چهار روز اخیرم رو سوزوندم کامل. نشستم کنار و اندورفین های طبیعی بدنم رو صدا کردم و گوشه ای منتظر شدم ببینم چه طور عمل می کنند.
یه دیالوگ بود از فیلمی یادم هست، می گفت خستگی ها قطعا مقدمه ی شروع ها هستند. امیدوارم امیدوارم واقعا منظورش من بوده باشم چون امروز فقط از دست بقیه تو گوشه گوشه هایی از خونه که برای خودم لونه ساختم خوابم می برد. روز های دیگه فرق می کرد وضع، امروز جبران سه روز گذشته بود. اثار جرمم کل خانه رو گرفته. هر جا یک پتو و بالشت... بدون اختیار... خوابم می برد. رو مبل زیر مبل کنار کنج دیوار رو تخت رو زمین روی میز ناهار خوری پشت کامپیوتر زیر دوش و هر بار هر جا که کسی می اومد مجبور بودم از خواب بپرم و ادا در بیارم که نه نه من بیدارم بیدارم بیداررررم! مثلا توی یه صحنه با صدای پایی که بهم نزدیک می شد از خواب پریدم و وانمود کردم که دارم توی اینه موهام رو صاف و صوف می کنم که کتک خوردم بعد اون صحنه. یا مثلا یکی از شخصیت های به شدت محترمی که باهاش شدیدا رو دربایستی دارم زنگم زد که می تونی بیای الان جلسه ست؟ (من اینقدر تباهم که گفتم هر بار جلسه است تماسم بگیرند چون مثلا سرم شلوغه و وقتم اجازه نمی ده چک کنم خودم!) ولی بازم بهش گفتم ببخشید شرمنده شرایطش مهیا نیست. صرفا چون حتی حال حرف زدن و ان لاین بودن تو جلسه رو نداشتم. یادش به خیر یه داستانم بود یه شخصیتش یه سرطان متاستاتیک به کبد استیج چهار داشت و پزشک ها بهش گفتند کم کم مدت خوابت اون قدر زیاد می شه تا بالاخره هیچ وقت بیدار نشی! البته من طی این دو سال بالین (که یک سالش دالی دالی بود) همچین چیزی ندیدم، ولی بازم، یه احتماله. :دی حس میکنم به ازای هردو ساعت فعالیت مفید به ده ساعت خواب مفید و با کیفیت نیاز دارم.
خلاصه با این حجم باختی که دادم، این هفته خیلی باید تلاش کنم چون دوباره طبق معمول از کل زندگی م عقب افتادم.
فعلا فردا دارم می رم به جنگ اژدهای ی هفت سر،
ویش می لاک! دارم می رم از حلقوم استادی که بیستم رو هجده داده نمره بکشم بیرون حال و هوام عوض بشه. و با وجودی که ابدا که در حد دانشجوی سال شیش نمی بینم این حرکت لوس و سخیف رو، ولی از نظر روحی بهش نیاز دارم چون از سه چهار هفته پیش هنوزکه هنوزه باهاش کنار نیومدم.
+ یه قلپ فیلیکس فیلیسیس.
و اینکه امیدوارم اگه هر کدومتون این هفته یه درصدبه من فکر کردید، به خودتون بگید، کاش کیلگ الان در حال درس خوندن باشه. در حال خرررر زدن باشه. در حال نشخواااار باشه.
وضع دراماتیک. کاش مثل همیشه با احساساتم گند نزده باشم به فرصتی که کف مشتم بوده.
و کماکان به درد دیشبم دچارم. درد بی دردی.
حالم خوش نیست.
زندگی سخته. زندگی.. واقعا.. سخته.
