Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سوال شماره ی سه

دقّت نکرده بودم بهش.

بابا بزرگم با هر کدوم از اعضای خانواده م (به غیر از خودم) ک مکالمه ی تلفنی برقرار کنه، سوال شماره ی سومش منم! با هرکدومشون.


سوالاش این شکلی ان به صورت نا خود آگاه:


- سلام...

.

- سلامتی؟

.

- کیلگارا خوبه؟


این حس گرما ی ته چشم به آدم می ده. همه ی اینا رو هم با لهجه هم می گه ک من قشنگ برم واسش بمیرم. خیلی ه ک همیشه و در هر شرایطی سوال شماره ی سه باشی ها... خیلی ه. 


پ.ن. سوال نه. جمله ی شماره ی سه... حسّش نیست درستش کنم. سوال شماره ی دو در اصل.

ساعت به کوک

   عمق علاقه یعنی وقتی به خاطر مامان بزرگ و بابابزرگم که اومدن خونه مون، دارم ساعت کوک می کنم فردا نه صبح بیدار شم که احساس تنهایی نکنن. اینترنت و بازی و هر چیز متفرقه ای رو هم ریختم دور این چند وقت. هر گونه ددر، دور دور، ول گردی، رفیق بازی و امثالهم نیز. صبح تا شب می شینم نگاشون می کنم فقط. انگار که معبودم باشن. لذّت بخشه برام این عمل. خودم که گاهی فکر می کنم دیوونه شدم. یعنی ذرّه ای حوصله م سر نمی ره. فقط بشینم نگاشون کنم تا ابد الدّهر.

خیلی آدم شدم تو این چند روز. آدم بودن ارزش داره منتها اگه دور و بری هات هم آدم باشن.


فکر که می کنم انگار زیاد این رو از علایقم ننوشتم. در واقع خیلی کم نوشتم. علایق اصلی م رو ول کردم_پنهان کردم شاید، بیشتر دل خوشی کوچیک تر ها رو شرح دادم. یه طوری که گنده ها توش گم ن. 


یکی از علایق ماژورم همین دو نفرن. نوه ی اوّلشونم و واقعا شوخی نمی کنم اگه بنویسم کسی جرئت نداره جلوی من بهشون چپ نیگا کنه. بوده با خاله، دایی یا مامانم بحث کردم که تو به چه حقّی فلان حرف رو به مامان بزرگ یا بابا بزرگ زدی؟


یعنی حرف نیست که از زبون این دو تا در بیاد و من بگم نه. قابلیتش رو ندارم. اصلا تعریف نشده س برام. نقطه ضعفه ولی چی کنم. دیوونه شونم.

که البتّه از این ویژگی م سو استفاده می شه گاهی. مامان بابام می رن حرفای خودشونو به اینا یاد می دن و ازشون خواهش می کنن که این حرفا رو به کیلگ بزنین چون فقط از شما حرف شنوی داره. انگار که من احمقم نمی فهمم. بعد مثلا به بابابزرگم می گم انصافا از خودت می گی؟ صادقانه می گه از مامانت شنفتم. :))) 


   منشا این حجم از علاقه رو هم لو بدم فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه یکم بیشتر درک کنین. :)))) به خاطر اینه که در واقع من صرفا اسم نوه رومه. در اصل بچّه ی آخرشونم. ته تغاریه که لی لی به لالاش می ذارن. سه سال اوّل زندگیم پیش اینا بودم کلا. اوّلین مامان بابایی که شناختم اینا بودن. حرف زدنم، راه رفتنم، تقریبا همه چی رو تو خونه ی اینا تجربه کردم. اوّلین بار به مامان بزرگم گفتم مامان. به بابابزرگم گفتم بابا. هنوزم همونه، القابی که باهاش صداشون می زنم، توش مامان و بابا داره نه مامان بزرگ و آقا جون و بابا جون و عزیز جون و نمی دونم این چیزایی که نوه ها باهاش صدا می زنن. مامان و بابامن. ولی خب به زبون شما می نویسم مامان بزرگ و بابا بزرگ که گیج نشید و بفهمید چی می گم.


هنوز که هنوزه وقتایی که ازم دور می شن بغض می کنم. داغون می شم. پکر شدن اونا رو هم می بینم. یه بار بابابزرگ وقتی داشتم از در خونه شون می رفتم بیرون سرش رو گذاشت گوشه ی در، زد زیر گریه. که بله تبریک می گم به خودم. با نوشتن اینا، الآن خودم هم زدم زیر گریه. :))) همیشه موقع خداحافظی اینقدر مامان بزرگ فشارم می داد تو بغلش، اینقدر فشارم می داد تو بغلش که انگار دنیا می خواست همون لحظه تموم شه. 


