خانه عناوین مطالب تماس با من

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

درباره من

کیلگارا هستم... نویسنده ی ناخواسته ی این وبلاگ ناخواسته... _گاهی اوقات حس می کنم زندگی هم منو تو مسیر های ناخواسته ی زیادی گذاشته... طوری که نمی دونم به کدوم راه برم!_ راستی، وبلاگ منه، حرف های منه، و دیدگاه های من. از شیر مرغ می نویسم تا جون آدمیزاد. به هر حال یه وب ناخواسته موضوع خاصّی نخواهد داشت. Kilgharrah. I would not have summoned you If there was any other choice... mnemailnadaram@protonmail.com ادامه...

نظرسنجی

جهت تست برنامه نظر سنجی؛ فعلا یه سوال دم دستی ولی عمیق: چیزی که شما در عمق وجودتون هستید، برای جامعه تو ذوق زننده س. چی می کنید؟

    پیوندها

    • یوتیوب دانلودر غیر شیلتر (به روز رسانی می شود)
    • عمر متریک شما
    • غول چراغ جادو
    • چگونه یک دانه ی برف شش پر کاغذی درست کنیم؟
    • چگونه بند موسیقی خود را بسازیم؟
    • بند میکس
    • رازهای آهنگ سازی
    • امبد کننده ی محبوب کارآمد
    • کَش گوگل

    ابر برجسب

    FIFA World Cup 2018 جام جهانی ۲۰۱۸ خندوانه کنکور شعر 9696 مرگ و شعر یکتا ارام بخش جانان انتخابات دانشگاه خواب جقل دون جغل دون زمستان اوّلین

    برگه‌ها

    • سر در های این وب ناخواسته

    جدیدترین یادداشت‌ها

    همه
    • حرف بزن
    • اگر گاهی نگاهی
    • جرقه های طلایی از بطری نوشابه پپسی کولا
    • نامه ی هاگوارتز من، با چهارده سال تاخیر
    • ژ
    • اسپری قهوه ای
    • فیروز بزن نفت دربیاد
    • حمله دزد + بلبشوی بخش: قهرمان کیلگ
    • عاقبت رفاقت انترن مجرد با متاهل
    • دست و جیغ و هورای بلند

    بایگانی

    • اردیبهشت 1403 2
    • شهریور 1402 1
    • اردیبهشت 1401 1
    • بهمن 1400 8
    • دی 1400 23
    • آذر 1400 32
    • آبان 1400 25
    • مهر 1400 20
    • شهریور 1400 32
    • مرداد 1400 21
    • تیر 1400 24
    • خرداد 1400 18
    • اردیبهشت 1400 27
    • فروردین 1400 1
    • اسفند 1399 12
    • بهمن 1399 18
    • دی 1399 15
    • آذر 1399 14
    • آبان 1399 29
    • مهر 1399 40
    • شهریور 1399 31
    • مرداد 1399 42
    • تیر 1399 30
    • خرداد 1399 1
    • دی 1398 14
    • آذر 1398 36
    • آبان 1398 61
    • مهر 1398 42
    • شهریور 1398 11
    • مرداد 1398 20
    • تیر 1398 7
    • خرداد 1398 20
    • اردیبهشت 1398 22
    • فروردین 1398 25
    • اسفند 1397 27
    • بهمن 1397 57
    • دی 1397 52
    • آذر 1397 41
    • آبان 1397 24
    • مهر 1397 28
    • شهریور 1397 36
    • مرداد 1397 23
    • تیر 1397 114
    • خرداد 1397 44
    • اردیبهشت 1397 18
    • فروردین 1397 12
    • اسفند 1396 63
    • بهمن 1396 193
    • دی 1396 48
    • آذر 1396 77
    • آبان 1396 35
    • مهر 1396 58
    • شهریور 1396 45
    • مرداد 1396 42
    • تیر 1396 38
    • خرداد 1396 20
    • اردیبهشت 1396 20
    • فروردین 1396 11
    • اسفند 1395 13
    • بهمن 1395 13
    • دی 1395 12
    • آذر 1395 7
    • آبان 1395 6
    • مهر 1395 7
    • شهریور 1395 8
    • مرداد 1395 7
    • تیر 1395 10
    • خرداد 1395 7
    • اردیبهشت 1395 8
    • فروردین 1395 8
    • اسفند 1394 3
    • بهمن 1394 6
    • دی 1394 6
    • آذر 1394 6
    • آبان 1394 5
    • مهر 1394 9
    • شهریور 1394 9
    • مرداد 1394 8
    • تیر 1394 17
    • خرداد 1394 15
    • اردیبهشت 1394 20
    • فروردین 1394 7
    • اسفند 1393 6
    • بهمن 1393 3
    • دی 1393 4
    • آذر 1393 4
    • آبان 1393 10
    • مهر 1393 13
    • شهریور 1393 18
    • مرداد 1393 1
    • تیر 1393 9
    • خرداد 1393 9

