتی هنوز فیلدز نداشت نشونه ی شاخ بودنمونه یا نیاز برای دیده شدنمون یا ناراحتی مون یا کفشمون یا هرچی؟
واقعا مهم نیست،
می نویسم،،،
"می ستودیمش وقتی فیلدزم نداشت."
و اون زمان هنوز تلگرام کد نویسی هم نشده بود حتّی،
و اینستا یکی دو سال بود که اومده بود به بازار...
شما نمی فهمین.
شما ها هیچ وقت نمی فهمین ارادتی که ما ریاضی ها به این بشر داشتیم رو.
نمی فهمین که برای ما خیلی بیشتر از نابغه ی قرن ریاضی جهان بود.
ما از نزدیک لمسش کردیم. برای ماها مثل اسطوره بود.
نمی فهمین که ما کتاباش رو خوندیم، مساله هایی که حل کرده بود رو می زدیم تو سرمون حل کنیم که بعدش افتخار کنیم اونم اینا رو حل کرده زمانی...
نمی فهمین چقد چشم استادامون وقتی ازون دختر باهوشه ی سال هفتاد و چهار فرزانگان حرف می زدن برق می زد...
نمی فهمین وقتی یکی شون می گفت بالاترین افتخار زندگیم این بوده که هم کلاسی این دختر بودم تو شریف چه کیفی می کرد.
نمی فهمین حس اون لحظه رو وقتی می گفتن ببینین، دختریه که روی همه ی پسرا رو برده! خجالت بکشین، ایران قبل این دو تا طلا جهانی پشت هم نداشته.
نمی فهمین وقتی که تو تاریخچه ی المپیاد کار ها، بار ها بار ها از این و اون اسمش رو با حسرت آمیخته به حسودی و ذوق از زبون همه می شنیدیم و ته صحبت همه شون به این ختم می شد که می گفتن شوخی نیستا، طرف شاخه! فول مارک جهانی همین یدونه بود، نه قبلش و نه بعدش تیم جهانی المپیاد ریاضی همچین عضوی به خودش ندیده.
شما عکس روی دیوار مدرسه شون رو ندیدین که هر دفعه هم لیدر هاشون ببرن نشونتون بدن:
بیایین بیایین... آها اینجا! ردیف پایین، سومی یا چهارمی از چپ.
"اینم که خودتون می شناسین، مریم میرزا خانی مونه."
شما هیچ حسّی ندارین به اون نوار سیاهی که می خواد بالای اون عکس بیاد ازین به بعد.
ای کاش همه ی رسانه ها به مدّت حداقل یک هفته جمع شه. ای کاش دیگه چشمم به هیچ کدوم از خبر هایی که می خواین چپ و راست نشر بدین نیفته. ای کاش از افتخاراتش چاپ نزنین. ای کاش مثل قبل وانمود کنین وجود نداشته.
شما نمی فهمین من ازین به بعد قفسه ی کتاب المپیاد هام رو با چه غمی باید نگاه کنم.
نمی فهمین...
نمی فهمین...
نمی فهمین وقتی اون روز بابام از توی تلگرام تازه نو نوار شده ش خوند که میرزاخانی سرطان گرفته، اون قدری ازش مطمئن بودم که بهش گفتم ببین پدر من یاد بگیر تو تلگرام بخونی و باور نکنی و اسکرول کنی فقط.
نمی فهمین این حجم از تو خالی شدن دل آدمو وقتی تو تابستون می آد خونه زیر باد خنک کولر و همچین چیزی رو می فهمه.
در حالی که دوشادوش هم دیگه تو پارک قدم می زنیم، تو گوشش زمزمه می کنم:
- شاید افسرده شدم. شاید دلیل همه ش یه افسردگی ساده باشه.
- کیلگ تو از منم بشّاش تری. آدم افسرده اینجوری نیست.
- پس اوتیسمه. می دونستم اوتیسمه.
- نه کیلگ!
- یه جور اوتیسم غیر پیشرفته س که در مراحل اوّلیه ش مهار شده؟
- گفتم نه کیلگ.
- آخه اوتیسمی ها رو چه جوری تشخیص می دین انصافا؟ تستی چیزی داره؟
- نه خودشون مشخّص می شن. تستی به اون صورت نداره.
- پس می تونه اوتیسم باشه.
- نه کیلگ، نمی تونه!
- نگو که اسکیزوفرنیه؟
- کیلگ!!!
- وایسا یه چیزی رو اینترنت خوندم. چی بود؟ اه. آهان... آگورافوبیا. ترس از مکان های شلوغ... شاید آگورافوبیاست.
- اینی که گفتی نمی دونم چیه ولی کیلگ تو هیچ مرگیت نیست.
- ولی من مطمئنّم که یه مرگیمه!
- کیلگ اینو بکن تو کلّه ت. تو فقط خیلی بیش از حدّی که لازم باشه خجالتی هستی. همین. و خودتم باید درستش کنی. باید به زور بری توی جمع هایی که بدت می آد و به هر بدبختی ای که شده باهاشون حرف بزنی. چرا سعی می کنی همیشه بهترین باشی؟ چی می شه اگه یه کلمه چرت و پرت بگی مثل این همه جوونای هم سنّ خودت تو خیابون؟ کی اصلا حواسش به تو هست؟ هر وقت فهمیدی هیچ کی بهت توجّه نمی کنه که حالا بخوای ازش خجالت بکشی، این مشکلتم حل می شه.
هیچی دیگه الکی مثلا من الآن دارم سعی می کنم با شما حرف بزنم.
کی می تونه دلش برای بودن تو اجتماع له له بزنه و به محض اینکه دو تا آدم دید دمبش رو بزاره رو کولش و فرار کنه؟
(پاسخ دسته جمعی حضار) - کیلگ، کیلگ، کیلگ، کیییلگ!
یعنی حتّی هنوز به نتیجه نرسیدم که آدم درون گرایی هستم یا برون گرا. دوست دارم توی جمع باشم، همه روترغیب می کنم که جمع شلوغی رو تشکیل بدن و یا باهام به محیط های شلوغ بیان و نهایتا به عنوان اوّلین نفر جمع مذکور رو به قصد فرار و تنهایی امن خودم ترک می کنم.
چه قدر به ایزوفاگوس قول دادم باهاش پینگ پنگ بازی می کنم ولی رفتم توی پارک و جلوی میز پینگ پنگ ها دلم خواست به سان پرنده های تاکسی درمی شده رفتار کنم و کم ترین حرکتی از خودم نشون ندم.
این بمباران خبری ای که در واکنش به مرگ آتنا اصلانی کشور رو احاطه کرده واقعا امیدوار کننده س.
