Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

حسودی های مخفیانه ی یک شکم پرست

   من واقعا نمی دونم مشکل از منه، از مادرمه، از جو همیشه متشنّج خونمونه یا که چی.

ولی اکثر مواقع ما سر بعضا مسائل خیلی کوچیک و مسخره با هم دعوا داریم و عموما اگه صحبتی بین من و مادرم ردّ و بدل شه به غیر از احوال پرسی های روزانه، قطعا با احتمال نود درصدی نابی حاوی مقادیر زیادی تنش و دعوا و خشونت هست. خصوصا درگیری های لفظی این چند سال آخر به اوج خودش رسیده. از اون ور مادرم به علّت فشار های کاری ش، آستانه ی تحمّلش به شدّت پایینه و نمی تونه کلام از گل نازک تر رو تحمّل کنه و از من انتظار هایی داره که به سقف فلک می رسن.  از این ور هم من دیگه برام آستانه ی تحملّی نمونده این قدر که طی سال ها تحمّل کردم و جیک نزدم و نمی تونم کلام نا حق رو تحمّل کنم بیشتر از این.


خدا رو بسیار شاکرم که بابام حدودا دو ساعت از کل روز تو خونه ست و زیاد با هم مواجه نمی شیم ولی اگر دعوایی صورت بگیره با این یکی ، به مراتب مسخره تر و شدید تر از دعوای مادری ه، چون ساعت دوازده شب به بعد که بابام خونه ست نه من و نه خودش، هیچ کدوم رو اعصاب خودمون کنترل نداریم و اگه بهونه دست هم بدیم قشنگ می زنیم هم دیگه رو له و لورده می کنیم.


مثلا همین چند لحظه پیش دعوای نسبتا متوسطی با مادرمان داشتیم که به ریش مرلین قسم روم نمی شه حتّی بیام بنویسم سر چه موضوعی ولی زدیم اعصاب هم دیگه رو خاکشیر کردیم و الآن اون رفت سرش رو کرد تو گوشی ش و منم اومدم دکمه ی پاور کیسم رو زدم.

ما سر غذا با هم دعوا کردیم و کارمون به فحش و فحش کشی رسید. وقتی من که خودم یکی از طرفین دعوام تا این حد برام خنده داره این موضوع، خدا می دونه خواننده ای که تو بطن ماجرا نبوده چه چیزایی به ذهنش می رسه!

من کلا آدم کم خوراکی ام. ولی خوش خوراک. به این معنی که تقریبا باید بیان التماسم کنن که بیا فلان چیز رو بخور الآن می میری... ولی در عوض همه چیزی حتّی گل و چمن رو می تونم بخورم و مشکلی با خوردن غذا های مختلف ندارم به اون صورت. بنا به غریزه ی هر آدم معمولی ای، من هم یک سری غذای مورد علاقه دارم.


غذای امروز ظهر خونه ی ما غذایی بود که خیلی وقت بود بود نخورده بودمش و مورد علاقه م هم بود.

همیشه سر این غذا های دوست داشتنی، ما یه سهم بندی تو خونه مون انجام می دیم که هم ایده ی سهم بندی و هم نحوه ی سهم بندی به عهده ی مادر خانواده هست  و سهم هر کس توی یه بشقاب جداگونه ریخته می شه. من خیلی وقت ها که دیدم اصلا عادلانه نبوده این نوع سهم بندی ها، رفتم با خیال راحت بشقاب غذای ایزوفاگوس رو شخم زدم و هر تیکه ایش رو که دوست داشتم خوردم و به روی خودم هم نیاوردم.


از طرفی چون دوست ندارم هیچ وقت تنهایی غذا بخورم، امروز فکر کنم از همون صبح که بیدار شدم به غیر از یه لیوان چایی تا حدود پنج شش عصر که مادرم به خونه بیاد چیزی نخوردم. ایزوفاگوس چون بچّه س همیشه سهم غذاش رو سه چهار ساعت زود تر از ما می خوره و می ره پی کارش. ولی من به قدری از تنها غذا خوردن و فکر کردن به موضوع "من الآن یه گوشه نشستم و دارم تنها غذا کوفت می کنم." بدم می آد که حاضرم این حجم از گرسنگی در طول روز رو به خودم بدم و منتظر بشم تا یه آدم بزرگ تر از خودم برسه خونه و با اون غذا بخورم.


