بیایید براتون تعریف کنم دیشب چه خواب مزخرفی دیدم.
ما خسته ی راه از مسافرت برگشتیم و آمدیم بی دغدغه یک شب را در تخت خواب گرم و نرم و رویایی خود سپری کنیم، ولی تا خود صبح کابوس دردناک دیدیم. از همین هایی که نمی تونی خودت رو بیدار کنی و تا تهش هی از نظر روانی له و له تر می شی و باید تک تک بدبختی ها رو با چشم خودت نظاره کنی و زجر بکشی.
می دیدم که به یک مرکز آزمایشگاهی برده شدم، و به زور پدر و مادرم تحت یه سری آزمایش قرار گرفتم در حالی که دائما دارم اصرار می کنم ولم کنید حالم خوبه چیزیم نیست. و برای اعلام نتایج آزمایش های انجام گرفته، صورت یک خانم دکتر یا مسئول آزمایشگاه یا هرچی رو می دیدم که هنوزم صورتش واضحا توی ذهنمه ولی نمی دونم کی هست و تو دنیای واقعی کجا دیدمشون. (براتون نوشته بودم طبق تحقیقاتی که در زمینه ی خواب و رویا ها وجود داره، گفته شده که امکان نداره ما آدمی رو توی خواب هامون برای اوّلین بار ببینیم و هر کس که چهره ش به ذهنمون می آد توی خواب، قطعا یک بار (شده حتّی برای یک لحظه) توی دنیای واقعی ملاقات شده. به عنوان یه عابر از پیاده رو، به عنوان یه فروشنده ی دوره گرد... هر کی. ولی ذهن شما برای یه لحظه اون فرد رو دیده و توی ضمیر نا خودآگاهتون مونده و اینجوری وارد خواب هاتون می شه.)
از صورت نا آشنای اون خانم دکتر که بگذریم، موقع اعلام نتایج آزمایش ها بود و من خیلی شوخی شوخی و خوشان خوشان رفتم جلو تا ببینم چی می خواد بگه. داشتم مقدار زیادی مسخره بازی در می آوردم چون برام بدیهی بود که همه ی این کار ها چرته و تقریبا اصلا گوش نمی دادم اون خانوم از پشت میزش داره چی می گه و بخوام رو راست باشم اینجوری بودم که ولش کن داره یه وری می زنه واسه خودش. حرف هاش که تموم شد، رفتم جلو تر که نتیجه ی نهایی رو در یک خط بهم گزارش کنه و بهش گفتم: "معذرت می خوام چی فرمودید؟ نشنیدم جمله ی آخرتون رو."
پرت کرد تو صورتم که: "مرغابی! بیماری مرغابی!"
خشک شدم در یک لحظه. خانواده م هم فرسنگ ها با ما فاصله داشتن و زل زده بودن به ترکیب منفعلانه ی من که ایستادم جلوی میز یک روپوش سفید و دارم کلّه م رو می خارونم که این دیگه چه کوفتیه فلذا فقط خودم بودم که اینا رو شنیدم در اون لحظه. هجوم خنده از روی تمسخر به ذهنم رو حس می کردم ولی مونده بودم چی باید جواب بدم که توی ذوق ش نخوره.
اوّلین چیزی که گفتم این بود که: "سرطانه؟"
فرمودن که خیر.
به خودم نهیب زدم که: "اکی پس خوب می شه..."
بدون دمپایی دویدند وسط فکر های من که : "ایدز هم سرطان نیست ولی خوب نمی شه کیلگارا!"
و بعد از این جمله، خوابم به صورت سرعتی اپیزود به اپیزود تغییر می کرد و هر لحظه بیشتر حالت کابوس به خودش می گرفت.
تحلیل رفتن تدریجی خودم رو می دیدم. اینکه سعی می کردم خودم رو جلوی بقیه قوی نشون بدم که دلگیر نشن و فکر نکنن قضیه جدیه. پچ پچ های آدم های دور و برم رو می شنیدم و به محض اینکه نزدیک شون می شدم موضوع صحبت شون عوض می شد. ترحّم لعنتی آزار دهنده شون رو می دیدم. کم کم تاریخ مرگم رو تعیین کردن. خیلی زهر ماری بود. خیلی. از یک طرف استرس بیماری مرغابی خودم بود که بهم گفته شده بود درمان هم نداره، از یک طرف بار گناهی رو حس می کردم که روی شونه هام بود. تماما این احساس وحشتناک رو داشتم که دارم گند می زنم به زندگی همه ی دور و بری هام. روانی م کرده بود این قضیه. اینو حس می کردم که جلوی من سعی می کنن خوش حال ترین باشن ولی از درون داشتم داغونشون می کردم. دوست داشتم سریع تر بمیرم که اونا رو راحت کنم، ولی از طرفی بی نهایت از مرگ می ترسیدم. بی نهایت و غیر قابل وصف.
