Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

پودر ذغال

یادتونه یه بار تو این وبلاگ و کامنتاش درباره پودر ذغال و قرص ذغال و خمیر دندون ذغال و این ها به تبادل ایده پرداختیم؟


امشب برای اولین بار روی دندونام پودر ذغال مالیدم،

بعد فواید و ایناش رو بی خیال، باید بگذره تا فیدبک بدم،

ولی چقد باحال بود؛ وقتی تُفش می کردی!

حس می کردم دارم قیر بالا می آرم.

تف کردن سیاهی ها. وووووو فاز داد.


یا حتّی حس می کردم یه چاه گرفته ی آشپزخونه ام،

آوردن تلمبه زدن،

لجن سیاه داره از دهنم می آد بیرون.

واقعا هیجان زده م کرد.


حتی حس هالک بودن هم به آدم دست می داد.

یا اینکه ظرف آبرنگ های مهدکودک باشی که قراره تو سینک ظرفشویی خالی شه. اون لحظه ی خالی کردن ظرف آبرنگ که همه ی رنگا توش با هم قاطی شدن و سیاهه همیشه. 


و کلا یه ایده ای که زد به سرم،

داشتم فکر می کردم مردم احتمالا خوششون بیاد که آب رنگی تف کنن. محض فان!

چون من که خودم خیلی خوشم اومد از تف کردن مایع سیاه.

یعنی شما خیلی از اختراعات همه گیر الآن رو که ببینید، هیچ اساسی نداشته و لزومی واسه وجودش نبوده ولی مردم خوششون اومده و همه گیر شده. مثلا همین آدامس، خب نفر اولی که ایجادش کرده، هیچ منطقی نداشته پشتش. که مثلا با خودش بگه: "اخ جان یه چیزی پیدا کردم که تا ابد الدهر بجوی ش ولی تموم نشه!" ولی الآن بعد اختراعش، یکی مثل من وجود داره که بدون آدامس نمی تونه زنده بمونه.

اینم مشابه همونه.


آب رنگی اختراع کنم، تف کردن بلدید؟

برگ خشکاندن لای ورق های کتاب هندسه

یکی از جوب های دانشگا نسبت به مدرسه اینه که عموما اصن کتابی نداری که سال اوّل دبیرستان  لاش تیکه کاغذی، نقاشی ای، برگه ی مکالمه ای، صحبت رمز گونه ای، برگ درختی چیزی بذاری و بعد سال پیش دانشگاهی یهو بازش کنی و ببینی عه. مثلا یه برگ درخت خشک شده.


من الآن از بیرون اومدم، از یه درخت آتشین برگ کندم و دارم به این فکر می کنم بذارمش لای چی.


مثلا اگه سوم دبیرستان بودم قطعا می ذاشتمش لای دفتر حسابانم.

اگه دوم بودم، می ذاشتمش لای دفتر دریا.

اگه اوّل بودم می ذاشتم لا هندسه صفرم.

الآن هیچ کتابی ندارم. لای چی بذارم اینو؟


پ.ن. ایده جدید بزنم که می خوام آلبوم برگ درخت درست کنم؟ جدّی من می خوام آلبوم برگ درخت درست کنم. اتّفاقا یه آلبوم خالی دارم جون می ده واسه این کار.

فروشگاه

می خوام فروشگاه اینترنتی راه بندازم. شاید برای بچّه های علوم پزشکی.

:-"

جدّی. تا همین حد بی خیال و بی کار و کلّه بوی قورمه سبزی دهنده. 

شاید حداقل این طوری مزه ی زهر ماری تو ذوق زننده ی زیر زبونم رو کم تر از این روز ها حس کنم.


