Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کرمت پیدا شد؟ - اپیزود دوم

"پاشو نگاه کن ببین شاید کرمت پیدا شده باشه."

امروز با این جمله بیدار شدم،

و به نتیجه رسیدم واقعا زندگی رو شبا خیلی سخت می گیرم شاید اون قدر هم سخت نباشه.


راستی خبر جدید اینکه درخواست تقلب دو تا گروه از دوستام رو رد کردم، و از زمانی که به هر کدومشون گفتم نمی تونم، روح خودم افتاده در عذاب. خیلی برای خودم متاسفم که با این سن هنوز نمی توانم بار گناه قلبم رو کم کنم و توانایی نه گفتنم در حد جلبک دریایی هستش. قضیه اینه که من خیلی سر امتحان استرس می گیرم و مشکل تمرکز وحشت ناکی دارم موقع استرس. چشم به هم می زنم و می بینم زمان رفت من هنوز نصف سوال هایم نخوانده باقی مانده. حالا با این وضع مگر می شه تقلبی رساند؟ و اصلا هم به شبکه های مجازی وارد نیستم که بتوانم هم زمان دو جا ان لاین باشم! (تازه اگه یه درصد جواب سوال رو بلد باشم. خودم که الان حس می کنم مفت بارم نیست.) تقلب هایی که خودم می کنم یا با کتابه یا تلفنی. اگه از این مسابقه های اطلاعات عمومی شرکت می کردم اونی بودم که همیشه گزینه ی تلفن رو انتخاب می کردم! خلاصه به غیر از این روش ها بلد نیستم.

اگه خودم امتحان نداشتم حرفی نبود ولی چون خودم هم امتحان دارم، بهشان گفتم من مطمینم اگر بیام خراب می کنم ازمونتون رو... بهتره که باهاتون نباشم و کسی رو پیدا کنید از من بهتر باشه. حقیقت را گفتم ولی خب احتمالا فکر می کنند از قصده، می پیچونم یا دوستشون ندارم یا برام ارزشمند نیستند یا رفیق روزای سخت نبودم یا هر چیز دیگری، و سر همین اعصابم تو دیواره چون واقعا دوستامو هر کدوم رو از مسیری دوست دارم. حتی بی وفا ترین و خودخواه ترینشون رو دلم نمی اید ببینم یه خار رفته تو پاش.


ولی طی زندگی به این رسیدم که رفیق بازی دیگه خییییلی وقته  از سر من گذشته، فردا پس فردا واقعا هیشکی نمی آد بیاد بگه کیلگ خرت به چند من؟ دوست و اینا زیاد باقی نمی مونند و منم دلم نمی خواد فشار بیش از حد به خودم وارد کنم برای دوست و موست. خسته ام بابا. صلوات و نور به قبر اونایی که این اصل رو طی زندگی ثابت کردند. ادمی یه خودشه و یه پدر و یه مادر. و حالا اگه بود خانواده ی اینده اش.... بیشتر از اینش، نشدنیه. به چشم می بینید. 

کرمم کو؟ - اپیزود اول

ازون شباست، که کله و پاچه ام به هم پیوند خورده بد جور. درسته، من خودم هم فعلا درست نمی دونم معنی این اصطلاحی که از خودم ابداع کردم چی می تونه باشه. ولی اینو می دونم که شرح حس قشنگی نیست. گاهی وقتی که اینجور کله و پاچه ام به هم می خوره چشمام رو می بندم، به خودم می گم خب فرض کن مدیریت کل کهکشان زیر دستته. چی می خوای؟ چه می کنی؟ مشکل چیه تا که درستش کنم؟

این سوال کمک می کنه بفهمم که اصل کله پاچه به هم خوردگی به خاطر چیه، و سخت، اون کله پاچه به هم خوردگی هایی هست که حتی با این سوال هم نمی شه جوابی براشون یافت. وضعیتی که تا چهار صبح بیدار نگهت می داره و جوابی براش نیست. چون اصلا سوالی نیست.

خدا رحم کنه، ابر فررررض.

راستش فقط به اینده فکر کردم. یکم.

دیدی همیشه می گند آدمی به امید زنده ست یا به امید روز های خوب؟ برای من برعکسه. اینقدر دوست ندارم اینده ای بیاد. فکر نمی کنم اینده برای من چیزی _بهتر از الآن_ داشته باشه.