یکی از فامیل های دور پدرم بر اثر کرونا رو به مرگه، شب زنگ زده بودیم با دخترش هم دردی کنیم. و من واقعا از قوی بودن دخترش حظ بردم. تو فاز انکار نبود ها، کاملا حقیقت رو پذیرفته بود. منطقی.. آجر به آجر. که اگه موند که موند اگه هم مرد که مرد. و هر لحظه هر چه بیشتر حرف می زد، من فقط حالم از خودم بیشتر به هم می خورد، که با وجودی که از بچگی ارزوی یه شخصیت مهیب و نشکستنی این شکلی برای خودم رو داشتم و خوبم فیکش می کردم، ولی همیشه اینقدر ضعیف و ننُر و احساساتی بودم از درون. واقعا رشک می برم! واقعا حسادت می کنم وقتی می بینم یک سری ادمیزاد ها چه قدر استانه ی تحمل بالایی دارند. چه قدر می تونند انواع درد ها را تحمل کنند. چه قدر بلدند قوی باشند. چیز هایی که هیچ وقت نبودم.
کاش بالاخره خوابم ببره بعد از این همه تقلای امشب، و فردا صبح که بیدار می شم سفید باشم.
کاش بیایی روی کل مخم کنترل شیفت دیلیت بگیری کله مکعبی. کاش می شد ارتباطات نورون های داخل مغزم رو از اول، مثل یک نوزاد شروع به بازنویسی کنم تا دیگه هیچی از خاطراتم باقی نمانده باشه.
من لحظه های بی نظیری رو تو زندگیم تجربه کردم، واقعا ناب، زیبا... ولی حتی حاضرم همه را اتیش بزنم... همه رو بفروشم فقط به خاطر اینکه مغزم مثل روز اول یک مغز اکبند سفید بشه.
می دونی حالم از چی به هم می خوره؟ اینکه اگه درگیر باشم، اگه خودم رو تو کار و دانشگاه و پروژه و مسخره بازی های دیگه غرق کنم یادم می ره اینا.
همین باعث شده که خیلی وقت ها درباره ی خودم بشنوم که غمم از روی بی دردیه. ولی اینکه می دونم این حالتم واقعیه، این حالم رو خراب تر می کنه. با کار و غرق کردن خودت، صرفا یک فراموشی موقتی ایجاد می کنی تا با واقعیت رو به رو نشی. و می تونی این فراموشی را تا اخر عمر کش بدی مثل اکثر مردم دور و برت! اینو به هر کی گفتم، منو نفهمید. زندگی واقعا سخته.
من نمی خوام یادم بره. و البته می خوام یادم بره.
"پاشو نگاه کن ببین شاید کرمت پیدا شده باشه."
امروز با این جمله بیدار شدم،
و به نتیجه رسیدم واقعا زندگی رو شبا خیلی سخت می گیرم شاید اون قدر هم سخت نباشه.
راستی خبر جدید اینکه درخواست تقلب دو تا گروه از دوستام رو رد کردم، و از زمانی که به هر کدومشون گفتم نمی تونم، روح خودم افتاده در عذاب. خیلی برای خودم متاسفم که با این سن هنوز نمی توانم بار گناه قلبم رو کم کنم و توانایی نه گفتنم در حد جلبک دریایی هستش. قضیه اینه که من خیلی سر امتحان استرس می گیرم و مشکل تمرکز وحشت ناکی دارم موقع استرس. چشم به هم می زنم و می بینم زمان رفت من هنوز نصف سوال هایم نخوانده باقی مانده. حالا با این وضع مگر می شه تقلبی رساند؟ و اصلا هم به شبکه های مجازی وارد نیستم که بتوانم هم زمان دو جا ان لاین باشم! (تازه اگه یه درصد جواب سوال رو بلد باشم. خودم که الان حس می کنم مفت بارم نیست.) تقلب هایی که خودم می کنم یا با کتابه یا تلفنی. اگه از این مسابقه های اطلاعات عمومی شرکت می کردم اونی بودم که همیشه گزینه ی تلفن رو انتخاب می کردم! خلاصه به غیر از این روش ها بلد نیستم.