اینکه صفحه ی مجازی فالوئر هام رو می بینم که حداقل سعی می کنن درباره ش حرف بزنن و واکنش نشون بدن،
اینکه امروز صبح(باز هم طی یک کابوس جدید این بار مربوط به اینکه نمره ی قرآنم نوزده شده و بیست نشده!!!!!) از خواب می پرم و می بینم مامان بابای همیشه بی خیال از دنیام دارن تحلیل می کنن این قضیه رو،
اینکه می بینم دارن سعی می کنن برای ایزوفاگوس توضیح بدن چه بلایی سر اون دختر بچّه آوردند،
اینکه می بینم از شاعر و نویسنده و ورزشکار بگیر تا حتّی یه کارمند ساده یا معلّم نقد می کنن این اتّفاق رو،
اینکه از صبح تا حالا هر پنج بار که به روز شده های بلاگ اسکای رو کاویدم یه مطلب در مورد اذیت و آزار جنسی توی یه وبلاگی آپلود شده،
اینکه حتّی این چند روز واژه های خط قرمزی رو خیلی راحت و در جای درستش از مردم جامعه می شنوم، چه تو تاکسی چه دم مدرسه چه توی خوار و بار فروشی یا حتّی پارک،
این تابو های در حال خرد شدن،
اینا خیلی امیدوارم می کنن. حتّی اگه برای وانمود کردن یا ادعای روشن فکری باشه، بازم امیدوارم می کنن.
دوست دارم باور کنم این لجن زار یه روزی درست می شه و با افتخار وقتی با یه خارجی صحبت می کنم بتونم بگم من مال کشور ایرانم. حالم از خودم و کشورم و هم میهنی هام به هم نخوره.
فقط هر بار با خودم می گم ای کاش من تو این برهه ی زمانی به دنیا نمی اومدم، قشنگ یه سی صد چهار صد سال بعد تشریف می آوردم به این دنیا که همه چی قشنگ آب بندی شده بود و ذهنم رو هم درگیر هیچ کدوم ازین بی شرفی ها نمی کردم.
از این به بعد هر وقت همچین مسائلی به وجود اومد من یه بار می آم رو این وبلاگ می نویسم:
"بار ها، کاباره ها، آزاد باید گردد."
به چشم خودتون می بینید که اوّل و آخرش هم راهش همین آزادی دادن می شه. فقط امیدوارم زیاد مقاومت نشون ندن در مقابل این تصمیم که اوّل و آخرش باید گرفته بشه. تا الآن اون وری تا کردن نشده، یه بار فقط یه بار سیاست مدار ها و روحانیون بیان این وری تا کنن. فوقش اینه که بازم نمی شه دیگه هان؟ بد تر از شرایط گهی که الآن توش گیر کردیم که نمی شه که.
شاید من تا اون موقع زنده نمونم... شاید سال ها طول بکشه تا مقام های دولتی به این نتیجه برسن. ولی نوشتم تا بعدا بفهمن اگه دست من بود، ایران زودتر از لجن بیرون کشیده می شد. مردم ایران باید حدودا پنج سال شاید حتّی ده سال آزادی بی حد و مرز و حتّی حیوان گونه رو تجربه کنن تا این شرایط درست بشه.
با دو نفر دیگه به غیر از شماها هم این ایده م رو به اشتراک گذاشتم. پدرم از همون اوّلش موافق بود، مادرم مخالفت می کرد ولی بعد از چند دقیقه بحث منطقی تونستم راضی ش کنم که ایده ی به درد بخوریه. آره دیگه خلاصه اون قدری بزرگ شدم که می تونم دیدگاه بخور نمیری در مورد مسائل بزرگونه هم داشته باشم. ما اینیم. چاکر ماکر. :>
و اگر تونستید راست تر از این جمله برایم بنویسید: مردم را با زور نمی توان بهشت برد. (اگر وجود داشته باشد البتّه.)
- کیلگ؟ نیگا! فکر کنم این آقاهه حالش خوب نیست. داره غش می کنه ولی اینا آوردنش تو خندوانه به زور ازش فیلم می گیرن.
هیچی دیگه، نمی دونم تا چه حد واستون خنده داره ولی به شخصه تا یک ربع داشتم زمین گاز می زدم فقط با همین یه خط، باید با لحن خودش بشنوین این جمله رو تا درک کنین.
خوب برادر من، معجونی جان، یکم کمتر ادای شیرازی ها رو در بیار دیگه. بچّه فکر کرده داری غش می کنی.
انگار کل شُلی دویست نفر ورودی نود چهار در کلاس ساعت هشت صبح رو یکهو ول داده باشن تو وجود این بشر.
که البتّه به نظرم این حد از هنجار شکنی خیلی هم باحاله و دوستش می دارم شده به خاطر جسارت بی مثالش.
امروز صبح بعد از اینکه از خواب پریدم چون داشتم خواب می دیدم امتحان زبان تخصّصی دارم و نرسیدم یه دور بخونمش (که البته زبان تخصّصی ترم پیش تموم شده و اصلا ربطی به ترم چهار نداشت و دیگه کم کم مطمئنّم که دارم دیوونه می شم از استرس و حقیقتا از خلاقیت مغزم در عجبم واقعا!) تصمیم گرفتم یه حرکتی به این تن لشم بدم و آویزون پدر گشتم و نهایتا از کارخونه ی سنگ تراشی سر در آوردم.
بی نهایت هیجان انگیز بود.
بی نهایت هیجان انگیز بود.
بی نهایت هیجان انگییییییز بود.
آخه چی بنویسم که بفهمید برام بی نهااااااااایت جدید و هیجان انگیز بود؟
ما این قدر تو شهر زندگی کردیم و کار های دفتری طور دیدیم که نمی تونیم انجام کارهای دیگه ای رو متصوّر بشیم.
و من اینقدر به خودم خوروندم که از شغلم خوشم نمی آد و زورکی واردش شدم که هر چی شغل دیگه می بینم چشمم رو بی نهایت می گیره و واقعا دیگه فرقی نداره چه شغلی باشه حتّی مرده شوری. مغزم شده دو تیکه: قسمت الف برای دفع هرچی رشته ی پزشکی طور هست و قسمت ب برای جذب هر چی شغل غیر پزشکی طور هست.
قلوه سنگ های عظیم را دیدم، اهرم هایی عظیم تر برای جا به جایی این غول ها، اون دستگاه خفن برش شون رو دیدم و از هزار نما ازش عکاسی کردم، دستگاه های ساب رو دیدم، لیفتراک هاشون هم بسی با حال بود و اگر کمی بچّه تر بودم قطعا ازشون سواری می گرفتم، تازه انواع و اقسام سنگ ها در طرح ها و رنگ های متنوّع موجود بود، و حتّی فرق سنگ مرمر با مرمریت یا حتّی فرق این ها با تراورتن رو فهمیدم.
خیلی از تصوراتم دستخوش تغییر شد حتّی!
مثلا مدیونید مسخره کنید ولی من واقعا باور نمی کردم این سنگ های رنگی ای که توی نمای ساختمون ها به کار می برن طبیعی باشند. فکر می کردم مقادیر زیادی رنگ قاطی شون می کنند که رگه رگه می شن یا رنگ های آبی و سبز و قرمز و نارنجی به خودشون می گیرند.
ولی رفتم مواجه شدم با قلوه سنگ های عظیم رنگی و فهمیدم که تنها کاری که در کارخانه ها انجام می دن برش سنگ هست و جلا و رنگشون کاملا طبیعی هست.