توی اکثر سختی ها و مشکلات، همیشه چند تا حربه دارم واسه فرار. یکیش  فکر کردن به خنده های بابابزرگمه که داره  با لهجه ی دیوونه کننده ش بهم می گه : "امیدم!"فکر کردن به آغوش گرم مامان بزرگمه که حتّی اگه یه نرّه غول بی شاخ و دم هم باشم، جلو همه می گیره رسما می چلونتم تو بغلش که رسما پوزش می طلبم بابت این حجم از لوسی با وجودی که خجالت می کشم، ولی واقعا حس خفنی داره.


خلاصه سرتون رو درد نیارم، تا صبح می تونم ازشون بنویسم و با نوشتن این متن ها احساساتی بشم... حالا خوبه همین الآن سه چهار متر اون ور تر از خودم خوابیدن. نمی دونم چه مرگم شد یهو. 

خواستم بنویسم، دوست داشتنم... گاهی این جنسیه. جنسی که وقتی بهش فکر می کنم، فقط اشکه که می آد تو چشمم. دست خودم نیست. اصلا نمی دونم چرا حتّی. غم داره توش. یه غم که فراتر از درک وجود ناچیز منه. اصلا نمی فهمم چرا باید بیاد سراغم، ولی می آد و فقط می دونم که هیچ قشنگ نیست. مثل زهر ماره. تلخه. عشق حقیقی که تو شعرای عارفانه ازش حرف می زنن، اگه واقعا وجود داشته باشه، این جنسیه. یا حداقل می تونم بگم به این نزدیک تره.


   هه. راستی بگم بخندین یکم. اشک و آه و عرفان رو پاز می کنیم فعلا. همین یه دقیقه پیش رفتم مرغ رو بذارم تو لونه ش که بخوابه، زیر پام لیز بود. مرغ به بغل داشتم تو هوا دست و پا می زدم عین این رقصنده های باله. بد بخت رو سکته ش دادم رسما! پدر دست و آرنجم رو هم در آوردم که نخورم زمین. مبارکم باشه. دلم سوخت واسش الآن. الهی. گیج و منگ خواب بیدارت کنن بعد بلافاصله تو هوا یه ترن هوایی رو برات تداعی کنن. من همین جوری ش که چند روز پیش مامانم اومد با ملاطفت خاص خودش  فقط زمزمه کرد کیلگ و یکم تکونم داد تا از خواب عصرگاهی بیدارم کنه، نمی دونم خواب چی می دیدم  که مثل دونده های دو پرت شدم به جلو  و داشتم اون بنده خدا رو هم پرت می کردم. بعد اون وقت همچین بلایی سر این جوجه ی بی زبون آوردم الآن. ننگ بر من. شرم بر من. 


ولی میگم بیرون هوا چه خوب بود. اهورایی بود همچین. نه سرد، نه گرم. نه بارون نه ابر نه آفتاب. نه نم، نه خشکی. در واقع هوا خالی بود. هیچ فاکتور خاصی نداشت و همین بود که عالیش می کرد.به قول امروزیا کاش تافت بزنن بهش خشک نشه تا ابد.

شما دانشمندا خیلی خنگید که تا الآن نتونستید هیچ پیشرفتی تو زمینه ی کنترل آب و هوای طبیعی داشته باشید. 


اه. حالا من با این میزان آدرنالین مترشحه تو خونم چه جوری بخوابم الآن که به فردا ساعت نه صبح برسم؟ بشینم  واستون زیر کامنت های جدید شعر و غزل و رمّان بنویسم تا خوابم ببره؟ آره دیگه قدیمی ها گوسفند می شماردن، ستاره رصد می کردن که خوابشون بگیره، ما بچّه های نسل تکنولوژی اینجور. 


پ.ن: آقااااا. خیلی زیاده! آیا کسی هست مرا یاری کند؟ شما کی وقت کردین این همه کامنت بنویسین؟ چه کار سختی. می خوام یکی رو استخدام کنم بیاد کامنتای وبلاگم رو جواب بده. ولی باید عین خودم جواب بده ها. به مدل کیلگی.  وگرنه که نمی خوام.