غذا خوردن با ایزوفاگوس لطفی واسم نداره. چون ترجیح می ده تبلت یا دستی ایکس باکس بگیره دستش و بازی کنه و غذا بخوره و من دیگه سنّم به این نمی خوره که سر غذا همچین حرکت هایی بزنم و لذّت ببرم. البتّه این بحث هم هست که غذا خوردن با پدر و مادرم هم چندان لطفی برام نداره چون اکثرا یا دارن در مورد مریض ها با هم صحبت می کنن یا در مورد فلان دوست مشترکشون که من نمی شناسم یا در مورد مسائل مالی ای که پیش رو دارن و کلا جالب نیست برام حرف هاشون صرفا دنبالش می کنم. اکثرا یه شنونده ی صامتم در حضورشون ولی به هر حال هر چی باشه از تماشا کردن هزار باره ی گیم آور شدن فلان بازی توسط ایزوفاگوس که خودم هم هزار بار قبل تر گیم آورش کردم، جالب تره واسم.


خلاصه امروز ما این همه در رابطه با کوفت کردن غذای مورد علاقه صبر ایوب پیشه کردیم تا بالاخره مادر ما خسته و زار و نزار خودش رو به خونه رسوند و گفت خسته س و نمی خواد با من غذا بخوره و فقط یک لقمه بالا  انداخت و در بی رحمانه ترین حالت ممکن به هیچ جاش نگرفت و گرفت خوابید و به من هم نهیب زد خودت هر چه قدر می خوای گرم کن بخور من دارم از خستگی می میرم می خوام بخوابم.

آقا ما یک نگاه به بشقاب غذا انداختیم و شیطینت وارانه زمزمه کردیم: "به درک خودم تنهایی همه ش رو می خورم." و واقعا سعی کردیم ولی نشد. فقط تونستم نصف حالت یه غذای معمولی غذا بخورم در حدّی که ته دلم رو بگیره با وجودی که غذای مورد علاقه هم بود، از گلو پایین نمی رفت. خلاصه همون جوری بشقاب دست نخورده م که سهم غذای خودم بود رو گذاشتم داخل یخچال تا بعدا که اشتهام برگشت بیام ادامه ش رو بخورم.


و فکر می کنید همین چند لحظه پیش چی کشف کردم؟ هیچی! فقط مادرم رو دیدم که داشت به بهانه ی اینکه امشب شام دیر آماده می شه سهم غذای ظهر من رو به خورد ایزوفاگوس می داد. دیدنش در یک آن فوق العاده حالم رو به هم زد و بیشتر نتونستم خودم رو نگه دارم و به روش آوردم که مگه این سهم غذای ظهر من نبود؟

و دیگه جرقه رو خودم با دستای خودم تولید کردم و بعدش بوووومب خونه تبدیل شد به یه میدون جنگ تمام عیار.  و این واقعیتی انکار ناپذیره که من واقعا تو دعوا های لفظی فوق العاده ضعیفم چون در آن لحظه نمی تونم سنگینی حرف های نفر مقابل رو تو ذهنم تجزیه تحلیل کنم و از طرفی یه جواب دندون شکن بهش بدم. یعنی بیشتر در حال تعجّبم که نگاه کن فلان آدمی که ازش انتظار ندارم داره اینجوری با این نوع کلمات با من صحبت می کنه و مات برم می داره و نمی تونم خودم رو اون طور که لازمه دو طرف در دعوا تخلیه بشن، تخلیه کنم.


"الهی من بمیرم از دستت راحت بشم."

"خجالت بکش گنده بک."

"تو الآن وقت ازدواجت رسیده اون وقت سر غذا با برادر کوچیکت حسودی می کنی؟"

" کی می خوای بزرگ شی فقط هیکلت گنده شده!"

"خاک بر سرت."

"الهی یه بچّه مثل خودت گیرت بیاد."

" فقط هیکل گنده کردی قدر ارزن مغز تو سرت نیست اصلا!"

" برو  ببین بچّه های هم سنّ خودت چه قدر بزرگ و فهمیده ان. تو مثل دو ساله ها می مونی هنوز."

"دغدغه ت در حد غذا مونده، من بچّه های هم سن تو وقتی می آن پیشم این قدر بزرگ منشانه بر خورد می کنن، همیشه دارم حسرت می خورم چرا تو این شکلی شدی."

"اخلاق داداشت رو تو خراب کردی با این فکر های بچّه گونه ت. وگرنه این بچّه از اوّلش هم اینجوری نبود."

"هیچی حالی ت نیست."

"بنده ی شکم."

"صد مرحبا به عقل این بچّه. از تو که بیست سالته هوار تا بیشتر می فهمه."

"چرت و پرت می گی فقط."

"خاک بر سرت کنن که واسه شیکمت با مادرت یکی به دو می کنی. برو ببین همه چه قدر به فکر مادر هاشونن."

" بیا کوفت کن. د بیا دیگه. بیا بریز توش تا اون شیکم صاب مرده ت آروم بگیره."


