این پستم رو یادتونه؟ (اگه لینک زیر واستون جدیده ولی می خواید این پست رو تا ته بخونید، یکم وقت بذارین این لینک زیر رو بخونین اوّل و بعد برگردین اینجا. به خاطر من. زیادم وقت نمی گیره.)
از قصد اینجوری لینکش کردم که تاریخش روی این پست بیفته. به تاریخ یک سال پیش، امروز.
خوشحالم که در عرض یک سال تونستم به این خواسته ام برسم. خوش حالم که نمردم و زنده موندم تا با دستای خودم اون روز دکمه ی عکس گرفتن دوربین رو فشار بدم. حس می کنم یکی از عقده های ذهنم باز شده. دیگه اون حس بدبختی عظیمی رو که سال پیش موقع نوشتن اون پست داشتم ندارم. حداقل توی این زمینه!
عکسا رو هفته ی پیش گرفتم، توی حاشیه ی یه زمین بی استفاده که شهرداری بوته کاریش کرده. تهران.
این شما
و
این گل های ریسه ای:
ادیت ندارن. چیزی رو می بینین که من با چشمام می دیدم. آسمون به همین زیبایی بود و ریسه ها مثل آویز به جای آسمون از زمین زده بودن بیرون. (میشه کلیک راست ویو ایمیج کنین و غرق شین تو اون دو تا اوّلی حتّی!) صرفا یکم تیرگی روشنی تصویر رو درست کردم که اونم مشکل از ناشی گری خودم هست تو عکاسی. یکی از فالوئر های اینستاگرامم هست، ارشاد. زیاد سفر می کنه و کلی عکس می ذاره از سفر هاش. کوله گرده به قول خودش. چند وقت پیش یه عکس گرفته بود و زیرش کپشن کرده بود که "از معدود عکس هایی که تونستم دقیقا اون چیزی رو که می بینم به شما هم نشون بدم." الآن اگه این جا اینستاگرام بود، منم باید زیر این پستم کپشن می کردم:"اوّلین عکسی که تونستم اون چیزی رو که می بینم ثبت کنم." ولی اینجا اینستاگرام نیست و قر و فر هم نداره و منم میلیونی فالوئر ندارم.
برای همین ساده واستون می نویسم بعد یک سال، من رفتم و بهشون دست زدم و تو گوش خودم گفتم:"ببین چه قدر نرمه، کیلگ." و مثل یه بز که یه دشت پر از علف سبز تازه ی خیس و آب دار دیده، یک ساعت بین این گیاه ها چریدم. (و کلی هم سوراخ سوراخ شدم چون اون برگ های سبز حول محور ساقه شون به شدت تیز هستن و همین جوری که داری راه می ری تو بدنت فرو می رن.)
من هنوزم سر این حرفم هستم که نویل باید بیاد دستم رو بگیره ببره با هم مهرگیاه از توی گلدون بکشیم بیرون ( و کر بشیم!) و تنتاکولا پرورش بدیم ( و بهشون فحش رکیک بدیم که دستمون رو ول کنن!) و توی اتاق پرفسور های گیاه شناسی با هم نوشیدنی کره ای بخوریم و وزغ هامون رو به هم نشون بدیم.
دیدین می گن باید خواسته هاتون رو روی کاغذ بنویسین که وقتی به چیزی رسیدین بدونین خواسته ی چند روز پیشتون بوده؟ از همین پست به بعد یه هش تگ می سازم واسش و اینکار رو انجام می دم. مطمئنّم چیز باحالی در می آد از توش اگه زنده بمونم و بلاگ اسکای هم سرورش سر پا بمونه.
حالا که دیدینشون واسم بنویسین:
+ اسم واقعیش رو اگر بلدین.
+ اسم پیشنهادی تون رو اگه به عنوان اوّلین نفر کشفش می کردین. (دور هم می خوایم واسه ی یکی از بوته های رایج بی اسم توی بلوار ها اسم انتخاب کنیم. هر چند می دونین که من از حرفم کوتاه نمی آم و اینا تا ابد برای من گل های ریسه ای باقی می مونن.) آهان اگه حسّش بود، اینم بگین که توصیفاتم تا چه حد گلی شبیه این رو تو ذهنتون درست کرده بود تا یه تقریب نسبی از مهارت نوشتنم دستم بیاد.
(آهان. در ضمن من هیچم شنگول نشدم. در واقع روز خوبی نبود اصلا. سر صبح که یه خواب خیلی وحشت ناک دیدم تا یک ساعت که بیدار شده بودم نمی تونستم باور کنم خواب بوده و می لرزیدم و سعی می کردم به خودم مسلط شم. دانشگاه هم که رفتم از چند نفر که واقعا کاری به کارشون ندارم چند تا تیکه ی ناجور خوردم و نتونستم جواب بدم و الآن تو گلوم مونده دارم خفه می شم. ایزوفاگوس هم جواب چند تا از آزمون ورودی های مدرسه هاش اومده قبول نشده حال همه مون رو گرفته. باز خوبه جواب تیزهوشان نیست. چند دقیقه پیش هم سر یه موضوع کاملا مسخره که داشتن سالاد الویه ی سهم من رو می بخشیدن به ایزوفاگوس با مامانم شدیدا دعوا کردم و اونم برای اوّلین بار در مقابلم کوتاه اومد چون اینقدر عصبی شده بودم که دیگه واقعا نمی فهمیدم دارم چی می پرونم. به هرحال گفتم سعی کنم انرژی مثبت بفرستم رو وبلاگ وگرنه کاملا پتانسیلش رو دارم از همین خط به بعد یه ریز واستون غِر بدم. که خوب چندان هم موفّق نبودم. این پاراگراف آخر نباید نوشته می شد اصلا.)