    جستجو


    آمار : 849378 بازدید Powered by Blogsky

    آخه شیش تا؟

       هی من به این ایزوفاگوس خر می گم نشین نگاه کن آشغاله ،به درد نمی خوره، گوش نمی گیره می آد اعصاب ما رو هم خورد می کنه.

    چی بود آخه انصافا؟

    چه قدرخوبه فردا یک ساعت فقط باید برم دانشگاه مجبور نیستم پرسپولیسی جماعت ببینم! اون یک ساعت هم از اوّل تا آخر قشنگ استادش ور ور میکنه نمی ذاره جیک یه نفرم در بیاد. بعدشم فرار می کنم می آم خونه. :)))


    پ.ن: عرررررر ببین چی پیدا کردم کیلگ. گریه. تف. می خوام برم، می خوام برم، می خوام برم. نمی تونم، نمی تونم، نمی تونم. مشخام مونده، مشخام مونده، مشخام مونده. ای لعنت به هر چی برنامه که تو بهار برگزار می شه.



    حالا ببین از ترم بعد که من می خوام به کل همه چی رو ول کنم بزنم به بی خیالی، همه شون آب می شن می رن تو زمین. این خط. اینم نشون.


    پ.ن بعدی: از ظهر که توی تاکسی بازخوانی یه آهنگ قدیمی رو شنیدم، از تو کلّه م بیرون نمی ره که نمی ره. خوابیدم بیدار شدم هنوز داشت تو مُخم پلی می شد. دانلودش کردم پنج شیش بار گوشش دادم بازم فرقی نکرد. باهاش خوندم، صدام رو ضبط کردم کلی باهاش ور رفتم بازم اتفاقی نیفتاد. و هم چنان که ساعت حدود دوی نصفه ی شب هست، داره با اقتدار پلی می شه. دوستش دارم ولی انصافا چی کارش کنم بره بیرون؟ خیلی حس بدیه، انگار که اختیار هیچی ت دست خودت نیست. ضمیر ناخودآگاه احمق.

    فوتبال آبی استقلال ریدمان شدید العین نتیجه ی بازی استقلال العین علی رضا بدیع علیرضا بدیع ماه و ماهی جشن امضای کتاب
    Kilgharrah سه‌شنبه 9 خرداد 1396 ساعت 01:33
    3 نظر

    یوهو یوهو یوهو :))

       گل اوّل رو وقتی خوردیم که در تاکسی رو باز کردم تا بشینم توش و خوش حال بودم که استادمون این قدر آدم مهربون و خوش اخلاقی از آب درومد و گذاشت برگردم خونه فوتبال ببینم.

