ولی با این وجود مهمون هول کرده، می گه می شه لطفا بریم بیرون؟ :))))
بابام هم قشنگ بی رو دربایستی بهش گفت من الآن حاضرم همین جا بمیرم ولی یه سانت تکون نخورم. ک یعنی من نمی برمتون بیرون.
منم ک خودمو به خواب زدم.
بقیه هم واقعنی خواب بودن.
مهمون سکته نکنه امشب از ترس؟ :))))
پ.ن. رفیق شفیق سیصد تومن.
الآن یک و چهل دقیقه س، و من چون خدادادی علاوه بر لال، کر هم هستم از این آهنگ های وحشیانه ی ترومپت دار انداختم رو گوشیم که زنگ خورد بشنفم که همونم معمولا نمی شنفم باز. خوابم برده بود...
ناگهان فهمیدم ابواب جدیدی از عشق به کیلگ به روی دوستم گشوده شده. پوتیتو. ملقبّش می کنم به پوتیتو. چوون که وقتی می بینمش یاد سیب زمینی نگینی شده ی ظرف سوسیس ها می افتم. :)))
آقا من زنگ خور گوشی داشتم وقتی که هیشکی نداشت. دیگه کل دنیا می تونن برن بمیرن! یاها. :)))) و چون صداش وحشت ناک بود همه بیدار شدند و با فک افتاده اینجوری بودن ک کیلگ؟ دوست کیلگ؟ چی؟ شوخیه؟ شیب؟ بام؟ دوی نصفه شب؟ رویای مهمله احتمالا!
و من در جواب نگاه های پرسش گر بودارشون با چنان بادی در غبغب گفتم ک "دوستم" بود که خودم هم داشتم منفجر می شدم. :))) انگار که مارکوپولو باشم و سرزمین ها فتح کرده باشم. تازه جلوی مهمون هم بود و خیلی کیف داد این فخر فروشی. که آره برید بسوزید منم یکی رو دارم واس خودم! ؛)
یه جوّه دیگه، بچّه های هم سنّ من هر لحظه می خوان به هم دیگه ثابت کنن که آدمای زیادی رو تو زندگی شون دارن و کون هم دیگه رو بسوزونن که آره ما کلّی دوست در ابعاد و طرح ها و رنگ ها و جنس های متفاوت داریم و آدم های اجتماعی خوش حالی هستیم که تا اشاره بزنیم هزار تا سینه چاک کف پامونو فرش می کنه و خیلی خوش بخت و کولیم و بقیه که ندارن بدبختن و بی عرضه اند. به وضوح حسّش می کنم اینو. پز دادن و قمپز در کردن تحت عنوان این مسابقه که "کی بلده آدمای بیشتری رو مال خودش کنه؟" ک خب منِ لال با وجودی که شدیدا ژن رفیق بازی تو وجودم فعّاله، ولی همیشه بای دیفالت نفر آخرم توش.
خلاصه گفتم ک بدونید من صفر تا صدشو یهو طی می کنم پشمای همه بریزه. از بی دوستی یهو رسیدم به تماس های عاشقانه ی نیمه شبی. :)))))
همچنان همه دراز کشیدن و به فکّ افتاده شون و دوست جدید من فکر می کنن و نمی باورند.
خب این هزار دُزاژ از حد معمول واسه منی ک ضعف ارتباط با جامعه دارم و کلا دلم می خواد با اوّلین برخورد با هر کس خودمو زنده زنده رنده کنم و بریزم تو اسید و از خجالت فلنگو ببندم، بالا تر بود.
تازه بهم می گفت حالا ک همه ی خونه تون خوابن، بیدار بمونی پاسبانی بدی منم دارم همین کار رو می کنم واس خونه مون.
می خواستم بگم نه بابا، اختیار داری الآن همه دارن به دوست یک و چهل دقیقه ی نصف شبی من رشک می برن.
ینی می خوام بگم زلزله هم ما رو نکشه، ساسپنسوری لیگامان هامونو همین شماهائید ک پاره می کنید از ترس...
بهم گفت ببین امروز سالگرد زلزله ی بم بوده،
و اینکه تو الآن بخوابی،
یعنی ازون زلزله درس نگرفتی،
چون بمی ها هم،
خوابیدن،
و مردن،
حالا ک خانواده خوابن،
تو باید بیدار بمونی.
