Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Wandering around in fall

پ.ن. واسه سارا، مسعود، مراد و هرکسی که پست رو دید و دلش خواست ببینه اینجا رو:

(مرسی ازتون، شما شوق عکس گذاشتن را بعد عمری در بنده زنده کردید. خیلی وقت بود اصلا حالشو نداشتم و نیازی حس نمی کردم چیزی که می بینم رو به اشتراک بگذارم. از نظر ذوقی کپک زده بودم به عبارتی.)

(خیلی بعید می بینم، ولی عاجزانه اگر فهمیدید کجاست نگید، کنام منه مثل شیر پنجول انداختم رو دیوار!)

(گاهی هم دوست دارم یک جمع شلوغ از همه ی کسایی که دوستش دارم رو دعوت کنم اینجا. شما هم از بیخ همگی دعوتید.)

(حالا شاید با خودتون بگید همچین مالی هم نیست ... منتها به نظرم اونقدری که دوستش دارم داخل عکس تمامیتش رو به رخ نمی کشه، این ویو تو تهران پر از برج و دود، برای من خداست. و هفت دقیقه پیاده، یک دقیقه با ماشین فاصله دارم باهاش.)

(شبیه پشت بومه، ولی پشت بوم نیست. زمین ها اختلاف ارتفاع دارند.)

(اون منطقه ی سیاه، همون زمین ساخته نشده است که گفتم.)

(ماشینا رو می بینید؟ حرکت می کنند. مثل یه صفحه ی کروماتوگرافی خیلی کوچک که میشه مسیر قطره ها رو دنبال کرد.)

(به روم نیارید که عکس سایه ام رو گذاشتم، بنده خجالتی بوده و می گرخم. :دی)

(دستم رو که بالا گرفته بودم عکس بگیرم، نگهبان یک ساختمان چپ چپ نگاه می کرد. تو دلم می گفتم نه نه نترس باو خودکشی نیست، عکسه!) 

(گذاشتم شب بشه، خوشگل بشه عکس بگیرم.)

(ماشین اولش استارت نخورد! ده تا قل هو الله خوندم واسش چون این بار پنجمه باطری خالی میکنه و پدر مادر قطعا این بار خون من رو می ریختند.)

(بودم. یکی دو ساعتی بودم. سرد بود. سویی شرت ابدا جواب نمی داد. تجهیزات پاییزی قوی تر از حد تصورم می خواست.)

(پرسه در پاییز، کس چرخ در پاییز، سرگردان در پاییز،  وندرینگ اراوند. تا وقتی این شکلی باشه برای بنده جوابه.)

(یه سر هم رفتم محل خونه ی قبلی! خونه ی دبیرستان. ولی هرچی گشتم پیداش نکردم، افسرده تر شدم. والا یادمه پلاک هفده بودیم، ولی جای پلاک هفده هیچی نبود. به نتیجه رسیدم فراموشی ام واقعیه. هی پلاک ها رو می شمردم هیچ کدومش شبیه خونه ی ما نبود. محل برام غریب شده بود، مثل حسی که اون اولا که اومده بودیم این محل جدید ته دلم حس می کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم اون حس بره، ولی خوشحالم که می بینم الان بعد هفت هشت  سال پریده و این محل جدید برایم آشناست.)

(یک پارک جدید هم کشف شد.)

(اینجا ازون جاهایی ست که فضا حکم می کنه باید معشوق را بوسید/سیگار کشید. خلاصه یه غلطی کرد اگه اون نگهبان با چشم و چال از حدقه در امده اش بگذاره.)


# روی دیوار، به روایت عکس، بی ادیت، آخرین آبان قرن#


# این منم رو دیوار، چاکر خواه همه ی شما خواننده های وبلاگ!#

#دارم واستون دست تکان می دهم!#


#افکت اول#


#افکت دوم#

عرضم به حضور انور خوانندگان محترم،

هوا، هوای تیپیک پاییزیه،

دارم شال و کلاه می کنم بروم کنج دنج خودم توی محل بی هدف بچرخم.

فکر کنم اولین باری باشه که دارم رسما لباس های پاییزی می پوشم امسال، چون واقعا سرد شده.

حس می کنم یکم دلم برای اون بیرون تنگ شده. (یکم ها، فعلا نزنی دانشگاهو باز کنی کرونا)

داخل منطقه مان یه جایی داریم،

یه زمین نیم ساخته خالی است و کنارش با دیوار های بلنننند احاطه شده، باد می پیچه و ما می رویم بالای دیوار روبروش می شینیم و پاهامون رو توی ارتفاع تکون می دیم و فکر می کنیم رو قله ایم و حس بی نهایت داریم. خیلی روزایی که حالم عجیب غریب و خرابه می رم اونجا و به مسائل متافیزیکی و اگزیستانسیالی فکر می کنم و یک فلسفه دان مطلق می شوم.

می روم اونجا و به آدم ها فکر می کنم و دلم تنگ می شه، متنفر می شم.. عاشق می شم.

می روم اونجا و  گاهی بلند بلند با خودم حرف می زنم. به بدبختی هام فکر می کنم، به خوش بختی هام... به گذشته ام که چی بود. به آینده ام که چی خواهد بود...

به جهان به هستی به کاینات... به قطره های باران. به سردی سر انگشت. به کلاغ ها. به مرغ ها.

می روم اونجا و دلتنگی هامو، غم هامو بغل می کنم و به خودم می گم عب نداره بابا، نمردی که.

می روم اونجا بلند بلند حرف می زنم، می خندم، گاهی اشک ریختم........

