Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شب نویس ها

   اعتراف می کنم که...

   به عدد های نشان دهنده ی ساعت  پست های مختلف، علاقه ی وافر و خارج از حد کنترلی دارم. (فرنگی ها ونسل جوان خودمان به آن می گویند کراش یا آبسشن که البتّه حقّ مطلب را هم بهتر ادا می کند و خیلی افسوس می خورم که  چرا گاهی اینقدر قاصر می شویم از معادل سازی وجود و حقیقت یک کلمه در زبان خودمان و بالعکس از زبان خودمان به زبان دیگر. اصلا ای کاش یک روزی بشوم از این آدم های معادل پیشنهاد دهنده ی ستاد دیکشنری ها و فرهنگ لغت ها. )

   درجه ی علاقه هم به این سمت میل می کند که هرچه نوشته ی مذکور در زمان بوق سگ تری منتشر شده باشد، ما آن را بیشتر  و بی دلیل تر دوست می داریم. 

   پست های دم ساعت چهار صبح که هیچی دیگر، ایده آل ترین پست هایی ست که می تواند به تور من بخورد. از نظر من می توان رفت نویسنده اش را بغل گرفت حتّی و کلی قربان صدقه اش رفت و ستایشش گفت. و مثلا همین چند لحظه پیش که چک کردم، فهمیدم از نظر خودم، خفن ترین بلاگر جهانم :))) چون ناخواسته یا شاید هم خواسته، اکثر پست هایم نیمه شب به بعد انتشار پیدا کرده اند. آخ که اگر می شد خودم را حسابی در بغل خودم می چلاندم تا تمام شوم.

   راستی خدا را هم می توان چلاند؟ به دلایل نا معلومی حس می کنم او هم کتاب آسمانی اش را شب هنگام نازل کرده.

   شما هم حسّش می کنید؟ معلوم است که نمی کنید چون الآن همه تان خوابید و چند نفری تان رویای پشمک صورتی می بینید و چند نفری هم کابوس های رعد و برق دار. ولی به هر حال الآن بیدار نیستید که شب را حس کنید. ای کاش اصلا می شد خود  شب را با این انرژی عجیب غریبش بغل کرد. حتّی همان شب بیداری های امتحانی به زور چپانده شده در پاچه را.


   این شکلی ها هم وجود دارند دیگر به هر حال. شاید هم وسواسی چیزی باشد اصلا نمی دانم. ولی این شکلی ها وجود دارند. همین هایی که نه عنوان می خوانند، نه اسم نویسنده نه متن. اوّل از همه می روند سر وقت ساعت انتشار. مثبت بیست و چهار بود، زمزمه می کنند: "یس، این شد." و ادامه می دهند به خواندن بقیه ی پست...

   در ابتدایی، جودی ابوت که می خواندم بیشتر از اتّفاقات و روند خود داستان، حساب می کردم جودی هر چند روز یک بار برای بابای لنگ درازش نامه می نویسد. روزهای هفته را انگشتی می شماردم و می خواستم از نویسنده اش غلط مربوط به زمان در بیاورم و بعد تر ها که بزرگ تر شدم برایش بنویسم : " بلد نیستی  پای زمان رو نکش وسط!"


علّت این سندروم دو نقطه دو نقطه :: ناشناخته. ولی احتمالا یک ربطی به آن یکی سندروم موش کور طور-  در نور کم چراغ- وسط تیرگی ها- داستان خواندن دارد. ( این پست) اصلا داد می زنند ما دو تا سندروم هم ریشه ایم.

اگر قبری از قبر ها گیمری

- (عجله دارد، چند لحظه ی دیگر باید برود جایی) بیا هری پاتر بازی کنیم. بیا. الآن.

- باشه حالا فعلا برو کارت رو انجام بده برگرد، بعدش با هم بازی می کنیم. 

- نه بیا وقت دارم حدود پنج دقیقه بیا بیا بیا... (دست و لباسم را به زور به دنبال خودش می کشد که یعنی بیا.)

- ای بابا من که تموم نمی شم، صبح تا شب همین جا هستم ایزوفاگوس. برو، برگرد سر فرصت.

- ولی تو تموم شدی. خیلی وقته تموم شدی!


سکوت ناگهانی تو ذوق زننده ی من را می بیند که به همین سادگی در فکر هایم غوطه ور می شوم با چنین حرف ساده ای که همین طوری محض فان پرانده بود.


- شوخی کردم بابا! کیلگ!

... می دانم شوخی خیلی ساده ای بود، ولی دیگر حرفم نمی آید. مرکز ایجاد کلام مغز فیوز پرانده، سکوت بیشتر...

- بابا اصلا منظورم اون نبود. منظورم از نظر سنّی بود. 


(می زند چشم را کور می کند و ابرو که دیگر ول معطّل.)


*عنوانم، به تقلید محشری از اسم کتاب اگر شبی از شب های زمستان مسافری.

خواب دلفینی

   عرض شود که الآن در حال حاضر سطح دغدغه این است که آیا من کاملا خودم رو از پریز بکشم و برم متکام رو بغل بزنم به قصد لالا، یا تا دو ساعت دیگه که می شه چهار و نیم صبح بیدار بمونم تا ال کلاسیکو رو ببینم و ضبط کنم؟


   نصفی از مغزم به لایحه ی شماره ی یک رای اعتماد می دن، نصفی دیگه به لایحه ی شماره ی دو. شده عین همین قضیه ی حذف طرح بهداشتی درمانی obama care تو مجلس آمریکا که نمی دونم یکی از جمهوری خواه ها به نام جان مک کین اومده گل به خودی زده طرف دموکرات ها رای منفی  داده ترامپ رو پر پر کرده. 

منتها من الآن هیشکی تو مغزم جرئت نمی کنه مک کین بازی در بیاره. همین جوری مساوی موندن تصمیم هام. 


    منم  یک لنگ در هوا موندم این وسط. نمی تونم تصمیم بگیرم لذّت کدوم کار برام بالا تره. از یک طرف اگه بیدار بمونم و ببینم تلویزیون سه نقطه بوق ایران، پوشش نمی ده گزارش فوتبال رو، حسابی عنان از کف می دم.


فلذا از ترس خدا و خرما، الآن دارم سعی می کنم مثل دلفین ها نصف مغزم رو بخوابونم، نصف دیگه ش رو بیدار نگه دارم. و هر یک ربع یه بار شیفتشون کنم این دو تیکه رو.

ورزش

   راستش اینه که برای مدّت خیلی مدیدی یعنی حدود شش ساله که سر تیپ و قیافه م هیچ سختی ای به خودم ندادم. همیشه خیلی راحت به خودم گفتم خوب همینه که هستم به هیچ کسی هم مربوط نیست اندام خودمه. هر وقت دلم خواسته پر خوری کردم در حد انفجار، هر وقت عشقم کشیده به خودم گشنگی چهل و هشت ساعته دادم واسه ی تنبیه. هر وقت رو مودش بودم سر کلاس ورزش های دانشگاه که جزو اخیر ترین تجربیاتم از ورزش بوده و به یک سال و اندی پیش بر می گرده یکّه تازی کردم و به بدنم فشار بیش از حد آوردم در حدّی که بعدش رسیدم خونه و تا دوازده شبش بیهوش شدم، هر وقت هم خسته بودم، خودم رو از دست و پای مربّی ورزش گم و گور کردم و رفتم یه گوشه دویدن های بقیه ی بچّه ها رو نگاه کردم و به ریششون خندیدم.  


   یه مدّتی هم به صورت کاملا انتخابی دلم خواست بعد از ظهر ها توی کلاس فوتسال دانشگاه شرکت کنم که خوب فکر کنم بقیه خیلی خسته بودن و نهایتا پنج نفر جمع می شدیم. الآن که همونم ول شد با وجودی که خیلی به من کیف می داد و کاملا از نظر جسمی و روانی تخلیه م می کرد. ولش کردم چون دیگه هیچ سالن فوتسالی که نزدیک و ارزون باشه حول و هوش خونمون پیدا نمی کنم و دانشگاهم رو هم که عوض کردم و اینجا دیگه رسما همه مثل خمیر نونوایی می مونن و حال ندارن اکثرا و ترجیح می دن مثل مرده ها دو تا سیخک هندزفری بکنن تو گوششون به جای اینکه ورزش کنن. دانشگاه هم هزینه نمی کنه ازین کلاس ها بذاره واسشون چون متقاضی چندانی نیست. 


   در مورد منم که واقعا به وقت و هزینه ش نمی صرفه که برم تا اون سر تهران. البتّه این جمله حرف مامانمه که باید پولش رو بده، حرف من نیست. :))) به من باشه می گم به خاطر علاقه م به یه رشته ی ورزشی خاص حاضرم برم اون سر تهران ولی خب شرایطم اینه در حال حاضر و چه بخوام چه نخوام باید باهاش کنار بیام چون کسی بهم پول نمی ده. دو تا رشته ی دیگه رو هم فوق العاده دوست دارم  و تا حدّی دنبال کردم و حالا دوست دارم فوق تخصصّی دنبالشون کنم که مثلا نمی دونم بعدش برم تیم بشم تو این رشته ها و مدال بگیرم و مسابقه بدم و  این جورخیال بافی های خام. یکی شون هندباله و دیگری هم شنا. هندبال اصلا کلاس آموزشی ش پیدا نمی شه، اون یکی هم که قیمت استخرتفریحی روزی پنجاه تومن! آدم حیفش می آد.