       گل دوم رو وقتی زدیم که داشتم هول هولکی لباسامو می کندم و کیف به دوش دکمه ی روشن رو از پایین تلویزیون فشار دادم، چون کنترلش هوس کرده بود خراب شه و شوووت فقط دیدم یه چیزی رفت توی یه دروازه ای! راستش فکر کردم دومیش رو خوردیم. وقتی فهمیدم که گل تساویه اینقدر بلند بلند خندیدم که مینا ترسید و شروع کرد به قار قار های مخصوص  وحشت ناک خودش. بعدش هم تا هفت دقیقه دهنش رو به حالت باز تهاجمی نگه داشته بود و نمی بستش.

       گل سوم رو وقتی زدیم که ایزوفاگوس تازه رسیده بود خونه و داشت مثل روانی ها از مساوی کردن خوش حالی می کرد و بعدش دیگه حد بیشتری نداشت که خوش حالی کنه.  چون با همون تساوی به ماکسیمم حد خوش حالی ش رسیده بود. مینا ی بیچاره این بار باید ورژن دوم هوار هوار ها رو با فرکانس کمتر تحمل می کرد و حدودا ده دقیقه ی دیگه دهنش رو باز نگه داشت.

       گل چهارم رو وقتی زدیم که حواس هیچ کدوممون به بازی نبود، اون داشت زنگ می زد به دوستاش که ضایع شون کنه، منم دیگه با خیال راحت داشتم ناهار می خوردم.

       گل آخر رو وقتی خوردیم که دوتایی مثل خمیر فرو رفته بودیم تو مبل و منتظر بودیم اون یه دقیقه وقت اضافه تموم شه و گلبانگ پیروزی سر بدیم.

    هیجان خوبی بود، راضی بودم. انرژی های نهانم تخلیه شد تا حدی. الآن دارم فکر می کنم که چه قدر مسیر خود زندگی شبیه همین فوتبالاست، وقتی خوش حالی، گل می خوری... وقتی داغونی و انتظارش رو نداری اصلا، یهو گل می زنی... گاهی خوش حالی هات با هم میکس می شن و خوش حال ترت می کنن اون قدری که دیگه نمی دونی برای اون همه خنده ی بیشتر توان داری یا نه... گاهی به جای اینکه از گل های زده ت لذت ببری فقط فکر پز دادنی و نمی فهمی چی شد که به اینجا رسیدی... گاهی در همون نقطه ای که فکر می کنی تموم شد و راحت شدی، یه گل مسخره می خوری... یعنی می دونم کلّیییییی کلیشه ست و همیشه هم همه جا اینا رو خوندیم. ولی آخه چرا باید این قدر شبیه باشن؟ یعنی خب زندگی خیلی جدی تر از یه بازی فوتباله، ولی کلیّت و روند هر دوتاشون این همه شبیهه، حالا نه فقط فوتبال. هر بازی دیگه ای. اینکه زندگی با همه ی عظمت و جدیتش اینقدر راحت بخواد مثل این بازی ها هر کی هرکی و شانسی شانسی باشه، رو نروه خب. این سوال هست که منو وادار کرد دوباره بنویسم این مقایسه ی کلیشه ای زندگی و بازی فوتبال رو. چرا باید شبیه باشن؟ بی انصافی نیست؟ 


    + این اس اس منه. :{

    دربی استقلال پرسپولیس سلامتی استاد دانش خانواده لنگ هیجان شاید ما بردیم و ما بردیم
    Kilgharrah دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت 00:27
    2 نظر

    SS

    این اس اس منه، دوسش دارم یه عالمه. :))))

    باورم نمی شه تونستیم زیرزیرکی از چاوی هرناندز ببریم. یوهوووو.