اگه خودم امتحان نداشتم حرفی نبود ولی چون خودم هم امتحان دارم، بهشان گفتم من مطمینم اگر بیام خراب می کنم ازمونتون رو... بهتره که باهاتون نباشم و کسی رو پیدا کنید از من بهتر باشه. حقیقت را گفتم ولی خب احتمالا فکر می کنند از قصده، می پیچونم یا دوستشون ندارم یا برام ارزشمند نیستند یا رفیق روزای سخت نبودم یا هر چیز دیگری، و سر همین اعصابم تو دیواره چون واقعا دوستامو هر کدوم رو از مسیری دوست دارم. حتی بی وفا ترین و خودخواه ترینشون رو دلم نمی اید ببینم یه خار رفته تو پاش.
ولی طی زندگی به این رسیدم که رفیق بازی دیگه خییییلی وقته از سر من گذشته، فردا پس فردا واقعا هیشکی نمی آد بیاد بگه کیلگ خرت به چند من؟ دوست و اینا زیاد باقی نمی مونند و منم دلم نمی خواد فشار بیش از حد به خودم وارد کنم برای دوست و موست. خسته ام بابا. صلوات و نور به قبر اونایی که این اصل رو طی زندگی ثابت کردند. ادمی یه خودشه و یه پدر و یه مادر. و حالا اگه بود خانواده ی اینده اش.... بیشتر از اینش، نشدنیه. به چشم می بینید.
ازون شباست، که کله و پاچه ام به هم پیوند خورده بد جور. درسته، من خودم هم فعلا درست نمی دونم معنی این اصطلاحی که از خودم ابداع کردم چی می تونه باشه. ولی اینو می دونم که شرح حس قشنگی نیست. گاهی وقتی که اینجور کله و پاچه ام به هم می خوره چشمام رو می بندم، به خودم می گم خب فرض کن مدیریت کل کهکشان زیر دستته. چی می خوای؟ چه می کنی؟ مشکل چیه تا که درستش کنم؟
این سوال کمک می کنه بفهمم که اصل کله پاچه به هم خوردگی به خاطر چیه، و سخت، اون کله پاچه به هم خوردگی هایی هست که حتی با این سوال هم نمی شه جوابی براشون یافت. وضعیتی که تا چهار صبح بیدار نگهت می داره و جوابی براش نیست. چون اصلا سوالی نیست.
خدا رحم کنه، ابر فررررض.
راستش فقط به اینده فکر کردم. یکم.
دیدی همیشه می گند آدمی به امید زنده ست یا به امید روز های خوب؟ برای من برعکسه. اینقدر دوست ندارم اینده ای بیاد. فکر نمی کنم اینده برای من چیزی _بهتر از الآن_ داشته باشه.
من یک لحظه چشمام رو بستم و مثل دکتر استرنج بک ترک زدم روی تمام اینده های ممکن خودم با انتخاب های مختلف. و خلاصه کنم، از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود! فعل نتوانستن و نخواستن را صرف کردم. مضحکه، ولی با وجودی که خودم رو موجود باهوشی می دونستم همیشه، هیچ جوابی پیدا نمی کنم برای وضعیتم. هر طور حساب می کنم، مشکلات توی ذهنم چیزی نیست که حتی اگه مدیریت کل کهکشان رو بدن دستم حل بشه. حس یه محکوم رو دارم.
با یکی از دوستام صحبت می کردم، می گفت کیلگ از یه جا به بعد باید جدی بشیم، از فکر و خیال بیاییم بیرون، واقع بین باشیم. و واقع بین بودن حال من یکی رو خیلی خراب می کنه. چون من از بچگی تو فکر و خیال زندگی کردم تماما، خیلی سخته. واسه منی که هر وقت کم اوردم، رفتم کتابی فیلمی داستانی در پس ذهنم باز کردم و وانمود کردم تو این دنیا نیستم، خیلی سخته بگن بکش بیرون از خیال و واقعیت پیش روت رو ببین.
پ.ن. اینکه فعلا یکم از گذشته کشیدم بیرون رو به افق های اینده خودش پیشرفته به نظرم! کلپ کلپ. کف مرتب.
پ.ن. کاش اینده ام نیاد. هیچ وقت.