   مشکل اینه که کلاس های رشته های ورزشی رو بر اساس متقاضی برگزار می کنن که خلاصه ش عموما می شه بدن سازی، والیبال، بسکتبال. راستش من با هیچ کدوم ازینا مشکلی ندارم و می تونم با توجّه به هزینه ای که می تونم خرج کنم برم توی یکی از همینا که قدم به قدم نزدیک خونه مون پره عضو بشم. یه مدّتی تو سوم دبیرستان حتّی  سر اینکه من یار کدوم تیم والیبال مدرسه مون باشم دعوا می شد. :))) ولی خوب به اون صورت علاقه ای ندارم به این ورزش های روتین. اینقدر از پیش دبستانی یه توپ بسکتبال دادن زیر بغلمون و هی هرچی می شد می گفتن برید پشت تور والیبال بازی کنید که واقعا انگیزه ای برای دنبال کردنشون ندارم دیگه. 


   این چند تا پاراگراف بالا، توجیه و علّت آوری مختصری بود مبنی بر این اخلاق من که به خودم بگم: "به درک حالا انگار می خوام با تیپ و قیافه ی خوش فرم به کجا برسم!" گور پدر ورزش و تغذیه...

   

   من هنوزم این عقیده م رو دارم ولی نمی تونم منکر این بشم که صبح های زود که پیاده می رفتم دانشگاه تو این یک سال، وقتی مردم رو می دیدم که به صورت انتخابی از خواب شش صبحی شون می زنن (در صورتی که ما به خاطر کلاسا مجبور بودیم بیدار باشیم.) و همراه هم ورزش می کنن، ته دلم همیشه تحسینشون می کردم. اوّل دو سه تا فحش می دادم که آخه مگه کلّه تون بوی قرمه سبزی می ده بگیرید جای من بخوابید تو رو خدا من دارم از بی خوابی می میرم! ولی ته ته ته ته دلم با خودم می گفتم آفرین به این اراده تون.


مثلا یه زوج نسبتا جوونی بودن که هر روز صبح توی یه نقطه ی مشخصی از مسیر من، بدمینتون بازی می کردن. یعنی توی روزی هم که باد می اومد اینا مصرّانه ادامه می دادن به تکون دادن راکت هاشون تو ساعت هفت صبح. متاسفانه خانومه اصلا وارد نبود و توپشون یکی در میون می افتاد رو زمین. یک بار نزدیک بود با راکتش که عین دیوونه ها برای گرفتن توپ توی هوا تکونش می داد، صورت منو رنده کنه و جان سالم به در بردم.  ولی الآن دارم آخرین روزی که دیدمشون روبا اوّلین روزی که دیدمشون مقایسه می کنم. خیلی پیشرفت کردن تو همین مدّت نه چندان بلند. 


یا مثلا یه پیر مردی بود همیشه توی یه تیکه ی مشخّص از چمن ها تشک پهن می کرد با صدای بلنننند آهنگ می ذاشت و ورزش می کرد. 


چند تا خانوم بودن بی خیال حجاب و همه چی در می اومدن بیرون و می دویدن با هم و کلّی می گفتن و می خندیدند و فاز دنیا رو می بردن چون اون وقت صبح کسی نبود سیخ کنه تو جونشون.

دوچرخه سوار ها هم که فاز مخصوص خودشون رو داشتن همیشه.

خیلی ها بودند خلاصه. با تیپ و قیافه های مختلف ولی هدف مشترک ورزش.


منتها هیچ جوونی توشون نبود. این بود که منو اذیّت می کرد. چرا یدونه جوون تو رنج سنّی زیر سی سال نباید توی این قشر آدم هایی که برای سلامتی شون ارزش قائل هستن باشه؟ چرا تا پیر شدیم باید یادمون بیفته آخ ورزش هم خوبه؟ چرا اوّل باید خیالمون از همه چی راحت شه و بعد بیفتیم دنبال روش زندگی درست؟ چرا باید زمانی که جوونیم این قدر بی اهمیت باشیم و از بدنمون کار بکشیم و به کفشمون نباشه و بعد که پیر شدیم بخواییم دغدغه ی شش صبح تو پارک بودن رو داشته باشیم؟


   من ازهمون زمان که اینا رو می دیدم با خودم عهد کردم در اوّلین فرصتی که دم دستم اومد این عقده رو شده لااقل از ذهن خودم باز کنم و نشم مصداق یکی از همین آدم های پیری که می بینم  انگاری از ترس مرگ می آن ورزش می کنن! من دوست دارم تو اوج جوونی م ورزش کنم چون روش درست زندگی همینه. چون بهش نیاز دارم که تخلیه بشم. چون بر خلاف خیلی ها از ورجه وورجه کردن و بالا پایین پریدن و پرانرژی بودن و شر بازی در آوردن خوشم می آد و نگرش مثبتی بهش دارم و حتّی وقتایی که دیگه حس کردم هیچ جوره نمی کشم با نیم ساعت بالا پایین پریدن با آهنگ یا دوچرخه سواری تونستم خودم رو آب بندی کنم خیلی راحت. شاید ظاهری که الآن دارم شبیه آدم های ساکت افسرده ی شکست خورده ی انرژی ته کشیده ی باتری تموم کرده باشه ولی نگرش درونم این نبوده هیچ وقت. به این دلیل ها تصمیم گرفتم الآن که سرم خلوت تره استارت این عادت رو توی زندگی م بزنم و تا آخر عمرم هم با خودم داشته باشمش. 

 نه اینکه فکر شکم ورقلمبیده م باشم که هر روز هم ور قلمبیده تر می شه و از ترس قضاوت بقیه یا خوش تیپ نبودن یا پذیرفته نشدن تو جمع به ورزش کردن بیفتم.


   با توجّه به امکاناتی که دارم، می خوام خودم تنهایی هر روز تو خونه ورزش کنم چون خوب محیط بیرون خونه عصبی م می کنه با توجّه به مشکلی که من تو ارتباط بر قرار کردن با بقیه دارم و نمی خوام خودم رو زجر بدم. یه زمانی رو هم در نظر می گیرم که کسی خونه نباشه و نخوام به بقیه توضیح بدم چرا دارم روش زندگی م رو عوض می کنم. 

 یه اپلیکیشن دانلود کردم و توش تمرین های ورزشی خیلی متنوّعی داره و مثلا می تونه برنامه ی روزانه بچینه برای ورزش کردنت با توجّه به توان بدنت. از امروز من به اپلیکیشن دستور دادم که می خوام مثل رونالدو تمرین کنم روزی حدود یک ساعت. 

الآن که دارم اینو می نویسم عرق داره از سر و روم می چکه، چهل دقیقه تمرین کردم و نتونستم تمام تمریناتی که بهم می ده رو تموم کنم و نفسم هم به شماره افتاده و دیگه نمی کشم بیشتر که ادامه بدم. به هر حال من خیلی وقت هست از میادین فاصله گرفتم و یهو نباید این حجم از فشار به قلبم وارد شه یهو می افتم از هول حلیم تو دیگ سکته می کنم. اینم  از همین روز اوّل می خواد از من یه رونالدوی تمام عیار بسازه.


خیلی اعصابم خورد شد.

یعنی اصلا غمم گرفت. یک دونه، تو بگو یک دونه شنا نمی تونم بزنم. قبلا ها قهرمانی بودم نمی دونم چه به سر این بدن اومده.  اپلیکیشن بهم پیام می ده، حالا نوبت شناست. آماده شوید ده عدد شنا بروید. بعد من این طوریم که آخه لامصب من یدونه ش رو هم نمی تونم بزنم، ده تا از کجام دربیارم؟  ولی خوب به غیر از شنا با بقیّه ی تمرین هاش مشکل چندانی ندارم. 

دیگه تو این چهل دقیقه هر وقت چشمام سیاهی می رفت، برا خودم می نشستم آب می خوردم و یه آهنگ گوش می دادم تا نفسم جا بیاد و دوباره ادامه می دادم. دقیقه ی چهل و دو بود حدودا، اپلیکیشن بهم پیام داد که تمرین کننده ی گرامی، قسمت اوّل ورزش ها تمام شده، می توانید حدود یک دقیقه استراحت بنمایید و کمی آب بخورید. اون جا بود که دیگه رسما می خواستم بشینم بزنم تو سرم. من هر چه قدر دلم خواسته بود استراحت کرده بودم و آب ها سر کشیده بودم و اپلیکیشن انتظار داشت مداوم تا همون لحظه به ورزش پرداخته باشم.


خلاصه اینکه هدف جالبی برای خودم پیدا کردم، ولی مثلا دارم فکر می کنم اگه دیگه هیچ وقت نتونم مثل وقتی که ابتدایی بودم شنا بزنم چی؟


اپلیکیشن رو تست می کنم، مفید بود معرفی می شه رو بلاگ اگه منو به کشتن نداد.


