چرا من طی سه روز به خودم اجازه دادم این قدر وابسته ت بشم که امشب یک نصف شبی اینجوری بخواد غمم بگیره وقتی واسه آخرین بار دم تکون دادنت رو می بینم؟ خاله م می گه تو هم ته دلت نسبت به من یه احساسایی داری وگرنه اونجوری دم تکون نمی دادی و پشت سرم راه نمی اومدی.
ولی به نظرت، امشب زهرماری واسه کدوم یکی مون سخت تره؟
به نظرت چرا من باید این سناریو رو هر بار به طریق های مختلف تحمّل کنم و اینجوری اعصابم خاکشیر بشه؟ چرا منو با زور می آرن مسافرت که تهش اینجوری روانی م کنن؟ این دیگه چه حجم از سیستم لیمبیکی ه که من دارم؟
چه قدر طول می کشه منو یادت بره؟ یه روز؟ سه روز؟ یه هفته؟
چند شب دیگه می کشی بیای پشت در این واحد لش کنی و سنگ و لقد بخوری مثل قدیم تا بفهمی من دیگه هرگز از پشت اون در نمی آم بیرون؟
چقدر دووم می آری نمیری؟
همه ش گردن خودمه. تو زبون نفهم بودی، من که شعور داشتم... نباید می ذاشتم تا اینجا پیش بره.
یه حفره ای رو ته دلم حس می کنم که با نزدیک تر شدن زمان جدایی، عمیق و عمیق تر می شه. انگار یکی قاشق گرفته دستش، با قاشق ته دلم رو هی می کَنه... هی می کَنه... هی...
آقا سگه... ته دلم خالیه. خالی.
ته چشام ولی... پره.
دوستت دارم.
# دیگه وقتشه با یه سری اخلاقیات غیر عادی ترِ این بلاگر بی همه چیز بیشتر آشنا بشید. بله من اینم. چی کارش کنم؟ دقیقا خود خودشم. تا پنجم دبستان به وضوح یادمه هر مسافرتی که منو می بردن شب آخرش شام غریبان برگزار می کردم واسه همه. اشک، فغان، زاری، بهانه جویی، تهدید، عصبانیت، هوار، دعوا... مسافرت هایی که پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ می رفتیم از این نظر، در ماکسیمم مقیاس محورم قرار داشتن. البتّه وضعیت شغلی خانواده هم تو این اخلاق بی تاثیر نبوده. به قدری ما به دور از همه چی بزرگ شدیم و پدر و مادرمون برای چنین کارهایی وقت نمی گذاشتند و همیشه وقف کارشون بودن، که وقتی دو تا آدم می دیدیم فوری به قول این رادیو چهرازی _که هیچ وقت نشنیدمش_ بند دلمون پاره می شد.
کم کم بعد ابتدایی، گنده بک شدیم و سعی کردیم آمیگدال خود را وارد عمل کنیم و کمتر احساس را بروز دهیم. شب آخر به بقیه نمی گفتیم چه مرگمان است... اشکمان دیگر نمی آمد منتها یک چیزی ته گلومان گیر می کرد قدر هندوانه. هر چه قدر زور می زدیم قورتش بدهیم فایده نداشت. خلاصه کشت سیفی جات در گلوی مبارک راه می انداختیم.
هم اکنون نیز، در مرحله ی بزرگ سالانه ی زندگی کوفتی خویش موفّق شدیم هندوانه ها را قورت دهیم، منتها زیاد بوده گویا. کف دلمان سوراخ شده. فردا پس فردا نشتی می دهد.
از تموم شدن، به انتها رسیدن، نقطه ته خط گذاشتن همیشه متنفر بودم. اون قدر متنفر که ترجیح می دم هیچ کاری رو شروع نکنم از هراس پایانش. ترجیح می دم هیچ لذّتی رو زیر دندونم حس نکنم وقتی همه چی اینقدر تموم شدنیه. مسخره ها.
از دینی ها و کتاب قرآن های دبیرستان فقط اون تیکه ای که هی ورق می زدیم و حضرت ابراهیم تو هر صفحه ده بار می گفت :"لا اُحِبُّ الافِلین."
دلم برای سگه سوخت:((((
عه. هندل جدیدشو. :{
چه شیک و پیک.
الآن یکی به دو عم سر اینکه کیلگارا رو تغییر بدم به سالاد شیرازی؟ :))))) خلاقانه س و متفاوت. مبارکا باشد قدم وبلاگ نو رسیده. چرخش برایتان بچرخد و از اینجور حرفای شیک و پیک تر.
فکر نمی کنم دل سوزوندن بقیه به اندازه ی من باشه. همه نهایتا یه آخی می گن و رد می شن. حیوونکی آقا سگه. خیلی مظلوم بود و بی همه چیز. خیلی. منم تهش به جز رد شدن نتونستم کار دیگه ای بکنم واسش.
Ip checking...
Ha HA.
:{
DONE!
HA HA BACK!!!
کیلگارا بلاگ اسکای آی پی ها ر درست نشون میده،دیگه اینقدر چک نکن..خودشونم اینقدر تستش نکردن که تو میکنی
وسواسه. وسواس.