من یک لحظه چشمام رو بستم و مثل دکتر استرنج بک ترک زدم روی تمام اینده های ممکن خودم با انتخاب های مختلف. و خلاصه کنم، از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود! فعل نتوانستن و نخواستن را صرف کردم. مضحکه، ولی با وجودی که خودم رو موجود باهوشی می دونستم همیشه، هیچ جوابی پیدا نمی کنم برای وضعیتم. هر طور حساب می کنم، مشکلات توی ذهنم چیزی نیست که حتی اگه مدیریت کل کهکشان رو بدن دستم حل بشه. حس یه محکوم رو دارم.

با یکی از دوستام صحبت می کردم، می گفت کیلگ از یه جا به بعد باید جدی بشیم، از فکر و خیال بیاییم بیرون، واقع بین باشیم. و واقع بین بودن حال من یکی رو خیلی خراب می کنه. چون من از بچگی تو فکر و خیال زندگی کردم تماما، خیلی سخته. واسه منی که هر وقت کم اوردم، رفتم کتابی فیلمی داستانی در پس ذهنم باز کردم و وانمود کردم تو این دنیا نیستم، خیلی سخته بگن بکش بیرون از خیال و واقعیت پیش روت رو ببین.


پ.ن. اینکه فعلا یکم از گذشته کشیدم بیرون رو به افق های اینده خودش پیشرفته به نظرم! کلپ کلپ. کف مرتب.

پ.ن. کاش اینده ام نیاد. هیچ وقت.

سه آذر اهورایی

دست نوشته ی دکتر علی شریعتی  درباره ی سه آذر اهورایی:



«اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود،  خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم،  همان‌جایی که بیست و دو سال پیش،  «آذر» مان،  در آتش بیداد سوخت،  او را در پیش پای «نیکسون» قربانی کردند!

این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته‌اند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته‌اند، نخواستند - همچون دیگران - کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هر که را می‌آید، بیاموزند، هرکه را می‌رود، سفارش کنند. آن‌ها هرگز نمیروند، همیشه خواهند ماند، آنها «شهید»ند.

این «سه قطره خون» که بر چهره‌ی دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. کاشکی می‌توانستم این سه آذر اهورائی را با تن خاکستر شده‌ام بپوشانم، تا در این سموم که میوزد، نفسُرَند!

اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه نگاه دارم.»


 منم اگر اجباری که به زنده ماندنم دارند نبود، خود را در برابر دانشگاه به اتش می کشیدم چون از زندگی در ایران به ستوه امدم و دیگر نه دکمه ی غلط کردم می یابم و نه دکمه ی ری استارت و نه امیدی. 

منتها دنیا جور دیگه ایه، و  بنده تا به امروز بزرگ ترین دستاوردم در روز دانشجو این بود که ماکس کلاس شدم و محترمانه سینه سپر نموده و به استاد اعتراض کردم که سوال طراحی شده اش غلط بوده است.  وی هم رله ترین بود و نوشت اره ببخشید طرح سوالم مشکل داشت، نمره اش را بهتون می دم!! و باز هم ماکس تر شدم. با یک غلط. و با سوالی که فقط خودم تکی درستش زدم از بین کل گروه یازده نفره. 

 ولی تباهم ها. نگاه کن ذوق کردنمون با چی شده کیلگ!

چه قدر نسل ما با نسل شریعتی این ها و اون سه تا دانشجو فرق داره. بچه های نسل ما اون قدری ترسو اند که حتی به سوالی که حق شون هست می ترسند اعتراض کنند. حق طلبی و عدالت و ... که بذار لب کوزه آبش رو نوش جان بنما.


پ.ن. دلم می خواد بسیجی های دانشگاهو از زیر تبر رد کنم وقتی اون سه تا دانشجو رو می چسبونند به اعتقادات مضحک خودشون و حکومت و اسلام و ... هعی خدا. روز دانشجو فقط یک معنا داره،  ازادی دانشجو در بیداد کردن از ظلم و استبداد. که الان حتی یک بارقه هم از آن باقی نمانده. نچسبون خودت رو اوستا!

پ.ن.  روز دانشجوی یکی مونده به اخر. بشمار.