طی بازدید هام ، یک طرح سنگ سبز دیدم که چشمم رو گرفت و همون لحظه با خودم فکر کردم اگه دست من بود یه خونه می ساختم و با همین سنگ سبز تیره ی رگه دار همه جاش رو کار می کردم و اسم خونه رو هم لابد تهش می ذاشتم سبزینه ای چیزی. :)))
نتیجه ای که خیلی وقت پیش ها برای خودم گرفته بودم هم به یقین تبدیل شد. پول درآوردن لزوما به بالا بودن سطح سواد و تحصیلات نیست، راستش منم نهایت هدفم از اومدن به این رشته این بود که فردا پس فردا بی کار نمونم و بتونم درآمدزایی داشته باشم. اصلش که نذاشتن برم مهندس کامپیوتر بشم همین ایده ی بی اساس بود که برای مهندس ها شغل و پول آن چنانی وجود نداره تو این کشور. می ترسیدن بشم یه مهندس بی کار مسافرکش! به نون شب محتاج بشم به عبارتی. چیزی که امروز دیدم این بود که پول درآوردن صرفا ریسک پذیری و سرمایه می خواد. آقای کارخونه دار، تحصیلات آن چنانی نداشت، ولی خوب فکر کنم کل دار و ندار های پزشکای فامیل ما که کم هم نیستن رو بذاری رو هم بازم به پای یکی از اون سوله های پر از سنگ نمی رسن. این قدر هم کارش خالی از هرگونه استرسی بود که واقعا افسوس می خوردم به سرنوشت خودم. هی استرس های روزانه ای که پدر مادرم می کشن رو با کار این بنده خدا مقایسه می کردم و به نتیجه نمی رسیدم.
به بابام می گفتم دوست دارم جای این کارگرهای کارخونه کار کنم. حرص می خورد و صرفا می گفت: "تو کلا این اواخر بالاخونه رو اجاره دادی کیلگ! بچّه م داره به من می گه دوست داره کارگر باشه...!" دیگه دیدم عصبی می شه تکرار نکردم زیاد ایده هام رو تو گوشش ولی چیزی که دستم اومد این بود که حس می کرد به واسطه ی سوادش سطحش خیلی بالا تر از اون کارخونه دار هست ولی من که از بیرون نگاه می کردم می دیدم چندان فرقی هم ندارن چه بسا پول بیشتر زندگی بهتر.
ای کاش بابام یه سرمایه ی عظیمی داشت که به من ارث می رسید و می تونستم خیلی راحت باهاش ریسک کنم و بزنم تو کارهایی که فکر می کنم سودآوری دارن و تا وقتی که ارزش حقیقی علم تو ذهنم جا نیفتاده نرم دنبال درس خوندن.
نکته ی آخر، واقعا این مدرسه های ما بی عرضه اند، چرا هیچ وقت چنین جا هایی ما رو اردو نبردند؟ خاک بر سر های بی عقل. فقط نشخوار درس رو کردن تو کلّه ی بچّه ها!
خب خیلی بی دلیل بعد از گذشت چند هفته از فلان امتحان، الآن که داشتم خندوانه می دیدم یهو با خودم فکر کردم گور پدر معدّل نکنه اون بلوک سخته رو بیفتم اصلا؟
هر چه قدر بیشتر بهش فکر می کنم احتمالش تو ذهنم قوی تر می شه. فقط کافیه بیست و هشت تا غلط زده باشم و تازه اون مراقبه که باهاش دعوام شد و بهم فحش داد هم بهم قول داده بود سه نمره ای از نمره م کنه!
خب امتحان سختی بود و تو طول ترم هم نرسیدم بخونمش و تازه یه روز قبل و بعدش هم امتحان داشتم. ولی این تخیّل افتادن رو همین الآن به مغزم راه دادم. یعنی سه هفته ای هست امتحانش رو دادیم ولی یک لحظه هم همچین حسّی نداشتم. بعد الآن دارم دیوانه می شم. :[]
نمی شه همین الآن نمره ش رو بدن؟
جدی جدی نکنه بیفتم؟ چکش هم نکردم لامصب چون اون قدر وضع همه داغون بود که مستقیم هر کس از سر جلسه اومد بیرون، بدون یک کلام حرف رفت تو کنج عزلت خودش بمیره.
:/ به عنوان یک دانشجوی متقاضی انتقال دائم چه افتخاری ازین بهتر.
البتّه من کلا نمره ها رو که نگاه که می کنم کلّی ازین بچّه های مهمان دارن نمره های زیر دوازده می آرن و واسشون هم مهم نیست گویا.
ازت می خوام کاذب ترین احساس دنیا باشی.
بعد الآن اگه من بگم این بار دومی بود که بر می داشتم این درس رو، آیا جامه از هم می درید اگه بدونید بار اوّل پاس شده بودم؟
تازه بعد امتحانش هم بسیار شنگول و سرحال بودم و نمی فهمیدم این حجم از خنده رو از کجام در آوردم. شنگولی ترین امتحانم بود بالواقع.
جدی
نکنه
افتاده
باشم
ای
خداوندگار؟
سلااااام ایران،
سلاااااام جهان،
سلاااااام خونه ی خالی،
سلااااام دنیای واقعی،
صبح همه تون به خیر!
تا همین چند لحظه پیش داشتم خواب می دیدم یکی از دوستام زنگ زده بهم می گه کیلگ پاشو بیا یه خاکی تو سرمون بکنیم، امتحان خانواده و قرآن دو بخشی بوده. بخش دومشون فرداست. با هم توی یه روز برگزار می شن.
دیگه داشتم آماده می شدم وسط خواب بشینم زمین، خرّه بگیرم رو سرم که از خواب پریدم.
برای همینه که می نویسم حالا حالا ها طول می کشه تا من درست بشم... بتونم یکم روح و روانم رو درست کنم. فعلا که همه ی قیمه های ذهنم ریخته تو ماستاش لعنتی. :)))
خلاصه در خواب و بیداری و گیج و منگی تمام و همراه با اون حسّی که به خودم می گفتم ولی من مطمئنّم همین دو روز پیش امتحانش رو دادم از بیست نمره، رفتیم سیستم نمره دهی را چک نمودیم.
خواب تعبیر شده بود.
نمره ی خانواده دو نقطه دو نقطه :: مساوی بیست.
خوبه که حداقل کارنامه م بدون بیست نموند این ترم. *اشک های شوق*
حالا بحث اینه که اگر این تنها بیست کارنامه م بشه چی؟ بخندم یا گریه کنم؟ به زور نفرستنم خانواده تشکیل بدم بگن طبق نمرات، جناب عالی تو این فیلد از همه چی قوی تری؟ [ از بی نمکی خودش را از زمین جمع می کند.]
# و قسم به زمانی که ایزوفاگوس کلاس های تابستونی مدرسه ش شروع بشه. من الآن پادشاه این خونه ام. یوهاهاهاها.
بیایید اعتراف کنیم که لذّتی که در ساعت دوی نصفه شبی کورمال کورمال رمان خوندن هست، هیچ وقت نمی تونه با کتاب خوندن در نور عادی و کافی در روز برابری کنه.
