دفعه ی دیگه بر خلاف میل من، این ایموی کوفتی یا هرچی که همچین قابلیتی داره رو بیارین بکنین تو سوراخ دماغم که بیاااااا فلان فامیل خارج رفته مون تو رو ببینه، و من در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرم و بخوام مثل بُز سر تکون بدم در مقابل ذوق زدگی های طرف مقابل که به زور می شناسمش حتّی، و در مقابل اینکه چراااااااااااااااا اینقدددددددددددددر بزررررررررررررگ شدم هیچی به غیر از سلام کردن نداشته باشم که بگم، و مجبور باشم صرفا لبخند های احمقانه بزنم، همون دیوایسی رو که دادین دستم رو چنان می زنم تو صورتتون که به جای هر دندونتون یه اپلیکیشن اینستال شه. این دیگه چه مسخره بازی ایه؟ انگار باغ وحشه منم اورانگوتان تازه منتقل شده از دل حیات وحش آمازونم!
مکالمه:
- سلاااااااام.
- سلام.
- واییییییییی چه قدر بزرگ شدی.
- لبخند تحمیق کننده.
- وااااااااااااااااااااای چه قدر بزرگ شدی.
- لبخند تحمیق کننده.
- وای هزارماشاللّه خیییییییییییییییییییییلی عوض شدی.
- لبخند تحمیق کننده.
این حرفا چیه به من می زنید؟ آدم خودش از خودش وحشت می کنه خب. مثلا چی می شه اگه از من به عنوان موجود بزرگ شده در مهمونی ها رونمایی نکنید؟ ناموسا موضوع باحال تر ندارید؟ شیطونه می گه در جواب هر کدوم از بزرگ شدی هاشون بگم وااااای اتّفاقا شمااااااااااا هم خیلی شکسته و پیر شدید.
بعد جالبه اعتراض می کنم به این رفتار کودک آزارنده شون، بهم می گن خفه بابا به خودت باشه که حوصله ی حرف زدن با هیشکی رو نداری. د همین کارا رو می کنید آدم حسّش نمی کشه همراهی تون کنه هیچ وقت.