پ.ن. حدس بزن چی. مادر بزرگم همیشه در سنگر تبریک هاست. حتی اگه کرونا باشه. حتی اگه تنها چیزی که من فعلا شبیهش نیستم لفظ دانشجو بودن باشه. بهم گفت ایشالا دانشجوی تخصص بشی. بعد من داشتم سه ساعت خودم رو فیتیله پیچ می کردم که واقعا؟ رزیدنت ها هم دانشجو هستند؟ نمی دونم چرا به چشم دانشجو نمی بینمشون. منم این قدر خر زده بودم که یک ساعت قبل امتحانم نشستم دل سیر با مادربزرگ گپ زدم و بعدش پیش به سوی امتحان.

پ.ن. ده وعده ای به هم روز دانشجو رو تبریک گفتیم که از تلخی دانشگا نرفتن و قرنطینگی کم بشه!

پ.ن. بابام تازه امسال فهمید بنده دبیرستان رو تمام کردم و دانشجو هستم. با جعبه ی شیرینی رسید خانه، گفت سر راهم شیرینی خریدم، چون می دونم هم تو به این روز اعتقاد داری و هم خودم. همیشه شیرینی رو تو دانشگاه و بیمارستان می خوردیم و می خوروندیم به هم، امسال خوب زمانی یادش افتاد انصافا. 

پ.ن. عدسی داریم! کیلگ بسیار عدس دوست.

۹۹/۹/۹

سهم من، از این تاریخ دبش تکرار نشدنی، ایناست:

و


 

و



نمی خواهم سعی کنم مخصوص نه نه نود و نه یکی از آن متن های خوب و پر و پیمانم را بنویسم. چون خودتان از قبل می دانید، برای روز هایی که فکر می کنم مخصوص اند، ابدا نمی توانم. به جایش مغزم فیوز می پراند و یک در میان بندری می نوازد و روده درازی می کند و خودم هم نخواهم فهمید چیز هایی که می نویسم یعنی چه!

صرفا دست نوشته ای ساده می نویسم. مثل باقی روز ها که صفحه را باز می کنیم و اولین چیزی که به ذهن می اید را تایپ کرده و اینتر می زنیم. به هر حال امروز هم، بعد از هم آرایی چند عدد، دوباره روزی ساده تر از ساده خواهد بود. دیوانه بازی های هجده نوزده سالگی هایم را سر عدد بازی خاطرتان هست؟ که سعی می کردم از هر چیزی عدد رند بیرون بکشم؟ بگویید ببینم، شما می توانید احساسم را در امروز پیمانه کنید؟

قدیم بود. بچه بودیم. یک مشت از احساساتی ترین بچه ها. از خواستنی ترین اکیپ های راهنمایی. عاشق پیشه شان من بودم شاید. این رسم را من باب کردم. کار خود شیرین مغزم بود! اخ که فکر می کردم دوستی چه حلوایی است که برایمان پخت کرده اند. من دوستانم را می پرستیدم. آنشرلی وار پیمان دوستی می بستم. هر کدام را که می اوردم داخل دایره ی دوستان صمیمی، خبر این قرار را به او می دادم. که اگر خواستی دوستی ات را ثابت کنی، برج میلاد، ۹۹۹۹! 

اخ که چه قرار مدار ها نگذاشته بودیم! فکر می کردیم سوار زمان می شویم، گذشت و فهمیدیم خیلی وقت است بد جور سواری داده ایم.

طبق آن قرار ها، من باید الآن ام آی تی می بودم و برای این روز بلیط می گرفتم و بر می گشتم رفیق بازی پای برج میلاد. جایی که قرار را بسته بودیم.

یکی بود، عاشق ماشین کوپه بود، گفت با ماشینش می آید پای برج.

یکی دیگر بود، عاشق یکی از سلبریتی ها بود، گفت آن روز دستش را می گیرم می آورم پای برج که ببینید تا ان موقع به دستش اورده ام.

یکی دیگر عشق فوتبال بود، قرار بود از اردوی تیم ملی آلمان بیاید.

حال من سال ششم پزشکی ام. دیگری مهندس کامپیوتر است و هفته ی پیش ارشد معماری قبول شد.  ان یکی ترم آخر داروسازی است. باقی هم هر کدام به نحوی زیر این گنبد کبود... هستند. نیستند.

