الآن داشتیم با داداشم کارخانه ی هیولا ها می دیدیم.
خیلی وقت بود ندیده بودمش. من با این انیمیشن خاطره دارم. خیلی ها خیلی. موقعی بود که هنوز همه چیز خوب بود. "من" خوب بودم. دنیام ایده آل بود. گند نخورده بود به تصوّراتم. بزرگ نشده بودم...
انیمیشن های زمان کودکی ما اون قدر ها هم متنوع نبودن. من چند دور تو بچگی های خودم دیدمش. ده ها دور هم تو بچّگی های ایزوفاگوس. تک تک دیالوگ های رو با لحن می تونم دربیارم حتّی. لعنتی.
دیگه تهش یه جورایی شده بودم ... چون خاطره های خودم باهاش برام زنده شده بودند و نمی تونستم داستان رو دنبال کنم با حواس کامل...
بچّه که بودم دومین یا سومین باری که انیمیشن رو دیدم، وقتی که مطمئن شدم کاملا تنهام، زدم زیر گریه. موقعی که درب اتاق خوابِ بو (دختر کوچولوعه) رو ریختن تو خورد کن زدم زیر گریه. راستش از همون کودکی هم تصوّر نیستی و نابودی وحشت زده م می کرد. خیلی.
یه سری چیزا هنوز هم عوض نشده برام.
اون زمان که انیمیشن رو می دیدم، مدام با خودم اینجوری بودم کاش منم یکی مثل مایک رو داشتم کنارم. همون طور که سالیوان همیشه داره. اون زمان هم مثل همین الآن خیلی حس درک نشدن توسّط اطرافیانم رو داشتم. حس اضافه بودن، هیچی نبودن. هر چند خیلی کمرنگ و کودکانه ولی داشتم این افکار رو. امروزم که برای بار ده هزارم دیدمش، باز تهش به خودم گفتم ببین این همه سال گذشت و تو هنوز مایک وزافسکی ت رو پیدا نکردی تو دنیای واقعی خره...!
لعنتی ها تو انیمیشن و فیلم حجمی از محبّت و دوستی رو نشون می دن که تو وجود هیچ کسی نمی تونی یافت کنی. تو انیمیشن همه چی رویایی و قشنگ و مطابق ایده آل های کودکانه است. اتوپیاست.
یعنی ببین تو می بینی و یهو دلت می خواد اون حجم از سادگی و رفاقت رو. در صورتی که تو دنیای واقعی... رفیق هات... رفیق ترین هات... در بهترین زمان ممکن دلزده و دلسردت می کنن. اون قدر که ته چشمات خالی شه. اون قدر که دیگه بعد یه مدّت نسبت به همه چی بی تفاوت شی. اون قدر که دیگه به خودت بگی اینا فقط مال انیمیشن هاست بی خیالش نه من سالیوانم نه مایک وزافسکی ای وجود داره بین این هفت میلیارد آدم لعنتی.
منم دیگه از یه جا به بعد ول کردم. خسته شدم. خسته م کردن یعنی. نگشتم دیگه دنبال مایک وزافسکی م. چون هر وقت توهم زدم وزافسکی رو پیداش کردم، جیک ثانیه بعدش، فقط جیک ثانیه بعدش، اینقدر از وزافسکی نماهای زندگیم خوردم از چپ و راست که به غلط کردن و گه خوری افتادم.
یعنی دیگه یه جوری شده که هر آدم جدیدی هم می بینم، این قدر آنالیزش می کنم این قدر بالا پایینش می کنم که بالاخره از تو یه سوراخی ش یه چیزی می کشم بیرون که از اون آدم اشباعم کنه و به خودم بگم: " بفرما، نگفتم؟"
و برام جالبه که خیلی هم زود دقیقا در همون لحظه ای که توهم می زنم وزافسکی، آن یکتا رفیق شفیقم بالاخره پیداش شد، مشت طرف جلوم باز می شه. به سادگی هورت کشیدن لیوان آب، طوری که خودشم نفهمه چی شد ولی برای کنده شدن من کافی باشه. انگار که قاعده ی بازیه این.
خلاصه دیگه از یه زمان به بعد گفتم گور باباش. انیماتوره مست بوده وقتی داشته شخصیت مایک رو خلق می کرده.
مادرم یک زمانی که از رفتار های چندش ناک عوضی طورانه ی دوستام گلایه می کردم، برگشت بهم گفت: " کیلگ... تو خیلی، بیش از حد... حسّاسی!" همین؟ حسّاس ام؟ می دونی من چی می خوام بگم؟ نه من حسّاس نبودم هیچ وقت. "مایک وزافسکی خیلی بیش از حد ایده آل و همه چی تموم بود فقط."