*یه روزی هم احتمالا می آد به یه در آمد ثابتی برای خودم رسیدم، بعد اون روز با خودم فکر می کنم آخه الآن دیگه با این ریخت و قیافه منو چه به مسابقه ی هندبال و استخر؟ مگه بچه ی بیست ساله ام؟ و دلم می گیره. از الآن هم دلم واسه ی همون روز گرفته یعنی. روزی که دیگه جوون نباشم و بدنم تباه شده باشه ولی پول داشته باشم. همین جوری ش هم که سنّ تقویمی م بیست ساله، بدنم، قلبم، ریه هام، هیچ کدوم طبق انتظاری که از یه فرد بیست ساله می رن کارایی ندارن. وای به حال اون روز. دردناک.

دکلمه های آتشین پدر

   یعنی می خوام بگم، بابای من به واسطه ی خوب بودن انشا و متن نویسی ش (که اتّفاقا همیشه هم معتقد بوده ژن های خالص نویسندگی خودشه که توی وجود من در این زمینه می درخشه.) یک سری متن دکلمه طور برای مناسبت های مختلف داره که در برهه ای از زمان،( حدود سی و اندی سال پیش فکر کنم!) خودش سر صف مدرسه ی دبیرستان شون خونده، در نقطه ی زمانی دیگری (حدود ده سال پیش!) به من داده و من بردم سر صف مدرسه ی ابتدایی مون خوندم، و امشب هم ایزوفاگوس داره یکی شون رو تمرین می کنه که فردا ببره سر صف  راهنمایی ها بخوندش.


همین الآن تصمیم گرفتم اگه روزی بچّه ای داشتم به زور متن ها رو بکنم تو پاچه ش ببره سر صف مدرسه بخونه و بعد هم توی وصیت نامه م بنویسم که این رسم رو در خاندان حفظ کنیم. ارثیه ی باحالی می شه. بعد مثلا نواده ی خانوادگی مون یه روزی از روزای دنیا می ره سر صف مدرسه شون می گه: از پدر پدر پدر پدر پدرپدر پدر پدر پدربزرگم نقل است که... عین همین حکایت های کتاب های کهن پارسی.

اگه هم که بچّه نداشتم می رم سراغ بچّه های ایزوفاگوس.  اگه دیگه بر فرض محال اینم بچّه نداشت می رم به خاطر بنا نهادن همین رسم، یه بچه از پرورشگاه به فرزندی قبول می کنم. 

دیگه هیچ کدوم ازینا هم که نشد، موقع مرگم این وظیفه رو بر گردن نزدیک ترین دوستی که تا اون زمان موفق شده م پیدا کنم  می گذارم.



   یکم دیگه هم ازین میراث خود نویسنده پنداری تو خانواده مون بخوام براتون لو بدم، مصداقش می شه اینکه یه شب با حسرت داشتم یکی از ویدیو کلیپ هایی که فوق العاده خلاقانه ساخته شدن توی برنامه ی خندوانه رو می دیدم. (اگه دقّت کرده باشید یه سری ویدیو هایی دارن که وسط برنامه پخشش می کنن به عنوان یه حالت زنگ تفریح طور وسط بریم بیاییم هاشون، و این ویدیو ها فوق العاده خلاقیت داره توش و مثال خارجی هم نداره و کپی نیست به هیچ وجه. یا حداقل من یکی تا حالا کپی ایده شون رو ندیدم جایی.)

   خلاصه آره اون شب من یه ویدیویی دیدم  که فوق العاده بهم چسبید و داشتم تحسین می کردم و به وجد آمده بودم همچین. داشتم تو ذهنم با خودم فکر می کردم یعنی می شه منم یه روزی اون قدر تو فنّ تدوین ویدیویی وارد بشم که بتونم همچین ویدیوهایی با ایده های جدید بسازم؟ می شه؟ منتها حواسم نبود و این ایده م رو بلند اعلام کردم و یه طوری هم اعلام کردم که قشنگ همه فهمیدن در اون لحظه داشتم به ترک رشته ی کنونی و مشغول به کار شدن توی همچین رشته ای فکر می کنم.


   بابام برگشت یهو بهم گفت: " ببین بابا جان، تو توی زندگیت، اگه به غیر از همین رشته ی پزشکی بتونی پیشرفت کنی، فقط توی نویسندگیه. تو بقیه ی کار ها فقط وقتت رو تلف می کنی ، این قدر از این شاخه به اون شاخه نپّر!"


منو می گی نمی دونستم بخندم؛

 که با یقین تمام مطمئن بود من استعداد نویسندگی خدادادی دارم، 

یا گریه کنم؛

 که استعداد دیگه م رو توی رشته ی پزشکی می دید و مطمئن بود غیر این دو تا قطعا از عرضه کار دیگه ای بر نمی آم!


آره دیگه خلاصه که بابام، تنها راه پیشرفت منو بعد پزشک شدن، نویسندگی می دونه و رسما اون شب اعلام کرد که از نظرش تو بقیه ی زمینه ها هیچ پُخی نمی شم.

دنیای فانتزی

   قبولش خیلی سخته که همیشه بعد خوندن و دیدن کتاب ها یا فیلم های اکشن و فانتزی، به خودت بیای و ببینی دوباره پرت شدی توی دنیای هردمبیل روتین خودت. دنیای ساده ای که از اوّلش تقریبا تهش رو خودت با خودت هم می تونی حدس بزنی که قرار نیست سیر زندگی چندان متفاوتی داشته باشی و ساده مثل همه به وجود می آی، خیلی ساده تر بعد از مدّتی دست پا زدن هم می ری.


   یه سری ها هم هستن، (امیدوارم باشن یعنی) مثل من. وقتی فرو برن تو دنیای داستان های فانتزی و اکشن دیگه نمی شه کشیدشون بیرون. باید یکی باشه بیاد آروم بزنه رو شونه شون بگه: "می دونم کیلگ، ولی اینجا واقعیته! اون خیالیه. واقعیا اینورین."


   خب به من چه واقعا، نمی تونم باورش کنم. مسخره م نکنید ولی دنیای واقعی شما ها رو نمی تونم باورش کنم. آدمش نیستم دیگه. حتّی با وجودی که می گین واقعیه. همیشه با خودم فکر می کردم از یه جایی به بعد این دنیای واقعی بی مزه م قراره پیوند بشه با یه دنیای فانتزی پر از هرج و مرج. هنوزم فکر می کنم یه روزی نقش اوّل رمّان فانتزی زندگی خودم می شم و نگرانش نیستم که سنّم خیلی راحت داره می ره بالا و بالا تر. مثل یه جور ایمان شده برام. حتّی با وجودی که هر کدومتون بیایین با یه دست بزنید رو شونه م و بگید: "می دونیم کیلگ، ولی واقعیت مسیرش اینوریه!" بخوام بکشم بیرون هم نمی تونم، شاید هم نخوام اصلا.


   دنیا های فانتزی برای من همیشه باور پذیر تر از دنیای خودم بودن. دنیایی که قهرماناش می میرن ولی با افتخار. دنیایی که برادری و مروت و جوان مردی توش  بیشتر از یه لغت بین ده هزار لغت یه فرهنگ لغته. دنیایی که اعتماد و عشق توش نمود خارجی و واقعی دارند. تخیّل حد و مرزی نداره. معجزه از در و دیوار می زنه بیرون. هیچ وقت نمی تونی به یک شخصیت بگی آهان تو این تیکه ی داستان تو شکستت حتمی شده. و از همه مهم تر. هدف. توی دنیاهای فانتزی و اکشن هدف وجود داره. کشتن آدم بده مثلا. مرگ بدی ها یعنی. تثبیت خوبی ها. انتقام. گذشت. مغزت می کشه دنبالش کنی به خاطر هدفه. هیجان هر لحظه سر تا پات رو گرفته. هیجان و لذّت مسیر می کشت جلو.


   توی دنیا های فانتزی هیچ شخصیتی خلق نشده برای هرز چرخیدن. حتّی کثافت ترین شخصیت داستان اگه نباشه، تو دلت واسه یه چیزی تنگ می شه ولی خودتم نمی دونی چی. حتّی نقش های غیر لیدر داستان، همیشه یه اثری رو روندش می ذارن که بیننده با خودش بگه: "ببین پس این یارو به درد اینجا می خورد."


   بیایید قبول کنیم که لذتّی که در فهم داستان  های فانتزی هست هیچ وقت توی خوندن داستان های کلاسیک و عاشقانه و یا حتّی مثلا کتاب های علمی نیست. 

تو یه شب دو شب سه شب داستان عاشقانه می خونی یا فیلم رمانتیک می بینی حالت می آد سر جاش. یه ترم دو ترم سه ترم علم رو موشکافی می کنی و ارضا می شی که چه قدر علم زیباست. ولی تهش. دیگه انصافا شب چهارم می زنی زیرش. نمی زنی؟ خسته نمی شی؟ نا موسا خسته می شی دیگه.

با خودت می گی گور پدر همه تون منو پرت کنین تو دنیای فانتزی خیال بافانه ی خودم بمیرم اونجا. 