به نظرم این بچّه های نسل جوون خیلی مفت پول می دن بابت لوازم غیر ضروری. با خودم گفتم خب چرا من نچاپم شون اگه پولشون اضافه س؟ :))))

ایده ش رو هم دارم و تقریبا کاملا مطمئنّم اگه همّت کنم، می گیره. فقط مونده مطرح کردنش با خانواده م، دو تا از دوستام که باید همکارم شن و نیاز به دانش شون دارم و با خودم فکر کردم هر کدوم سی درصد سهم داشته باشیم، و بعدش هم استارت.


 اینا رو کی فهمیدم؟ وقتی که امروز با هفت تومن و یه دانش کامپیوتری مختصر، ده عدد از چیزی رو درست کردم که یک دونه ش رو چهار پنج سال پیش تو نمایشگاه های مدرسه ی خودمون پنج تومن می خریدیم.

یعنی الآن بگیریم ده تا پنج تومن می کنه پنجاه تومن، از اون ور هفت تومن اوّل رو ازش کم کنیم چهل و سه تومن سود خالص داره. :-" راضی کننده س.


این بچّه های علوم پزشکی هم که سرشون رو با پنبه ببری صداشون در نمی آد برای همین گروه هدف خوبی هستن.

این یکی رو از کجا فهمیدم؟ با توجّه به رفتار هایی که تو دانشگاه می بینم. :)))) 

مثلا فرض کن ما امتحان علوم پایه داریم تو اسفند که باید تمام درسای این دو سال و نیم رو مثل حالت کنکور دوباره امتحان بدیم تا بتونیم وارد مرحله ی بعدی شیم. برای امتحان علوم پایه هیچ منبع به درد بخوری وجود نداره و تقریبا بازار کتابش فقط دست یه گروه خاصّه. چون فقط همون یه گروه همّت کردن کتاب چاپ کنن.

چون ما جامعه ی بسیار پزشک پروری هستیم، مردم اصلا ابایی ندارن از هزینه کردن برای خرید. عین چی خرج می کنن. رفرنس هایی که خروار خروار براش پول دادن تو این دو و نیم سال و هیچ به کارشون نیومده رو بی خیال...! همین ترم آخر،  نفری صد و پنجاه تومن (مای گاااااد!) کم کم ش فرو کردن تو حلقوم اون انتشاراتیه که گفتم بازار کتاب دستشه. و اون انتشارات هم چون تکه، هر روز داره قیمت می کشه رو کتاباش.


و بله من هم چون هیچ خری رو پیدا نکردم که ازش کتاب قرض کنم، الآن حدود دویست و بیست تومن پیاده شدم واسه کتابای لعنتی. چون ترم های پیش هم رسما همه چی رو قرض کردم و پس دادم و هیچ کوفتی ندارم که الآن بخوام از روش بخونم. 

ولی  نیمه ی مثبت لیوان اینکه یس بالاخره یه کتاب مرتبط با علوم پزشکی خریدیم گذاشتیم رو طاقچه.


من نمی خوام تو فروشگام کتاب چاپ کنم دست ملّت ولی به نظرم بازم با این وجود ایده م می گیره کارش. چون یکم زیادی همه فکر اینن که بگن ما علوم پزشکی هستیم و فاز پریستیژ بردارن و به کل جهان حالی کنن که یه سر و گردن از همه بالاترند. منم می خوام از همین نقطه ضعفشون استفاده کنم و پولدار شم.

اگه گرفت، یکی از دوستای مهندسی م و یکی از انسانی ها رو هم می آرم تو کار که رشته های دیگه رو هم بدوشیم قشنگ.


ببین کی گفتم کیلگ. دیگه حوصله ندارم با مامان بابام سر پول های کلان و هنگفتی که خرج من کردن ولی از نظرشون دارم به فاک می دمش بحث کنم. 

البتّه یه بحثی که هست اینه که الآن داغم هنوز و اگه تو استخر هم بندازنم، سوختگی م نمی خوابه حالا حالا ها بابت پولی که به زور مجبور شدم امروز خرج کنم، یعنی امکانش هست فردا که بیدار شدم از هارد مغزم پریده باشه همه ی این ایده ها.