از یه زمانی به بعد گلایه رو هم گذاشتم کنار راستش. همینه که هست. انتظار آدم بودن داشته باشی از کسی، برچسب حسّاس بودن می خوری! :)))
به نظرتون انیماتور ها مدیون ما نیستن؟ هستن راستش. کار درستی هست که به بچّه دنیایی رو نشون بدی که مثل دمای صفر کلوین دست نیافتنی باشه براش؟ دنیایی که وجود نداره؟ از بیخ غلطه.
اون لحظه ای که مایک به سالیوان می گه:"می دونی رفیق آخه تیکه های چوب خیلی زیاد بودن..." و دستای تیکه پاره ش رو می گیره رو به روی سالیوان... اون جا جایی بود که حس می کردم عح لعنتی شت چرا من با هیچ کدوم از دوستام هیچ وقت نمی تونم اینجوری باشم؟ یعنی چیزه راحت باشم. می دونی خودم باشم.
بعدش به این نتیجه می رسم که کام آن من با خودم هم نمی تونم خودم باشم. چه انتظارات بی جایی از بچّه ی مردم دارم.
سه ی نصفه شبه ها، بشّاش م ولی! کاملا بشّاش.
کارتونه خیلی سرحالم آورد. یادم نمی آد آخرین باری که این شکلی کارتون دیدم کی بود. نزدیک نبوده ولی...
آقا اصلا من می خوام انیماتور بشم. من می خوام انیمیشن بسازم و توش اینقدر حرف های مفت اتوپیایی بزنم که دهن بچّه ها صاف شه و از دماغشون بزنه بیرون. مگه حرف قشنگ زدن سخته؟ مگه ایده آل رو فیک کردن چه قدر زحمت داره؟ اصلا چرا نمی شه هزار تا شغل انتخاب کرد؟ من باید انیماتور بشم آخه لعنتی. تمام ذوقم داره هرز می ره اینور تو این رشته ی خشک و مسخره.
هیشکی رم نداریم بیاد بهمون 3D max یاد بده بلکه آروم بگیره دل صاب مرده مون.
هیشکی رم نداریم رامون بده تو گروهش برا انیمیشنش داستانی کوفتی چیزی بنویسیم.
هی پیتر داکتر. من هستم خوب. فامیلی م مثل تو داکتر نیست ولی شغل کوفتیم که هست. یعنی می شه تا چند سال بعد. بیا ببر منو باهات انیمیشن بسازم. به خدا قول می دم اسکار دو هزار و هجده رو بگیرم برات. بجنب بیا دیگه. اصلا آدرس بده خودم بیام.
هعی. اعترافاتی کردم تو این پست که خودم خوشم نیومد. ولی چون سه ی نصفه شبه و مغز عموما بعد دوازده شب قسمت منطق رو استند بای می کنه و موتور راست گویی ت قلمبه می شه... با اغماض. اکی... کیلگ. منتشر می شه.
دیدم صدای قهقه های بلند ایزوفاگوس خونه رو برداشته، رفتم پیشش ببینم به چی می خنده. یک انیمیشن بود از شبکه ی پویا داشت پخش می شد به اسم فوتبال دستی. یعنی بگم اینقدر خفن بود پیاده سازی و شخصیت پردازی ش که این بچّه از خنده کبود شده بود. نمی دونم شاید شما قبل از من دیده باشینش، ولی در کل انیمیشن روایت داستانی بازیکن های عروسکی فوتبال دستی ای بود که از توی جعبه شون می آن بیرون و وارد دنیای واقعی می شن و فوتبال واقعی رو در کنار بازیکن های واقعی تجربه می کنن. دنیای عروسکی در مقابل دنیای آدم های واقعی. و خب روند روایی داستان کمیک و طنز هست.
نشستم به تماشا و واقعا لذّت بخش بود. شاید خیلی وقت بود این قدر بی دغدغه و بی موضوع نخندیده بودم. الآن در نظرم گرافیستش خیلی آدم خفن و شاخ و خوش ذوقیه و دوست دارم منم بلد بودم از این ژانگولر ها بزنم. شاید یه روزی برم دنبالش اگه به اندازه ی کافی عمر کنم. اینقدر خوب و متنوع این قیافه ی عروسک ها طراحی شدن که تو اگه حتّی بی صدا هم ببینی شون یه لبخندی می زنی. ای کاش یادم بمونه بعدا بیام و لینک دانلودش رو پیدا کنم.
