کیلگارا هستم...
نویسنده ی ناخواسته ی این وبلاگ ناخواسته...
_گاهی اوقات حس می کنم زندگی هم منو تو مسیر های ناخواسته ی زیادی گذاشته... طوری که نمی دونم به کدوم راه برم!_
راستی، وبلاگ منه، حرف های منه، و دیدگاه های من. از شیر مرغ می نویسم تا جون آدمیزاد. به هر حال یه وب ناخواسته موضوع خاصّی نخواهد داشت.
Kilgharrah. I would not have summoned you
If there was any other choice...
mnemailnadaram@protonmail.com
ادامه...
نظرسنجی
جهت تست برنامه نظر سنجی؛ فعلا یه سوال دم دستی ولی عمیق: چیزی که شما در عمق وجودتون هستید، برای جامعه تو ذوق زننده س. چی می کنید؟
تا این حد؟!یعنی جدی جدی اشک بابات رو در اوردی؟؟!!o.0
این کارا چیه میکنی اخه تو؟:/
هوم. وای حالم از خودم به هم می خوره. خشک شده بودم. این موجود بار اوّلشم نیست. رو قلبش سنگینی می کنه کلّه خری هاش. اومده اینجا پیش پدر مسیحی اعتراف کنه قلبش سبک شه.
کلا پدرت احساسی تر از مادرت ئلی اخه خب مگه چی شده؟
واسه کامنت آخری نوشتم چی کارش کردم. ولی آره اینو راست می گی. کاملا مشخصه کی به کی رفته تو این خونه. البتّه اگه این فرض رو بذاریم کنار که من بچّه ی پرورشگاهی یا سر راهی نباشم...
مادرم یه آن اومد گفت کیلگ؟ بابات چی شده؟ گفتم نمی دونم ! گفت پس چرا داره گریه می کنه؟ گفتم عهههههه مگه داره گریه می کنه؟
بعد بعدش که دید داره گریه می کنه، بهش گفت سریع تر رها کن خودتو و فلان و ازینجور حرفای احساس دار. خوبه سکته نکرد بابام.
وای من اصلا توان دیدن اشک و غم و اینا رو ندارم. هی همه ش هم دارم همه رو مثل خودم دیوونه و محزون می کنم. خب نمی دونم واقعا چرا خفه خون هم نمی گیرم.
این دستش واسه نوشتن نمیلرزه...نمیخواد بگه که ننونشته
چی می گی عه. آقا جون خودم کاریش نکردم این دفعه. واسش یه شعر قدیمی رو خوندم فقط. تازه اونم خودش گفت بیا بخون. آتیش گرفتم ولی. اصلا له شدم.
بعد من اینجوری ام شدیدا قسمت ابراز احساسات مخم لنگ می زنه. احتمالا احساس دارم ولی فقط داخل خودم. داشت گریه می کرد جلوم اصلا هیچ غلطی نکردم سرمو بردم تو روزنامه. حالم از خودم به هم خورد واقعا. بعدم اومدم اینو نوشتم عذاب وجدانم کم شه.
تازه این بار اوّلم نیست... من خیلی این مرد رو به گریه انداختم. بار ها. حالا باز این دفعه شاعرانه ش بود و قابل شیر کردن. وای اگه بمیره خودمو نمی بخشم. خیلی فرزند نا خلفی ام.
دفعه بعد دیدی داره گریه می کن برو جلو دستش بگیر احتیاج نیست یک کلمه حرف بزنی همین که بدون هستی کافیه
آخه یه بار دیگه هم در جواب این پیشنهادت گفتم، همچین آدمی نیستم که بتونه و ازش انتظار داشته باشن چنین حرکاتی رو. به شخصیتی که واس خودم ساختم نمی خوره.
حتّی نگاشم نکردم، کلا اینجوری بود که تو در این لحظه وجود نداری و من نمی بینمت خودت تنهایی! والا از لمس شدن هم خوشم نمی آد واسه همین حس می کنم همه مثل خودم باشن.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
تا این حد؟!یعنی جدی جدی اشک بابات رو در اوردی؟؟!!o.0
این کارا چیه میکنی اخه تو؟:/
هوم.
وای حالم از خودم به هم می خوره. خشک شده بودم.