طرف زده نصف شبی کل خانواده م رو به هم پاچیده و من دارم از مزایاش می نویسم براتون. می بینید رفیق شفیق قابل اعتماد نداشتن آدمو به چه موجودی تبدیل می کنه؟
علی ایّ حال شما ها هم برید، وقتی دوست دوی نصفه شبی پیدا کردید برگردید اینجا. ؛) من دیگه طرف دار هام بالا رفته.
الآن یک فردی زنگ زد به گوشی میهمانمون،
اوّل مشاهده شد ک خوش و بش کردند و ته ش به جیغ جیغ و فحش و قطع تماس کشید.
جویا شدیم گفتن هیچی بی خیالش خانمی بود که مزاحمم شد. :-"
گفتیم ک یعنی چه؟
در حالی که بر افروخته بود، فرمود ک هیچ! ابتدا لختی حال و احوال کردیم، و وقتی گفتم به جا نمی آرم ازمن پرسید آیا کمی وقت دارم و در انتها به من پیشنهاد دوستی داد.
دختره یازده نصفه شب زنگ زده به زن شصت ساله و واسش عشوه اومده گفته :"باهام دوست می شی؟"
بعد مثلا من دبیرستان ک بودم، شب امتحان اجتماعی رسیدم به یه صفحه ازین فعالیت های کتاب که از قضا سفید مونده بود، و تهش بعد دو ساعت کلنجار رفتن روم نکرد تو اون ساعت زنگ بزنم به رفیق فابریکم بگم میشه برام بخونی وارد کنم؟ و شانسم زد و اد روز بعدش سوال اومد. :-"
وخلاصه الآن دارند تحلیل می کنند که مردم چی می زنن و ساقی شون کیه.
# جان عجب دنیایی شده. خوشم اومد. مرز ها دارن در نوردیده می شن.
ولی می گما، اگه مردم تا این حد بد برداشت نمی کردن، من به شخصه خیلی از این روش رندومایز شده ی دوست پیدا کردن خوشم می آد. دوست شده حتّی رفیق معمولی نه حالا نیمه ی فلسفی گم شده ی یافت نشده مثلا. :)))
رندوم یه شماره بگیری و خوش شانس باشی یه آدم غیر لال گوشی رو از یه ور دیگه ی جهان برداره، یه پنج دقیقه فارغ از غم دنیا گپ بزنین شده حتّی در مورد اینکه چرا تم پنل کاربری بلاگ اسکای آبی ه و مثلا می تونست قهوه ای باشه جای این رنگ یا خاکستری حتّی.
و بعدشم قطع کنید و بین هزاران شماره ی دیگه که تو جهان وجود داره واسه همیشه گم شید هر دو تاتون.
باحاله خب، چی کنم.
این فرض که "پشت خط یه آدم رندوم از هفت میلیارد آدم جهانه که فقط همین پنج دقیقه تا آخر عمرت باهاش حرف می زنی، پس هر زر مفتی که می خواهید بزنید دور هم." سر حالم می آره.
بعد فرض کن بیش از هفت میلیارد (!) بار می تونی این چرخه رو تکرار کنی و عملت تکراری نباشه.
ناموسا سر حال می آد آدم با این حجم زیاد از بشری که تو جهان ریخته...!
Main () {
Randomize() ;
}
از صبح تا حالا، به زور منو بیدار کرده، به مثابه یابو علفی ازم کار کشیده! یعنی بگم یابو علفی کم لطفی کردم حتّی.
مبل جابه جا کن... اینو ببر انباری... فلان چیز رو بیار... بالکن رو بشور... دستمال بکش... خونه جارو کن... پارکت به این زیادی رو طی بکش... تلویزیون رو درست کن... رخت پهن کن... برو خرید... سالاد درست کن... سیب زمینی پوست بکن... یعنی من عرق کار قبلیم خشک نشده، کار جدید رو چسبونده وسط پیشونی م.
دستام! پاهام! کمرم! همه ش درد می کنه. یعنی واقعا نیازی به ورزش نبود امروز اصلا. به اندازه ی ده روز ورزش از من کار کشیده.