فکرش را که می کنم، موقعی که پیمان را می بستیم، به هیچ کدامشان نگفتم، نگفتم که یازده سال دیگر خودم را کجا می بینم و از کجا و به چه نحوی به برج خواهم آمد. راستش اینده ام را نمی دیدم! یازده سال خیلی زیاد بود. آن قدر زیاد که باورم نمی شد روزی به آن برسم. صرفا گفتم، "می آم دیگه. من حتما می آم." و الآن، از آن جمع، تنها کسی هستم که به اصطلاح آرزوهای کودکی و نوجوانی ام را لگد مال نکرده ام. من فقط قول امدن داده بودم، و بله. قولم را عملی کردم. من به روز ۹۹۹۹ آمدم، پس هستم.


نه نه نود و نه، خاطرم آورد... خیلی چیز ها را... یادم اورد که من هم روزی عاشق بوده ام. بله من هم روزی می فهمیده ام گل رز چه معنایی دارد و در قرار های به اصطلاح عاشقانه ام آن را به عنوان نماد، بتونه ی در و دیوار می کرده ام.من هم روزی پیمان می بستم و اهل چنین لوس بازی هایی بوده ام و احتمالا قلب هم داشته ام! قلبی سرخ، طپنده.  از همان هایی که خودش فرستاده و این روز ها شرممان می شود بفرستیمش یا شاید هم آن قدری می فرستیمش که هرز رفته. 

نود و نه نود و نه، یادم آورد، گذر زمان، به راستی وحشی ترین لردلاس در کل کهکشان است.


من امروز، مطابق قرار قدیمی، باز هم پای برج محبوبم میلاد خواهم رفت. به یاد تمامشان، برج را با جفت چشم هایم بغل می گیرم (چون عاشقش هستم و برایم نماد زندگی است) و شاید هم سیگاری بکشم و تمام. سهم همه ی ما، همه ی آن جمع از از نه نه نود و نه، پک های یکی در میان ناشیانه ی من است. و هیچ کس نخواهد آمد. می بینید؟ ولی من گفتم می آیم، و امروز می روم و هیچ گاه قول هایم را فراموش نمی کنم. شاید ساعت نه و نه دقیقه ی صبح نروم، چون کلاس آن لاین کرونایی داریم، ولی به وعده ام وفا می کنم.


عمیق که فکرش را می کنم، نه نه نود و نه را نباید با کسی قسمت کرد. کسی بودم که از یازده سال پیش، قولش را به هزار کس و ناکس داده بودم! قول همین یک روزم را. و حال که داریم تجربه اش می کنیم، به راستی فکر می کنم تنهایی انتخاب بهتری است. خاطره سازی با عزیزان در این روز خطرناک است. باید همین جور که زمان می تازاند، تو هم تبر برداری و پشت سرش تمامی پل ها را بریزی. تا هیچ وقت نتونی برگردی به خودت بگویی، یکی از رند ترین لحظه های عمرم را همراه کسی سپری کردم که بی وفا بود! بی لیاقت بود! که مُرد! که نیست! که الآن نمی دانم کدام گوری است... که اصلا اسمش را یادم نمی اید! و سناریو های مشابه که لحظه های خاطره انگیز را زهر می کنند.


در این روز رند، 

در یکی از رند ترین روزی که من و شما تا اخر عمرمان به چشم می بینیم،

برایتان نظم و قرار آرزو می کنم. نظم و قراری با همین ترتیب و چینش. بدون کمترین نقص. در رند ترین رندترین وضعیت ها.

نه نه نود و نهتان را بچسبید. کف مشت نگهش دارید. فشارش دهید. و با کسی قسمتش نکنید. شما لیاقتش را دارید که در این یک لحظه، برده ی زمان نباشید.


در این لحظه ی پر از نه، اینتر پست را می زنم، که تقدیم شما باشد. ما نقطه های کوچکی در زمانیم. ولی چه کسی می داند، زمان بدون نقاط کوچکش چگونه می بود؟

نه نه نود و نه - کیلگارا - اژدهای باستانی رقیق شده - تهران- ایران-با قلب - ماچ یو آل سو ماچ


پ.ن. پست هایم را امروز رها می کنم. همه شان را. به یاد رسم رها سازی پست های تلمبار شده ی قدیمی در تاریخ های رند. که قلب وبلاگ سبک شود.


Carolina Reaper

کاش فلفل بپاشن به حلقوم همه شون تا دوباره دیگه هیچ زر زری از انتقام سخت نکنند.

انتقام سخت، مردمی اند که الآن مثل برگ پاییز دونه دونه دارند جون می کنند و می ریزند زمین... یه روزی بالاخره همه می فهمند این بی شرفا انتقامو از کی و به چه نحوی گرفتند. یه روز دور... و دیر.