ولی نه خیر، نمی ذارم. 

ماکارانی یا ماکارونی یا هرچی

   و باز هم موهبت تنهایی غذا خوردن. ها ها ها. بند ناف ما رو بریدن. به من چه دیگه. گرسنمه. الآن دارم تمرین می کنم بدون قاشق ماکارانی بخورم  تا حواسم رو پرت کنم که البتّه کار سختی هست و به نظرم تمرکز زیادی می خواد ماکارانی خوردن بدون قاشق...عین ایتالیایی ها. چائو چائو. 


   به جدّم  که من اگه یه رفیق پایه داشتم، هر روز ظهر می رفتم باهاش از تو آشغال فروشی های ولی عصر و انقلاب یه چیزی کوفت می کردم، طبیعتا پدر دستگاه گوارشم رو هم در می آوردم ولی حداقل این احساس داغون الآنم رو نمی داشتم.

(اوّل جمله ی پیش نوشتم به جدّم. جدیدا علاقه پیدا کردم گزاره های قسم طور بنویسم و البتّه فکر می کنم خیلی ناشی باشم تو استفاده ازش چون از بچگی یادمون دادن هیچ وقت قسم نخوریم. البتّه الآن هم برای کاربرد قسمی ش استفاده ش نمی کنم، ولی بار معنایی خوبی به جمله هایی که می خوام بنویسم می ده که فعلا عبارت جایگزین ندارم واسش. عبارت هایی مثل به خدا، به ریش مرلین، به جدّم و ...  به خدا رو استفاده نمی کنم چون دوست ندارم، ولی بقیه شون کاملا اکی می زنن. عبارت جایگزین به ذهنتون رسید دریغ نکنین خلاصه کلّی استقبال می شه.)


   داشتم می گفتم دوست و رفیق، فکر کنم دیگه وقتش رسیده یکم جهان گردی کنم. :-" به این حالت که دستم رو بچرخونم رو کانتکت های گوشی م و رو هر کی افتاد همون روز برم رو سرش خراب شم و باهاش ول بچرخم. اوّل صبح ها هم با این دیالوگ شروع شه که: "خب کیلگ امروز دلت می خواد کی رو بدبخت کنی؟" ایده آل به نظر می آد. 

   یه زمانی تو شونزده هفده سالگی هام، خیلی اینجوری بودم. به زور همه رو جمع می کردم دور هم و خلاصه کشون کشون می بردمشون این ور اون ور که دور هم باشیم. رفیق باز بودم به عبارتی با همه ی کم رویی بی حد و مرزم. چند سالیه این عادتم از سرم پریده،  هم دانشگاه خیلی در گیرم کرد و هم می دیدم انگار یه حالت زورکی داره واسشون تحمّل کردن من یا به اون صورت پذیرفته نمی شم توسط جمع های مختلف.  یا مثلا خیلی ذهنم در گیر مسائل جانبی می شد که الآن این آدمای دو رنگ و خنجر به دست چیشون شبیه دوست واقعیه که باهاشون می پلکم و در آن لحظه دلم می خواست فرار کنم از دستشون و فلان و بهمان. قصّه درست می کردم تو ذهنم. که واقعا همه ی اینا الآن به کفشم.  الآن فقط می خوام یه نه ی گنده بچسبونم پس کلّه ی همه ی فکرام و کاری که عشقم رو می کشه بکنم چون با توجّه به اینکه حتّی تو خونه یه آدم پیدا نمی شه من باهاش غذا بخورم، فکر کنم زمان خوبی باشه واسه ی استارت دوباره. 

استثمارشون می کنم دوست های دو رنگم رو. همه ی دور و بری هام رو استثمار می کنم. ها ها ها.


(در این لحظه ته بشقاب ماکارونی چرب و چیلی و آغشته به آبلیمو لیس زده می شود.)


