Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کودک کار

دیشب قبل خواب داشتم یه داستان کوتاه یا متن نوشته ای در مورد کودک کار می خوندم،

علاوه بر اینکه آخرش دلم شیکست و چشمام خیس شد از حجم بدبختی شون،

تا صبح مغزم مورد عنایت قرار داد منو و 

تو خیابون های تهران یا هر شهر دیگه ای که بود 

داشتم با دوستای جدیدم فروشندگی می کردم.

زندگی ای بود برای خودش

متفاوت از این یکی

و سخت...

و کی می دونه من الآن خواب نیستم؟

شاید این خوابه!

شاید من واقعا تو یه دنیای دیگه یه کودک کارم؟

آهان ببخشید. یه جوان کار؟

خب وظیفه ی جوان هم که کار کردنه. پس نو پرابلم؟


حال الآنم؟

یکم قاطی پاتیه.

باز دارم فکر می کنم اگه اون دکمه قرمزه زیر دستت بود، همون نابود گر زمین...

تو چند ثانیه فشارش می دادی؟

و به خودم جواب می دم، اگه هیشکی هیچی حس نکنه، و واسه هیچ کس درد نداشته باشه،

قطعا اوّلین لحظه ای که ببینمش.