تخیل دنیاهای شما کو؟ هیجانش کجا رفت؟ سوپر من ها کجان؟  اون شخصیّت نقش اوّلایی که کل بدبختی ها رو یه تنه می کشن و جیکشون در نمی آد چی شدن؟ اونایی که از بیرون عین سنگ یخن و تنها کسی که می دونه احساسات دارن ته دلشون ماییم چی؟ 


اعتراف می کنم که هنوز که هنوزه در گیر هری پاتری ام که تو دوم راهنمایی یکی از دوستام به زور گذاشت تو دامنم. خیلی ها بهم گفتن می پره از سرت، ولی نپرید. از همون اوّلش هم می دونستم نمی پره.

 اعتراف می کنم که هنوز توی دنیای فانتزی ها با شخصیت هایی که دوست دارم زندگی می کنم و می دونم اگه یکم دیگه بخوام به افکار و تخیلم اجازه پیشروی بدم رسما فرقی با بیمارای اسکیزوفرن نخواهم داشت.

اعتراف می کنم به محض اینکه اراده کنم می تونم کنار مرلین و آرتور به جنگ با مورگانا برم و بعد به نشانه پیروزی توی سبزه زاری که رنگ علف هاش سبز خیلی روشن هست اسب بدوانیم.

اعتراف می کنم که پنجاه درصد علّتی که این ریخت و قیافه رو اخیرا برای خودم درست کردم اینه که بیشتر شبیه زندانیای زندان فاکس ریور بشم.

فکر کنم حالا تقریبا می دونم چرا اینقدر بی دلیل از حماسه عاشورا خوشم می اومد. فانتزی که شاخ و دم نداره، عاشورا هم یکی از فانتزی ترین داستان های ممکن بوده برام که هیچ وقت نتونستم از توش بکشم بیرون. 


نمی فهمم چرا باید همچین دنیایی که توش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه رو بندازم دور و بی خیال شم و بیام تو دنیای واقعی شما ها زندگی کنم.

آخه دنیای واقعی چی داره؟ واقعا چی داره؟ هر روز روتین؟ هر اتفاق روتین؟ هر مقطع کاملا قابل پیش بینی شده؟ نقطه ی شروع اینجا نقطه ی پایان آنجا؟ ریسک پذیری صفر؟ هیجان زیر خط فقر؟

خنده داره برام که با خیلی ها که درباره ش بحث کردم، با کلّه شقی تمام برگشتن پرت کردن تو صورت من که آره تو معنای زندگی رو درک نکردی و طول زندگی مهم نیست، عرضش مهم است و زیبایی ست که از چشم ها فوران می زند و فلان و بلاه بلاه بلاه. حوصله بحث ندارم دیگه حتّی. دنیای واقعی همون قدری مشمئز کننده و تو ذوق زننده س که هر روز صبح بیدار می شی و با خودت می دونی ته اون روز قراره چه کارهایی رو انجام داده باشی و کجا ها رفته باشی. همون قدر مسخره س که هر لحظه با خودت بشینی به پنج سال بعدت فکر کنی، ته آمال و آرزو های همه تون یه محوریت مشخّص داشته باشن. زجر دهنده س.


    به نظرم این شمایید که باید از تو دنیای واقعی بکشید بیرون و بیایید اینور پیش ما. با هم رابین هود بشیم. جادوگری کنیم. خون بخوریم. چه می دونم عین گرگ ها زوزه بکشیم. بریم توی مرداب شرک دوش گِل بگیریم. مسلسل برداریم تیکه پاره کنیم آدم بدا رو. از روی درخت لوبیای جک بریم بالا. با خرگوش های سرزمین عجایب اختلاط کنیم. بریم از دیوار خونه ی زینوفیلیوس لاوگود شاخ اسنور کک شاخ چروکیده رو بندازیم پایین و منفجر بشیم.  از تو دستمون گلوله بزنه بیرون. سوار اسکیت بورد های فضایی بشیم. اشک بریزیم روی جسد بی جان دوستامون و بریم انتقام گیری. در زمان سفر کنیم. جبر مکانی رو شکست بدیم. با مرگ کل بندازیم. هفت بار بمیریم و برای بار هشتم زنده شیم. و هیچ صبحی که بیدار می شیم ندونیم قراره چه چیز های جدیدی سر راهمون قرار بگیره.


اتفاقا نمی دونم همین امروز صبح اصلا یادم نیست چی بود پشت ماشین دیدم و شروع کردم با خودم حرف زدن که آره اینم شد زندگی و آخه تا چه حد خجسته و اینا. حتّی الآن هر چه قدر بهش فکر می کنم یادم نمی آد چی بود و در واکنش به چی داشتم نطق می کردم. فقط جواب مامانم جالب بود که برگشت بهم گفت به تو باشه هر روز می خوای بریزی دور  یه چیز جدیدی در بیاری تا بهت حال بده زندگیت و بالاخره با خودت بگی این شد زندگی. 

که خوب واقعا آره. من به شدّت تنوّع طلبی توی نورون های مغزم رخنه کرده و اصلا نمی تونم حتّی بهش فکر کنم که سر و ته مسیری که دارم می دم عین بقیه باشه. شده دوست دارم به زور تنوع رو بچپونم توی هر روزم. شده با در آوردن شکلک جدید از توی خطوط سنگ فرش های پارکی که هر روز برای بار هزارم باید از توش رد بشم. شده با دایورت کردن دنیام به یه دنیای فانتزی. و البتّه می دونم که می دونید منظورم از تنوع، تنوع رنگ لباس هر روزه م نیست. یکم بالاتره. :)) مثل اینکه خیلی اتفاقی یکی رو تو خیابون ببینم و بهش بگم هی سلام دوست من می تونیم امروز با هم بریم ماجراجویی؟


خلاصه اینکه ما بریم دایورت. شما هم بیایید. خیال حد و مرزی نداره.


# بنویسیم یادمون بمونه چی باعث شد متن بتراویم از خودمان. فرار از زندان. فصل پنجم. از نه شب تا حدود دو ی نصف شب خانواده ی رویایی ای بودیم و با هم میخکوب شده فرار از زندان نگاه می کردیم. و مدیونید فکر کنید چه قدر بد بختی کشیدیم تا در این یکی مورد دیگر تک خوری نکرده باشیم و بالاخره یک زمان پیدا کنیم که همه در کانون گرم خانواده تشریف داشته باشند.

چگونه از فرزند دو قلویمان عکس بگیریم؟

   دو عدد دختر بچّه ی شش ساله که دو قلو بودند در آتلیه ی عکاسی مشاهده کردم. با چشمان رنگی سبز دیوانه کننده و پوست سفید و موهای طلایی طور توی رمّان ها.  به یکی مقنعه ی گشاد پوشانده بودند تا از او عکس محجبه بگیرند و آن یکی مو های بافته تا روی کمر داشت. و احتمالا بعدا جایشان عوض می شد و آن یکی دیگری را با مقنعه می گذاشتند جلوی دوربین. دو قلو ها هم سان بودند. انگار که یک آدم را در دو مکان ببینی. مدام نگاهم را از یکی به دیگری می انداختم منتها تنها تفاوتی که می توانستم پیدا کنم همان مقنعه بود که به یکی پوشانده بودند و دیگری نداشتش.

دقیقا عین این سرگرمی های توی مجلّه ی سروش کودکان بچّگی ها بود، می گفت پیدا کنید بین دو تصویر زیر چند تفاوت وجود دارد ولی تو هرچه با وسواس بیشتری نگاه می کردی بیشتر شبیه می شدند.


   راستش هر چه قدر فکر کردم نفهمیدم چرا آن خانواده دو بار پول عکس می دهند و اصرار دارند از هر دو قل جداگانه عکس بیاندازند و نهایتا عکس هایی داشته باشند که حتّی خودشان هم نفهمند کدام به کدام است. حتّی مثلا یک عکس را که نشانشان بدهی، خود قل ها هم ندانند عکس خودشان است یا عکس خواهر دو قلویشان.

از نظر من که تو جیه اقتصادی نداشت و فقط هدر رفت انرژی عکّاس باشی و والد دو کودک و البتّه وقت بود، منتها وقتی بیشتر فکر کردم با خودم گفتم احتمالا ا از دریچه ی چشم خود دو قلو ها دنیا باید خیلی متفاوت باشد.  دختر بچّه های این سنّی روحیه شان خیلی لطیف است و باید شرایط بینشان همیشه در نهایت برابری باشد چه برسد به اینکه دو قلو هم باشند. از یکی عکس بگیری از دیگری نگیری؟ دیر یا زود به سیخ می کشندت. یکی جیغ می کند چرا از خواهرم عکس نگرفتی؟ آن یکی ویغ می کند که چرا از خواهرم عکس گرفتی؟


خدا خیلی به دو قلو های جهان رحم کرده که من هیچ کدامشان را آن چنان از نزدیک نمی شناسم. چون استدلالم این است تا وقتی دو ورژن یکسان از هر چیزی داری، یکی اش را آن قدر استفاده می کنی تا پدرش در بیاید و  آن یکی را آکبند می گذاری برای روز مبادا.