زیاد از آهنگ گوش دادن با هندز فری خوشم نمی آد ولی چند باری هم با هندزفری رفتم رو دیوار.

توی غروب پاییزی خیلی قشنگ می شه. من چندین بار روی همون دیوار خوابیدم بی خیال اینکه رهگذر ها چی می گویند و به چراغ های ساختمان ها که یکی در میون توی غروب روشن می شن و تهش شهر تاریک و نورانی میشه، نگاه کردم.

خلاصه که احساسش خیلی دبشه! معمولا هم کسی نیست.. جاذبه ی طبیعی خصوصیه. 

و هل یسسسسس چون الان دارم می رم اونجا. :دی

اخرین چیزی هم که دوست دارمم اتفاق بیفته اینکه اشنایی خانواده ای دوستی کنج دنجم رو پیدا کنند. با غریبه ها اوکی. ولی اصلا دوست ندارم هیچ اشنایی جای دیوار رو یاد بگیره.

برایم مثال تمام روزهاییه که تنهایی باهاشون کنار اومدم و دلم نمی خواد کسی بفهمه چی بودن و چی شدن...

نمی دونم دقیقا چه اتفاقی باید بیفته، ولی بعضی روز ها یهویی به خودم می آم و می بینم که دارم به خودم می گم:

"امروز وقت رفتن روی دیواره."


من زیر پنج ثانیه گفتمش، بغلشم مال خودت بابا


جوابش را گذاشتم ادامه مطلب.

دو ثانیه ی اول نمی فهمیدم چی می گفت حس کردم سرکاریه، ولی کم کم کلمه ها معنادار شدند.

شما چی؟ بغل می خواهید یا نه؟ :)))

  ادامه مطلب ...

خیلی باحال!! - ماجرای دیتا بریچ

از خواب که بیدار شدم،

شروع شد بهم پیام اومدن،

که بیااااا بدو بدو بدو بدو!!

پسوردت رو عوض کن!!

یک نفر غیر خودت پسوردت رو می دونه. :))) از ساعت چهار صبح!

و بدون هیچ توضیحی.

گوگل حتی نمی گذاشت وارد اکانتم بشم،

صرفا ازم می خواست هرچه سریع تر پسورد عوض کنم.

خلاصه بعد دقیقا ده سال، پسوردم رو عوض کردم.

تهش هم هیچ توضیحی نبود،

معمولا میشه فعالیت ها رو چک کرد که چی شده و فلان،

ولی این بار فقط یک پیام کلی بود که

:"A data breach on a site or app exposed your password "


و خیلی برام مرموز بود، تا حالا به عمرم همچین تجربه ای نداشتم. 

دلم بسیار سوخت که مجبور شدم پسوردم رو عوض کنم.


های!

 اوهوی ای اپلیکیشن بیکاری که نفوذ کردی به اطلاعات بنده!

تو پسوردم رو خوندی..  دیدیش!

بهم بگو...

حسشم کردی؟

خاطره اش رو هم دیدی؟

دیدی چه قدر برام درد داشت بعد این همه سال عوض کردنش؟

واقعا ده سال ازش گذشته. ده ساله من وقت و بی وقت با خاطراتم می جنگم.



 I have seen your heart and it's mine. I have seen your dreams, Ronald Weasley, and I have seen your fears...



+ تو پسوردم رو دیدی. 

تو یه تیکه از روحمو دیدی، که به غیر از من و گوگل هیشکی هیچی ازش نمی دونست.

هعی. 

جای وکیل زندان نیست

میون همه ی خبر های گند این روز ها و گرفتاری های خودم،

یه اتفاق دبش افتاد که اصلا واسه یه لحظه همه چی یادم رفت.

اره، نسرین ستوده ازاد شد! 

اگه به هر نحوی بهش دسترسی داشتم می پریدم بغلش  مثل مادرم کلیی از سر شوق بغلش می کردم و فشارش می دادم.


پ.ن. مادر که فعلا از ما فرار می کنند. مشکوک به اسمشونبره! هعی. گل بگیرن سر تا پای این رشته رو.

پ.ن. هوا را از من بگیر، نصف شب های کرونایی با پدر را نه! اقا شبا که می آد، موقع خواب اول از من می پرسه آمار دقیق کرونا؟ و بعد شروع می کنه تلگرامش رو بالا پایین کردن، منم مثل گربه های خونگی کنارش هستم  و به فعالیت های خودم اعم از بازی یا کتاب یا نوشتن می پردازم، ولی هرچی می کنه ذره ذره به خورد منم می ده و با هم تبادل نظر می کنیم. هندزفری تبادل می کنیم حتی. اون بیشتر از من از هندزفری استفاده می کنه. یکم جامون برعکسه. 

نصف چیزایی که نصفه شب اینجا می نویسم شرح  بحث هامونه. :-$

خوش می گذره. مثلا الان زنگ تفریح از سیاستمون بعد از بحث درباره ی بانو نسرین ستوده است، اون آهنگ شمالی معروفه رو گذاشته "آفتابه آو سنگینه فلان فلانه" و به صورت خوابیده بشکن می زنم. و اینکه تاریک تاریکه! یاد دوران خوش کودکی می افتم. شادی در تاریکی.

تاریکی می تونه شاد باشه. خیلی شاد. اون قدر شاد که نشه با نور تشخیصش داد. باید چشماتو ببندی.

مثل شبای بچگیا، که زیاد با بابام تنها خونه بودم تا مامانم بر گرده. مثل اردو بود برام. البته از نبودن مادرم خیلی اذیت می شدم ولی یه طعم غریبی داشت. شبای خیلی عجیبی بود. خاطرات عجیب تر.

