Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ورن تایم

با بابام تو ماشین بودیم سر چهار راه،

یکی ازین بادکنک قلبی فروش های ولنتاینی اومد جلو،

گفت دونه ای ده تومن دوازده تومن...

اشاره کردم که آقا برو بیخ به ما نیومده،


بابام گفت: - وَرِن تایمه کیلگ؟

گفتم : - اگزکتلی ددی خود خودشه.


شیشه پایین بود، دیدیم طرف رفت سمت پراید بغلی که دو تا دختر بودن توش گفت:  شما چهار تا ببر ده تومن. 


بابام گفت: این چه مرگشه؟ چرا به ما گفت دونه ای دوازده تومن رفته به اونا می گه چهار تا ده تومن؟ یارو فکر کرده ما کسخلی چیزی هستیم؟

یکم فکر کردم، گفتم: خب ماشینمونم که پرایده، پس انتخابی نمی مونه جز اینکه بگم به هرکس براساس درجه ی عشق تو چشاش قیمت می ده لابد. 


هم زمان اون دو تا دختر بغلی سر بحث با اون فروشنده ریسه رفتن از خنده، کم کم بادکنک فروش هم رفت سمت ماشینای دیگه.


یهو بابام برگشت با قیافه ی خیلی جدّی گفت:" فرض کن من یکی ازینا واس مامانت بخرم!" 

و ادای گرفتن یه قلب گنده ی پف شده رو جلو صورتش در آورد...


من، خودش و دو تا دختر ماشین بغلی، این بار با هم ترکیدیم از خنده.



دو ساعت بعد برگشتیم سر همون چهار راه. طرف هنوز بادکنک هاش فروش نرفته بود...


پ.ن. باز این خوبه. مادرم اولین باریه که شنفته. کلا بیگانه س با همچین چیزی. ولی تلاش برای درکش واقعا ستودنیه. داره سعی می کنه باهاش کنار بیاد فعلا.