هرچند این بار برای چک کردن آی پی نبود. بیشتر به این جهت بود که اون آی پی خاص رو یادگاری داشته باشم. :))))))
سالاد شیرازی عاااااااااالیییییییییه:))اینجوری یه تنوعب هم تو بلاگت ایجاد میشه.سه ساله من اینجا رو میخونم و به جز اینکه اوایل پروفایلت چند تا توپ بودن که یکیشون زرد و خندون بود و بقیه شون یه جور دیگه بودن ک الان حضور ذهن ندارم.
ولی جدا از استامینوفن خسته نشده بودین؟خودم ک دیگه ازش خوشم نمی اومد.
اهانتا یادم نرفته کامنت خصوصی من ثبت شد؟دیشب یا میزد ایمیل غلطه یا کد:/خیلیم خوابم می اومد و اصن یادم نیست فرستاده شد یا نه
شوخی بود. یعنی در کسری از ثانیه به ذهنم رسید ولی نمی تونم از کیلگارا بکنم که. نه حالا حالا ها. من تازه خودم داره باورم می شه راستی راستی کیلگارام حالا بیام عوضش کنم؟ تازه دارم یاد می گیرم کیلگارا رو دوست داشته باشم تا حدّی.
در وهله ی اوّل خودم رو گیج می کنه.
اون توپ ها رو خودم هم یادم رفته بود انصافا. ته ته ته ذهنم رفته بودن. :)))
من خودم هم از طبع تنوّع طلب خودم تعجّب می کنم چه جوری این همه مدّت تونستم همین جوری بدون تغییر اینجا رو سر پا نگه دارم. یعنی خودش داره واسم می شه یه جور تنوّع. مسابقه سر اینکه تا کی دووم می آرم این شکلی بدون تغییر و ساده بمونم. :)))
و اینکه من به شخصه از آستامینوفن خسته نشده بودم. از هندل های قبل استامینوفن هم خسته نشده بودم حتّی. هنوز نمی دونم چرا این نظر ها رو که دارم می خونم ته ذهنم به اسم مهرزاد اوّلین اسمی که باهاش برام کامنت گذاشتی ثبت می شن. ولی خوب وقتی خودت دوست داری عوضشون کنی ما هم کنار می آییم دیگه تهش.
کامنت خصوصی تون هم ثبت شد. بلی. می دونم از این قابلیت های تو ذوق زننده داره بیان. ولی دارم باهاش کنار می آم دیگه چند تا آی پی بدون استفاده دارم که اگه یه روزی نیازم شد از اونا استفاده کنم. این یکی آی پی هام رو دیگه بی دغدغه دارم به فنا می دم. وی پی ان روشن کردنم دنگ و فنگ های خاص خودش رو داره. از سالاد شیرازی ها بر نمی آد. :)))
ولی بازم از این اطّلاعات داشتی باهام به اشتراک بذار. همیشه استقبال می کنم.
این ( :{) دقیقا چیه؟؟
امضامه. :)))) و شکلک مورد علاقه م. خودمو این شکلی می بینم حتّی تو دنیای شکلک ها.
خب چ حالتی رو نشون میده؟داره میخنده؟،سبیلاش رو میچرخونه؟دقیقا چیکار میکنه؟
ببین همه کاره س. سبیله دیگه.
می تونه خیلی شاخ و کول و از ما بهترون باشه.
می تونه در حال خنده باشه.
می تونه عصبانی باشه.
می تونه غمگین باشه.
می تونه پوکر فیس باشه حتّی.
می تونه خر کیف شده باشه در خیلی از مواقع.
زیر سبیلش هیچی مشخّص نمی شه.
:{
ولی من خودم بیشتر در مواقعی که حس کول بودن بهم دست می ده ازش استفاده می کنم.
این رابطه ی عاطفی داشتن با حیوون ها هم بد چیزیه ها
از یه طرف فکر میکنی اون هم بخاطر این علاقه ی غیرطبیعی ای که تو بهش می ورزی یه جور دیگه دوستت داره
از یه طرف به خودت میگی اینا اصلا دوست داشتن حالیشون میشه مگه؟
از یه طرف به خودت میگی نکنه من بخاطر غذا دادن بهشون انقدر وابسته به خودم کردمشون و اونا هم صرفا بخاطر این غذا دادنه منو دوست دارن
منم این وضعیت رو با ماهی هام دارم
بد شرایطیه
نمی دونم چه جوری می شه تعریفش کنیم!
شعور ندارن از نظر علم، ولی واقعا می فهمن. چی باید گفت به این حالت؟ چه جور فهمی هست که بدون شعور معنا می ده؟
از ماهی هات بنویس واسمون. منم ماهی ها رو به شدّت دوست دارم. ولی انصافا اونا خیلی کم تر از سگ و گربه این حالت فهم رو نشون می دن. خیلی بیش از حد تو دنیای خودشونن و به کفششون نیست هیچی. دهان باز... بسته... باز... بسته.... باز... بسته...
Just one more time,,,
Mysterious...