خلاصه انواع و اقسام چیزهایی که می تونست رو پرت کرد تو صورت من. تازه همه ی اینا آمیخته با صدای ریز با فرکانس بالای جیغ جیغ طور و همراه لحن تحمیق و تصغیر و تخریبی. منم دیگه دیدم دارم کم می آرم بی خیالش شدم اومدم پای کامپیوترم چون حرفام رو زده بودم و شدیدا هم خنده م گرفته بود و اگه خنده م رو می دید که تا الآنم خاموش نشده بود اون صدای جیغ و ویغش.

من هیچ وقت زمانی که هم سن این بچّه، هفتم ابتدایی که زمان خودمون می شد اوّل راهنمایی بودم، کسی این شکلی به فکرم نبود. به وضوح یادمه پنج های صبح خودم ساعت می ذاشتم بیدار می شدم تنهایی صبحانه نون و پنیر خالی می خوردم و الآن به حدی رسیدم که دیگه حالم از نون و پنیر به هم می خوره، و ظهر ها هم می رسیدم خونه و خودم غذای فریز شده ی ده ماه پیش رو می خوردم و گاهی هم سه چهار روز پشت سر هم غذای تکراری روز جمعه رو می خوردم چون مادرم حوصله ی آشپزی نداشت و از جمعه واسه چند روز آینده غذا درست می کرد!!! و تهش بازم این نهیب رو می شنیدم که تو دیگه بزرگ شدی و خودت باید از خودت مراقبت کنی چون ما شغلمون خیلی وحشت ناکه و تازه برادر کوچیک ترت هم هست که رسیدگی بخواد.


الآن این ایزوفاگوس رو تو پر قو  یه نفر از خواب بیدار می کنه، میز صبحانه می چینن جلوش با ده مدل مختلف صبحانه، براش لقمه های کلّه گنجیشکی می گیرن و حتّی می ذارن تو دهنش، سه مدل میان وعده می ذارن تو کیفش شامل ساندویچ کتلت و میوه و شیر یا آبمیوه، سهم غذاش رو از من جدا می کنن، و تهش هم علاوه بر سهم غذای خودش سهم غذای من رو هم بهش می دن و من باید تهش همه ی این تیکه ها رو بشنفم. خب نخندم چه کنم. واقعا خنده داره. از نظر من که هیچ وقت عدالت تو خونمون سر این مسئله ی غذا رعایت نمی شده و تا هر وقت هم بخوان می تونن تو گوشم تکرار کنن، منم بهشون یادآوری می کنم هم چنان.

چون به هر حال از زمانی که یادم می آد من همیشه بچّه بزرگه بودم و از همون زمانی که برادرم به دنیا اومد تبدیل شدم به گنده بکی که بچّه گونه رفتار می کنه صرفا به این دلیل که یکی بچّه تر از خودم هم وجود داشت تو خانواده.


ولی جدا دیگه برام عادی شده این لحن ها و کمتر از روز های اوّلی که تصمیم گرفتم سکوت نکنم اذیتم می کنن و شایدروزی  به مرحله ای برسم که  از هر بیست  تا دعوا یکی ش رو هم واسه تخلیه شدنم اینجا ثبت نکنم. حداقلش اینه که کمتر از اون زمانی که دلگیر می شدم و جیک نمی زدم آسیب روانی بهم می رسه. کمکم می کنه با اعتراض کردن های این شکلی سریع تر ذهنم رو خالی کنم و فراموشم بشه. انرژی های منفی رو تو خودم نگه نمی دارم. ولی خوب چندان هم پیروز میدان نیستم و خودم هم که بهش فکر می کنم یه لبخند کج و کوله ای می آد رو لبم چون می بینم فقط اعصابم خورد شده. آدم این قدر مظلوم؟


مثلا اون اوایل دیالوگ الهی من بمیرم از دستت راحت بشم، تاثیر وحشت ناکی روم می ذاشت چون خیلی روی این قضیه مرگ حساس هم بودم خوب بلد بودن کجا رو هدف بگیرن. ولی واقعا الآن اصلا به کفشم هم نیست. یعنی می دونی به نظرم یه سری از برگ برنده ها رو باید نگه داری واسه دعوا های اساسی که می خوای توش ببری. اگه توی هر دعوا وقت و بی وقت ازش استفاده کنی، دیگه برگ برنده ت نیست. دیگه وقتی که نیاز داری رو طرف مقابلت اثر بزاره واسش بی اهمیّت می شه.


روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد؛

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری ست.

.

.

.

روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم

و نوشابه هایمان را دیگر جیره بندی نکنیم.

و هر تکّه پیتزا

بهانه ای باشد برای با هم بودن.

و من آن روز را انتظار می کشم.

حتّی روزی

که دیگر

نباشم.