پ.ن. عنوانم، تند ترین فلفل جهان. کلیپ خوردنش روی اینترنت هست. دو تا دخترند محض فان می ایند می گند بیا تند ترین فلفل جهانو بخوریم فیلم بگیریم از خودمون! من وقتی دیدم شاهکارشون رو، جای اون دو تا داشتم می سوختم. 

I'm blue

چون قطعا هیچ روزی بهتر از امروز نمی تونستم پیدا کنم براش،

و از طرفی قبل مرگم، اهنگ ایرون من، باید حتما رو وبلاگم پست شده باشه.




باهاش هم قه قه زدم، و هم هق هق.

من باب ستایش حکومت نظامی

از این تاریخ به مدت دو هفته ما در خانه پدر و مادر داریم!!

هورا.

کار دنیا رو ببین، این قدر جمع خانوادگی برای ما غریبه و دور هست که الان از حکومت نظامی ساعت نه شب خوشحالم!

الان داریم به اتفاق هم لوسیمی می بینیم.

دو هفته رو تمدیدش کن وزیر.

از اخرین برگ قرن، سراغ دفینه را بگیر

اخرین ماه اخرین پاییز قرن است ناتانائیل.

خروس بی محلی خواب دم صبحم را از من گرفت. در تاریکی خاکستری نشسته ام و پلک می زنم.

تنگ در آغوشم بگیر که زمان از لا به لای دست هامان می چکد. می بینی؟ آذر است.

از صبح یک ریز باران می بارد. هزار قطره ی باران تک به تک به کانال کولر برخورد می کنند. اعتراض دارند... اعلام وجود می کنند. می رقصند. 

با هر پلک، صد قطره باران.

"نکند احساس را لا به لای اخرین برگ ها جا بگذارید؟"

خانه خاموش است. خورشید پشت ابر. مدادی بر کاغذ سفید هرگز نوشته نشده. سرد. نمور. دل گیر. خمیازه می کشم.

"قرن جدید... عشق های قدیم؟"

پتو ی کله غازی را کولی وار بر شانه کشیده  و کنار شوفاژ چمباتمه می زنم. بشقاب داغ آش رشته، روی زانو ها. حرارت بشقاب چینی زانو را قلقلک می دهد. من هنوز زنده ام.

قاشقی را هورت می کشم. موج گرمایش به سرم می دود. 

یک قرن تکرار می شود.

دستم را بگیر،

برای مردم قرن جدید، هفت رنگ پاییز را به کلاهی سنجاق کن. ارمغان می بریم. 

"عشق قرن گذشته تاریخ مصرف دارد؟"

با من بگو :"تا ابد تا ابد تا ابد."

بگو نازنین، زمانی نمانده است...

دیر است.

دیر است گالیا.

 اخرین پاییز است. فریاد کن. 

زمان، مبارزه جوست. تو قبل از افتادن اخرین برگ، غریو کن.

بگذار پاییز هم بداند. 

"به صداقت هزاران قطره ی باران."

"آخرِ قرنی ها عاشق ترند."

"و اخرین پاییز ، پیامبر کوله باری از ناگفته هاست." 

"و اخرین برگ پاییز..."

چه کسی می داند، کدام غم، کمر اخرین برگ قرن را شکست؟


دیر است ناتانائیل. خیلی دیر.

سخت در اغوشم بگیر.

ما در اخرین پاییز، زیر سایه ی اخرین برگ،

دفن می شویم.

مبارکم باشی ای تعطیلات کرونایی شیرین بیان

تعطیل شدیم. آخ جان.هورا. یعح. دتس ایت. پیپ پیپ هورای. کوبیدن جام ها به هم. منور.

قول می دهم طی این دو هفته به قدری خر بزنم و قدر وقت بدانم که گذشته ی نه چندان حرفه ای ام جلویش زانو بزنه. (ازین فکر های ایشالا از فردا!) انصافا با پشت دست بکوب تو صورتم اگه اومدم اینجا گفتم باز درس و مشقم مانده! خسته ام ازینکه هر شب کابوس می بینم درس نخواندم و بلد نیستم هیچی. یه جور می خونم همه این خرخونا سوسک بشن دود بشن برن هوا!