هر چه قدرم که بگن هی تو! احمق جون! چشماااات.
هر چه قدرم که نمره ی عینکت دو شماره دو شماره بره بالا.
این جزو عادت هایی م بوده که هنوز نتونستم سر منشا اون رو کشف کنم. حس می کنم قبل تر ها روی همین وبلاگ نوشته بودم که تقریبا مطمئنّم تمام واکنش های ما و کار هایی که انجام می دیم (طبق خیلی از فرضیه های روانشناسی که منم باهاشون کاملا موافقم) یه سر منشا مشخّصی دارن و قطعا یه علّتی پشتش هست که انجام اون کار به ما لذّت می ده.
من هنوز نتونستم بفهمم چرا شبیه موش های کور زور زدن در زیر نور اندک چراغ برای رمان خوندن تو تاریکی های نصفه ی شب بهم لذّت می ده.
قاعدتا مطالعه توی نور کافی باید خیلی مفید تر باشه، ولی نمی دونم چرا بدن من اینو نمی تونه بفهمه.
مثلا یه کتاب خفن که می آد زیر دستم تو کل روز خودم رو نگه می دارم که شروعش نکنم و همه ش دارم درباره ی اون یه ساعت نصفه شبی که قراره تو نور کم زیر پتو مطالعه ش کنم فکر می کنم. مامانم هم که هی چپ و راست می آد کارت می زنه دم در اتاق چند تا فحش آب دار می ده (که یعنی تو خیلی خری و نمی فهمی داری چشمات رو نابود می کنی...!) و می ره.
شاید به خاطر این باشه که ما انسان ها شب ها از یک زمانی به بعد کلا مغزمون رو دایورت می کنیم و من راحت تر می تونم تو بحر کتاب خصوصا کتاب های فانتزی تخیلی فرو برم و عشق کنم.
خلاصه خصلتی ه که نمی دونم از کجا گرفته مش.
# یه سوال! آیا ناموسا می تونید با این قضیه کنار بیایید که اُردر تعداد پست های این بلاگ برسه به چیزی حدود پونزده شونزده تا در روز؟ اینایی که کانال تلگرام دارن از این نظر بسی خوشبختن.
بحث اینه که خیلی وقت ها با حس کردن خیلی از اتفاق های دور و برم نا خودآگاه به یاد آوری هزار باره ی این ایده م می پردازم.
ایده که نه نتیجه گیری.
من نتیجه گرفتم که با وجودی که الآن دورانی هست که همه چی در شاخ ترین حالت خودش قرار داره و بهش می گن عصر تکنولوژی، بازم ما نمی تونیم اون طور که باید برای آیندگان از چیزی که داره بر ما می گذره ذخیره سازی کنیم.
من معتقدم که باید یک سازمان ایجاد بشه در جهان، در حد یونیسف و یونسکو. یعنی به همین شهرت و تا همین درجه مقبولیت بین تمام کشور ها.
اسمش هم باشه سازمان حفاظت از تاریخ. یا همچین چیزی.
سازمان حفاظت از تاریخ باید تمام هم و غمش حفاظت از خاطرات باشه. حفاظت لحظه لحظه ای و ثانیه ثانیه ای از خاطرات. نباید بذاره ذرّه ای از لحظه ها از قلم بیفتن. همه ش باید ثبت بشه. همه ش باید به مردم سه هزار سال بعد انتقال پیدا کنه. اونم به راحتی. نه به سختی که بخوان کلّی زمین و زمان رو بجورن تا بتونن به یه درک کاملا سطحی از دوران ما برسن.
ما اصلا تاریخ رو خوب حفظ نمی کنیم. ما فقط هول می زنیم که بگذرونیم.
شایدم این بیماری منه که فوبیای گذر از زمان دارم.
نمی گم ترس و می گم فوبیا چون واقعا یه حالت فوبیا طوری برام پیدا کرده و وقتی بهش فکر می کنم واقعا پریشان احوال و آزرده خاطر می شم. شاید هم به خاطر همینه که گاهی با وجود خیلی خوشحال بودن یا خیلی ناراحت بودنم سعی می کنم تا حدّی به اعصابم مسلط بشم و اصرار دارم که بتونم احساسات لحظه ای خودم رو در اوّلین جایی که دم دستم می آد ثبت کنم.
امروز بیستم تیر ماه سال یک هزار و سی صد و نود و شش هست. به عبارتی می کنه یازدهم جولای دو هزار و هفده. دقیقا در همچین تاریخی و همچین شبی، در هفت سال پیش، فینال جام جهانی فوتبال درآفریقای جنوبی بود. بین تیم ملّی اسپانیا و تیم ملّی هلند.
اون شب با اختلاف یکی از خاطره انگیز ترین روز های کیلگ سیزده ساله بود. حس آتش کشف کردن داشتم. همه خواب بودن و من نمی دونستم از خوشحالی چی کار باید بکنم. دلم می خواست هم پای اون بازیکن های توی زمین هوار بزنم ولی محیط دور و برم محیط کاملا ساکت و اتو کشیده و به دور از فوتبالی بود. شاید به همین خاطر تصاویرش به این قشنگی تو ذهنم نقش بسته.
اوّلندش که باورم نمی شه هفت سال به همین مفتی گذشته. یعنی واقعا گذرش رو حس نمی کنم. با انگشت که حساب کنیم هفت ساله، ولی نه من هفت سال بزرگ شدم، نه مغزم همچین چیزی احساس می کنه.
دومندش که هنوز اون قدری پیر نشدم که تصویر هایی که اون روز از تلویزیون پخش می شد رو فراموش کنم.
به علّت هایی دلم خواست برم و دوباره اون تصاویر رو ببینم ولی دریغ از یک ویدیوی درست و حسابی.
ما حتّی نتونستیم خاطرات هفت سال پیش رو درست حفظ کنیم. ما به تاریخ نویس های قهاری نیاز داریم. اطلاعات دارن حیف می شن. زمان داره تلف می شه و این منو عصبی می کنه. استرس می ندازه تو جونم.
دردناکه.
مردم هفت هزار سال بعد.... ده هزار سال بعد... باید باید باید یه جوری دیوونه بازی های اون شب فرناندو تورس رو ببینن. باید اون دخترکوچیکه که تورس روی شونه هاش سوار کرده بود رو با احساس شون لمس کنن. باید با همون کیفیتی که من اشک های کاسیاس رو لمس می کردم، اشک هاش رو حس کنن. باید بفهمن وقتی من می گم ایکر یه قدیسه منظورم چیه. باید اون نعره ی خفنش رو وقتی جام رو می برد بالای سرش با همون دقّت و با همون دسی بل صوت بشنون.
یکی باید بدونه که اون شب فرناندو تورس از اون شرشره رنگی های کف زمین بر می داشت و می ریخت سر بچّه کوچولو ها.
الآن از کل سایت های اینترنتی فقط من با این وضوح این قضیه ی آخری رو یادمه. نهایت چیزی که می شه پیدا کرد گل های بازیکن ها هست.