ما هیچ وقت مرگ رو تا این حد بیخ خرخره مون نزدیک حس نکردیم. این یه موهبت واقعیه. اگر حس می کردیم، قطعا همه مون هر لحظه در حال گریه و زاری و آه و فغان بودیم مثل دیشب من. نگید ما از مرگ نمی ترسیم. باور کنید اگه این احساس رو دارید یعنی از نظر ذهنی اصلا مرگ رو نزدیک خودتون نمی بینید. اصلا نمی فهمیدم همون فرصتی که دارم رو چه جوری دارم زندگی می کنم. آخرین ها رو می شماردم. آخرین بارونی که می دیدم. آخرین باری که اون قدر قدرت داشتم که می تونستم با پاهام بدوم. آخرین باری که دستای چروک پدر بزرگ و مادر بزرگم رو در کنار دستای خودم مجسم کردم. آخرین باری که به دور و وری هام چپ و راست می گفتم دوستتون دارم. آخرین کلمه هایی که می تونستم از تو حنجره م تولید کنم. دونه دونه احساس های مختلفم از دست می رفتن. مثل یه هواپیمای در حال سقوط. اوّل بالش آتیش می گیره، بعد موتورش از کار می افته، بعد دمش می کنه، کم کم چرخ هاش می افتن، بدنه ش از وسط شکاف بر می داره، شیشه هاش خورد می شن و تا ته قصّه. سقوط. انفجار. تلاشی.
یه هیچی نرسیده بودم. به هیچی. و داشتم می مردم بدون اینکه فرصتی برام باقی مونده باشه تا حداقل کارهایی که دوست داشتم رو یک بار و فقط یک بار تجربه کنم. تک تک آمال و ایده هام می اومدن جلوی چشمام و می رفتن. هیچ وقت انتظارش رو نداشتم تو جوونی بمیرم. ازش زیاد حرف می زنم ولی هیچ وقت انتظارش رو نداشتم این قدر زود تموم بشم. هم زمان درد وحشت ناکی می کشیدم. نمی دونم کدوم تیکه ی بدنم بود. ولی درد بود. انگار که هر سلول برای خودش یه ضربان ساز درد داشته باشه و درد تو کل بدنت پخش باشه. طوری که نتونی بگی از کدوم ور داری درد می کشی و خود درد شده باشه ذرّه ذرّه ی وجودت. ولی این رو یادمه که نفس کشیدن برام وحشت ناک بود. آخر هر بازدمم درد به قدری شدید بود که مطمئن بودم به دم بعدی نمی رسم. ولی باز هم به دم بعدی می رسیدم و یه درد با درجه ی بالا تری ریه هام رو می سوزوند. دوست داشتم راحت شم ولی خودم هم باهاش مقابله می کردم. چون از مردن و نبودن بیشتر از اون درد می ترسیدم. این که دیگه تو این دنیا نباشم آزارم می داد.
همه ی این ها رو ساعت ها و ساعت ها به صورت کش دار دیدم و دیدم و کشیدم و بیدار نشدم. زجر کُش شدم. خوشبختانه لحظه ی مرگم رو ندیدم. چون اگه می دیدم هنوز درگیرش بودم که حالا این دنیا واقعی ه یا اونی که توش مردم؟ وسط همین درد ها بالاخره ساعت ده صبح بیدار شدم.
تهش که بیدار شدم واقعا خوشحال بودم که این دنیا، دنیای واقعیه. بر خلاف اکثر خواب هام که بیدار می شم و با خودم می گم : "اه! بازم این دنیا؟" این بار بیدار شدم و گفتم: "وااااای پروردگارا! این دنیا! این دنیا! آخ جون این دنیا!"
همیشه حس ترحّم زیادی برای بیماران و افراد ناتوان و به خصوص سرطانی ها داشتم. ولی اینکه دیشب خودم شده بودم یکی از اون ها، حالی م کرد که هیچی ش کافی نبوده. دردی می کشند فرای تصور انسانی ما ها. باید حتما خودتون دنیاش رو تجربه کنید که بفهمید چی می گم. من فقط برای چند ساعت اونم توی رویا، دنیاشون رو با چشم هام دیدم و هنوزم که بهش فکر می کنم ذهنم به هم می ریزه. مثل جهنّم بود. خود جهنّم بود. جهنّم تر از اینی که دیدم نمی تونه وجود داشته باشه.
قدر سلامتی تون رو بدونین. قدر چشم هاتون که باهاش بارون رو می بینید. قدر پاهاتون رو که باهاش می تونید بدوید. قدر گوش هاتون رو که صدای پدر مادرتون رو می شنون. خیلی بیشتر از چیزی که بتونیم درکش کنیم ارزش مندن.
*حالا می گم نکنه این قضیه دنیا های موازی راست باشه و من الآن توی یه سر دیگه از دنیا ها دارم یکی از جون هام رو از دست می دم؟
سرطان خرگوشی:)))))
یا حتی سرطان گربه ای
:{