پ.ن. بچه ای که برایش انتخاب رشته کردم را یادتونه؟ پرستاری شهر تهران قبول شد! روی انتخاب های تقریبا اخرش. و داستان داشتیم خلاصه. 

این آواز در حال پایان است، اما داستان هیچ گاه به پایان نمی رسد

گفته ی اود سیگما است، درست چند لحظه قبل از متلاشی شدن تننت در ابشاری از نور.

"ما برای تو آواز می خوانیم، دنیا برایت اواز می خواند تا به خواب بروی."

و تننت، دکتر دهم، اواز اود ها را داشت. اود ها برایش می خواندند تا دل کندن راحت تر بشود. او زیبا ترین، امن ترین، روحانی ترین و ارامش بخش ترین اواز جهان را در گوش خود داشت،

با این حال، کلمات اخر... اخرین کلمات، هیچ گاه از او یک مبارز شجاع که رو به روی مرگ می ایستد و مثل دوستی قدیمی دست در گردن او می اندازد، نساخت. او خودش بود. سرا پا تنها. بعد از نهصد و اندی سال، هنوز ترس و حسرتی امیخته با اشک غلطیده روی گونه ی چپ داشت:

:"من نمی خواهم بروم."


آبشار نور،

اخر زمان.


پ.ن. ولی خوب گند خورد به پستم. با یه احساس فرای بی نهایت توی یه فضای روحانی با چشم اشکی نوشته بودمش. عاشق این پستم بودم. الآن اصلا دیگه دوستش ندارم. شرح ما وقع، انچه زندگی به سر ما اورد. 

کائنات رم کرده

خلاصه ای از هفته ای که گذشت:


یخچال سوخت،

شارژر خراب شد،

عینک شکست،

قوری هم شکست،

کامپیوتر هپروت بود،

بند رخت یک کوه لباس شسته شده پاره شد،

ساعت خوابید،

باطری ماشین هم طبق معمول خوابید،

درب پارکینگ خراب شد،

لامپ سوخت،

اینه ی اتاق ایزوفاگوس کنده شد و بچه داشت به صد قطعه ی مساوی تقسیم می شد،

ناظم دو سال پیش ایزوفاگوس پای چوبه ی دار کرونا رفت و بچه دق کرد،

یک تصادف خیلی شاخ و برگ ریزان رخ داد که برای اولین بار از فاصله ی بسیااار نزدیک چند متری شاهد چپ کردن ماشین بودیم و کلی اتش نشان امدند که جانمی جان،

در یک خیابون انور تر هم زمان تصادف دیگری رخ داد،

و سه نقطه حوادث کوچک تر که بماند.


بنده هم به عنوان عضو تعطیل خانواده  پتروس وار با این وقایع تقابل نمودم. طبق اصل لانه ی کبوتر، ما الان روزی داریم که حداقل سه حادثه ی هم زمان در آن رخ داده و این واقعا عجیب هست،

در این برهه ی زمانی حقیقتا به رم کردن کائنات اعتقاد دارم.

الان فقط منتظرم ببینم لوستر ها کی قراره بیایند پایین. :)))))

والا از بچگی عاشق دیدن صحنه ی پایین امدن لوستر ها بودم.



پ.ن. اجازه هست به دو تا مجوز تردد وزارت بهداشتی که در خونه داریم بنازم؟ :))))

نوشته شمال و مازندران هم می توانید بروید! هپ. 

بابابزرگ سمپاد

الهیییییی

جواد اژه ای کرونا گرفت مُرد. 

رواست؟

با اختلاف یکی از تکان دهنده ترین قربانی های کرونا بود برای بنده.

من دلم برای شما تنگ می شود بابابزرگ.

خیلی.


پ.ن. چون تو بودی که ثابت کنی آخوندا اونقدر هم کثافت نیستند و در میان خار ها هم می توان یک یاس بود.

اعتراف به گذشته

می خوام یه اعترافی کنم.

من نیمه ی دوم شهریور و مهر و آبان پارسال حالم خوب نبود.

جسما. 

و روحا. 

در هر زمینه ای که به عقلت برسه و فکرشو کنی. تباه بودم. وضع جامعه هم از شانس خوش،  تباه تر از من بود.

همون دو و نیم ماه شد ماشه ی احساس الانم که فقط دوست دارم در خانه باشم و عاشق کرونا شدم. چون به اندازه ی سه چهار سال انرژی گذاشتم رو اون دو ماه تا هیشکی هیچی نفهمه. برای همینه هنوز خسته ام.