لعنتی دیالوگ های خوبی هم داشت. یعنی خنده ی محض نبود، از این انیمیشن هایی بود که یه هدفی رو پشت خنده می خوان بفهمونن به بچّه. و فوق تر از اون (به قول خواننده ی جدیدم که هندلش رو در خاطرم نیست الآن به لطف حافظه ی ماهی قرمزی م. :)) ) دوبله ش.... وای دوبله ش. نصف نمکش به خاطر دوبله ش بود از انصاف نگذریم. یعنی من این هنر ها رو می بینم هر لحظه دلم می خواد یه شغلی برای آینده م انتخاب کنم این قدر که کار های هیجان انگیزی هستن واسم.
و خوب اصلش اینه که اومدم اینجا این دیالوگ رو براتون بذارم و برم -چون قطعا ارزشش رو داره و من خودم شاید هم چنان بعد سه ساعت هر نیم ساعت یک بار دارم بهش فکر می کنم!- :
قسمتی هست که شخصیت اصلی داستان (آمادِئو) به همراه تیمش (که تیم داغونی هست و اصلا فوتبال بازی کردن بلد نیستن چون فوتبالیست نیستن و مردم عادی ان.) در مقابل یه تیم قوی از بازیکن های بنام فوتبال قرار می گیرن و گل می خورن. آمادئو به دروازه بان تیم خودشون نگاه می کنه و می بینه که دروازه بان ناشی، خودش رو انداخته روی توپ و از زمین بلند نمی شه که بازی رو شروع کنن. بقیه ش رو خودتون بخونین:
آمادئو- چی کار داری می کنی احمق؟
دروازه بان- وقت تلف می کنم!
آمادئو- ولی ما عقبیم.
دروازه بان- آره. ولی فقط یک گل عقبیم...
برام بنویسید انصافا چه قدر عشق کردید با خوندن این جملات. مفهومش خیلی بزرگه ها. یا حداقل مغز من این طور احساس می کنه. هر چند من شخصیت خودم یه چیزی هست صد در صد خلاف این عقیده ولی حقیقتا به دلم نشست.
هیچ وقت نتونستم به خودم حالی کنم که لوزر بودن درجه داره. فکر کنم به خاطر این هست که کلا آدم ها موجودات تمامیت طلبی هستن و متاسّفانه من در طبقه ی پنت هاوس هرم تمامیت طلبی سیر می کنم.
از نظر من تو وقتی شکست می خوری، دیگه شکسته رو خوردی. حالا فرقی نمی کنه آبرومندانه شکست خورده باشی یا مفتضحانه. باز هم همون روایت صفر و یکی کامپیوتری ها. همه یا هیچی... شکست شکسته! باخت باخته! دنیات از دست رفته س و باید سرت رو بذاری بمیری. حالا بیا و ثابت کن که من فقط یه گل خوردم. مهم اینه که لوزری و اسم بازنده روت هست.
تا اینجا ی زندگی م با همه ی شکست خورده های دور و برم هم طبق همین عقیده برخورد کردم، حتّی با خودم. خیلی بار ها واسه ی دغدغه هام تلاش کردم و با کلّه رفتم تو دیوار و بعدش که نشده دیگه هیچ انرژی ای برای بلند شدن دوباره نداشتم. خودم رو طرد کردم، به خودم تنفر ورزیدم. بار ها. تیشه برداشتم و افتادم به جون اعتماد به نفسم. حرف های زیادی رو پوچ شمردم و به کفشم هم نگرفتم. "همه ش که نتیجه نیست." "هر شکست مقدمه ی یک پیروزی بزرگ است." "مهم راهه، هدف وسیله س."
آره این جمله ها برام پوچ بودن. فکر کنم هنوزم هستن... حس می کنم از دهن کسی بیرون اومدن که خودش هیچ وقت تو زندگیش شکست نخورده و فقط می خواسته دل لوزر ها رو گرم کنه که آره همه ش تلاش کنید و هی با سر به سنگ بخورید و باز هم تلاش بکنید و در تلاش بمیرید مهم اینه که شما از نظر ما برنده اید!!!