استدلالش هم اینه که خودت گفتی مهمون می خوای و تو تنها کسی هستی که بیکاری! که تازه من اینو نگفتم که مهمون می خوام... مگه دیوونه ام؟من بهشون فرمودم که بی انصافی ه که وقتی یک نفر ما رو دعوت می کنه جایی، به خاطر اینکه سر خودتون شلوغه از طرف من جواب می دی که نه نمی آییم. که الآن نمی دونم از اون حرف من چه جور برداشت کرده که دلم مهمون می خواد!
بعد الآن... دو دقیقه دیگه مهمونا می آن، وسط جمع که نشستیم شروع می کنه... آره هیچکی به فکر من نیست تو این خونه... همه خودخواهند... هیشکی اهمیت نمی ده... بی خیالند... فلان. کوفت. زهر مار.
متنفرم از این نوع رفتار. اینقدر سطح انتظارت رو بکشی بالا که هیچی به چشمت نیاد. به خدا این کارایی که من واسه خانوم می کنم رو هیچ آدمی هم سنّ من تو دور و بری هام انجام نداده واسه مامانش. همه خوش گذرونی می کنن، هر دقیقه دارن یه جا حال می کنن. من نه تنها ازین خوش گذرونی ها ندارم، تن به استثمار شدن توسط خانوم هم دادم. یعنی چه؟ مگر من برده ام و تهش هم با همه یکی می شه کارم وسط جمع با گفتن این جمله که آره هر سه نفری شون به فکر من نیستن...!
یعنی هی هر کاری رو امروز انجام دادم، هی با خودم گفتم الآن دیگه تموم می شه... الآن دیگه می رم یکم می شینم استراحت کنم. طی کشیدن که تموم شد و می خواستم برم بذارمش سر جاش بعدش برم یه چیزی کوفت کنم، برگشته بهم می گه بیا این پایه ی صندلی ها رو دستمال بکش.
خوب منم دیگه عصبانی شدم و اعتراض کردم و گفتم بروبابا دیگه حال ندارم. بهم فرمودن که تو بیکاری از زمان تعطیلی هات به من هیچ کمکی نکردی که خود همین جمله باعث عصبانیت بیشتر من شد و جلو مادر بزرگم یکم حالت اعتراضی گرفتم و یکم تند صحبت کردم باهاش.
یعنی یک بار نشده به ایزوفاگوس بگه فلان کار رو کن در صورتی که من کاملا به خاطر دارم وقتی هم سنّ ایشون بودم باز هم از من کار می کشیدن به بهانه ی اینکه من بچّه ی کوچیک در بغل دارم!!! الآن هم احتمالا خانم خانم ها بهشون بر خورده و رفتن بغ کردن گوشه ی آشپزخونه. خب من راستش رو گفتم، وقتی تو جلو مادربزرگم بهم تیکه می ندازی، منم مجبورم حقایق رو به زبون بیارم. نمی تونم مثل ماست نگاه کنم که...
من اگه خونه ی خودم رو داشته باشم امکان نداره به خاطر مهمون همچین کاری کنم. کم مونده به من بگه برو دهن مرغ رو هم مسواک بزن تمیز باشه! آخه دیگه پایه ی صندلی چه معنی داره تمیزیش؟ یکم خودشون باشن دیگه. مگه مهمون باید بیاد تا زبون کوچیکت رو هم چک کنه ببینه تمیزه یا نه؟
اصلا من که مخالف این حجم از ادا و تظاهر به تمیزی هستم. آدم هر طوری خودش هست، جلوی مهمون هم همون باشه. مهمون هم هرچی عشقش می کشه پشت سرش بگه. به کفشم واقعا! خوب تو اینجوری زندگی می کنی دیگه... تازه همه ی اکتشافات علمی هم که الآن موافقه و توپ تو زمین شلخته هاست اساسی. از چی می ترسن؟ شلخته ها باهوش ترن. بد خط ها باهوش ترن. پشمالو ها و مو دار ها با هوش ترن. خب دیگه. من وقتی باهوشم، باهاشم مشکلی ندارم چرا تظاهر به خنگی کنم اصلا؟ :دی