    می دونی کیلگ الآن حس می کنم که چقد چاوی حس مزخرفی داره تو این تیم به درد نخور جدیدش. یاد خودم می افتم  و حس می کنم باهاش نقاط مشترک زیادی دارم. بین یه سری ها بیفتی که هیچ سنخیتی باهات ندارن، زجر آوره. تازه بد ترش اینه که از یه جای خوب به همچین جهنّمی نازل بشی... یعنی مزه ی محیط خوب  قبلا رفته باشه زیر زبونت... خوب واقعا بارسا با اون همه دوستای خفنش کجا اینجا کجا... اینکه اینقدر راحت دیگه کسی حتّی به یادش نمی آره و اینجا باید اینقدر تنهای تنها یکه تاز میدون باشه بی هیچ رفیقی که در شان ش باشه. دلم واسش می سوزه... همون قدر که واسه خودم می سوخت وقتی پارسال افتاده بودم تو اون دانشگاه جهنّم درّه ایم و هیشکی هم فازم نبود! وای فکرش هم اسیدیه.


    خب حالا بریم سر بزن بکوب بعد برد استقلال.نمی دونم من همیشه خیلی حس خود شاخ پنداری ای داشتم و هیچ جوره زیر بار نمی رفتم که طرفدار یه تیم ایرانی باشم. اگه رو راست باشیم فوتبال ایران آشغاله و اصلا ارزش وقت گذاشتن رو نداره.

    ولی به هر حال هر وقت یکی بهم گفت کدوم تیم جواب دادم استقلال. پس دلیلی نمی بینم شادی امشب رو از خودم بگیرم. به مناسبت برد اس اس هم رفتم اون آهنگ مجید اخشابی که می گه "ای میهن من به پای تو جان شیرین را افکنم" رو درست درمون حفظ کردم، چون درست بعد برد اس اس پخشش کردن و من دیدم از بچگی تا حالا دوستش داشتم ولی فقط با یه سری اصوات نا مفهوم سعی می کردم باهاش هم خوانی کنم.  :))) و نهایتا یادش گرفتم و باهاش خوندم و کلی فاز داد.


    پ.ن: دیشب رفتم مایکل اسکافیلد ببینم، نشد همون موقع بفرستمش پست رو... چرک نویس شد. ولی دلیل نمی شه نفرستمش ک...! به هر حال این اس اس منه، دوسش دارم یه عالمه.

    پ.ن تر: یه چند تا از نمره های دیگه م اومده. وقتی داشتم می دیدم کارنامه م رو یهو واسم جالب شد که چرا هر ترم کارنامه م اینقدر شبیه ده بیست سی چلی می شه که تو ابتدایی می کردیم تا گرگ مشخص شه. یعنی خوب نیگا اون موقع می گفتیم ده بیست سی چهل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نود صد...! الآن کارنامه ی منو از بالا که بخونی با یه الگوی مشابه به همچین چیزی می رسی:  چهارده، پونزده، شونزده، هیفده، هجده، نوزده، بیست...! :))))  دو ترمِ پیش هم همین بود. از هر رده یه نمره ای داشتم. خب می دونم خل بازیه ولی خوشم می آد ازین تنوع. :))) یعنی مثلا اگه اون چهاردهه بشه پونزده و به جاش دو تا پونزده داشته باشم اعصابم رو خورد می کنه و ناراحت می شم. همون روند دبیسیچلی خودم رو دوست می دارم.

    پ.ن ترین: شما دال بند رو گوش داده بودین تا حالا؟ من تازه پیداشون کردم. آهنگ زیاد ندادن بیرون، ولی دوست داشتم همون چند تا آهنگ محدودشون رو. خب به عنوان پیشنهاد بذارین تو لیستتون آهنگ در دست بادشون رو. بعد احتمالا اگه تیپ شخصیتی مون مثل هم باشه دیر یا زود می رین بقیه ی آهنگاشون رو هم دان می کنین. اوهوم. منم الآن دارم گوش می دمش. کسی هم نیست بگه کمش کن اون آهنگو کیلگارا! خوبه دیگه.

    استقلال برد دبیسیچل دال بند در دست باد پلی آف استقلال و السد مجید اخشابی ای ایران تا جهان باشد نام تو چاوی هرناندز
    Kilgharrah سه‌شنبه 19 بهمن 1395 ساعت 23:02
    8 نظر

    let's shift to plan B

       اوضاعم قاراشمیشه. خیلی. نه تنها از نظر درسی، بلکه از نظر عاطفی، خانوادگی و حتّی روحی و جسمی!