متن ادبی ننویسید و ساده و رسمی باشد

چقد دیشب حالم گرفته بود،

و چقد الان پر انرژی ام!

دیشب کار مهمی داشتم، حتی وقت خوابیدن نبود، به خودم گفتم برای رفع خستگی ( حدود هشت ساعت پای کامپیوتر نشسته بودم) یکم بروم دراز بکشم و چند دقیقه با اینستاگرام بازی کنم تا خستگی ام دربره دوباره برگردم پای کار.

دومین یا سومین چیزی که اومد زیر دستم، اونقدر منو به هم ریخت، که گرفتم دربست تا خود صبح خوابیدم و درست حسابی به دد لاینم نرسیدم. 

الان که کارم تمام شد، به دیشب خودم فکر می کنم و نمی فهمم چرا داغون شدم. در اصل الان اصلا احساسی ندارم دیگه و احساس دیشبم از نظر خودم هم عجیب هست.

 می گم واقعا از بیخ گور بابای همه شون. نمی فهمم چرا دیشب از بچه بازی یک سری دوستام، اینقدر دراماتیک به هم ریختم. گاهی رفتارهاشون، کما ناخواسته خیلی من را می رنجانه و به یک چیزی مثل یک تلنگر خارج از جو بچه گانه شون، خارج از فضای مسموم بچه ها نیاز دارم که کمکم کنه به این حقیقت فکر کنم،که  واقعا گور باباشون، گاهی چه زندگی خالی و اسف باری دارند.

شبایی مثل دیشب باید یکی باشه که تفاوت آینده ی من و اونا را مدام زیر گوشم زمزمه کنه.

که یادم بیاره من واسه چی هستم و چقد با ان ها تفاوت دارم.



درسته گاهی از رفتار ها رنجیده می شم، ولی وقتی می بینم شخصیت خودم پیش یک استاد خفن چه قدر محترم و فابریکه و پایم اینجور وقت می گذاره و به جای دوستای هم سنم، یک استاد به اون فرهیختگی شده رفیق دوازده نصفه شبم، نتیحه می گیرم که اونا خر و بچه اند و قدر منو نمی دونند، که می تونند برند بمیرند بی لیاقت ها! :-"


پ.ن. عنوانم، جمله ایه که یکی از استادای مورد علاقه ام بعد ریوایز متنی که برایش فرستادم، برام نوشته.

که "متن ادبی ننویسید، ساده و رسمی باشد."

نمی تونم احساسم رو نسبت به این جمله، کلمه کنم! نمی تونم.


پ.ن. استاد مذکور فقط پیام های بنده را جواب می دهد. هنوز هیچ کس هیچ علتی برای این رفتار نیافته است. امروز دوستم با کلی اعصاب خردی زنگ زده که یعنی چی چرا فقط تو رو ادم حساب می کنه؟ 


پ.ن. نوزده آبان تولد هیچ کدومتون نیست؟ نمی دونم چرا حس می کنم امروز یه روز خاصی بوده و یادم رفته.


خنگ

خیلی معذرت می خواهم،

این عیب رفتاری منه،

می دونم

ولی من واقعا آدم خنگ را از حدی بیشتر نمی توانم تحمل کنم.

یک ناوارد داریم، که اوکی ام باهاش،

ناوارد را توضیح می دهی اوکی می شه،

ولی خنگ... خنگ واقعا راه چاره نداره و ملولم!

خنگ را اصلا نمی فهمی چه جور توضیح بدهی که بفهمه.

حتی صبر هم واسه خنگ جواب نمی ده.

باهوش باش لطفا!


دهنم صاف شد

صاف صاف صاف

از اینکه یک چیز را باید ده بار بگم یا تایپ کنم واقعا دیوونه ام

البته این مشکل با بقیه هم هست گاهی ولی دیگه اینجا خیلییییی شدیده


صحنه ای هست فلینت لاکوود داره به باباش یاد می ده موس رو روی موس پد بکشه تا موشواره تکون بخوره تو صفحه؟

حس اونو دارم!

انگار به زبان گواتمالایی دارم حرف می زنم با این فردی که سیستم را دادیم دستش.

بهش می گم عزیزم عشقم برو داخل فلان برنامه یوزر پس را برای من بفرست،

می گه نمی شه!

می گم یک دکمه را بزن یوزر پسش دربیاد من کلی پول اون یوزر پس لامصب را دادم،

نمی فهمه! شدیدا نمی فهمه چی می گم و خیلی کلافه شدم..


یکم دیگه از آستانه ام رد کنه خود کشی می کنم..



گرفته برای من فیلم فرستاده که ببین چقد زحمت کشیدم تمام درایو ها را برایت سیو کردم،

انتظار داره برایش سوت بلبلی هم بزنم!!

خب خودم هم که بلد بودم حاجی.


حالا پدر می فرماد شکرگزار باش فرزند که این دوستم بود و روز جمعه خواسته ی ما را اجابت کرد،

ولی اخه به چه قیمتی؟

این گند زد به کل برنامه های ما، الان هم اصلا نمی فهمه چی دارم بلغور می کنم که تا حدی سیوشون کنه. :(((((

برنامه هام دارن تک تک جلو چشمم پر پر می شن!


بعد اینقدر عصبی می شم یک نفر بخواد کاری که انجام داده را اگزاجره کنه،

که اخخخخ من زحمت کشیدم اخ خیلی وقت گرفت اخ فلان بهمان!

و دقیقا تیپ شخصیتی اش همینه.



یه آی دی ام ساده رو می گه من نمی تونم نصب کنم چون بعد یک ماه مسدود می شه.