این موجود بار اوّلشم نیست. رو قلبش سنگینی می کنه کلّه خری هاش. اومده اینجا پیش پدر مسیحی اعتراف کنه قلبش سبک شه.
چکار کردی مگه؟
94944
عه عدد سال کنکوووورم. عدد سال ورودی م. سال منحوس.
کلا پدرت احساسی تر از مادرت ئلی اخه خب مگه چی شده؟
واسه کامنت آخری نوشتم چی کارش کردم.
ولی آره اینو راست می گی. کاملا مشخصه کی به کی رفته تو این خونه.
البتّه اگه این فرض رو بذاریم کنار که من بچّه ی پرورشگاهی یا سر راهی نباشم...
مادرم یه آن اومد گفت کیلگ؟ بابات چی شده؟ گفتم نمی دونم ! گفت پس چرا داره گریه می کنه؟ گفتم عهههههه مگه داره گریه می کنه؟
بعد بعدش که دید داره گریه می کنه، بهش گفت سریع تر رها کن خودتو و فلان و ازینجور حرفای احساس دار. خوبه سکته نکرد بابام.
وای من اصلا توان دیدن اشک و غم و اینا رو ندارم.
هی همه ش هم دارم همه رو مثل خودم دیوونه و محزون می کنم. خب نمی دونم واقعا چرا خفه خون هم نمی گیرم.
این دستش واسه نوشتن نمیلرزه...نمیخواد بگه که ننونشته
چی می گی عه.
آقا جون خودم کاریش نکردم این دفعه.
واسش یه شعر قدیمی رو خوندم فقط. تازه اونم خودش گفت بیا بخون.
آتیش گرفتم ولی. اصلا له شدم.
بعد من اینجوری ام شدیدا قسمت ابراز احساسات مخم لنگ می زنه. احتمالا احساس دارم ولی فقط داخل خودم.
داشت گریه می کرد جلوم اصلا هیچ غلطی نکردم سرمو بردم تو روزنامه.
حالم از خودم به هم خورد واقعا. بعدم اومدم اینو نوشتم عذاب وجدانم کم شه.
تازه این بار اوّلم نیست... من خیلی این مرد رو به گریه انداختم. بار ها. حالا باز این دفعه شاعرانه ش بود و قابل شیر کردن. وای اگه بمیره خودمو نمی بخشم. خیلی فرزند نا خلفی ام.
من واسه بابام شعر بخونم نهایتا ابراز احساسات کنه بهم میگه اگه به جای این شر و ورا درس میخوندی الان تموم کرده بودی!
ولی خداییش فک کردم باز دعوات شده باهاشون گفتی میخوام خودم بکشم..باباتم اعصابش خورد شده از این زندگی و بچه ش زده زیر گریه
خوش حدس زدی، دیگه چون گفتی تایید می کنم که هفته ی پیشم یه بار دیگه گریه ش انداختم ولی دیگه خیلی وقته از دعواهام نمی نویسم اینجا.
دقیقا با یه همچون سناریویی که تعریف کردی. فکر کنم یکم زیاد از حد اسرار مگو گفتم بهش یهو دیدم ای بابا چشاش خیسه.
فکر کنم حال دلش خوش نیست، هی هرچی می شه می ره تو چشاش. ای بابا.
ما رم از خودمون متنفر می کنه.
ببین کلا اینکه من هیچ کدوم از افکارم رو به زبون نیارم، سیف و مطمئن تره.
انیوی! پیش میاد! علیرغم اینکه نباید، ولی مثل سایر اتفاقاتی که نباید، پیش میاد و خودکشی و مردن لازم نیست زیاد! از این زاویه نگاه کن بهش. :))
دفعه بعد دیدی داره گریه می کن برو جلو دستش بگیر احتیاج نیست یک کلمه حرف بزنی همین که بدون هستی کافیه
آخه یه بار دیگه هم در جواب این پیشنهادت گفتم،
همچین آدمی نیستم که بتونه و ازش انتظار داشته باشن چنین حرکاتی رو. به شخصیتی که واس خودم ساختم نمی خوره.
حتّی نگاشم نکردم، کلا اینجوری بود که تو در این لحظه وجود نداری و من نمی بینمت خودت تنهایی!
والا از لمس شدن هم خوشم نمی آد واسه همین حس می کنم همه مثل خودم باشن.