هر چه قدر هم که انرژی لازم باشه... هر چه قدر هم که منبع اقتصادی نیاز داشته باشه... حتّی اگه لازم باشه یه هارد اختراع کنیم که به اندازه ی کل ستاره های کهکشان حجم بگیره توش... باید تامین کنیم و این اطّلاعات رو به طور کامل حفظ کنیم. اون وقته که می تونیم راحت سرمون رو بذاریم بمیریم.
وگرنه که خیلی دردناکه.
هی بیاییم...
هی بریم...
هی نسل جدید جایگزین بشن...
و هیشکی به حقیقت زندگی نسل قبل تر از خودش دست پیدا نکنه. حرف های سطحی بزنن و فیلم هایی درست کنن که اصلا با احساسات ما هم خوانی نداشته باشه.
خب آدم بغضش می گیره...
تکلیف اون بچّه هه که لبخندش با اختلاف قشنگ ترین فریم فینال جام جهانی دو هزار و ده بود و تو شرشره هایی که تورس می ریخت رو سرش می رقصید چی می شه پس؟
# کی می آد بریم سازمان حفاظت از خاطرات بزنیم؟ می نویسم که یادم بمونه. من اگر روزی تونستم اون قدری مشهور و به درد بخور بشم که حرفم برو بیا داشته باشه، حتما حتما این سازمان رو تاسیس می کنم.
ای کاش واقعا می دونستم چه جوری.
مثلا ایده ی اوّلیّه م اینه که عینک هایی اختراع کنیم که همه به چشم بزنن (به چشم زدنشون اجباری باشه حتّی!) و قابلیت ثبت بی نهایت فیلم رو داشته باشن با یه حافظه ی فول خفن طور و یک اتفاق از هزاران هزار زاویه ی دید مختلف جذب شه. نهایتا این عینک ها فیلم ها رو به یک پایگاه داده ی خیلی قوی انتقال بدن و همه ی اطّلاعات اونجا ثبت بشه. تا ابد تا ابد تا ابد...
و هر کس هر وقت اراده کرد، هر روزی هر دقیقه ای هر ثانیه ای از زندگی خودش رو که خواست بتونه دوباره نگاه کنه و بازبینی ش کنه از پایگاه اطّلاعات.
برای بار دوم...
برای بار سوم...
که اگه قابلیتش رو بهم بدن،
در مورد بعضی از روز های زندگی م،
برای بار هزارم...
و مثلا نشنیده بگیرید ولی اون لحنی که عموی مرده م صدام می کرد: "عمو...؟" برای همیشه و شاید هر لحظه.
می خوان بفرستنم سر کار. :/ زورکی.
یعنی نمی ذارن این عرقه خشک شه!
استدلالشون اینه که می ری زبونت باز می شه، با فرآیند نون آوری به خانه هم آشنا می شی، اینقدرم خون به جیگر ما نمی کنی که تابستونه تابستونه.
حسودا!
اصلا درکی ندارن بفهمن این تابستون تا سال های سال تقریبا آخرین تابستون عمر منه. از سال بعد دیگه ترم های دانشگاه یه طوری می شه که تعطیلات نداریم و بعدش هم که بیمارستان و کوفت و زهر مار و کشیک.
من اینقدددددر خسته ام...
اینقدددددددر خستگی تو تنم مونده...
این قددددددددر حس ناتوانی می کنم...
این قددددددددر احساس تو قفس بودن کردم تا حالا...
این قددددددددر حس پیر بودن و جوونی نکردن می کنم...
همین الآن موقع ش هست که این احساس هام رو از بین ببرم وگرنه از همینی که هستم فرسوده تر می شم.
اصلا به خودم نمی بینم و فعلا که حالا حالا ها در مقابل این ایده مقاومت می کنم. مگه اینکه واسم تو شرکت کامپیوتری ای چیزی کار پیدا کنن که اونجوری شرایط یکم تغییر می کنه.
بهشون می گم این یه رقم کار رو حاضرم انجام بدم، برم برای مردم ویندوز نصب کنم، اپلیکیشن بریزم، تایپ کنم و ازین جور خرت و پرت ها.
بهم جواب می دن اینکه خر حمّالیه!
یعنی من خودم رو ریز ریز کردم به این خانواده بفهمونم علاقه م در این زمینه س، بعد این جوری این قدر قشنگ و راحت قهوه ایم می کنن.
بعد پشت صندوق داروخونه وایسادن خر حمّالی نیست؟ این قدر با ذوق می گن می ری اسم دارو ها رو یاد می گیری از دوستات جلو می افتی تازه چند تا فحش هم از مردم می شنوی سعی می کنی جواب بدی.
من فقط
می خوام بخورم،
بخوابم،
آهنگ گوش کنم،
فیلم ببینم،
دوچرخه سواری کنم،
برم تو پارک بچّرم،
رمّان بخونم،
ولگردی تو اینترنت کنم،
با مرغ و خروس ور برم،
ورزش کنم،
شعر و غزل بنویسم،
و اینجور کار ها.
این قوز بالا قوز دیگه چی بود؟
نمی رم. اگه رفتم. این خط این نشون.
مخفف کیلگ کچل.
به عنوان خود مختارانه ترین حرکت بیست سالگی م و برای بیرون اومدن از اون فاز پوچ گرانه ای که خودم به خودم القا کرده بودم، رفتم کلّه ی مبارک رو تراشیدم. اسکافیلدی. هیچ وقت تو عمرم موهام دیگه تا این حد کوتاه نبوده. حس جدیدیه. ایده ش از زمانی که تو اسفند فرار از زندان دیدم افتاد تو کلّه م. فقط منتظر بودم دانشگاه تموم شه که خیلی تو چشم نباشه هی متلک بخوام بشنوم.
باهاتون حاضرم شرط ببندم هفتاد و پنج درصد این غم و غصّه ها تو موهای آدم ذخیره می شه. باید بتراشی بره، باید بریزیش دور. کمک می کنه اون فکرای اسیدی ت رو با قوای هرچی بیشتر بفرستی در اون شکنج پنهانی از مغزت که خودت هم نمی دونی دقیقا کجاست و سال ها درش رو ببندی ترشی بندازی ازش. سرباز ها باید خوشحال ترین آدمای جهان باشن طبق این فرضیه م. تازه می تونی با سرطانی ها هم ذات پنداری کنی. خفن ترین حالتش اینه که می تونی به خودت القا کنی زندگی من مثل اسکافیلد جالب و جذّاب و خفن و هیجان انگیزه.
اصلا اون ماشین سلمونی ها از بچّگی به وجدم می آورده همیشه.
الآن این قدر احساس خوبی دارم، این قدر جوون شدم، اینقدر انرژی مثبت دارم که خودم هم باورم نمی شه. یا حداقل دارم سعی می کنم ادای اینایی رو که گفتم دربیارم.
و اینا همه ش در فاصله ی یه روزه. قضیه ی همون سکه هه که از صبح تا شب هزار تا چرخ می خوره.