# ولی انصافا  این قدر خوشگل بودند که آدم با خودش می گفت: ای کاش به جای دو قلو، ده قلو بودید.


الآن هم دارم به این فکر می کنم اگر یک قل هم سان می داشتم، به یقین می رسیدم خداوندگار واقعا هدف خاصّی از خلقتم نداشته و فقط می خواسته مقادیری گل اضافه آمده را دور نریزد در روز خلقت. تصورش هم حال آدم را می گیرد. ولی خوب، مزایایی هم می داشت. دیگر لازم نبود تلاش کنم در اجتماع ظاهر شدن را یاد بگیرم. حرف زدن و زبان ریختن و این ها را از دم به قل خویشتن واگذار می کردم.

مثلا اگر یک قل روباتی داشتم که اختیارش در دست من بود عالی می شد آن جور. نور علی نور اصلا. دیگر مجبور نبودم هیچ کاری را بر خلاف میلم انجام بدهم.

غیر اخلاقی امّا کاملا انسانی

   همین چند لحظه پیش از بیرون که هواش طوری ه که انگار آدم فضایی ها با سفینه های آدم جزغاله کنشون به زمین حمله کردن، اومدم خونه. گفتیم چه کنیم چه نکنیم؟ درب فریزر را باز نموده، تک بستنی ای بین خروار ها کیسه ی آذوقه ی سبزی آشی، سبزی کوکو و سبزی قورمه سبزی به ما چشمک زد. ما هم چشمک بک زدیم که یعنی می خواهمت ای دوری ات آزمون سخت زنده به گوری.

   آقا برش داشتیم که کوفت نماییم، زنگ در به صدا در همی آمد. هول نمودیم که الان ایزوفاگوس سر می رسد و باز ما داستان خواهیم داشت تا سال های سال به علّت همین یک عدد بستنی خارج از عرفی که خاک بر سرمان بدون در نظر گرفتن حقوق برادرانه داشتیم می کوفتیدیم. فلذا قبل از باز کردن درب خانه، بستنی را به صورت چوب بر زمین سر در هوا، بر روی میز کامپیوتر جاسازی کرده و با لبخندی دل نشین به استقبال برادرمان رفتیم در حالی که در دل خود با لبخندی شیطانی زمزمه می کردیم: "این به جای اون باری که پنج تا بستنی خریدم و حتّی یکیش هم گیر خودم نیومد!"


   کمی سر بچّه را بند کردیم که به اتاقمان نیاید و برویم خبر مرگمان ادامه ی بستنی را با ترس و لرز بلیسیم. آقا رفتیم دیدیم بستنی نیست. بستنی کجاست؟ حالا بگرد دنبال بستنی ای که هر لحظه دارد بیشتر آب می شود و جایش را نمی دانی.

یک عذاب وجدان در کسری از ثانیه به سراغمان آمد که: "تا تو باشی تک خوری نکنی." و البتّه کاملا موفقیت آمیز در نطفه خفه اش کردیم.

نهایتا بستنی را در پشت میز کامپیوتر بین آن همه سیم و گرد و غبار یافت کردیم. طبیعتا هر آدم سالم العقلی که بود می رفت دستمال می آورد به نیّت جمع کردن گند مزکور.

ما حدودا سه ثانیه به بستنی خیره شدیم در حالی که یکی به دو بودیم که این قرار بود خودش به جای پنج تا بستنی باشد.

و نهایتا معقولانه ترین تصمیم را به کمک مغزمان اتّخاذ نمودیم.

خوشمزه است، جای شما خالی.

دو نکته: 

تغییر مزه ای احساس نمی شود.

این چیز ها با دانشجوی علم طب بودن منافات ندارد. اصرار نفرمایید. باکتری ها و ویروس هاو قارچ های موجود در گوشه و کنار مطلب درسی اند و برای پاس شدن خواندیمشان ولی من وقتی به بستنی خیره نگاه کردم فقط عشقی را دیدم که داشت از کفم می رفت. انتقامی را دیدم که در مرحله ی شکست بود و هیچ باکتری و قارچ و ویروسی به چشمم نیامد و حتّی با خودم گفتم: "عوضش ما هم اسید معده و ام سل و ماکروفاژ و هزاران کوفت و زهرماری دیگه داریم." 

درس امروز آنکه یاد بگیرید در مواقع حساس درست از معلوماتتان استفاده کنید. که مثلا من الآن حسرت به دل می ماندم و با خودم فکر می کردم استاد گفته بود پر از هاگ های مقاوم باکتری های مختلف است؟ معلوم است که نه. علم را به شیرین ترین حالت ممکن تفسیر کردم و آن بخشی که لازم نبود را به کفشم گرفتم و هم اکنون با خودم فکر می کنم که عجیب خوش مزه بود!

خلاصه نوش جانمان.


جمع و جور بنماییم کمی

چند تا موضوع رو قرار بود بیام ظرف این چند روز اعلام کنم تو وبلاگ قبل اینکه ول بشن تو مخم، حتّی شده به خاطر خودم که بعدا موقع آرشیو خوندن ببینم به کجا ختم شد این شعر و غزلیاتی که دم به دقیقه می نویسم.


   اوّل اینکه حلزونه زنده س ولی خیلی تمایل نداره ادای زنده ها رو در بیاره... حس خوبی داشتم وقتی دی روز درب جعبه ی حلوا شکری عقاب رو باز کردم و دیدم از دیواره ی قدامی جعبه جا به جا شده و رفته چسبیده به دیواره ی راستی. فقط اینکه دوست ندارم مرگش رو ببینم. باید سریع تر رها سازی شه. هنوز  نمی دونم کجا باید ولش بدم که خیالم راحت باشه به خاطر کم کاری های من نمرده و بعدم دیگه کلا ازین موضوع حلزون بکشم بیرون. چون فکر کنم خاک گلدون زیاد مناسب نیست براش، یا همین طوری روی برگ های یه گیاه هم نمی تونم ولش کنم شاید به کامش تلخ یا سمّی باشه. بله دغدغه تابستانی دقیقا در همین حد. چگونه یک حلزون را شاه شاهان کنیم.


   دو اینکه درست شد. مشکلی که با پر کردن فیلد های خالی متنی توی مرورگر موزیلا داشتم درست شد. با همان روش ساده ی پیشنهادی. با فراغ بال کامنت می گذاریم من بعد. :)))  و دم همه تان گرم. فقط باید یادم بمونه توی یک پست جدید ترفند های کامپیوتر بنویسمش که نشر پیدا کنه و چند نفر از کسایی که این مشکل رو می تونن داشته باشن، نجات داده بشن.


   سه اینکه انصافا کسی نیست بیاد ابن تبلیغ بیسکوییت های مادر رو از توی کلّه ی من بکشه بیرون؟ مطمئنّم اگه درستش رو بشنوم خیلی راحت از مغزم پاک می شه. الآن که وضعیت  خیلی دراماتیک شده. به خودم می آم می بینم دارم با آهنگش سوت می زنم. زمزمه می کنم. دی روز هم سه وعده تبلیغ های چرت بازرگانی تماشا کردیم که تبلیغ بیسکوییت های مادر پخش نشد توی هیچ کدومش. کدوم شبکه س این تبلیغ فلان فلان شده؟


   چهار هم اینکه... سندروم جدید کشف کردم. جدیدا که بی کار تر هستم طی جهانگردی های اینترنتی م زیاد پیش می آد که به یک وبلاگ جدید می رسم که مطابق خوراکمه ولی وقت ندارم سیوش کنم. به جاش  آدرسش رو با پیغام می فرستم به وبلاگ خودم که داشته باشمش و بعدا رسیدگی کنم. می گذره مثلا بعد پنج ساعت می آم وبلاگ رو باز می کنم، می بینم اون بالا نوشته پیغام جدید. یعنی سکته می کنم. سکته. با خودم می گم یعنی کدوم هیولایی ه اومده سراغ وبلاگ من؟ چی از جون من می خواد؟ نکنه می خواد پول بگیره و اخاذی کنه تا هویتم افشا نشه؟ با قلبی تپان تپان و دستی لرزان لرزان روی ماوس، می رم بازش می کنم می بینم خودم بودم. :/ 

چی کم گذاشتم واست که اینجوری تا می کنی؟

هیچی، فقط اومدم بگم این حجم از کابوس و از خواب پریدن توی شب اوّل مرداد که تاریخش اینقدر رنده اصلا قابل توجیه نیست.

حالا نیایید بنویسید طبق تقویم شب اوّل مرداد دیشب بود و امشب شب دوم مرداده و فلان و اینا. می دونم. ولی من این وری حساب می کنم همیشه. اوّل روزش می آد بعد شبش می آد.


پ.ن: نمی دونم این وقت شب (یا دیگه بنویسم صبح بهتره!) از کجام در آوردم اینو،

ولی توی مغزم هی داره پلی می شه:

"صبحانه های دیش دیش، بیسکوییت های مادر!!!"

"صبحانه های دیش دیش، بیسکوییت های مادر!!!"

