این ساعت از شب، واسه من بوی بربری می ده.
یکی خریده آورده، تو بوش رو از اینور خونه می کشی داخل ریه هات.
و می رم نگاه می کنم، اثری ازش نیست.
پنج نفر خوابن ولی انگار مرده ن.
دوست دارم برم بالا سر تک تک شون، بیدارشون کنم و بگم هی بیدار شو بربری بخوریم!
بیدار شه و از بربری ای که تو دستمه یه گاز بزنه و این بوی بربری بره تو وجودش.
و نمی تونم تصوّر کنم. دنیای مُرده ها رو با بربری.
بوش می آد ولی...