پستای ابان گذشته رو می خوندم واس خاطر مرور حوادث سیاسی، دیدم اینقدر خوب فیکش کردم و همه چی پر انرژی بود، که خودم هم باورم نشد پارسال بوده اون وضع نا به سامان.

وضع پارسال این موقعم اون قدر بد بود که با فکر بهش، هنوز مغز سرم درد می گیره و می لرزم و حتی الان بعد گذشت یک سال نمی تونم به خودم بگم ببین که تموم شد!

چون تموم نشد. تا اخرین لحظه های زنده بودنم، باهامه.

خواستم یکم اعتراف کنم بهش. ازش حرف بزنم. بعد یک سال، بار قلبمو سبک می کنه اینکه چند تا ادم غیر خودم هم بدونند.

خیلی سخت بود.

این نیز بگذرد. :دی

گردان گردان برای ابان، کرونا را مردم کنترل کنند

اوووف بیا ببین چه خبره کیلو کیلو نیروی ضد شورش ریختند اینجا از ترس.

بزدل های بزدل.

من موندم، واقعا موندم کرونا اونایی رو که واقعا لازمه نمی گیره!

اطلاعات لطفاً

چون ناخوداگاه باهاش گریه کردم. برای  شما:


ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.

من قدم به تلفن نمی‌رسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌ کس می‌داند.  او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. 
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهار پایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: 
«اطلاعات بفرمائید.»
من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم: «انگشتم درد می‌کند.»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست.»
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند.»
«آیا می‌توانی درِ جا یخیِ  یخچال را باز کنی؟»
«بله، میتوانم.»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار.»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ... مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. 
یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. 
به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.»
من کمی تسکین یافتم. 

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند. یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. 
من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. 

چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم.
 و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد...
«اطلاعات بفرمائید!»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم:
«کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت:
«فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم،
و گفتم: «خودت هستی؟» 
و ادامه دادم: «نمی‌دانم، می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت: «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم، دوباره با او تماس بگیرم. 
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است.»

سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. 
«اطلاعات بفرمائید.»
«می‌توانم با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی.»

«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت.»
قبل از آن  که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله.»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم.»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: 
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد.»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

*هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید ...

پ.ن. حتی موقع کپی پیست کردنش هم یک دور دیگه گریه ام گرفت. چیه این احساسات. تف چرا این روایت اینقدر تلخ بود؟!

سوال و جواب پنج شنبه

سوال- چرا بارون اینقدر دلگیره؟

جواب- وااااااای چه جور دلت می آد؟برو از پنجره ببین چه بهشتیه اون بیرون. چقدر کیف می ده.چه قدددددر قشنگه.


وقتی می فهمی تنفرت از بارون، قطعا ارث مادری نیست چون داره تو این وضعیت می بردت خرید میوه تا براش بار حمل کنی و معتقده تو بارون همه چیز دوچندان کیف می ده؟!! و تو هوم کنان مثل گربه ای که از آب متنفره و انداختنش تو وان، کلاهت رو محکم تر می کشی رو سرت.

------

سوال- کدام اساتید لیاقت پاچه خاری را دارند؟

جواب- آن هایی که پس از خارانده شدن پاچه توسط شما، می گویند:

"وظیفه ام بوده."


و کماکان دیوونه ی همه شونم. ارزش یک اموزگار و استاد خیلی بالاست... بالاتر از هر شغلی. می تونم به هر کسی که بویی از اموزش برده، سجده کنم. همه شون. 

دوست دارم هی تشکر کنم. مدام تشکر کنم. هر لحظه تشکر کنم. خودمو بزنم زمین قربانی کنم اصلا. فکر کنم حال همه ی استاد هایی که من دانشجوشون باشم به هم خورده تا حالا دیگه، اینقدر که تشکر می کنم. ولی  حس لذتی که تشکر کردن از استاد ها بهم می ده... توی هیچی نیست. من تشکر نمی کنم واسه اونا، بیشتر ارضای روحی روانی خودمه که دوست دارم اساتید رو مثل بت بپرستم بگذارم روی تخم چشمم. اینم یه مرگه!

یکی از بچه ها به شوخی درباره ام می گفت، کیلگ، سال پایین سال بالا هم ورودی، داخل رشته ای خارج رشته ای یا داخل دانشگاهی هیچ تو کارش نیست، طرف کیلگ فقط استاد باشه تمومه. پایین تر از استاد کار نمی کنه.