من هیچ وقت سعی نکردم شکست هام رو توجیه کنم چون برام مفهومی نداره. هزار تا دلیل می تونم بچینم پشت بند هم که چرا چرخ روباتمون تو مسابقات روباتیک در رفت یا چرا مرحله دو قبول نشدم و یا حتّی اینکه چرا کنکورم ریدمان شد. اتّفاقا دلیل های محکمی هم می تونم بیارم که دل هرکی می شنوه کباب شه برام. ولی واقعا با توجیه کردن حس خاصی بهم دست نمی ده چون خودم رو تو این زمینه ها تا آخر عمرم شکست خورده خواهم دید. من تو این زمینه ها باختم و الآن فقط می تونم افسوس و حسرت بخورم که افتادم تو رشته ای که هیچ درکی ازش ندارم و متقابلا هیچ درکی ازم ندارن و تازه به خاطرش دو ساله دارم استرس و در به دری می کشم و فلان بهمان. یعنی می دونی کیلگ اصلا می خوام تعمیمش بدم به کل. تو اگه نهایتا وقتی داری سرت رو می ذاری بمیری، حس کنی زندگیت رو باختی، نمی آی با خودت بگی عوضش مسیرش قشنگ بود. نمی تونی بهانه بیاری و توجیه کنی. دل لامصّب خودت آروم نمی گیره! مهم اینه که دیگه قرار نیست بهت فرصتی داده بشه و تو هم توی همون یه فرصتی که داشتی گند بالا آوردی.
ولی خوب اگه بخوایم از تجربیات شخصی من بکشیم بیرون ( که بالاخره حس می کنم موقتا تخلیه شدم و به یه حالت روانی پایداری رسیدم با این پاراگراف بالا) تو این انیمیشن می بینیم که دروازه بان ناشی، از سر ناچاری خودش رو می ندازه رو توپ که حداقل بیشتر از این گل نخوره. دقیقا مصداق نقل قول فردوسی پور از بکت، تو بازی یووه و رئال. (اینجا) حالا که داری می بازی سعی کن بهتر ببازی. حرف های قشنگی ان. حیف که من نمی تونم بهشون جامه ی عمل بپوشونم. فقط می تونم بخونم و حس کنم مفهوم بزرگی داره و لذّت ببرم.
نمی دونم دیدگاهتون به مسیری که تو زندگی دارید می رید کدوم یکی از این دوتایی هست که نوشتم. ولی ای کاش تهش همه مون راحت سرمون رو بذاریم بمیریم. با هر دیدگاهی که شده.
# یعنی من به درجه ای از عرفان رسیدم که کاملا موشکافانه می دونم مشکلاتم چیه و از کدوم ویژگی های شخصیتیم آب می خوره، ولی راه حلّی واسشون ندارم. هر روز بیدار می شم می بینم : "عه آره فلان مشکل رو هم دارم." و بعد خبیثانه از پوزه ش می گیرمش ( مشکله رو!) : "ولی کوچولو تو راه حلّی نداری برو پیش بقیه ی دوستات." و در صندوقچه م رو باز می کنم و به زور می چپونمش پیش دوستاش و قبل اینکه بزنن بیرون سریع درش رو می بندم.
# امروز با دوستمان جلوی کامپیوتر ها ول بودیم و رد و بدل فایل می نمودیم. یک آن فکر هوس ناکی به کلّه م زد: "همین الآن یه کاری می کنی ستایشت کنه وگرنه کیلگ نیستی." و خیلی غریزی بدون اینه دست خودم باشه، رفتم به بهانه ی مرتب کردن فایل هاش یه فولدر ساختم واسش و اسمش رو جلوی چشمش تایپ کردم. فکش افتاد. :))) گفت:" چرا چرت و پرت تایپ کردی؟" خیلی متواضعانه (که یعنی من متوجه نیستم و بیشتر ستایشم بنما) در حالی که به فولدر اشاره می کردم جواب دادم که: "اسمت رو گذاشتم روش دیگه." و آن رفیق در حالی که زیر چشمی نگاهی انداخت فرمود: "خودمم نمی تونم اینقدر سریع اسمم رو تایپ کنم." و اینگونه بود که روز مرا ساخت و من به سان الهه ی گربه ها، تا مدّت ها کیفور و مرکز جهان بودم.
وقتی می فهمی این انیمیشنی که دختر کوچولوها اینور اونور آهنگش رو می خونن و استیکر هاش این روزا زینت بخش مکان های مختلف شده داستانش همون داستان ملکه برفی خودمونه که کتابش رو داشتیم تو بچگی ها! اوف.
البته یه انیمیشن قدیمی تر هم واسش دیده بودم که کلا با اون می شناسم ملکه ی برفی رو. یادمه یه آینه داشت توش که هزاران تیکه شده بود و یه پسری که خیلی خوب پازل درست می کرد مسئول سر هم کردن تیکه های آینه ی شکسته بود... به میزانی که آینه درست می شد پسره هم توانش رو بیشتر از دست می داد و به مرگ نزدیک تر می شد. کسی این انیمیشن عهد بوقی که من می گم رو یادشه اصلا؟
اصن ارزش داره برم پیداش کنم ببینم این جدیده رو؟
ندا خواهد آمد که :
کیلگ! پیر شدی رفته پی کارش!
باربی دیدن سر پیری و معرکه گیری...
رواست؟!
اوق.