که احتمالا آهنگ یک پیام بازرگانی هست که من نصفه نیمه شنیدمش و اون وسط به جای کلمه هایی که بلد نیستم دیش دیش می ذارم ناخودآگاه. البتّه این حدس خودمه چون به معنی ش که فکر می کنم به این نتیجه می رسم که یه تبلیغ ساز نمی آد پولش رو حروم همچین اراجیف بی معنی ای بکنه. انصافا اگه درستش رو می دونین بنویسید برام.

افق های جدیدی از خودکامگی

   چند لحظه پیش یکی به خودش اجازه داد به من بگه حق نداری با آهنگ خندوانه دست بزنی.

دیوونه ان، چی ان اینا؟ :/

دستای شمان؟ یا کالریش رو شما می خواین بسوزونید؟

می خوام یه آگهی با مضمون" اعلام پناهندگی به دیگر خانواده ها - فوری - یک فروند بیست ساله" تو نیازمندی های همشهری چاپ بزنم.

بهانه: ایزوفاگوس نمی تونه بخوابه. فردا باید بره مدرسه.

بله، قبلش تیزهوشان داشتند کلا نمی گذاشتند ناخن به سمت کنترل تلویزیون ببریم، حالا مدرسه ی تابستانی دارند!

هیچ درک نمی کنم.


من با این طرز تفکّر مشکلی نداشتم اگر در شب هایی نه چندان دور که داشت جانم بالا می آمد در حالی که چهل و هشت ساعت بود نخوابیده بودم و سر تا پای وجودم پر بود از عجز و کم آوردن،  هم کسی پیدا می شد بگوید: کمی رعایت کنید. یک نفر دارد می سپارد جان توی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید...

اگر خرده می گرفتیم، پرت می کردند توی صورتمان که: لوس نکن خودت رو... تو که تو هر محیطی می تونی درس بخونی!


هیچ وقت حتّی اگر آدم مقاومی هستید رویش نکنید برای اطرافیانتان. ادای ضعیف ها را در بیاورید همیشه. انتظارات را از خودتان بالا نبرید. از زندگی برای خود جهنّم نسازید. در غیر این صورت آماده باشید که  به سان یابو علفی از شما سواری بگیرند. چون شما یک مقاوم هستید. باید سواری بدهید. این وظیفه ی مسلّم مقاوم هاست.


بله در خانواده ی اینجانب فقط نصف ضرب المثل معروفمان مصداق دارد. فقط جمله ی اوّلش:  یکی برای همه... یکی برای همه... یکی برای همه... یکی برای همه تا به ابد.

همه برای خودشان. یکی برود به درک. و البتّه هم چنان در درک هم یکی برای همه... یکی برای همه!



تو واسه کی اشتباه کامنت گذاشتی حلزون؟

   یه روزی هم می آد، می آم واسه وبلاگ یکی تون نظر بذارم، به جای پیش فرض کیلگارا که همیشه تو اسم نظر دهنده می نویسم، اشتباهی دستم می ره رو اسم و فامیل واقعیم که همیشه ی خدا از طرف فایرفاکس زیرش بهم پیشنهاد میشه و بعد اینکه سند رو می زنم می فهمم چه گند عظیمی خورده.

احتمالا هم تا قبل اینکه پیام رو بخونین از ترس سکته می کنم. انصافا اگه اینجوری شد به روی خودتون نیارید و فقط شیک اسمم رو  سرچ بدین به گوگل، آدرس مراسم ترحیم و اینا رو می آره براتون احتمالا، بیاین سر قبرم به یادگار گل یاس بیارین.

آره دیگه،  کلا جمع می کنم مثل همین حلزون پست قبلی تا ابد می رم تو صدفم دیگه هم نمی کشم بیرون.


واقعا نمی دونم کدوم سایتی بوده که حاضر شدم با اسم خودم واسش نظر بدم که حالا این مرورگر باهوش یادش مونده اینو.

ولی با همین یدونه ش مشکل دارم فقط. وگرنه یک گل و بلبل های دیگه ای به غیر از کیلگارا بهم پیشنهاد می کنه که نگو. هر کدوم مال یه دوران از گم نام بودن من در فضای کوفتی مجازیه.


#گم نام_ به گور

#گم نام_به ابد

چه جوری درست می شی لعنتی؟

باید در اولویت قرار بدم درست کردن این فایرفاکس رو.


* نتیجه می گیریم اگه شما آدما تو واقعیت قدر سر قاشق همین رفتار های مجازی تون رو بروز می دادین، من این قدر آدم پنهان کاری نمی شدم که الآن بخوام سناریو بسازم، بهش فکر کنم، استرس هم بگیرم واسش. یعنی اینقدر این وبلاگ برام ایده آله که حس می کنم از دست دانش واسم مثل مرگ می مونه. من کجا اینقدر شبیه خود واقعیم بودم که الآن تو این محیط؟ هیچ جا قطعا.

grape snail

به جدّم که این فراخ ترین موجود تو این خونه س در حال حاضر.

ولی نه من باور می کنم،

نه شما باور می کنید،

خودش فقط می دونه.


حلزون انگور شماره ی یک

_عکس اوّل ؛ نمای طرفی حلزون انگور_



_عکس دوم؛ نمای شاخک محور حلزون انگور_



_عکس سوم؛ نمای خود نمایی صدفی حلزون انگور_


پس از آپلود کردن عکس ها تب جدیدی باز نموده، ناشیانه گوگل می کند:

"how to become a grape snail?"

دیگه مامانم نهایت دل سوزوندنش در مقابل هوار هوارای دیشب اینه که از خواب بیدارم می کنه با مهربونی بهم میگه عزیزم بیا غوره پاک کن.

حلزون رو هم به عنوان حیوان خانگی شماره ی سه در جعبه ی حلوا شکری عقاب نگه داری می کنیم. فقط اینکه چرا نمی آد بیرون؟ نکه زدم کشتمش؟ کاریش نکردم انصافا. نمی دونم چش شد رفته اون تو نمی کشه بیرون. عین مرده ها. خوشا به کنج اتاقش خوشا جهان خودش. فارغ یعنی همین و لا غیر.

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم...

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم...

فکر کنم از فردی به اسم محسن فریدونیه. عنوانم و خط اوّلم. الآن دقیق مطمئن نیستم و گیج تر از حالتی ام که بتونم درست حسابی سرچ بدم، ولی باید یه حقّ نشری واسه شاعرش قائل می شدم به هر حال تا موقعی که بگردم و سر فرصت مطمئن بشم.


انگاری قسمت نیست ما زیاد از خوشی هامون رو این وبلاگ بنویسیم. انگاری بند ناف وبلاگم رو با کیسه ی تهوع بودن بریدن. می خواستم واستون از الکامپ بنویسم و قطعا می نویسم وقتی که دوباره شارژ شم. ولی... همیشه همین ولی های لعنتی!

اصلا من امروز خونه نبودم. صبح زدم بیرون، هشت برگشتم. له و لورده و ذوق زده از نمایشگاه. با کلی انرژی. ولی دشارژم کردن. بلافاصله.


همین چند ساعت کوتاه شب کافی بود برای خروس جنگی بازی های من و بابام. اعصابم خط خطیه.  آخه بگم بابا؟ بگم مامان؟ بنویسم بابا و مامان؟ احساسم رو بهشون از دست دادم. هر بار که می گذره یکم آرامشم رو به دست می آرم، به خودم می گم نه کیلگ اینا پدر و مادرت هستن، ازین فکرای اسیدی نکن. ولی وقتایی مثل الآن باز بر می گردم رو همین عقایدم و با خودم می گم خودت رو گول نزن بیچاره، این واقعیته. 


می دونید  چرا بعد دعواهام می آم اینجا اعلان عمومی می زنم که آهای من دوباره دعوام شد؟ یک چون ضعیفم. دو چون دوست دارم این احساس رو داشته باشم که به غیر از خودم چند نفر دیگه، چند نفر دیگه که هیچ ربطی به زندگی اینور مانیتورم ندارن، حداقل می تونن بخونن که تو ذهن من چی می گذره. درک هم نکردن هیچی. ولی می خوننش. در حدّی که من می تونم تایپش کنم، لمسش می کنن. 

این بهم آرامش می ده که هر چند این افکار بیان نشدن تو دنیای واقعی، ولی وجود داشتن و من چند نفر دیگه رو از وجود داشتنشون با خبر کردم. به چند نفر دیگه گفتم که اینا تو سرم می اومد. این خود آرامشه.


چند لحظه پیش داشتم به خودم فکر می کردم. خودم هم باورم نمی شه. ولی داشتم به سرطانی بودنم فکر می کردم. داشتم فکر می کردم ای کاش سرطانی چیزی داشتم. ای کاش یهو فلج می شدم. یه ضعف جسمی به چشم دیدنی تو وجودم پدیدار می شد. آدم ازین بد بخت تر؟ چهار ستون بدنت مثل شیر سالم باشه و تو مغزت به همچین چیز هایی فکر کنی؟ حالم از فکرای خودم به هم می خوره حتّی!