فقط مشکلش اینه که کسی جرئت نمی کنه نگام کنه دیگه، می گن رفتی ریدی به قیافه ت. هی من می گم این مدل اسکافیلدیه، تو کتشون نمی ره. هار هار هار. شغلم کم بود، این اجازه رو می دن که درباره قیافه م هم نظر بدن. به کفشم.
# راستی همین چند لحظه پیش یکی از آخرین به روز شده های بلاگ اسکای، تیترش این بود: ترسناک ترین موجود دریا را ببینید. گفتم برم ببینم یکم آدرنالین خونم بره بالا. رفتم مواجه شدم با یه ماهی خیلی اکورپکوری که واقعا آدم دلش می خواد بخره بندازه تو آکواریوم نداشته ی خونه ش هر روز صبح بیدار شه بهش سلام کنه. آخه کی دلش می آد به این نازنین موجود بگه ترسناک؟ خودتون قضاوت کنین من الآن شرایط آپلود کردن عکس رو ندارم. تو گوگل ایمیج سرچ بدین wolf fish یا گرگ ماهی.
رفتیم آموزش کل. با بابا رفتیم. گفتم که تنهایی نمی روم و او همراهم آمد.
حرف های رد و بدل شده بین من و آن خانم ترسناک پشت میز کم و کوتاه و تلگراف طور بود.
- می خواستم از زبان خودت بشنوم. تو دانشجوی روزانه هستی یا مازاد؟
(فکر می کنم. با خودم فکر می کنم که سه سال است که دارم به خودم می قبولانم که باور کنم مازادم. یک تیکه ی اضافی در دانشگاه که هر بلایی بخواهند سرش می آورند. یک موجود خنگ کیسه ی پول که از صدقه سر پول پدر و مادرش راهش داده اند دانشگاه. سه سال است از این برچسب فرار می کنم ولی هر جا می روم یقه ام را می گیرد.)
-مازاد.
- چرا نگفته بودی؟
- کسی نپرسیده بود.
- چرا در فرم گزینه ی روزانه را پر کردی؟
- چون فقط همان یک گزینه را برای تیک زدن داشت.
- اشتباه منتقلت کرده اند اینجا. تو جزو سهمیه ی ما نیستی.
- ولی من برای تطبیق با این سیستم خیلی سختی کشیدم. همه ی درس ها را دوبار پاس کردم تا با بچّه های این یکی دانشکده هماهنگ شوم. ترم بعد ترم پنجم من هست. علوم پایه دارم.
- احتمالا برای علوم پایه نگه ت می داریم. ولی از فیزیو پات...
وقتی آمدیم بیرون بابا فقط یک چیز گفت : - حالا مگر این چه بود که خودت نرفتی؟ هم خودت را روانی کردی هم مادرت را.
بله مادر با من قهر است از دی روز تا حالا. چون حاضر نشدم در مقابل کار انجام شده قرار بگیرم. من هم هیچ وقت بلد نبودم ناز بکشم. وقتی آمد و ایزوفاگوس به او گفت مامان به گمانم حال کیلگ خوش نیست بلند داد زد به درک. طوری که بشنوم.
بیست سالم است و هنوز مادرم که مثلا باید یکی از نزدیک ترین افراد زندگی ام باشد نمی تواند درک کند که کار هایم ادابازی نیست. لج بازی نیست. نمی تواند بفهمد که من برای هر جمله ای که بیان می کنم باید حداقل سه الی چهار بار خودم را در شرایط بیان کردنش تصور کنم و نمی توانم کار های از پیش تعیین نشده را انجام دهم چون رویشان فکر نکرده ام. نمی تواند فکر کند که من حتّی لحن سلام دادن را توی ذهنم با خودم تمرین می کنم... ترتیب بندی کلمه هایم را حتّی. بیماری ست ولی او نمی تواند ذهن دیوانه ام را تصور کند و اینکه چه آتشی به جانم می افتد وقتی می خواهم بروم با یکی حرف بزنم. اینکه دوست دارم خودم را بکشم در آن لحظه ی زمانی. دار بزنم... ریز ریز کنم. زنگ می زند و انتظار دارد همان لحظه بروم با اصلی ترین آدمی که در روند نقل و انتقال نقش دارد بداهه حرف بزنم و لابد خوب هم حرف بزنم که تاثیر مثبتی داشته باشد. و وای به حال بقیه، این مادر است... وای به حال بقیه!
بدیهی ست که باید می گفتم نه، نمی روم. و حالا باید بی مادری بکشم تا هفته ها که دلش بخواهد با من آشتی کند.
به هر حال نمی دانم امیدوار باشم یا نه. اینکه دارند روی محلّ دانشکده ی من مانور می دهند امیدوار کننده است. که یعنی می خواهیم بمانی. اینکه می گویند ولی از فیزیوپات... یعنی اینکه ترم بعدی یک جهنّم تمام عیار تر از همه می شود. به قول قیصر، تا نگاه می کنی... وقت رفتن است.
این مدّت با یک سری از دوست های دبیرستانم در یک کلاس بودم. می گفتیم، می خندیدیم. کم کم داشت باورم می شد که شاخ شکسته ام دارد دوباره سبز می شود روی کلّه ام. کم کم داشتم باور می کردم که باز هم می توانم خفن باشم.
من با رتبه های صد و دویست کنکور در یک کلاس بودم و رتبه ی واقعی خودم از ده برابر این عدد ها هم بیشتر بود. ولی در امتحان های دانشگاه این اختلاف دیده نمی شد. انگار که من هم بتوانم عادی باشم. داشتم کم کم باور می کردم که فقط در کنکور بد شانسی آورده ام و بس. من با سه ورودی مختلف امتحان های تخصصی می دادم تا واحد هایم تطبیق پیدا کند. با ورودی نود و سه... با ورودی نود و چهار... با ورودی نود و پنج... من تمام درس های تخصصی چهار ترم علوم پایه را در دو ترم پاس کردم آن هم با نمره های تو چشم برو. موفقیت کمی نیست.
از خیلی چیز ها گذشتم. از خنده هام. از چشم هام. از روانم.از خوابم. از خوراکم. از جسمم. از روحم. از دوست هام. از خانواده ام. از جقل دون. گذشتم که مثلا به یک چیزی برسم.
امتحان های تداخلی می گذراندم و در خیلی از امتحان ها جزو ده نفر اوّل کلاس های دویست نفره می شدم. هر ورودی برای هر امتحان تخصصی خود دو هفته فرجه می گذاشت و تهش هم نمره ها دوازده و سیزده و چهارده بود و من این دو هفته را باید بین سه درس مختلف تقسیم می کردم و نمره هام شانزده و هفده و هجده بود. صبح یک امتحان می دادم، ظهر یک امتحان. امروز یک امتحان، فردا یک امتحان دیگر و پس فردا یک امتحان دیگر تر! و امتحان مفت هم نه... بلوک های سخت وحشت ناک. در واقع من به جای پنج ترم در سه ترم مقطع اوّل دکترای خودم را پشت سر می گذارم و می توانستم سال اوّل هیچ چیز پاس نکنم و مشکلی در روند تحصیلم نداشته باشم.