       این ترم داریم ژنتیک پاس می کنیم. من هر وقت جزوه ی ژنتیکم رو باز می کنم کلّیییییی فکرای عجیب می آن سراغم. تو ژنتیک می خونیم که هر بچّه ای نصف صفاتش رو از باباش می گیره و نصف دیگه ش رو از مامانش. و من هر دفعه دارم به این فکر می کنم که کدوم صفاتم به مامان یا بابام رفته که با هر دوشون تا به این حد سر ناسازگاری و دعوا دارم. واقعا دیگه برام غیر قابل کنترل شده، خودم هم ازین وضعیت متنفرم. من در هر روز کم کمش حداقل دو الی سه تا درگیری لفظی کوچیک با پدر یا مادرم دارم و در طول هفته هر دو روز یه بار یه دعوای خیلی گنده بینمون اتّفاق می افته... تازه اینا در شرایطی هست که ما به زور هم دیگه رو می بینیم و من دانشگاهم و اونا تا بوق سگ سر کارن.

       مگه نه اینکه باید تو یه سری موارد به مامان یا بابام رفته باشم؟ مگه من بچّه کوفتی شون نیستم؟ پس چرا تو هیچ موردی هیچ اشتراکی باهاشون پیدا نمی کنم؟ چراهمه ش اختلافه، همه ش جنگ و دعوا و هوار های بلند بلند ماست؟ همه ش تناقضه...


       کجا رفتن اون پدر مادرایی که با افتخار می گن بچّه مون مثل یه دوسته برامون؟ چرا هرچه قدر من سعی می کنم نمی تونم باهاشون دوست شم؟ حتّی به همینم راضی ام که دوست نباشیم ولی یه خانواده ی خیلی عادی باشیم با روابط عادی بین خودمون.

       مشکل اینجاست که واقعا نمی دونم کدوم مون عامل بروز این همه بدبختیه... از نظر احتمالاتی که نگاه کنیم، مشکل منم. چون من یک نفر با دو نفر مختلف سر جنگ و دعوا دارم و احتمال اینکه من جنس خراب ماجرا باشم دو برابر حالت های دیگه س. ولی  خب... هیچ کسی خارج از این گود نیست که بتونه نظر بده. شاید اونا با هم مشکل ماجرا باشن و من این وسط فقط از نظر احتمالاتی خیلی بدبختی آوردم!


       این اواخر ما سر مسخره ترین چیز ها هم با هم دعوا می کنیم. مثلا شما تا حالا با مامانتون دعوا کردین سر اینکه چرا دونه های انار اینقدر بی حال و سفید و خشک بد مزه ان؟ من همین دی روز انجامش دادم. تا حالا شده وقتی سر یه موضوع خیلی منطقی و با آرامش با باباتون صحبت می کنید و از طرفی انتظار منطقی بودن  و حتی راهنمایی گرفتن دارید، صرفا تو دهنی بخورید که:"تو چی می فهمی آخه که قیافت رو برای من اون شکلی می کنی، برو از جلو چشمام گم شو!" یکشنبه ی این هفته بعد از امتحان ژنتیکم که خیلی خوب داده بودمش و انتظار داشتم بابام به خاطرش خوش حال شه و یکم کم تر استرس بکشه، این اوّلین و آخرین مکالمه مون بود! حتّی نرسیدیم به اون تیکه ش که بخوام بگم احتمالا رنک کلاسمون می شم تو ژنتیک. صرفا رفتم از جلوی چشماش گم شدم. :))

       ای کاش می شد بفهمیم مشکل چیه و حلّش کنیم. به خدا اگه من تنها مقصر این ماجرا ها باشم، و یکی خیلی منطقی برگرده بهم بگه که آتیش همه ی این دعوا ها از گور خودم بلند می شه، قطعا سعی می کنم خودم رو درست کنم، همین طور که این چندین ماه خودم به خودم این حرفا رو زدم و واقعا سعی کردم اوضاع رو درست کنم. ولی الآن دیگه واقعا فکر نمی کنم مشکل از من باشه. مسخره س، یه وقتایی چنان به پدر و مادر بقیه رشک می برم و حسادت می کنم و حتّی گاهی آرزو می کنم اخلاق پدر مادرم با اخلاق پدر مادر اونا شیفت شه، که خودم هم باورم نمی شه اینایی که تو ذهنمه فکر های خودمه.