چون در مورد دوست و رفیق و اینجور چیزا شد محوریت پستم، این چند خط هم اضافه بشه خالی از لطف نیست. خیلی به خودم نهیب زدم که این ایده م رو اینجا بنویسم که سیر تفکّر خودم رو یادم نره بعد ها. 

چند وقت پیش داشتم با یه اپلیکیشن تغییر صدا ور می رفتم و تستش می کردم. یه گزینه ای داشت، صدای ورودی رو برعکس می کرد. یعنی تو فایل پنج ثانیه ای از صدای خودت ضبط می کردی، این یه فایل خروجی بهت می داد که از ثانیه پنج پخش می شد به اوّل. بدیهتا یه صدای چرت و پرت عجیبی بود که هیچ معنی ای نداشت. خلاصه همین جوری داشتم فکر می کردم کاربرد این گزینه که صدات رو بر عکس کنی، چی می تونه باشه. 

بعد چند ثانیه یه ایده ی خفن به ذهنم رسید. اگه من یه آدم بودم که می خواستم با یه آدم دیگه رمزی ارتباط برقرار کنم و هیچ کس دیگه ای بو نبره، از همین روش استفاده می کردم. درست مثل اسکافیلد با کد گذاری های عجیب غریب و همه فن حریفش. اگه یه روز نیاز داشته باشم رمزی حرف بزنم با یکی، قطعا این روش خیلی به دلم می شینه. 


   مثلا اگه بخوام به ناخدای اسیر شده ی یه کشتی پر از دزد های دریایی، نقشه ی گنج رو لو بدم، یه فایل درست می کنم با صدای خودم و توش همه چی رو می گم. بعد با این اپلیکیشن صدام رو بر عکس می کنم. وقتی می فرستمش داخل کشتی، دزد های دریایی هرچی با هندز فری هاشون گوش می کنن پیام رو نمی گیرن چون برعکس شده و رسما چرت و پرته و فقط رو اعصابشونه. لابد با خودشون می گن بیا این سلیقه ی نابود ناخدای کشتیه که دیوونه ست و با این چرت و پرتا آروم می گیره. فایل رو می برن می دن دست ناخدا. و بعد ناخدا همون فایل برعکس شده رو با همون اپلیکیشن اوّلی که فقط خودمون دو تا ازش خبر داریم و قراره باهاش رمز بسازیم، دوباره بر عکس می کنه. خروجی ش در واقع می شه فایل بر عکس بر عکس. دو بار بر عکس. مثل دو تا منفی که تو هم ضرب بشن. و خلاصه اینکه پیام من برای نا خدا هویدا و معنی دار می شه و گنج رو زود تر از دزد های دریایی پیدا می کنه و پرتش می کنه تو دریا که دست هیچ کس و ناکسی بهش نرسه. 

از مثال نا خدا که بگذریم، ساده ترش می شه اینکه من یه دوست صمیمی رله که باهاش فوق العاده راحتم می داشتم و صبح تا شب اینجوری واسش فایل درست می کردم و کلا با این زبون با هم حرف می زدیم. اون وقت کل زندگی م پر می شد از این فایل ها و حسابش از دستم در می رفت و بقیه ی دوستای خنکم رو با همین روش خمار می کردم که تحقیقا خیلی حال می داد. شاید بعد ها بر اثر گذر زمان دیگه ضرورتی نمی دیدم به این زبون شما ها حرف بزنم، چون اون یه نفر دوست شفیقم رو برای خودم کاملا شخصی سازی کرده بودم و سر همین قضیه می بردنم پیش روان پزشک که بچّه مون دیگه در حد همون لال طوری ش هم حرف نمی زنه. بعد دکتره می نشست فایل هام رو بررسی می کرد  و هیچی نمی فهمید و اونم تو خماری می موند و ...بازم قصّه شد که. :))))

 

آره دیگه اینجور دغدغه ها. دلم هم درد گرفته الآن و واقعا ایده ای ندارم چرا چون همین الآن پرش کردم صاب مرده رو به قول مادر جان!!!