بهش می گم بله مطلع هستم لطف بفرمایید کرک شده را نصب بنمایید، 

می گه فرقی نداره کرک شده اش هم همینه، ابر فررررض!!

تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل.


اصلا یک طوری اعصابم تو دیواره که نگم.

حس بی پناهی شدیدی دارم. :D


ولی به درک. پدر مادر محترم خودشان پول این شاهکار را می دهند دیگه مثل پارسال نیست من مسئولیت قبول کنم از پول خودم بگذارم چون بردم دادم به" اشناهای خودم" که حتی اگه بیل گیتس بوده باشندهم باز از نظر پدر مادرم  عمرا سر رشته نداشتند و سرم همواره کلاه گشادی رفته.



من پارسال با دو میلیون خودم احیاش کردم. و این قدر نق زدند به جان من نه، تو چرا به حرف ما گوش نمی کنی، همیشه کار کار خودته، این کامپیوتر خانواده ست، تو چرا عجولی، چرا فلان، دوست من خیلی ارزون تر می تونست، دوست من ال، دوست من بل، مطمئن باش سرت کلاه رفته.


بعله پول قلمبه بگیری معلومه که باید کار درست تحویل بدهی.

حالا فردا هنر نمایی دوست شما هم می بینیم.


کم کمش ده دوازده میلیونی تو پاچه اش می کنه. قول می دهم.

و راستش پدر بنده هم از افرادی است که قشننننگ از ده جهت تو پاچه اش می ره. رودربایستی داره، هرچی بهش بگن، می گه باشه قربااااان شما.

و به من چه! :-"

واقعا. به من چه! کک به تنور به من چه! مورچه خاک به سر به من چه! کفتر دم بریز به من چه! امسال همه اش به من چه!


تعمیرات چی برگشته پشت تلفن به من می گه:"مگه تو می خواهی پولشو بدی که اینقدر حرص برنامه ها و قطعات را می زنی!"

اونجا بود رسما می خواستم بشکه ی نفت رو روی خودم چپه کنم کبریت بکشم.


حس می کنم خانوادگی داریم نقش سفره را توی این بیت بازی می کنیم که:"یکی زین سفره نان خشک برد، آن دیگری حلوا!"


پ.ن. حالا درسته اومدم اینقدر ابراز خشم کردم از خنگی اش،

ولی خیلی بدجور مظلومه.

مظلومیت در حد علی بچه های آسمان وقتی بغض کرده بود واسه کفشا!

چشماش مظلوم، قیافه افتاب سوخته، کاپشن بادی، و همون خنگی اش خیلی مظلوم ترش می کنه.

یعنی به شددددت از او عصبانی هستم ولی وقتی می بینمش دوست دارم هم زمان از سادگی، مطلومیت و بی نوایی اش گریه هم بکنم.

اون قدر مظلوم که دلم نمی آد پول کارهایی که بلد نبود بکنه را بهش ندم.

وقتی چاقو به قلب خودشون فرو می کنند!

وارنر براز غلط کرد جانی دپ را از جانوران حذف کرد.

همه رو در به در کرد.

تحریم. تحریم گسترده ی جانوران از سوی پاترهد دو آتیشه!

کله مکعبی لجباز خر نفهم

دقت کردید هر وقت من کار مهمی دارم،

 تحویل پروژه

دد لاین

مقاله

ثبت نام هرچی...


دقیقا با فاصله ی مثبت و منفی یک sd از روز موعد، سیستمم خراب می شه و هیچ وقت هم بک آپ ندارم و همیشه مثل مرغ بسمل باید بعد از ظهر جمعه های تعطیل دنبال دوست و اشنا و تعمیرات چی کامپیوتر باشم ؟

دیگه حالم از این وضع به هم می خوره. این صحنه اون قدری برام تکراری شده که دیگه حتی عصبانی یا ناراحت نمی شم

هول نمی کنم

دیگه خیلی ساده سوکت ها رو می کشم و میزنمش زیر بغلم پیش به سوی اتاق عمل!


یعنی درسته درسته درسته،

روز اخر به خودش میگه،

اخخخخ دیدی چی شد یادم رفت این بار خراب بشم برینم تو اعصاب این یارو!

عب نداره هنوزم دیر نشده. زارت. گو گو گو!


کل دل و روده ی کیس رو عوض می کنم این بار. 

دیگه هم واسم مهم نیست.

خدا تومن هم پیاده می شویم.

خبر مرگش رفیق نیست که باهاش رفیق باشم.

باورم نمیشه سه روزه پای سیستم خشک شدم که روز اخر همه چی به فنا بره. ای تو روحش. روح هم نداره.



#اویی که از تعویض ویندوز حالش بسیااار به هم می خورد و همیشه هم بیخ ریشش بود.

کسی ویندوز تن داره؟ چه طوره؟ البته من که عمرا به سون از رده خارج خیانت نمی کنم ولی بازم.


پارادوکس ساعت

می خوام یه پارادوکس باحال براتون تعریف کنم که الان دقیقا وسطش گیر کردم.

من از ترس اینکه ساعتم فردا منو خواب نذاره باید الان بیدار بمونم چون معلوم نیست شارژرم چه مرگش کرده و شارژ نمی کنه.

جالبه، نه؟

بیدار موندن شده چاره ی خواب نموندن.

باید بیدار بمانم تا اقلا ده درصد شارژ بگیره و خیالم راحت بشه که خاموش نمی شه تا فردا صبح.

و الان نیم ساعته دارم خودم رو سرگرم می کنم ولی فقط دو درصد شارژ گرفته خاک بر سر.


