دیشب قبل خواب داشتم یه داستان کوتاه یا متن نوشته ای در مورد کودک کار می خوندم،
علاوه بر اینکه آخرش دلم شیکست و چشمام خیس شد از حجم بدبختی شون،
تا صبح مغزم مورد عنایت قرار داد منو و
تو خیابون های تهران یا هر شهر دیگه ای که بود
داشتم با دوستای جدیدم فروشندگی می کردم.
زندگی ای بود برای خودش
متفاوت از این یکی
و سخت...
و کی می دونه من الآن خواب نیستم؟
شاید این خوابه!
شاید من واقعا تو یه دنیای دیگه یه کودک کارم؟
آهان ببخشید. یه جوان کار؟
خب وظیفه ی جوان هم که کار کردنه. پس نو پرابلم؟
حال الآنم؟
یکم قاطی پاتیه.
باز دارم فکر می کنم اگه اون دکمه قرمزه زیر دستت بود، همون نابود گر زمین...
تو چند ثانیه فشارش می دادی؟
و به خودم جواب می دم، اگه هیشکی هیچی حس نکنه، و واسه هیچ کس درد نداشته باشه،
قطعا اوّلین لحظه ای که ببینمش.
با عرض سلام وبلاگ بسیار خوبتون رو دیدم. واقعا عالی بود. ممنون میشم لینک ما رو در وبلاگ خوبتون قرار بدید. یا اگر مقدوره یه متن بفرستم خدمتتون، که به عنوان یه پست در وبلاگتون درج کنید. اگر ثبت لینک یا مطلب در وبلاگتون شرایط خاص، یا هزینه ای داره ممنون میشم بهم از طریق تلگرام اطلاع بدید که همکاریمون رو شروع کنیم.
تلگرام : 09158088089
متن مورد نظر جهت درج در وبلاگ شما:
http://www.aroosisaz.com/id-306
شت. پول می دی بهم یعنی؟
آقا بیا وبلاگ مال خودت اصن.
بعد علوم پایه پی ام می دم پول کافه رفتن هامو جور کنی. قربونت، فدا مدا.
+ یه چیزی می خوام که هیشکی واسم نمی خره. قیمت پایه ش شیشصده. اگه پول اونم جور کنی، دیگه خواننده ها رو هم به نامت می زنم خیرشو ببینی.
بعدم بیا زرت زرت عروسی بساز اینجا. خوشال می شن. نقل و نباتم می پاشیم سرتون. یه کل زن حرفه ای هم سراغ دارم بین بچّه ها. دی جی عروسی هم خودم می شم.
احتمالا کامنت (عروس ساز)تعبیر خوابت بوده:))
برم ازش پول بگیرم بدم به کودک کار؟
خدا شانس بده...
ما فوقش میان وبمون کامنت نهی از منکر اونم منکر منکراتی میدن :/
خدا شانس داده، یحتمل کوری نمی بینی.
شانس بهتر از حضور منوّر من بین مخاطب های وبلاگت؟ :-"
مگه متنی که خوندی چی بود؟اره می دونم چی میگم منم وقتی می بینم انقدر زیاد شدن دلم می سوزه باز اینا اکثرا سرپرست یا پدر و مادر یا جایی برای خواب دارن ولی بیشتر از اونا دلم برای بچه هایی که توی یتیم خونه ها هستن می سوزه خوشبختانه یا متاسفانه دنیا دکمه انهدام نداره پس تنها کاری که میشه کرد اینکه انقدر قوی بشی که بتونی کمکشون کنی:)
چی بود...
خب. یکی از فالوئینگ هام سعی کرده بود تعاملاتش با یه پسر بچه ی این شکلی رو به رشته ی قلم دربیاره. خیلی هم ادبی نبود. فک کنم من دلم خیلی پمبه ایه. :)))
یعنی قابلیتش رو دارم به محض اینکه هر متنی رو می خونم چنان فرو برم تو شخصیت های داستانش که با زجر کشیدنشون غمم بگیره قاطی کنم.
وگر همون کلیشه های همیشگی ای بود که درباره شون می گن. دست های سیاه. لباس مندرس. گرسنگی بدون یه وعده غذای گرم. خشونت. درک نشدن. عدم حمایت.
تهشم که رفته بودن با هم ساندویچی.
آخه مگه من چقد می تونم قوی شم؟ بیل گیتسم که داره رسما دارایی ش رو بذل و بخشش می کنه بین آفریقایی ها، هنوز نتونسته آفریقا رو درست کنه.
من ... اصلا... امیدی نمی بینم به این وضع.
فکر نمی کنم فرد خاصّی بشم اونقدری که بشه کمک کرد.
و می دونم الآن بهم می گین تو حتّی اگه یه نفر رو هم کمک کنی یه نفره.
ولی مغزم اینو قبول نمی کنه... یک نفر برای من هیچ فرقی با صفر نفر نداره. آرامش نمی ده بهم.