امیدوارکننده س

این بمباران خبری ای که در واکنش به مرگ آتنا اصلانی کشور رو احاطه کرده واقعا امیدوار کننده س.


اینکه صفحه ی مجازی فالوئر هام رو می بینم که حداقل سعی می کنن درباره ش حرف بزنن و واکنش نشون بدن،

اینکه امروز صبح(باز هم طی یک کابوس جدید این بار مربوط به اینکه نمره ی قرآنم نوزده شده و بیست نشده!!!!!) از خواب می پرم و می بینم مامان بابای همیشه بی خیال از دنیام دارن تحلیل می کنن این قضیه رو،

اینکه می بینم دارن سعی می کنن برای ایزوفاگوس توضیح بدن چه بلایی سر اون دختر بچّه آوردند،

اینکه می بینم از شاعر و نویسنده و ورزشکار بگیر تا حتّی یه کارمند ساده یا معلّم نقد می کنن این اتّفاق رو،

اینکه از صبح تا حالا هر پنج بار که به روز شده های بلاگ اسکای رو کاویدم یه مطلب در مورد اذیت و آزار جنسی توی یه وبلاگی آپلود شده،

اینکه حتّی این چند روز واژه های خط قرمزی رو خیلی راحت و در جای درستش از مردم جامعه می شنوم، چه تو تاکسی چه دم مدرسه چه توی خوار و بار فروشی یا حتّی پارک،

این تابو های در حال خرد شدن،

اینا خیلی امیدوارم می کنن. حتّی اگه برای وانمود کردن یا ادعای روشن فکری باشه، بازم امیدوارم می کنن.

دوست دارم باور کنم این لجن زار یه روزی درست می شه و با افتخار وقتی با یه خارجی صحبت می کنم بتونم بگم من مال کشور ایرانم. حالم از خودم و کشورم و هم میهنی هام به هم نخوره.

فقط هر بار با خودم می گم ای کاش من تو این برهه ی زمانی به دنیا نمی اومدم، قشنگ یه سی صد چهار صد سال بعد تشریف می آوردم به این دنیا که همه چی قشنگ آب بندی شده بود و  ذهنم رو هم درگیر هیچ کدوم ازین بی شرفی ها نمی کردم.


از این به بعد هر وقت همچین مسائلی به وجود اومد من یه بار می آم رو این وبلاگ می نویسم:


"بار ها، کاباره ها، آزاد باید گردد."


به چشم خودتون می بینید که اوّل و آخرش هم راهش همین آزادی دادن می شه. فقط امیدوارم زیاد مقاومت نشون ندن در مقابل این تصمیم که اوّل و آخرش باید گرفته بشه. تا الآن اون وری تا کردن نشده، یه بار فقط یه بار سیاست مدار ها و روحانیون بیان این وری تا کنن. فوقش اینه که بازم نمی شه دیگه هان؟ بد تر از شرایط گهی که الآن توش گیر کردیم که نمی شه که. 


شاید من تا اون موقع زنده نمونم... شاید سال ها طول بکشه تا مقام های دولتی به این نتیجه برسن. ولی نوشتم تا بعدا بفهمن اگه دست من بود، ایران زودتر از لجن بیرون کشیده می شد. مردم ایران باید حدودا پنج سال شاید حتّی ده سال آزادی بی حد و مرز و حتّی حیوان گونه رو تجربه کنن تا این شرایط درست بشه.

با دو نفر دیگه به غیر از شماها هم این ایده م رو به اشتراک گذاشتم. پدرم از همون اوّلش موافق بود، مادرم مخالفت می کرد ولی بعد از چند دقیقه بحث منطقی تونستم راضی ش کنم که ایده ی به درد بخوریه. آره دیگه خلاصه اون قدری بزرگ شدم که می تونم دیدگاه بخور نمیری در مورد مسائل بزرگونه هم داشته باشم. ما اینیم. چاکر ماکر. :>


و اگر تونستید راست تر از این جمله برایم بنویسید: مردم را با زور نمی توان بهشت برد. (اگر وجود داشته باشد البتّه.)