ها. راستی. می دونستیم ویسکانسین چیه وقتی هنوز انتخابات مد نبود. :)))) بهش می بالیم. :))))) نچ نچ نچ. نکنه شما هم تازه یاد گرفتید؟ 


پ.ن. می دونی چی شد؟ الان چهار و بیست صبحه، بالاخره ده درصدم پر شد. ولی اینقدر فکر کردم که دیگه خوابم نمی بره. :)))))

الان یکم بیش از حد لازم افسرده ام. دلتنگم. حس ناتوانی می کنم. حس پوچی و اینکه اکی تمام.  این روز گذشته واسم افتضاح بود. خوب شدن پام عالی بودها‌، سوپر عالی، ولی یکم.. فقط یکم دوباره دارم می روم سمت مسیری که نباید. 

از اون روزا که صبحش شب میشه شبش صبح می شه.

و همین. کلش همینه. صبح شدن شب، شب شدن صبح. 

باقی ش؟ خودمم نمی دونم چی میشه.

و چه تلخ..

دوباره مخم داره خیمه می زنه روی جزئیات. نه. واقعا دوستش ندارم.

فکر کردن به گذشته رو دوست ندارم.

فکر کردن به اینده رو اصلا دوست ندارم.

و یه مود فرا شخماتیک دستشو انداخته پس گردنم کشتی می گیریم با هم.

من رو زمینم،

داور داره تا پنج می شماره.

بازتاب شمارشش تو گوشم زنگ می زنه.

پاشو...

پاشو.،.

ساعت هفت صبحه کلاس داری پاشو.


پ.ن. شارژر صدا می ده. انگار زیر دکل برق فشار قوی واستاده باشی.


پ.ن دو تا بازی چمپیونز لیگ دیدم دیروز. پس از سال ها! بارسا-دینامو کیف. زنیت-لاتسیو. بازی چلسی هم تا حدی ان لاین.

و دروازه بان دیناموکیف رو دوست دارم.


بارسا یه بازیکن داره،

Ansu fati

اینو که هر بار گزارشگر می خونه، می شنویم:" انسفوپاتی"

بابام فوری می گه چی گفت؟

می گم اسم بازیکنه.

و بعد از جک و چانه ی جانانه،  می ریم  تهش انسفالوپاتی رو دوره می کنیم.

و من همه اش به این فکر می کنم کاش قبل اینکه بیام دانشگاه با این بازیکنه اشنا می شدم. کاش.


Fairytale

هورا بالاخره پام درست شدههههه.

شب سعی می کنم این پست را با یک جایزه به مناسبت  بهبودی چپر چلاقی پی نوشت کنم.

چپر چلاق

کیلگتون چلاق شد رفت پی کارش. :)))))


والا چند روز بود کف پای مبارکمان را زخم کرده بودیم، 

امروز از خواب بیدار شدیم، ماهیچه ی گاستروکنمیوس اگر اشتباه نکنم،  گرفته اند و هنوز هم ول نکردند خبر مرگشان.

من که فعلا بهش می گم کرامپ عضلانی تا ببینم چی میشه. ولی تا به حال این مدلی نشده بودم معمولا دو تا می کوبیدم روش اکی می شد نهایتا پیروکسیکام جواب بود ولی الان روی اعصابمه که ول نمی کنه. 

خب چرا ول نمی کنی؟ 


اون حالتی هست نصفه شب یکهو یک ماهیچه ای میگیره مثل مرگه و گیج و منگ از خواب بیدار می شی، نمی دونی چی کارش کنی؟

مثل این می مونه که من یک روز تمام همچون دردی رو نان استاپ دارم تحمل می کنم. 


بعد من ادمیزادی هستم که وحشت ناک راه می روم. اصلا نمی توانم بنشینم موقع انجام همه ی کار هایم یا باید خواب باشم یا باید راه بروم. مخصوصا موقع تمرکز گرفتن برای تایپ یا صحبت کردن.

فلذا امروزم به فنا رفت چون نه می شود خوابید نه می شود راه رفت.

بعد هم مجبور شدم باهاش رانندگی هم بکنم، خیلی بدتر و افتضاح تر شد. الان در حال استراحت هم درد دارم و باید یک پوزیشنی بگیرم که ضد درد باشه و به محض اینکه از مدار خارج بشم، درد وحشتناکش نمود پیدا می کنه.


اقا خوشبختانه این هفته تعطیله،

ولی هفته ی بعد باز بشه و پام درست نشه،

چه کنم؟ عصا زنان برم بیمارستان؟

یکم سعی کردم راه برم، عینهو دانل داک می شه. 


بهم می گن مثل ادمیزاد راه برو این اداها چیه؟ باور نمی کنندم خلاصه. :))))



پ.ن. ولی کلا هدفم از نوشتن این پست این بود که بگم، قبول دارید عصا دار ها خیلی جذاب اند؟ یا فقط من خلم؟ حتی یکی از دوستانم رو همین جوری تور کردم. روز اول دانشگاه چون والیبال بازی کرده بود و رباطش پاره شده بود، عصا داشت، منم رفتم انتخابش کردم شد دوستم. 

تمام ماه اول هم بیشتر از اینکه اون استفاده کنه، عصا ها دست من بود. 

بابام و دایی ام هم بچه بودم هر کدوم یک بار پاشون شکست، من عصاشون رو بر می داشتم. البته اون زمان قدم به عصا نمی رسید بیشتر به عنوان تفنگ و شمشیر استفاده می کردم.

عصای بابابزرگم هم که همیشه مال خودمه.


خلاصه الان درسته چلاق شدم، ولی حس می کنم جذابیتم به طور تصاعدی رفته بالا.