مدام یاد یه تیکّه ای از سریال مرلین می افتم. خیلی افسانه ی مرلین رو دوست داشتم. یه تیکه ش هست مرلین با وجودی که داره تمام سعی ش رو می کنه، مدام تیکه کنایه می شنوه از گایوس که یه چیزی شبیه پدر خودش می مونه و استادشه. دیگه حالش به هم می خوره از این همه انتظارات بی جا. این جوری می ترکه و همه ی این یه پاراگراف زیر رو توی کمتر یه دقیقه می گه. خیلی صحنه ی باحالیه و بسیار باحال هم عصبانی می شه. دیالوگش حالم رو جا می آره چون از اعماق وجود درکش می کنم. مثلا شاید دقّت نکرده باشید ولی یه تیکه ای از متن سردفتر اون بالای وبلاگم رو از همین دیالوگ مرلین کش رفتم و سه ساله که اون بالاست هنوز:
# مهمانی هم اکنون به پایان رسیده. نرسیدم همون موقع منتشرش کنم میهمان ها رسیدن. ولی تیکه ی مسخره تر از اون چیزی که فکر می کردم خوردم از مادرم. به مهمون ها گفت: فقط امروز یادش افتاده بود کمک کنه به من بقیه ی وقت ها انگار نه انگار که آدمم. :)))) بابام هم که خیلی چرت و پرت گفت خوشش می آد از این کار که منو له کنه جلو بقیه، زیاد حضور ذهن ندارم چی پروند ولی منم صرفا در جوابش گفتم پدر من تو که خودت از صبح تا حالا زدی بیرون بعد مهمون ها هم رسیدی خونه گوهر نپاش به این جمع اینقدر. این کار که جلوی فامیل درباره ی ما نق بزنند و عیب رومون بذارن، بهشون لذّت می ده. منم تمام وقت آدم بسیار ماهی بودم و صرفا لبخند ملیح زدم. خب این کار که منم اینجا جلوی شما نق بزنم بهم لذّت می ده. امروزش که گذشت. وای به حال فردا. پوف."Do you think I sit around doing nothing? I haven't had a chance to sit around and do nothing since the day I arrived in Camelot, I'm too busy running around after Arthur, 'Do this, Merlin!' 'Do that, Merlin!', and when I'm not running around after Arthur, I'm doing chores for you, and when I'm not doing that I'm fulfilling my 'destiny' do you know how many times I've saved Arthur's life? I've lost count. Do I get any thanks? No. I have fought griffins, witches, uh, bandits. I have been punched, poisoned, pelted with fruit, and all the while I have to hide who I really am because if anyone finds out, Uther will have me executed. Sometimes I feel like I'm being pulled in so many directions I don't know which way to turn!"
معنیش رو هم می ذارم واستون شاید بیشتر باهاش ارتباط برقرار کردید. فقط شرمنده دیگه اگه جایی اشتباه کردم، زیاد رو مود چک کردن معنی از رو دیکشنری نیستم و صرفا حسّی ترجمه ش می کنم:
"واقعا فکر می کنی من فقط این دور و بر ها می شینم و هیچ کاری انجام نمی دم؟ من اصلا حتّی شانسش رو نداشتم که یه گوشه بشینم و کاری نکنم از روزی که رسیدم به کملوت(اسم شهرشونه)! من خیلی سرم به خاطر دنبال سر آرتور دویدن شلوغه. "این کارو بکن مرلین!" "اون کارو بکن مرلین!"و وقتی دنبال سر آرتور نمی دوم، دارم کارهای خونه ی تو رو انجام می دم و وقتی هم که اینو انجام نمی دم دنبال دست یافتن به سرنوشتی ام که برام مقدّر شده. تو اصلا می دونی من تا حالا چند بار جون آرتور رو نجات دادم؟ خودم که حسابش از دستم در رفته! آیا من یه ذره تشکّر می شنفم؟ نچ! من با شیردال ها... ساحره ها... و اممم راهزن ها جنگیدم. من مشت ها خوردم... مسمومم کردن... میوه ی گندیده پرت شد سمتم... و تمام این مدّت ها مجبور بودم چیزی که واقعا هستم رو از بقیه مخفی کنم به خاطر اینکه اگه کسی بفهمه من یه جادوگرم، شاه اوتر حلق آویزم می کنه. گاهی وقت ها احساس می کنم که توی مسیر های خیلی زیادی هل داده می شم و هیچ ایده ای ندارم که به کدوم سمت بپیچم!"