در دست گرفتمش،
مشتم را دورش آغوش کردم.
نازش کردم،
بوئیدمش،
بوسیدمش،
و بعد مشتم را باز کردم...
اینچنین یونیبال آبی را به سمت سرنوشت نامعلومش بدرقه کردم.
به او گفتم:
یونیبال... ما با هم خاطره های زیادی داشتیم، ما همه جا با هم رفتیم. با هم فرم ها و قرارداد های زیادی پر کردیم. با هم امضا ها زدیم. با هم شعر ها نوشتیم وقتی حالمان داغان بود. با هم نقاشی ها کشیدیم وقتی کلمه سازگار نمی افتاد. با هم خیره شدیم به سفیدی کاغذ. ما با هم اشک های روی کاغذ را دورگیری کردیم. ولی الآن دیگر وقت خداحافظی ست عزیزم. سفر جدیدت را باید شروع کنی. اینجا دیگر چیزی برای تلف کردن نداری. دست هایم را فراموش نکن. جوهر آبی ات را فراموش نمی کنم.
* البته این اعمال را پس از کلی فکر و اینکه آیا یونیبال را دست فرد مخصوصی داده ام تا حالا یا خیر انجام دادم. مثلا فرض کن یک روان نویس دارم دست بدیع به آن خورده. یکی دارم از آخرین نقطه ای که داشتم با سیمپل خداحافظی می کردم و به درک نازل می شدیم برای هم. یکی دارم همان قلمی ست که با آن بابابزرگ نقاشی چشم چشم دو ابرو می کشید. یکی دارم در دست هایی بوده که الآن نمی دانم کجایند.
آره، برای من قلم ها مقدس اند.
منتها این یکی را هر چه قدر گشتم ویژگی خاصی در آن پیدا نکردم. صرفا یونیبال دم دستی و ته جیبی خودم بود. مقدس است؟ نه.
پس وقتی ایزوفاگوس کاسه ی غم بغل کرده بود که روان نویس عزیز ترین معلمش را خراب کرده، یونیبال آبی را گذاشتم کف دستش.
گفتم به جایش این را ببر. یونیبال من می رود که افق های تازه ای را ببیند. می رود با یک معلم ریاضی زندگی کند. می رود توی جیب عزیز ترین معلم ایزوفاگوس. همین است که مخصوصش خواهد کرد. می رود که دوباره مدرسه را ببیند. می رود که با او بنویسند زیگما. یا با او هذلولی بکشند. با او دایره ی محاط در مثلث بکشند مثل یادگاران ولی برای درس هندسه. می رود که مشق بچه ها را خط برند. برگه امتحانی صحیح کند. یونیبال می رود که خوشبخت بشود. می رود با مثل منی زندگی کند، که می توانستم باشم و البته هیچ وقت نشدم. چیزی که احتمالا هرگز با من نمی داشت. و همین برای من کافی ست.
خداحافظ عزیز آبی ام.
دوستت دارم و خودت خوب می دانی.
هی من به این ایزوفاگوس خر می گم نشین نگاه کن آشغاله ،به درد نمی خوره، گوش نمی گیره می آد اعصاب ما رو هم خورد می کنه.
چی بود آخه انصافا؟
چه قدرخوبه فردا یک ساعت فقط باید برم دانشگاه مجبور نیستم پرسپولیسی جماعت ببینم! اون یک ساعت هم از اوّل تا آخر قشنگ استادش ور ور میکنه نمی ذاره جیک یه نفرم در بیاد. بعدشم فرار می کنم می آم خونه. :)))
پ.ن: عرررررر ببین چی پیدا کردم کیلگ. گریه. تف. می خوام برم، می خوام برم، می خوام برم. نمی تونم، نمی تونم، نمی تونم. مشخام مونده، مشخام مونده، مشخام مونده. ای لعنت به هر چی برنامه که تو بهار برگزار می شه.
حالا ببین از ترم بعد که من می خوام به کل همه چی رو ول کنم بزنم به بی خیالی، همه شون آب می شن می رن تو زمین. این خط. اینم نشون.
پ.ن بعدی: از ظهر که توی تاکسی بازخوانی یه آهنگ قدیمی رو شنیدم، از تو کلّه م بیرون نمی ره که نمی ره. خوابیدم بیدار شدم هنوز داشت تو مُخم پلی می شد. دانلودش کردم پنج شیش بار گوشش دادم بازم فرقی نکرد. باهاش خوندم، صدام رو ضبط کردم کلی باهاش ور رفتم بازم اتفاقی نیفتاد. و هم چنان که ساعت حدود دوی نصفه ی شب هست، داره با اقتدار پلی می شه. دوستش دارم ولی انصافا چی کارش کنم بره بیرون؟ خیلی حس بدیه، انگار که اختیار هیچی ت دست خودت نیست. ضمیر ناخودآگاه احمق.