دلیل هم داشتم واسه این فکرم. جمله ی بابام تو دعوا. یه چیزی بود تو مایه های "چشماتو واسه من اون جوری نکن، ننه من غریبم بازی هم در نیار آشغال." که البتّه من خودم خبر نداشتم ازین حالتم. ولی دیگه نمی دونم باید با کدوم تیکه ی بدنم باید بهشون حالت روانی خودم رو حالی کنم. یعنی خب می دونید، اگه دست خودم بود همون حالت پوکر فیس همیشگی م رو حفظ می کردم. ساکت، کم حرف، بی حالت. ولی این حالت چشمام که بابام وسط دعوا توصیف کرد...  یعنی اون تو، توی اون مغز لعنتی م یه خبری هست که حتّی گشاد شدن چشمام رو هم نتونستم کنترل کنم دیگه. یعنی با حرفاتون منو به مرزی از ناباوری رسوندید که داشته از تو چشمام می زده بیرون. یعنی داشتم می ترکیدم از هجوم حرف هایی که گیر کردن تو گلوم.


درد داره. احساساتت واقعی باشن، بهت انگ نقش بازی کردن بخوره. این خودش آدم رو بیشتر از هر چیزی به جنون می رسونه. برای همین داشتم فکر می کردم از نظر چنین پدری، سرطان داشتن می تونه دلیل لازم و کافی ای برای تیکه پاره بودن روانم باشه یا نه. یا بازم فکر می کنن به سلول هام دستور دادم نقش سلول های سرطانی رو بازی کنن؟ داشتم فکر می کردم اگه سکته ی قلبی کنم، بالاخره می تونن بفهمن که من خود واقعی م بودم نه یه اکتور؟ یعنی اینقدر دارم از نظر روانی زجر می کشم که حاضرم سرطانی بودن رو به جون بخرم ولی یکی ازین دل صاب مرده م خبر داشته باشه.


درد من اینه که به یک نفر از جنس فهم... از جنس درک محتاجیم. یکی که بهمون نگه اکتور. نگه ننه من غریب. یکی که حداقل بعد اینکه فحش ها رو داد بتونه بخونه که با موفقیّت روانمون رو فول مارک خاکشیر کرد.  بله. من کیلگارام. الآن ساعت یازده دقیقه از روز جدید رو رد کرده و من نمی تونم این فکر مسخره م رو مهار کنم. دارم فکر می کنم ای کاش سرطان داشتم یا معلول بودم و حداقل از ظاهر جسمی م می تونستن احتمالش رو بدن که داخلش هم چیز به درد بخوری نمی تونه باشه. 


الآن ولی مثل این گیلاس گنده های تابستونم. آب دهنت شره می کنه وقتی می خوای گازش بزنی. اون قرمزی پوستش رو که می بینی با خودت می گی وای تابستون چه فصل محشریه. ورش می داری. لمسش می کنی و دندونات رو با ولع فرو می کنی توش. اه. تُفش کن. از داخل گندیده بود. کرم زده بود. فروشنده ی کلاه بردار. آشغال فروخته بهمون.


بچّه که بودم حول و هوش نیمه ی اوّل دوران ابتدایی، خونه مون یه ور دیگه بود. تو اون خونه ی قدیم، یه کمد داشتیم واسه لحاف رخت خواب ها. الآنم داریم، ولی اون فرق می کرد. وقتایی که دلم می گرفت می رفتم سراغ کمده. درش رو  باز می کردم، پاهام رو می زدم و دونه دونه از لحاف ها می کشیدم بالا. بالاتر و بالاتر. می رفتم روی بالا ترین تشک می نشستم. بعدش در رو از داخل رو خودم قفل می کردم. تاریکی مطلق می شد. می رفتم اون تو هر چه قدر دلم می خواست زار می زدم. مشت می کوبیدم به لحاف رخت خواب ها. سر و صورتم رو می مالوندم به تشک های خنک. به تاریکی خیره می شدم.

فکر کنم اینو تا حالا به هیشکی نگفته بودم. یکی از خاطره های خیلی عمیقم بود. فکر کنم مامانم هم با وجودی که می دونست من با حالت قهر رفتم اون تو، به این فکر نمی کرد که دو ساعت تمام چی کار می کنم. فکر می کرد قهر کردم لابد. ما خونواده ی نازکشی نیستیم کلا. طرف رو ول می کنیم به حال خودش. خوب که شد بر می گرده لابد. من با تمام بچگیم، اون تو متکّا گاز می زدم. دندونام رو با تمام وجود رو متکّا فشار می دادم. انگار که بخوام تیکه تیکه ش کنم. رو متکّا جیغ می کشیدم، هوار خفه می کشیدم. صدا خفه کنم بود متکّا. حتّی تهش که تصمیم می گرفتم از کمد بزنم بیرون، یه دور متکّا ها رو می آوردم بیرون تا دایره های اشکی یا تفی یا مف مفی روشون رو اندازه گیری کنم. رد اشک هام روی متکّا ها، همیشه با استراتژی عرق های باباست حل می شد. 

آره من اینجوری بودم. چی کارش کنم. به کفشم. شاید فردا که دوباره اینا رو بخونم پشیمون بشم از نوشتنش. ولی باید می نوشتم، که الآن بتونم ته این جمله م بنویسم  که دلم اون کمد رو می خواد. شدییید. انگار که سیگار لای انگشت دو و سه ی یه آدم سیگاری باشه. انگار که عرق تو بطری یه الکلی باشه. انگار که هروئین تو سرنگ یه نشئه باشه. همین الآن. همین الآن. من کمد لحاف رخت خواب های سال هشتاد و دو رو می خوام. اگه این خاطره م رو فاش نمی کردم، شما نمی فهمیدید فرق اون کمد رو برای من با همه ی کمد های دنیا.

دلم می خواد بازم پاهامو بزنم به تشک ها... به لحاف ها... بکشم بالا... بکشم بالا... بکشم بالا...


به عنوان غزل آخر هم دارم به این فکر می کنم که در آینده تو هیچ کدوم از پایان نامه هام، مقاله هام، کتاب شعر هام و رمّان هایی م که قراره بنویسم، کوچیک ترین تشکّری از پدر و مادرم نمی کنم. دلم نمی خواد حتّی اسمشون رو تو کتاب هام بیارم چه برسه برای تشکّر. کتابام نجس می شه. 


تکرار کن کیلگ...؟ آفرین. من نمی بخشمشون. تکرار؟ من نمی بخشمشون و فراموش هم نمی کنم. 


داستان دعوا هم از اون جایی شروع شد که بابام دلش خواست صداش رو ببره بالا و تو چشمای من زل بزنه و تکرار کنه: تو هیچ کاری واسه معدّل آوردن این ترمت نکردی با وجودی که می دونستی مهمّه! همیشه همین بودی...

و فقط آرشیو یه روز از ترم پیش من، کافی بود که دلم بخواد به جای اکتفا به دعوای لفظی، با ماشین چمن زنی صد بار فرشش کنم.


پ.ن: خب وارد فاز دوم این پست می شیم. قسمتی که من اینقدر فکرای تو سرم رو می نویسم تا خوابم ببره.


۱) چرا کاش من سرطان داشتم؟ کاش اینا نازایی داشتن.

۲) اصلا شاید من بچّه ی واقعی شون نباشم. شاید پرورشگاهی ای چیزی ام...

۳) یعنی الآن واقعا هر دوتاتون این قدر راحت خوابیدین؟ چه جوری می تونین؟ من یه بار خودکار دوستم رو یادم رفت پسش بدم، تا صبح از خواب می پریدم و خواب های نصفه نیمه ای از لوله خودکار می دیدم. شما الآن خوابیدین وقتی اینجوری ریدین به اعصاب من؟

۴) اگر من بمیرم...  از مقیاس یک تا ده، چه قدر راحت تر می خوابین؟

۵) چاقوی دسته آبی.

۶) چه قدر از خودم متنفرم. 

۷) فکر کنم امروز یکی خودکشی کرده. یکی ازین گروه لینکین پارک. وقت نکردم خبر ها رو بخونم هنوز. ولی یه چیزایی شنیدم.  دارم به اون فکر می کنم الآن.

۸) من می خوام مثل اون یارو توی خیابون یک نصفه شبی جمعه دستی بکشم. دقیقا با همین صدای گوش خراش. می خوام.

۹) فردا حداقل تا ده شب اصلا نباید با اینا تو خونه باشم. باید حواسم باشه ساعت های تو خونه بودنم رو کاملا بر عکس اینا تنظیم کنم.

می خواست کول باشد ولی کول آفریده نشده بود

- فلان طور و اینجور و اونجور. یو ها ها ها ها هاخخخخخخخخ. :))))))))))

- کیلگ؟ خودت حرف می زنی خودتم قهقهه می زنی؟

- آره آخه... یو ها ها ها هاخخخخخخخخ. :)))))))

- مطمئنّی حالت خوبه کیلگ؟

...

چ می دونم این حال هیچ وقت واسه من حال نشده که بدونم کی خوبه کی بده. زده به مغزم مجنون شدم لابد. یو ها ها ها هاخخخخخخخخ.