عصا بگیرم تمومه. هووف.


پ.ن. با ما باشید در اپیزود امشب دو نقطه دو نقطه روز دوم شلیت (مصدر شَل بودن):

پایمان خوب نشده،

در حال حاضر کل دنیای بنده حول محور لنگ چپم می چرخد،

لنگ چپ فانکشنال داشتن نعمت بزرگی ست،

مادر خوب پیروکسیکام می مالد،

خوشحالم که به این بهانه بعد مدت ها نوازشمان می کند،

پیروکسیکام بوی گندی می دهد،

درد طاقتمان را بریده،

به پایمان روسری می بندیم،

ژلوفن می خوریم که اثرش نهایتا تا سه ساعت است،

زیر اب هم ماساژ می دهیم،

ایزوفاگوس ادای قزمیت های فضایی چپر چلاق را در می اورد و می گوید:"این تویی کیلگ!"

حبه ی انگور به زمین می افتد و او را مامور می کنیم حبه ی انگور را برایمان بیاورد بالا روی میز.

می گوید "من انگور چی نمی شم." ولی نهایتا به اجبار قبول می کند چون دو روز پیش ادبیاتش را نفر چهارم مدرسه شده است،

انگورچی قابلی است.

او مسیولیت اوردن خلال دندان پس از غذا را هم متقبل می شود، چون دو روز پیش زبانش را هم نفر اول مدرسه شده است.

از  یک لیوان آب ریختن برای خود عاجز و ملولیم،

تشخیص افتراقی دوم که امروز مطرح می نمایم فلبیت عروقی است.

ولی اگر فکر می کنید که دیگر مثل گذشته تردد نمی کنم سخت در اشتباهید.

پوزیشن ضد درد می گیرم و به زندگی می پردازم و از پای شلم کار می کشم تا خبر مرگش بفهمد رئیس کیست.

چون استراحت دادن جواب نبود. لیاقتش را نداشت.

اسیر جنگی

دیدید همه چی لغو و تعطیل شد؟

من دیگه نمی کشم اقا. 

نمی دونم دنبال اطفال باشم،

دنبال پایان نامه باشم،

دنبال پروژه باشم،

دنبال مقاله باشم،

دنبال پره ی کوفتی باشم،

همه چیم به همه چیم گره خورده.

و خیلی ریز از کلافه ی در همی که جلوم هست، یک نخ رو می کشم بلکه وا شه، می بینم شوووت بدتر همه اش به هم گره خورد!

فعلا تعطیل شد، انرژی ها دعا ها رو نگه دارید دوباره اعلام می کنم.

آه.

ایکون صبر ایوب در سال کرونا!

گرگ پیر

اقا دیدم ایزوفاگوس مثل مرغ بسمل داره دور خودش می چرخه،

گفتم چه مرگت کرده بچه،

گفت که ازمون آن لاین داره و وقت کم اورده،

رفتم تو ده دقیقه ی آخر براش زبان و ادبیات زدم،

تازه کلی  سوال هم نخونده موند.


زبان شد نفر اول کل مدرسه!!!!!

ادبیات هم شد نفر چهارم کل مدرسه!!

از بین صد و خورده ای نفر.  دیگه ببین بقیه چه انیشتین هایی هستند!


حالا الان دور هم استرس داریم راستی آزمایی اش بکنند، بفهمند خودش نبوده. 

خب ایزوفاگوس به طور روتین نفر پنجاهم این ها می شد، الان یکم بیش از حد غیرنرمال شده.

بهم می گه :"کیلگ بهت گفتم خیلی خوب نزن!"

والا مردم لیاقت ندارند، اول هم بشن، باز ما باید نق بشنفیم. :[]


ولی حال کردما با وجود خودم. :)))) رفتم با یه مشت بچه ی دهمی رقابت کردم نفر اول شدم. 

دلم تنگ شده بود واسه تک پر بودن. :دی

این ثابت می کنه هنوز یه چیزایی یادمه. :دی 

اقا واقعا جدی جدی نخونده بی پیش زمینه نفر اول شدما. خیلی بی مورد و بی جهت خوشحااااالم. :)))))) انگار کاپ قهرمانی برده باشم.

فکر کنم یه همچین انتراک هایی هم نیازه، هر چند وقت یه بار واسه از دوباره ساختن اعتماد به نفسم.

بریم که بشینیم سر بدبختی خودمون. 

گفتم ها. خیییییلی برام انرژی بفرستید این هفته! 

کاش ازمون خودم اینجور بشههه. اخ که اخ.


پ.ن. بهش می گویم بیار تحلیل آزمونو ببینم چی کار کردم کدام سوال ها رو غلط زدم؟ می گه حالا به جام آزمون دادی ولی دیگه وسواس بازی هات رو واس خودت نگه دار تحلیل آزمون چی می گه آخه؟ -_-

اینه فرق ما دو نفر. من می میرم تا نفهمم چندم شدم و چی رو غط زدم. تو دانشگاه هم این مشکل هست، همه از دستم فرار می کنند بعد امتحان.

نمی فهمم جدی چرا به چک کردن جواب و اعلام آزادانه ی رتبه اعتقاد ندارند؟

تازه ربطی به زرنگ تنبل بودن هم نداره به نظرم،

من خودم اون زمانی که جراحی رو افتاده بودم، والا اصلا مشکلی نداشتم کسی بفهمه تازه خودم به همه گفتم افتادم. :{

و باز در خط مقدم دنبال رتبه ها و تحلیل ازمونش بودم 

و باز همه فرار می کردند. :)))))

من کلا چه شاخ باشم، چه داغون،

پروسه ی اعلام رتبه رو می پرستم. 