همه اش همین است.
ولی باز می خواهند من را پرت کنند یک گور دیگری. از نظرشان قانع کننده نیست.
مثلا باید به همین چند نخ دوستی که پیدا کرده ام چه بگویم؟
- از نظر آن خانم ترسناک پشت میز آموزش کل، من صلاحیت این را نداشتم که با شما پشت یک میز بنشینم.
یا مثلا نمی دانم بر سر انگیزه ی نداشته ام چه خواهد آمد. باز بروم در جوی منفعل مثل دانشگاه قدیم که دغدغه هاشان از زمین تا آسمان با من فرق می کند. باز نمره هام بیاید روی یازده و دوازده. باز بشوم همان نفهم قبلی. باز غریبه باشم. در سلف بخواهم کوله ام را بگذارم روی صندلی کناری و وانمود کنم تنهایی غذا خوردن چه قدر جالب است. در زنگ های تفریح خفه خون بگیرم. از تنهایی سرم را بگذارم روی میز و وانمود کنم که خواب دم صبح است و ند عدم آشنایی. بچّه ها پسم بزنند چون جدیدم و واکنش اولیّه ی هر آدمی نسبت به اتفاق های جدید تدافعی ست. حرف هایشان پشت سرم... زمزمه هایشان. دوباره باید یادشان بدهم فلان جور تلفظ کنید این فامیلی لعنتی مرا.
از کوچیدن خسته ام. دوست دارم وضعیتم ثابت و پایدار باشد.
که نمی گذارند. کوچنده ترین دانش آموز و دانش جوی دنیا بوده ام. عین تارو توی کارتون فوتبالیست ها. تا می آمد در یک تیم عضو شود و خودش را ثابت کند، تا می آمد چند تا دوست پیدا می کرد، پدر نقاشش هوس می کرد برود از یک منظره ی دیگر نقاشی بکشد و یک روزه می کند و می بردش. هنوز دویدن های سوباسا پشت سر قطار تارو را به یاد دارم. هنوز آن توپی که شوتش کرد داخل قطار را به خاطر می آورم.
راستش دوست هایم تا به این حد لاکچری نیستند، دو ماه را که رد کند، بود و نبود من برایشان تفاوتی ایجاد نمی کند ولی دل کندن خیلی سخت است. حتّی از سطحی ترین چیز ها. خیلی. خصوصا برای آدم هایی مثل من که دلشان نمی آید پوست بستنی شان را هم دور بیندازند.
اصلا دیگر نمی دانم چرا دارم برای شما می نویسم این ها را. این ها دیگر واقعا لایه های زندگی شخصی من است و جزئیاتی بس ملال آور از آن و هیچ وقت تا این حد شخصی نویسی را درک نمی کردم در وبلاگ. ولی دیگر برای خودم توی کاغذ نوشتن هم جواب نمی دهد. دوست دارم چند نفری باشند که افکارم را حتّی درباره ی این لایه های زندگی ام بدانند و نظرشان را بخوانم. واکنش هایشان را ببینم. حس کنم که خوانده می شوم. فکر می کنم سر منشا آن حس خودخواهی ست.
دیشب فکر کنم با اختلاف بد ترین شب سال نود شش من بود. شاید از روز اعلام نتایج کنکور هم بدتر. هیچ کار نکردم. سعی کردم خودم را بمیرانم که نشد. مثلا با خودم حساب می کردم اگر تا چند ساعت دیگر خودم را به تخت ببندم از تشنگی خواهم مرد. سعی کردم ضربان قلبم را مثل خیلی از وقت ها که دست خودم نیست بالا یا پایین بیاورم. پنجره را هم نگاه می کردم و تصور می کردم اگر پرت شدم پایین ولی زنده ماندم چه. بچه گانه است، ولی در سرم می آمد دیگر. سر درد گرفتم، گوش درد گرفتم، دندان درد شدید، معده درد و گز گز دست و پا و لرزش دست هم گرفتم. توی بلوک اعصاب خواندیم که همه شان منشا عصبی یک سان دارند پس طبیعی ست که دیشب فکر می کردم در هر کدام از دندان هایم دو کرم در حال کنده کاری هستند و مغزم ذوب می شود و چشم هایم الآن است که از کاسه ی سرم بیفتد وسط جفت دست هام.
سعی کردم در آن حالت نا امیدی کمی به افراد فلج نخاعی فکر کنم. زندگی زهرماری ای دارند بنده خدا ها. تازه این پهلو آن پهلو هم نمی توانند بشوند. من با وجودی که توانایی پهلو به پهلو شدن هم داشتم، خیلی سخت گذراندم؛ فلج نخاعی ها که جای خود دارند نمی دانم چه طور تاب می آورند و خودشان را نمی کشند. به چه امیدی یا چه هدفی؟
دچار پوچی مطلق شده بودم. دلیلی برای تحرّک به ذهنم نمی آمد ولی از طرفی ذهنم داشت دیوانه ام می کرد. نه فقط درباره ی مساله ی انتقالی. راستش آن خبر یک دریچه بود برای باز شدن دنیای سیاهی از افکار که بعدش در مقابل آن ها خود بسیار بی معنی و خنده دار می نمود. افکار مهار شده ی اژدهایی. خواب عمو را دیدم حتّی و به این فکر کردم چرا الآن این قدر راحت اشک هایم می آیند ولی هیچ وقت نتوانستم برای عمو گریه کنم. بی انصافی ست حس می کنم. حتّی اوّلین بار که رفتم سر قبرش هم گریه ام نیامد. وقتی فهمیدم هم گریه ام نیامد. الآن هم گریه ام نمی آید. هیچ وقت گریه ام نیامده فقط یک بار که ماه و ماهی را از گوشی پسر عمویم شنیدم بغض کردم که آن هم بیشتر از روی ترحّم و بی پدری اش بود و فورا بغض را قورتش دادم.
من کتاب "نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد" را هیچ وقت نخوانده ام. خیلی دوست داشتم بخوانمش ولی هیچ وقت نشده. منتها تا دلتان بخواهد دیالوگ هایش را از برم. یک جاییش هست، اوریانا فالاچی می نویسد:
" همیشه این سؤال وحشتناک برایم مطرح بوده است: نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی؟ نکند نخواهی زاده شوی؟ نکند روزی به سرم فریاد بکشی که: چه کسی از تو خواسته بود مرا به دنیا بیاوری؟ چرا مرا درست کردی؟ چرا؟ "
دیشب دوست داشتم بشوم کودک نداشته ی اوریانا و بروم همین فریاد ها را بر سر پدر و مادر خودم بکشم. در مقایسه با بعضی آدم ها هیچ سختی خاصی هم نکشیده ام ولی اگر از من بپرسند یقینا روی دکمه ی از ابتدا وجود نداشتن می کوبم. در وجود داشتنم، نکته ی مثبتی حس نمی کنم. هنوز هم. حتّی الآن که دوباره آمپرم تا حدّی برگشته سر جایش.