------

سوال- کروناست؟

جواب- من از بچگی مشکل تنفسی داشتم.


دیدیم نمی شه از راه دور کار کرد و نیاز بود برای جلو رفتن کار کنار هم باشیم، قرار شد زنگ بزنیم به هم پشت تلفن با هم کار کنیم.

دوستم یک ماه پیش توی شهر خودش کرونا گرفته بود و تمام خانواده اش هم درگیر شدند و به بیمارستانم کشید.

نیم ساعتی بود که تلفن همین جور روشن بود و کسی از کسی سوالی نمی کرد و در سکوت کارمون رو پیش می بردیم. تیپیک حالتی که دوتا درون گرا به هم می افتند.

من یهو سرفه کردم.

با یه لحن نگرانی یه صدایی از ته چاه اومد، بعد نیم ساعت فقط یک کلمه گفت. "کروناست؟" تازه یادم افتاد تماس ما برقراره هم چنان.

ولی فکر می کنم از نظر روحی دیگه کم کم قابلیت پذیرش کرونا گرفتن رو داشته باشم.

اون اول ها اول های پاندمی، اگه بهم می گفتی شاید کرونا داشته باشی، بیشتر از اینکه با مشکل فیزیکی بیماری درگیر بشم، مخم رد می داد و زود تر خودم سکته هه رو می زدم. الان ولی اینجوری ام که اکی... گرفتی هم خوب می شی. 

درصد قابل توجهی از نزدیکان و آشنایان درگیرند و وضعیت غیر قابل تحمله. بیمار شدن خودمو می تونم تحمل کنم، ولی خانواده  و عزیزانم رو نه واقعا. به خاطر همینه که شبا چرت و پرت خواب می بینم صبحم با سردرد بیدار می شم. دیشب خواب می دیدم انترن کشیکم، بیمار کرونا می آد اورژانس، داره می میره، به من می گن خوبش کن بعد من دارم عاجزانه بهشون می گم که واقعا بلد نیستم باید برای کرونا چه دارویی بذارم و می رفتم از رزیدنتم که البته یکی از انترن های الانه روپوشش رو قرض می گرفتم که دیگه کسی نفهمه من انترن کشیک هستم و دیگه ازم نخواهند کرونایی ها رو خوب کنم. خیلی خواب بد و رو اعصابی بود. 

هعی روزگار.


پنج شنبه های دلگیر، بارون های تلخ، گذشته های خاکستری

نمیدونم آیا بگم

لعنت به پنج شنبه صبحی که با سردرد برای شروع صبح بیدار می شی،

و خبر بد هم بهت می رسه،

استادا با هم دعوا می کنند چون خودشون هم نمی دونند مریض واسه چی مرده و این خیلی عصبی و بی طاقتشان کرده و هرکس می خواد مرگ لعنتی را بندازه گردن یکی دیگه،

و شب قبلش هم  خودت داشتی تو خوابت کشیک می دادی،

یا بازم مثبت نگر باشم.


بیدار شدن با سر درد واقعا با اختلاف یکی از مسخره ترین وضعیت هاست،

حتی نمی تونی به خودت بگی یک ساعت می خوابم اکی میشه چون تازه بیدار شدی.


دلگیری در این حدشو دوست ندارم. سردردش رو دوست ندارم، چون من کلا با درد فیزیکی غریبه ام و زیاد سردرد نکشیدم تو عمرم، این سردرد های امسال که نمی دونم از کجا پیدا شده و زیاد تر از حد معمول پیش می آد، برایم عجیبند و بدجور اذیتم می کنند.

دو ساعته بیدارم و حالم، نچ ابدا حال نیست.

با اختلاف توی یک و نیم دو ساعت دنیا یه جور چرخیده که حس می کنم دل تنگی  فقط دستشو گذاشته بیخ گردنم و فشار می ده.

یک ساعت بخوابم، اکی میشه؟

گاهی دنیات دیگه اون گرد نقره ای طلایی مداد رنگی فابرکستل نیست،

بیشتر خاکستریه، و مه آلود. 

این یه هفته رو می خوام مثل اسب درس بخوانم و کاریم به چیزی و کسی نباشه. خیلی از درس دور افتادم. حلال مشکلات و به خصوص دلتنگی ها و احتمالا سردرد های بی معنی.