برنامه ی این قسمت: آدم [سکون] پلاستیکی.
همین الآن داغ داغ، روی قاعده ی پله برقی، یه مشمّا ی پلاستیکی (همون کیسه فریزر خودمون - فکر کنم الآن برای اوّلین بار بود تو کل عمرم واژه ی مشمّا رو نوشتم!) دیدم، که با حرکت پلّه ها می اومد پایین، به پایین که می رسید در اثر بادی که از محیط بیرون به ورودی پله ها جریان داشت، دوباره پرت می شد چند پله بالا تر.
و این حلقه تکرار می شد.
خنده دار، ولی یک آن عطش وصف نا پذیری پیدا کردم که جام با اون کیسه پلاستیک عوض شه. بله، تمام شعور و عقل و اراده فدای یک لحظه کیسه فریزر بودن.
پ.ن: نوشتم که وقتی مشهور شدم و یکی اومد باهام مصاحبه کنه و یکی از سوالاش این بود که عجیب ترین فکری که به ذهنت اومده چی بوده، یادم بمونه که جوابش رو بدم فکر های عجیب که زیادن، ولی به وضوح یادمه یه روز تو جوونی هام، بدجوری دلم خواست واسه یه دقیقه هم که شده کیسه پلاستیک باشم.