این حافظه ی ضعیف ما

بحث اینه که خیلی وقت ها با حس کردن خیلی از اتفاق های دور و برم نا خودآگاه به  یاد آوری هزار باره ی  این ایده م می پردازم.

ایده که نه نتیجه گیری.

من نتیجه گرفتم که با وجودی که الآن دورانی هست که همه چی در شاخ ترین حالت خودش قرار داره و بهش می گن عصر تکنولوژی، بازم ما نمی تونیم اون طور که باید برای آیندگان از چیزی که داره بر ما می گذره ذخیره سازی کنیم.

من معتقدم که باید یک سازمان ایجاد بشه در جهان، در حد یونیسف و یونسکو. یعنی به همین شهرت و تا همین درجه  مقبولیت بین تمام کشور ها.

اسمش هم باشه سازمان حفاظت از تاریخ. یا همچین چیزی.

سازمان حفاظت از تاریخ باید تمام هم و غمش حفاظت از خاطرات باشه. حفاظت لحظه لحظه ای و ثانیه ثانیه ای از خاطرات. نباید بذاره ذرّه ای از لحظه ها از قلم بیفتن. همه ش باید ثبت بشه. همه ش باید به مردم سه هزار سال بعد انتقال پیدا کنه. اونم به راحتی. نه به سختی که بخوان کلّی زمین و زمان رو بجورن تا بتونن به یه درک کاملا سطحی از دوران ما برسن.

ما اصلا تاریخ رو خوب حفظ نمی کنیم. ما فقط هول می زنیم که بگذرونیم.

شایدم این بیماری منه که فوبیای گذر از زمان دارم.

نمی گم ترس و می گم فوبیا چون واقعا یه حالت فوبیا طوری برام پیدا کرده و  وقتی بهش فکر می کنم واقعا پریشان احوال و آزرده خاطر می شم. شاید هم به خاطر همینه که گاهی با وجود خیلی خوشحال بودن یا خیلی ناراحت بودنم سعی می کنم تا حدّی به اعصابم مسلط بشم و  اصرار دارم که بتونم احساسات لحظه ای خودم رو در اوّلین جایی که دم دستم می آد ثبت کنم.


امروز بیستم تیر ماه سال یک هزار و سی صد و نود و شش هست. به عبارتی می کنه یازدهم جولای دو هزار و هفده. دقیقا در همچین تاریخی و همچین شبی، در هفت سال پیش، فینال جام جهانی فوتبال درآفریقای جنوبی بود. بین تیم ملّی اسپانیا و تیم ملّی هلند.

اون شب با اختلاف یکی از خاطره انگیز ترین روز های کیلگ سیزده ساله بود. حس آتش کشف کردن داشتم. همه خواب بودن و من نمی دونستم از خوشحالی چی کار باید بکنم. دلم می خواست هم پای اون بازیکن های توی زمین هوار بزنم ولی محیط دور و برم محیط کاملا ساکت و اتو کشیده و به دور از فوتبالی بود. شاید به همین خاطر تصاویرش به این قشنگی تو ذهنم نقش بسته.

اوّلندش که باورم نمی شه هفت سال به همین مفتی گذشته. یعنی واقعا گذرش رو حس نمی کنم. با انگشت که حساب کنیم هفت ساله، ولی نه من هفت سال بزرگ شدم، نه مغزم همچین چیزی احساس می کنه.

دومندش که هنوز اون قدری پیر نشدم که تصویر هایی که اون روز از تلویزیون پخش می شد رو فراموش کنم.

به علّت هایی دلم خواست برم و دوباره اون تصاویر رو ببینم ولی دریغ از یک ویدیوی درست و حسابی.