       واقعا باورم نمی شه، اون وقتایی که تهران نبودم به شدّت دلم تنگ می شد. افسرده شده بودم، دلم می خواست برگردم خونه. ولی الآن فقط نمی تونم تحمل شون کنم. نه دیگه بیشتر از این. دلم می خواد هر روز در حد پنج شش ساعت مسالمت آمیز پیش مامان بابام باشم، غذا بخوریم، حرف بزنیم و تهش جمع کنم برم خونه ی خودم و تنها باشم. خونه ی خودم؟ ما رو چه به این حرفا؟ یعنی دیگه من اینجا رو خونه ی خودم نمی دونم؟ می دونی الآن و دقیقا همین الآن از یه دعوای خیلی گنده بیرون اومدم. برای همین احتمال می دم اینایی که دارم می نویسم مقادیر زیادیش چرت و پرت بافی محض باشه. ولی حقیقتش اینه که الآن دلم می خواد بنویسم :"من دیگه نمی تونم حجم بیشتری از مامان یا بابام رو تحمل کنم." واقعا نمی کشم دیگه.

       دلم می خواد برم! دلم می خواد سریع تر مستقل بشم و رو پای خودم بایستم و کاملا از پدر و مادرم بی نیاز باشم. این چندمین باره که دلم کنده شدگی می خواد؟ دلم می خواد تنها نیازی که باقی می مونه محبّتی باشه که قراره ازشون بگیرم: احساس پدر داشتن و مادر داشتن. این پلنی ه که برای آینده م می بینم و خب... این طور که بوش می آد، انگار منم بالاخره یه هدف کوتاه مدت پیدا کردم واسه زندگیم. هدفی که هیچ وقت نداشتمش و حتّی ازش فوبیا داشتم و خیلی وقتا بوده که به خانواده م گفتم: "عمرا دلم نمی آد اینجا و شما ها رو ول کنم. هر چی هم که بشه تا آخر عمر همین جا زندگی می کنم." ولی الآن هیچ چیزی از اون ایده های قدیمم باقی نمونده. همه ش فوت شده رفته هوا! باقی مونده ولی به شرطی که ما همون خانواده ی قدیمی بچگی هام باشیم که اون طور که واضحه هیچ جوره نیستیم. هرچند بی عرضه تر از اونی ام که بتونم به این زودیا عملی ش کنم و حداقل خیلی هنر کنم ده سال دیگه می تونم به این هدفم برسم ولی الآن که اینا رو ثبت کردم احساس بهتری دارم. خیلی بهتر. پس شد: من در اوّلین فرصتی که دستم بیاد، دست و پامو جمع می کنم و دیگه متّکی به هیچ گونه آدمی از جنس مامان بابا نخواهم بود. فکرش هم شیرینه. هاه. اولش که داشتم این متن رو می نوشتم حالم واقعا خراب بود و یه بغض مضحکی تو گلوم گیر کرده بود. ولی الآن، واقعا حالم خوبه و حتی یه نیشخند کوچیکی رو گوشه لبم هست. :))))

    انار استقلال مستقل شدن خیلی ویمسیکال و قاراشمیش ژنتیک دعوا پدر و مادر خانواده بحث های خوانوادگی وقتی قوانین مندل به فاک می رود
    Kilgharrah پنج‌شنبه 27 آبان 1395 ساعت 20:00
    6 نظر