Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مسابقه ی کی مسیر یاب گند تریه؟

   الآن مدیری و رادش تو برنامه ی دورهمی دارن دعوا می کنن سر اینکه که کدومشون مسیر یابی شون افتضاح تره. هی هم دارن خاطره های خجالت آورشون رو شیر می کنن با ملّت که جام طلا رو توی رشته ی "کی از همه گم و گور تره" از همه دیگه بقاپن. احتمالا اگه ببینیدش برای شما خنده داره و سر حالتون می آره چون هر دو تاشون جو گیر شدن و دیگه چندان کنترلی روی ضمیر ناخودآگاهشون ندارن و البتّه برای من مثل آرامشی بی مثاله.


   ولی کم کم وقتشه بیام رو سن، بهشون بگم آقایون بکشید کنار!

و اون خاطره ایم رو رو کنم که تو بچّگی هام که حدودا چهار یا پنج ساله بودم، مامانم دم در خونه بهم گفت: "کیلگ من از پلّه ها سریع می رم بالا میوه های توی دستم سنگینه. تو دنبالم بیا، در رو باز می ذارم." و من نشستم دم پلّه های ورودی در خونه مون زار زار گریه کردم! بعد چند دقیقه مامانم اومد پایین گفت چی شده کیلگارا؟ و من به این حالت بودم که آخه من گُم شدم!!! عرررررررر....


   هنوزم همینم. ورژن گنده ترش فقط. باز این دو نفر یکم می خواستن مزاح کنن که مردم به وجد بیان، ولی من واقعنی همینم. و هیچ ایده ای ندارید همچین آدمی تو "تهران" چی می کشه. زجر کُش می شه قشنگ و البتّه به صورت نا خواسته از بیرون رفتن هاش کم می کنه، از ارتباطاتش می زنه تا حدّ توان. و وخیم ترش اینه که نه پدر مادرم همّت می کنن یکم بیشتر وقت بذارن یادم بدن مسیر یابی رو، نه دیگه روم می شه از دوست هام بپرسم به اون صورت. چون تقریبا همه شون عین کف دست کافه به کافه، سینما به سینما، منطقه به منطقه، پارک به پارک تهران رو بلدن و چیزی به جز مسخره شدن گیرم نمی آد معمولا.


   چنین دوست های آشغال بی معرفت بی مصرفی داشتم که بهم تیکّه می پروندن برو بابا تو که دست راست و چپت رو هم از هم تشخیص نمی دی کیلگ! صرفا به خاطر اینکه من این ویژگی م رو پیششون لو داده بودم و اونا قدر ارزن درک نداشتن که بفهمن اگه من این طوری ام به خاطر اینه که هیچ وقت هیچ کسی رو نداشتم که باهاش در بیام تو اجتماع و با مسیر ها آشنا بشم. هیچ وقت هیچ مامان یا بابایی بالای سرم نبوده. فامیل هم سنّی نداشتم که با هم بپلکیم تو خیابونا. هیچ وقت هیچ خاطره ای مبنا بر اینکه همراه پدر یا مادرم تو خیابون های محل قدم زده باشیم، نداشتم. چون همیشه وقف کارشون بودن. نهایت لطفشون این بوده که پول آژانس دادن دستم گفتن برو خودت. 


   اوّلین باری که سوار مترو شدم و از رد شدن توی گیت فوبیا داشتم... اوّلین باری که فهمیدم چه شکلی باید کارت بکشم رو کارتخوان بی آر تی...  اوّلین باری که کارت اتوبوس خریدم... اوّلین باری که نحوه ی شارژ شدنش رو فهمیدم... اوّلین باری که دستم رو به کناره ی پلّه برقی گرفتم حتّی... همه ش رو تنهایی خودم کشف کردم بدون اینکه کسی رو داشته باشم. 

   چه شب هایی که با استرس روی نقشه ی تهران خوابم برده چون روز بعدش بچّه ها قرار گذاشتن که بریم فلان جا و روز بعد به خاطر چند دقیقه دیر رسیدن این دیالوگ پرت شده تو صورتم که :" تو بازم گم شدی استاد؟" و با خنده زیر سبیلی ردش کردم و صرفا خوشحال بودم که تونستم خودم رو برسونم اون جا. هیچ وقت حتّی خیالم راحت نبوده که اگه گم شدم، یکی رو دارم که بیاد پیدام کنه چون مدام فریاد شنیدم حواست به خودت باشه ها ما وقت نداریم و نمی تونیم بیاییم جمعت کنیم. حتّی بوده که در زار ترین حالت ممکن زنگ زدم به تنها راهنماهایی که تو زندگیم داشتم و  روم گوشی تلفن رو قطع کردن یا بهم گفتن ببخشید کیلگ سرمون شلوغه، از آدمای دور و برت بپرس. خودم باید همیشه مواظب همه چی م می بودم. خیلی سختی کشیدم سر این قضیه... خیلی.


   واقعا تلاش کردم تو این راه که خودم رو درست کنم از دوم سوم دبیرستان. چون واقعا مایه ی آبرو ریزی بود این ویژگی م. به نتایج بدی هم نرسیدم. چند وقت پیش که با یه گروه از بچّه ها بیرون بودیم تنها کسی که آدرس دانشگاه رو از اون مکان بلد بود، با افتخار خودم بودم البتّه اینم بگم که اون گروه خیلی شوت بودن و کار خیلی خاصّی نبود.


   ولی هنوزم مشکلم پا برجاست. زیاد ازم انرژی می گیره. اگه یه آدم عادی یه مسیر رو با پنج بار رفت و برگشت یاد می گیره، من تو دوازده بار یاد می گیرم و خلاصه مریضی بدیه، سجده کنید اگه نداریدش. همیشه همون حسّ غربت لعنتی اون روز که دم در خونه زدم زیر گریه تو وجودمه. ولی یاد گرفتم مهارش کنم و بروز ندم. حسّ می کنم یه جورایی نقطه ی قوّته و بهش می بالم.


   ای کاش حداقل یا مامان یا بابام می دیدن این برنامه رو که بفهمن من اون قدر ها هم این رفتارم غیر عادی نیست. دانلودش می کنم و فرو می کنم تو حلقوم شون.

خیلی خوب بود که این خاطرات خجالت آورتون رو به اشتراک گذاشتید آقایون. خیلی. فقط نمی دونم چرا به شما که می رسه مردم خوششون می آد و دست و جیغ و هورا و لایک می گیرید، به ما که می رسه تحقیر و تیکّه و کنایه می شنویم! به هر حال الآن خیلی شارژم که چند نفرم تو سنگر منن. بیایین بزنیم با خمپاره نابودشون کنیم این آدرس بلدا رو.