اینقدر که عاشق اعدادم و ارامش می ده بهم تحلیل اعداد.

حالا بیا ببین باقی بچه ها چه ادا اصول ها که در نمی ارند مبادا نمره شون رو  کسی نفهمه!

انگار اطلاعات اف بی ایه.

این کنکوره که نمی کشه بیرون

کنکور که اعلام شد.

فامیل که خبر ندادن هنوز،

ولی فکر کنم از هر دو ور پدری و مادری شدیدا مردود شدیم. :دی

منتها می گم به نظرتون نباید تا الان یه خبری از  این بچه ای که براش انتخاب رشته کردم می شد؟

آقا قرار بود دامپزشکی نهایتش فیزیوتراپی قبول بشه دیگه!

نزده باشم پسر مردم رو به فاک فنا داده باشم؟

چرا خبر نمی دهند. عح. جوجو فوتبالیست.

براتون مروارید تاهیتی اوردم!

"سرخ باشد علف." الاغی گفت
گرگ رد می شد این سخن بشنفت

 
گفت: "سبز است علف، نمیدانی
تو که پیوسته در بیایانی."

 
خر بگفتا که: "میکنم تکرار
که علف سرخ دیده ام بسیار."


"نه خرک!!" گرگ گفت با تشدید
"سبز باشد علف، چرا تردید؟!"

 
بحث بالا گرفت و دعوا شد،
تا که شیر این میانه پیدا شد

 
داوری خواستند از او خر و گرگ
اینچنین حکم داد شیر بزرگ:

 
"خر به دنبال کار خود برود
گرگ محبوس در قفس بشود!"

 
گفت با شیر گرگ زندانی:
"سبز باشد علف تو میدانی!!!!"
 

این چه حکمیست حضرت سلطان
من به ناحق چرا شدم زندان؟

 
پاسخ از شیر آمدش آخر:
«بابت بحث کردنت با خر.»



پ.ن. که یادمون باشه، هرکسی ارزش بحث کردن رو نداره.
من در زندگی هر چیزی رو یاد نگرفته باشم، این یک نکته، خیلی زود آویزه ی گوشم شد.
از یه زمان به بعد این قدر خودمحور شدم و با هیچکی حال بحث کردن نداشتم، که شاید دیگه از اون ور بام افتادم.
اخ اخ یعنی یک ذره حس کنم یکی گارد داره، فوری می گم :"اکی باشه افرین همون که تو می گی."
تو نوزده سالگی هام، این شکلی نبودم. کلی پایه می چیدم، برهان و دلیل می اوردم، فیتیله پیچ می کردم، مثل یه مساله ی هندسه، ولی از یه جا به بعد انگار سیر شدم از بحث و مباحثه.
بزرگ شدن آدمیزاد رو باید صبور کنه،
مثلا توی همکلاسی هام می بینم تو این سن کاملا حوصله ی چک و چونه زدن با هم رو دارند،
ولی ظاهرا منو، خیلی عجول کرده. 
و خب خوب نیست. چون پیش زمینه ی احمق شدنه.
می خوام اگهی بزنم بیایید به زور با من بحث کنید وادارم کنید چیزی که تو ذهنمه رو بریزم بیرون و ازش در برابر مخالف ها دفاع کنم، وگرنه کم کم یه احمق تمام عیار می شم.
اون قدر که حاضر نیستم دیگه پای اثبات عقیده هام وقت بگذارم، چون حس می کنم هدرریز وقته.

Among us وبلاگی

جدی وبلاگیا پایه نیستید یه روز قرار بذاریم بریم دور هم امانگ آس بزنیم؟

من.

دیوانه ی.

این بازی.

هستم.


و هیشکی از کسایی که می شناسم تو فازش نیست به غیر از داداشم،

وقتایی که دوتایی تنها خونه ایم مثل خوره قشنننننگ مثل خوره داریم با این بازی ور می ریم.

من از اینور 

اون از اونور

دراز می کشیم ساعت ها بازی می  کنیم

یاد دوران نوجوانی ام می افتم بازی های طولانی


این مدت هم خیلی استرس دارم،

برای همین یا خوابم یا پای بازی ام.


نمی دونم به کی باید بگم این حجم علاقه رو.

خلاصه اره من پایه ام بعد بدبختی هام که سبک تر شد، اگه خواستین بیایین یه روز چند دست بازی کنیم. 


دیگه فرض کن اونقدری که،

بعد از پنج سال حاضر شدم به خاطرش فیلتر شکن نصب کنم و بگم گور پدر دزدی اطلاعات من امانگ آس می خوام!


الان اسمم رو گذاشتم عود توی بازی.

امروز یکی میتینگ اضطراری برگزار کرد،

ازم پرسید عود توی داکتر هو رو می گی؟

گفتم اورین آورین خودشه.

و دو سه دست بازی کردیم.


تازه قبلا که می خواستم بگذارم بانه کافه لاتا. ولی جا نمی شد!


یا یدونه بود اسمش رو گذاشته بود گروت! از اول تا آخر بازی می گفت آیم گروت!


یکی دیگه بود، تری بود. یکی از کسایی که مجازا عاشقش شدم. هی همه اش دورم می چرخید از کلاهم تعریف می کرد، مال زمانی بود که کلاه هری پاتر می گذاشتم رو سرم.


یه گروه دو نفره هکر بودند،

وقتی فهمیدند که منم فهمیدم هکرند،

منو هم در مزایای هکر بودنشون سهیم می کردند که جیک نزنم بهم باج می دادند هر دو دست یک با‌ر، من هم ایمپاستر می شدم.