(مراسم شام ما - همین الآن یهویی)


خوب چی کار کنم پدر من؟ شدم عین ایوان سالیوانی که نمی تونه با ظاهر هیولاییش یه بچّه کوچولو رو بترسونه حتّی. با اون قیافه ی عبوس شما ها، من باید خودم به خودم بخندم که مغزم دلسرد نشه. نیس؟


در هر صورت حال خودم که هیچی، ولی حال وبلاگم رو می دونم تا حدّی. در شلم شوربا شعله قلم کار یا شور یا بی نمک ترین وضعیت خودش به سرمی بره این روز ها. دوستش ندارم هیچ. حتّی خودمم جذب نمی کنه. قبلا ها بعضی پست هام رو اینقدر می خوندم و کیف می کردم که خوابم می برد باهاش حتّی. من کی اینقد تو بلاگ نویسی گند می زدم که الآن؟ این روزا بیشتر فرصت می کنم وبلاگ بخونم. یه سری وبلاگ ها رو که می بینم فکّم می افته با خودم می گم غلط می کنی اسم خودت رو بذاری بلاگر ازین به بعد ای بی چاره ی چرت و پرت از خود مترشّح کننده.


* به عنوان مشتی بر دهان کسانی که نگذاشتند در فیلد مورد علاقه مان تحصیل را بکنیم، فردا نمایشگاه تخصّصی کامپیوتر و رسانه ی دیجیتال، الکامپ  را با قدم های همایونی مان می آراییم. باشد که یکی را بجوریم، روی مرداب به پشت خوابیدن را یادمان دهد. و قسم به سطح آدرنالین خونم.

بر نمی تابن، واقعا بر نمی تابن

خب دیگه کم کم داریم به جلوه های نا مناسب تابستون امسال می رسیم. خسته شدم از اینکه باید گزارش فعّالیت های روزانه م رو بدم به خانواده.

یعنی شده دلم می خواد همین الآن بزنم بیرون، واسه خودم دو سه روز نباشم، گم بشم و ول بچرخم تو خیابون و وقتی بر می گردم هم کسی نخواد ازم بازجویی کنه. 

نگرانی اونا برای من معنایی نداره تو این سن. استقلال و روی پای خودم وایسادن چرا. دوست دارم به حال خودم ولم کنن دیگه.

دوست دارم خیلی ساده وقتی از مامانم یا بابام آدرس فلان مکان رو می پرسم و نحوه ی دسترسی ش رو، راهنمایی م کنن بدون اینکه اوّلش بخوام بشنوم برا چی می خوای؟ اونورا چی کار داری؟ با کی داری می ری؟ چرا؟ کِی؟ کجا؟ چه طور؟

و وقتی خیلی ساده در جواب بهشون می گم دوست ندارم به سوالتون جواب بدم، صداشون رو نبرن بالا صرفا چون بزرگ ترن.

محدودیت دیوانگی می آره. 

من خیلی ساده چیزی که تو ذهنمه رو با اطرافیانم به اشتراک می ذارم و بعدش این طوری بازخورد می گیرم. با داد و تنش و شانتاژ. نمونه ش مثل الآن. خب آدم می پوسه اگه بخواد خفه خون ذهنی بگیره چون اطرافیانش تحمّل ندارن چیزی که تو ذهنشه رو بشنون.


لابد احساس نزدیکی باهاتون نمی کنم که جواب بدم. لابد به شما ربطی نداره. لابد دلم می خواد قدر ارزن مسائل روزانه ای داشته باشم که با کسی به اشتراکش نذارم و فقط خودم ازش با خبر باشم و تو عالم جوونیم با این مساله کیف کنم. این اقتضای سنّ منه. حتّی خودمم به این بچگی اینو می دونم، چرا شما نمی دونید؟

دوست دارم با کسانی ارتباط داشته باشم که شما نمی شناسید...

دوست دارم به مکان هایی برم که شما نمی دونید...

دوست دارم به کارهایی بپردازم که خبر ندارید...

چیش عجیبه؟ تا کی حمایت؟ ولم کنید به حال خودم بمیرم دیگه اه.


الآن که فکر می کنم می بینم خیلی طبیعیه که من لال شدم. چون هر وقت سعی کردم یکم خود واقعیم باشم تهش اینجوری شد. 

مشکل از خود من هم هست. نباید این قدر به اصول انسانی پایبند بود.  با دو سه تا دروغ کوچیک اتّفاق خاصّی نمی افته ولی اعصاب یه خانواده به مدّت یک شب نجات داده می شه. مشکل از منه که از یه روز به بعد با خودم عهد کردم اگه سوالی رو دوست نداشتم جواب بدم، تا حد امکان همین رو پرت کنم تو صورت طرف نه دروغش رو. اینکه مصمّم تو چشماش نگاه کنم و بگم دوست ندارم بهت جواب بدم. خب تو خونه ی ما از این حرکت اصلا استقبال نمی شه و بی ادبی به حرمت پدر و مادر حسابش می کنن.

آدما دوست دارن دروغ بشنون شده برای ارضا شدن حس فوضولی شون.


می شه شما هایی که اینو می خونید پدر مادر های بهتری باشید؟ انصافا می شه؟ چه الآن چه تو آینده.  اینا دارن پدر منو در می آرن. شما بچّه هاتون رو خون به جیگر نکنین.


می تونم بنویسم که با توجّه به دعوا های امشب منو بابام، الآن دیگه حس لجبازی م کاملا بیدار و هشیار و حتّی سگ سان شده. بی نهایت دلم می خواد با فعّالیت هایی که اصلا انتظارش رو ندارن سورپرایزشون کنم دم به دقیقه  که بعد یهو به خودشون بیان و بگن، عه ما که اینو چکش می کردیم اینا از کجا در اومد؟

حتّی حس می کنم اگه همچین سناریویی رو پیش ببرم پیروز میدان هستم. صد و یک راز برای مخفی کردن از پدر و مادر ها. فقط دیگه شانس بیارن با این حسّی که تو وجود من کاشتنش سر خودم رو به باد ندم. 

حتّی همین رفتار غلط شونه که باعث شده من وقت هایی که واقعا بهشون نیاز داشتم هم چیزی بهشون نگم و در مقابل همه ی پستی بلندی هایی که تجربه کردم آخ هم نگم. چون همیشه احساس می کردم با پنهان کردن مسائلم  از خانواده این منم که دارم برنده می شم تو مسابقه ی کی راز های بیشتری برای پنهان کردن دارد. اگه یکم می ذاشتن من تو مسائل سطحی آزادی داشته باشم، الآن حرف های خیلی عمیقی برای به اشتراک گذاری با خانواده باقی می موند. 


امروزم چه روز کوفتی ای بود. هی کششششش می آد. هی کششششششششششش... هی هم گند و گند تر و گند تر تر...

آقا یکی دقیقا به من بگه تو دنیا تون چه خبره!

نمره ی درسی که می ترسیدم بیفتم رو بهم دادن پونزده،

نمره ی درسی که رو نوزده ش حساب کرده بودم رو بهم دادن  هفده!

ما کی ازین بازیا داشتیم که من یه درسی رو بگم فلان قدر می شم تو بدترین حالت بعد نمره ش بیاد پایین تر از حدّی که امر فرمودم؟

حالا اون حالت اوّل رو می گیم استاد لطف کردن کشیدن رو نمودار.

این دومی چه غلطی کرده؟ از نمودار کشیده پایین؟ دیده همه خوب شدن گفته بذار یکم زهر بریزم؟ :|


درسی بود که برای دومین بار پاسش می کردم، و جالبه ولی تنها درسی بود که تقریبا تمام سوالاش تکراری بود و از قبل به لطف سال بالایی ها دیده بودیمش! سوالاش رو از قبل داشتیم. از چی ورقه ی من نمره کم کردی آخه؟ استاد گشادی که زحمت طرح سوال جدید به خودش نمی ده ولی نمره هایی که رد می کنه دقیقا روی نمودار زنگوله ای سیر می کنن.

به کفشم.فردا باید برم چپ و راستشون کنم. اعصاب معصاب نذاشتن واسه ما.

باز لازم شده من از اون حالت موقرانه ی خودم بیام بیرون برم رو همه شون یه نعره ی آتشین بکشم.


احتمالا اون کسی که نشسته پشت دستگاه تصحیح اوراق حسابی مسته. ساقی ش کیه نمی دونم.


و آهان.

امروز دومین روزی بود که به محل هیجان انگیز بایگانی ورق های امتحانی شرف یاب شدم و برای بار دوم برگه ی همیشه گم شده م رو از تو یه گونی برگه کشیدم بیرون. خیلی باحاله وقتی داری برگه ها رو ورق می زنی. تا فیها خالدون کلاس از زیر دستت رد می شه در یک آن. دختر پسر. خرخون ناپلئونی. دست خط هاشون. مدل گزینه پر کردنشون حتّی.  براتون ازین چیز میزای هیجان انگیز می خوام یکم زندگی تون از یکنواختی در بیاد. :))


پ.ن: دو دستی دارم می زنم تو سرم معدل می گیرم. این یارو نمی دونم فازش چیه می آد رو صفحه ی دیوایسم. بعد مامانم از اون ور خونه صدا می کنه: کیلگ بیا خربزه بخور.

الآن  قیافه ی من به خربزه خور ها می خوره؟

یا به اینایی که نیاز به پوست صاف و بی چروک دارن؟