ما حتّی نتونستیم خاطرات هفت سال پیش رو درست حفظ کنیم. ما به تاریخ نویس های قهاری نیاز داریم. اطلاعات دارن حیف می شن. زمان داره تلف می شه و این منو عصبی می کنه. استرس می ندازه تو جونم.

دردناکه.

مردم هفت هزار سال بعد.... ده هزار سال بعد... باید باید باید یه جوری دیوونه بازی های اون شب فرناندو تورس رو ببینن. باید اون دخترکوچیکه که تورس روی شونه هاش سوار کرده بود رو با احساس شون لمس کنن. باید با همون کیفیتی که من اشک های کاسیاس رو لمس می کردم، اشک هاش رو حس کنن. باید بفهمن وقتی من می گم ایکر یه قدیسه منظورم چیه.  باید اون نعره ی خفنش رو وقتی جام رو می برد بالای سرش با همون دقّت و با همون دسی بل صوت بشنون.

یکی باید بدونه که اون شب فرناندو تورس از اون شرشره رنگی های کف زمین بر می داشت و می ریخت سر بچّه کوچولو ها.

الآن از کل سایت های اینترنتی فقط من با این وضوح این قضیه ی آخری رو یادمه. نهایت چیزی که می شه پیدا کرد گل های بازیکن ها هست.


هر چه قدر هم که انرژی لازم باشه... هر چه قدر هم که منبع اقتصادی نیاز داشته باشه... حتّی اگه لازم باشه یه هارد اختراع کنیم که به اندازه ی کل ستاره های کهکشان حجم بگیره توش... باید تامین کنیم و این اطّلاعات رو به طور کامل حفظ کنیم. اون وقته که می تونیم راحت سرمون رو بذاریم بمیریم.

وگرنه که خیلی دردناکه.

هی بیاییم...

هی بریم...

هی نسل جدید جایگزین بشن...

و هیشکی به حقیقت زندگی نسل قبل تر از خودش دست پیدا نکنه. حرف های سطحی بزنن و فیلم هایی درست کنن که اصلا با احساسات ما هم خوانی نداشته باشه.

خب آدم بغضش می گیره...

تکلیف اون بچّه هه که لبخندش با اختلاف  قشنگ ترین فریم فینال جام جهانی دو هزار و ده بود و تو شرشره هایی که تورس می ریخت رو سرش می رقصید چی می شه پس؟


# کی می آد بریم سازمان حفاظت از خاطرات بزنیم؟ می نویسم که یادم بمونه. من اگر روزی تونستم اون قدری مشهور و به درد بخور بشم که حرفم برو بیا داشته باشه، حتما حتما این سازمان رو تاسیس می کنم.

ای کاش واقعا می دونستم چه جوری.

مثلا ایده ی اوّلیّه م اینه که عینک هایی اختراع کنیم که همه به چشم بزنن (به چشم زدنشون اجباری باشه حتّی!) و قابلیت ثبت بی نهایت فیلم رو داشته باشن با یه حافظه ی فول خفن طور و یک اتفاق از هزاران هزار زاویه ی دید مختلف جذب شه. نهایتا  این عینک ها فیلم ها رو به یک پایگاه داده ی خیلی قوی انتقال بدن و همه ی اطّلاعات اونجا ثبت بشه. تا ابد تا ابد تا ابد...

و هر کس هر وقت اراده کرد، هر روزی هر دقیقه ای هر ثانیه ای  از زندگی خودش رو که خواست  بتونه دوباره نگاه کنه و بازبینی ش کنه از پایگاه اطّلاعات.

برای بار دوم...

برای بار سوم...

که اگه قابلیتش رو بهم بدن،

در مورد بعضی از روز های زندگی م،

برای بار هزارم...

و مثلا نشنیده بگیرید ولی اون لحنی که عموی مرده م صدام می کرد: "عمو...؟" برای همیشه و شاید هر لحظه.