کمی بیشتر از امروز شلوغش کنید.
ما خودخواه ها تاب نمی آوریم که روز قبل و بعد رفتنمان دنیا یک جور باشد.
در اخبار هم اسم و فامیلم را درست تلفظ کنید و بدانید وقتی زنده بودم روی این مورد حساسیت می ورزیدم.
اصلا راستی، اسمم را در اخبار می آورید؟
شما باید اسم من را در اخبارتان بیاورید.
شما باید از من بنویسید.
نمی خواهم رویم اسم شهید بگذارید، شهید با پای خودش می رود شهید می شود. من هیچ وقت از این شجاعت ها ندارم و تعصب و عرق ملّی را خیلی وقت است فوت کرده ام رفته است هوا.
چه بسی اگر دست خودم بود می رفتم با چند تا از عزیزانم تا آخر عمر در جنگل های آفریقا، مثل انسان های بدوی زندگی می کردیم به دور از هر ملیت و نژاد و جنسیت و سیاست و اجتماع و کوفت زهرماری دیگر. صرفا اسم خودم را بگویید و قبلش بنویسید ناکام.
اسم قربانی حادثه ی تروریستی هم رویم نگذارید. نا خودآگاه حس می کنم با گوسفند های عید قربان مقایسه می شوم.
بنویسید حجمی از پوست و گوشت و خون بودم. هرچند جبری، ولی به هر حال وجود داشتم و روزی حدودا صد هزار بار، قلب مسخره ام را بی هدف وادار به طپیدن می کردم.
بنویسید که لباسی که دوست داشتم در آن بمیرم اصلا شبیه لباسی نیست که در عکس ها منتشر شده است چون خوب بدیهتا هیچ کس موقع بیرون آمدن روزانه از خانه اش، به این فکر نمی کند که شاید این آخرین باری باشد که دکمه هایش را می بندد.
بنویسید که شب قبلش به خاطر چند نمره بیشتر هم که شده فقط دو ساعت خوابیدم و اگر دور چشم هایم گود رفته بود پای تروریست ها ننویسیدش.
بنویسید اگر می دانستم می خواهم بمیرم، لحظه ی خروج از خانه به جای جزوه در دست گرفتن، برای مرغم بیشتر غذا و آذوقه می ریختم و یک دل سیر بغلش می کردم. پر های پف کرده اش را به صورتم فشار می دادم و دلم برای بی کسی اش بعد از مردنم می سوخت.
بنویسید که شیفته ی شهرت بودم و خوش حالم که روش مرگم اینجوری می شود، چون اگر به مرگ طبیعی می خواستم بمیرم خیلی غریبانه تر از دنیا می رفتم.
بنویسید که می خواستم زندگی ام را عوض کنم؛ خواستم ولی نتوانستم.
بنویسید که به جای عزا گرفتن، روز بعد از مرگم را به جایم زندگی کنند. یک روز بیشتر به جای من نفس بکشند. قلب بتپانند. به کائنات عشق بورزند. به آدم ها، به حیوانات، به گیاهان. به جای من به نور خورشید خیره شوند. شیره ی یاس بمکند. به جای من روی چمن خیس با سرعت بدوند و بعد که به نفس زدن افتادند، سرشان را در خاک زیر چمن خیس فروکنند و فقط بو بکشند. کنار گدایی که هر روز از کنارش رد می شدم بنشینند و به جای من سر صحبت را با او باز کنند. بی منّت به همه لبخند بزنند. از دوست داشتن نترسند و بدانند که قلب تنها کیسه ای ست که هرچه تویش بچپانی پر نمی شود. بنویسید جای عزا گرفتن برای من، قلبشان را کش بیاورند... به وسعت دنیا. آن قدر گشاد که برای تروریست هایی که من را کشتند هم در آن، جا باشد.
اصلا می دانید چیست؟ هیچ کدام از بالایی ها را نمی خواهم، هیچ. ولی التماستان می کنم بنویسید که این فکر هایم وجود داشتند. نگذارید در حد یک تیتر باقی بمانم. این... روانی... کننده است...