خیلی جالبه واقعا!



اعتیادش یه چیزیه در حد پاسور چهار برگ!

یا پلاستیک  تخمه سیاه!

ماهیتش ساده است ولی عمرا نمی تونی از پاش بلند شی.


وای حتی کلی انیمیشن ساختند ازش،

من یکی اش رو دیدم گریه ام گرفت! 

خیلی عجیب.


این یه هفته، خیلی انرژی برام پرت کنید. بهش نیاز دارم. خیلی.


پ.ن. یه کلیپ پاندا با میکس اهنگ انشرلی هست، ایزوفاگوس نشونم داد. یادم بندازید هر وقت یاد گرفتم براتون بفرستم! خیلی احساسیه.


پ.ن. بعدی. "مهاجمی که در فرانسه با چاقو سه نفر را کشت فریاد الله اکبر سر می داد."

و اره یه بار ما تو سرور گفتیم ایرانی هستیم همه لفت دادن.

به ایزوفاگوس گفتم عزیزم تو بازی های گلوبال از زیرش در برو نگو از کدوم کشوری.

کاش به یه نحوی می شد ثابت کرد به مردم باقی جهان،

که خیلی مفتکی و شانسکی تخممون تو یه کشور مسلمون به عمل اومده و نه بیشتر.

اون قاتلی که الله اکبر می گه و ادم می کشه،

اگه اون مسلمونه، من یکی ابدا مسلمون نیستم. نمی خوام هم باشم.

اصلا می آد اون روز ما بخواهیم به عنوان یک انسان زندگی کنیم و نخواهیم اماج پیش داوری های بقیه باشیم؟

من یکی اون قدر عمر می کنم که چنین روزی رو ببینم؟



کتاب قرمز گران

شاید به خاطر همینه که هیچ وقت حاضر نیستم وسایل خودم رو به کسی قرض بدم،

و جونم در عذابه وقتی یک چیزی به کسی قرض می دهم.

حالا اینا بهم می گن کیلگ تو از بچگی خسیس بودی، ولی به نظرم دلیلش صرف خساست نیست.

دلیلش بازخورد هایی هست که بعد قرض دادن گرفتم و طبق اون ها تجربیاتم شکل گرفتند.


چون هرچی آدم به تورم خورده در قرض دادن آدم های بی خیال گشاد کثیف اهمیت نده هستند...

هیچ وقت نبوده چیزی قرض بدهم و بعدا نخوام به طرفم یاد اوری کنم:"لطفا پس می اری؟" و خودش پس بیاره.

حتما باید من رو به اون مرحله برسونند که بهشون بگم ببین پس بیار لطفا بیشعور نفهم من لازمش دارم دیگه.

یعنی دیگه حتی مرتب ترین دوستم هم فهمیدم همه اش ادا اطوار جلوی بقیه است!


الانم خیلی اعصابم تو دیواره.

یک کتاب خیلی گرون داشتم با جلد قرمز،

سال پیش خریدم،

خیلی گرونه،

این قدر گرونه بهش فکر می کنم گریه می گیره و الان دیگه نمی تونم تهیه اش کنم...

و الانم دیگه چاپ نمی خوره تموم شده.

اقا من اینو به لطف دانشگا با کلی تخفیف گرفتم، یک دوستی داشتم (داشتم دیگه ندارم) که اون زمان خیلی نزدیک و عزیز بود برام و کلا منم دست به پیشنهاد کتابم خوبه.

نمی دونم چه غلطی بود، کتابم رو بهش دادم گفتم ببین من فعلا درگیرم این امتحانش نزدیک نیست، می دونم طبق علایقت دوستش داری دوست دارم بهت قرضش بدم. ببر بخون ولی پس بیار حتما واسه امتحانم می خوام.

برد،

ده ماه گذشته،

پس نیورده،

و دو هفته بعد امتحانمه.

می فهمی؟ دو هفته بعد امتحانمه، و هنوز کتاب به اون مهمی رو ندارم و بازش نکردم!

و می دونی چیه؟

کثافت دعوامون هم شد، دیگه از وجود نحسش خبری ندارم.

با وجودی که به وضوح یادمه قبل این جریان ها چه قدر بهش توضیح دادم این کتاب لامصب برام مهمه و حتما پس بیار دیگه چاپ نمی خوره.

عوضی.

تو چه جوری سرت رو روی بالشت می ذاری شبا وقتی می دونی مال من دستت هست، مالی که شدیدا الآن بهش محتاجم؟


حالا من سوم دبستان بودم، کلاس کاردستی داشتیم، چسب رازی دوستم افتاده بود داخل پلاستیک من، اون روز چهار بار زنگ زدم بهش که بگم چسب رازی تو دست منه ها نگرانش نباشی فردا پس می آرم!


من اشتباه کردم.

تو هم آدم قرض دادن نبودی.

یه کثافت گشاد بی خیال میون بقیه.

امیدوارم سرت بیاد...

از عمق وجودم امیدوارم یک امتحان حساس اینجوری داشته باشی و بمونی توش.

من بدون خوندن این کتاب سر جلسه خواهم رفت، چون الان دیگه هر کار هم کنم این کتاب گیرم نمی آد،

ولی بارش روی دوشت می مونه. تا ابد. راضی نیستم. و نمی بخشم حقی که به رسم رفاقت ازم جفا کردی رو ای بی لیاقت. به دست و پام هم بیفتی نمی بخشمت، چون الان تو دلم نیستی ببینی این روزا به خاطر نداشتن اون کتاب مسخره تر از خودت چه قدر دارم استرس متحمل می شم و حالم خرابه.