دی روز غروب آفتاب را به چشم دیدم. نه همان سه چهار دقیقه ی غروب را. از سه چهار ساعت قبل از غروب که رنگ ها آبی آسمانی اند تا سه چهار ساعت بعد از غروب که آسمان نیلگون و سیاه می شود.
اگر نقاشی بلد بودم همان جا یک آسمان می کشیدم و هر تکّه اش را به یکی از رنگ هایی که دیدم در می آوردم. مطمئنّم این ایده ام می فروخت.
خوبی آدم های کنده شده از جامعه مثل من این است که تا اراده کنند می توانند خودشان را محو کنند و بروند غاز تنهایی. یک پدر و مادر و برادر هست که آن هم با یک فریاد کشیدن مهرت از دلشان می رود و می توانی تا هر وقت که بخواهی تنهاترین باشی و در خودت غرق شوی و خفه شوی و کسی هم خبر نگیرد و به کفشش هم نباشد.
برون گرا ها عمدتا می روند غار تنهایی بلکه یکی پیدا شود و بیاید از دلشان در بیاورد و حرف بزنند و خالی شوند. ولی ما ها که کنده شده ایم، برای دل خودمان می رویم آن تو و تا هر وقت هم که لازم باشد بی دغدغه آن تو می مانیم. می رویم آن تو به آسمان نگاه می کنیم، به خودکشی فکر می کنیم، خواب می بینیم، به آدم های آن سر جهان فکر می کنیم، به فلج نخاعی ها فکر می کنیم، با مرده ها سلام و احوال پرسی می کنیم، شعر می نویسیم، سهراب زمزمه می کنیم، اشک می ریزیم و از این جور کار ها.
دیشب در کنده شده ترین حالت خودم بودم.
برای اوّلین بار در عمرم مجبور شدم دیازپام بخورم تا از برق کشیده شوم. درد امانم نمی داد دیگر.
مفلوک ترین و قابل ترحّم ترین. عین گره گوار سامسا.
حال به هم زن ترین از نظر پدر و مادرم.
احتمالا لوس ترین از نظر شما ها.
به هر حال من دیشب خیلی ها شدم... تارو شدم... کودک نداشته اوریانا فالاچی شدم... گره گوار سامسا شدم... لارتن کرپسلی شدم در دورانی که رفته بود روی کشتی و آدم ها را سلاخی می کرد...
ولی الآن، کمی دوباره خودم هستم. ترکیبی از همه ی آن بالایی ها که اسم پکیجش را می گذاریم کیلگارا. هرچند خالی تر از گذشته، هرچند بی ذوق تر از همیشه، هرچند بی امید ترین، هرچند با خالی ترین چشم ها، با بی معنی ترین فکر ها. ولی هستم دیگر. چه کارش کنم. بودن را که نمی شود کاریش کرد.
انتقالی هم تهش یک چیزی می شود. به قول مادر به درک...!
*چه قدر کامنت ها خوب بودند. چه قدر. برای همین است که می گویم دلم نمی آید این ها را در دفتری چیزی بنویسم. هر کدام یک جور فکر و از یک درجه نگاه متفاوت که در نهایت بر روی مشکلات من متمرکزند. حس مرکز جهان بودن به آدم می دهد.
حالم خوش نیست.
به زور خودم را جمع کرده بودم که در هم نپاشم. به زور خودم را نگه داشته بودم برای امروز.
سه سال است تکّه هایم را با هزار جور چسب مختلف به زور در کنار هم نگه داشته بودم. یک تار عنکبوت از هم گسیخته شده بودم که برای بالا نگه داشتن خودم به گوشه های قناس دیوار چنگ می انداخت.
به امید این روز. به امید رهایی، روزی که که دیگر نخواهم هیچ کاری را بر خلاف خواسته ام انجام دهم. به امید یک دنیای سبز.به امید روزهایی که دیگر نخواهم انتظار گذشتشان را بکشم. روزی که آسمانش در مسیر نگاهم برق بزند. به امید لذّت، به امید انسانیت، به امید زندگی.
امید هرچه که بود مرا زنده نگه داشت.
می خواستم از امروز یک روش زندگی جدید را پیش رو بگیرم. دلی زندگی کنم.برای خودم باشم. زور را برنتابم.
هیچ کدامش نشد.
به محض اینکه از جلسه ی آخرین امتحان بیرون آمدم، نفسی تازه نکرده بودم که تماس تلفنی...
خیلی وقت بود متوجه پچ پچ های پدر و مادر شده بودم.
" باید بروی پیش آموزش کل. نگفته بودیم که تمرکزت در امتحانات به هم نخورد. روند انتقالی خیلی وقت است که با مشکل مواجه شده. می خواهند با خودت صحبت کنند."
تیر آخر به عبارتی.
این یعنی تمام.
این یعنی امید مفت است.
یعنی تلاش یک چرخ دنده است که هرز می چرخد.
و این یعنی سرنوشت من خیلی وقت است که لجن مالی شده.
ساده گفتم:
" نمی روم. برایم مهم نیست. دیگر نمی توانم. نمی کشم. بیشتر از این نه."
و
شکستم
و
دویدم
و
فتادم...
کیلگارا تمام شد. نقطه ی عطفی که خودش را برایش آماده کرده بود این بود. کیلگارا دیگر فرسوده است. کیلگارا دیگر ذره ای از کیلگارا بودن برایش نمانده است. کیلگارا بی همه چیز است. کیلگارا فقط خودش را گول زد. فقط وقت شما را گرفت. بی هدف. و الآن حتّی دیگر توان قلب طپاندن هم ندارد. الآن تمام دنیا بر دلش سنگینی می کند. دست هایش می لرزند عین هشتاد ساله ها. عضلاتش درد می کنند. سرش تیر می کشد انگار که یک کرم درون آن بلولد و جولان بدهد. کیلگارا دیگر هیچ چیز نیست. دیگر چیزی از کیلگارا باقی نمانده. مرگ قطعا همین است. منتها بعضی ها مثل کیلگارا زود تر می میرند بی آنکه کسی بفهمد.
اوّل آخر تمام تاس هایی که ما در زندگی مان می ریزیم از پیش تعیین شده اند. و نه تلاش... و نه امید... و نه عشق... همه را بگذارید لب کوزه آبش را بخورید.
هیچ وقت فکرش را نمی کردم پستی که مدّت هاست دلم را برایش صابون زده ام، پستی که ساعت ها به ضرباهنگ واژه هایش، به همنشینی کلماتش فکر کرده ام، آخرش اینجوری نوشته شود.
متکایم به من نگاه می کند. چشم هایم را بر روی آن فشار می دهم. لکّه های جدید اشک. کنار همان هایی که هنگام المپیاد آمده بودند... کنار همان هایی که از کنکور مانده بودند...کنار بقیه ی بد بختی ها. و متکایی که هیچ وقت قرار نیست شسته شود.
*وبلاگ را تعطیل نمی کنم. هیچ وقت هم قرار نبوده بر چنین کاری. منتها... نمی دانم یک نویسنده ی مرده ازین به بعد چه چیز می تواند روایت کند که به زنده ها خوش بیاید.