فکر نکنید درباره اش هیچی نمی نویسم یعنی چیزی نشده یا برام مهم نیست!
خشک شدم به واقع که حرفی نزدم تا الان.
هنوز دارم هضم می کنم قتل روح الله زم رو.
هیچ آن لاین نیستم این روز ها. ظهر که از بیمارستان برگشتم، ایزوفاگوس بهم گفت. و حتی دلم نمی خواهد تاییدیه خبر یا پست های مرتبط را ببینم.
به جاش لازانیا خوردم، نوشابه ها نوشیدم، یه فصل سریال بانجی واچ کردم، خوابیدم. و یکی از سویی شرت ها رو پوشیدم با وجودی که خونه خیلی گرمه. پوشیدن سویی شرت کلاه دار بهم حس امنیت می ده. مثل یه جور داخل غار رفتن می مونه برام. راستش اصلا حالشو ندارم برم جایی را چک کنم و ببینم مردم همه دارند مثل قبل کبک وار به زندگی شون ادامه می دهند وقتی اینقدر راحت جلوی چشمشون... کشتن... سلاخی... قتل... عادی شده. حس تناقض بهم می ده، که یکی این جوری واضحا به قتل می رسه و ما داریم چه غلطی می کنیم؟ بودجه بندی ازمون اطفال رو مشخص می کنیم؟ خب خاک هر هفت عالم بر سر من خاک بر سر!
راستش وقتی فکر کردم بهش باورم نشد حدود یک ساله که گرفته بودنش. تو ذهن من نهایتا سه چهار ماه گذشته باشه.
یادتونه؟ یادتونه همیشه هر چی می شد می رفتیم قدم اول امدنیوز چک می کردیم؟ اصلا الان امد نیوز هستش هنوز؟
شایدم راحت شد! وقتی فکر می کنم این مدت چی کارش می کردند این بی شرفا، به خودم می لرزم... شاید که راحت شد.
دارم فکر می کنم علامت لمس مرگ چه جوری بود؟ یادش به خیر... دبیرستان این علامت رو روی صورتمون می گرفتیم.
حتی در مرگ، کاش پیروز باشی...!
ای در وطن خویش غریب ها.
چقدر تو مظلوم بودی. چه قدر. کاش من... کاش من می تونستم کاری کنم.
یعنی حتی هزار سال بعد، اگه این وضع درست بشه، این قتل ها رو چه جور می شه که پاکش کنند؟ این خونی که فرش ایران رو سرخ می کنه هر بار، این خون رو با چی می خواهند بشورند؟ اثرش رو با چی از بین می برند؟ بچه ی همین انقلاب بود و کشتنش.. خیلی مظلومانه!
خیلی مظلوم بود.
حتی الان مطمین نیستیم وضع چیه، این نشخوار فکری هایی که بهمون می دن واقعیه نیست چیه. عجب وضع اکازیونی داریم به مولا!
پ.ن. علاقه ی من به روح الله زم، علاوه بر پس زمینه ی سیاسی اش، اینه که شبیه یکی از دوستامه. یادم نیست نمی دونم اونو به خاطر این دوست دارم یا اینو به خاطر اون بیشتر دوست دارم. یکی از دوستام هست که پشت سرش حرف زیاده ولی حرفشو می زنه هیچ خری هم براش مهم نیست یه نقطه ی ایزوله است توی گراف قویا همبند دانشگا... و خدا می دونه منم همیشه واسه دوستی دست می ذارم روی عجیب غریب ها. نمی دونم شاید وقتی ببینمش، اگر یه روزی هم لاین باشیم، فکر کنه دیوانه تر از قبل شدم چون از همین الان می دونم چه قدر قراره مثل جغد خیره خیره نگاهش کنم. البته زم رو زود تر از این دوستم می شناختم. شبیه یه استاده ی روان پزشکی مونم هست. گفته بودم فکر کنم.
پ.ن. به مسیح علی نژاد فکر می کنم. این دو تا... مسیح علی نژاد و روح الله زم، طی چند سال گذشته برام نماد بسیار بزرگی بودند. مثل.. مثل گردن بند یادگاران. انگار هر کدومشون، یکی از اون نماد ها باشند. و از همین الان اخطار می دهم، اگه کسی، انگشت کوچیکه اش، بره سمت مسیح، انصافا منم می رم تو انقلابی جایی دیگه به اتش می کشم خودمو. یا هرچه.
پ.ن. از نظر روحی بهش نیاز دارم یکی بگه "حالا به خاطر قتل روح الله زم دو دقیقه سکوت می کنیم" و بعد دو دقیقه به چشمای همه زل بزنم. ساکت ساکت.
پ.ن. با اختلاف، گند ترین قتل سیاسی امسال. پشت سرش هم نوید افکاری واستاده.
پ.ن. و می دونی چیه، یه درد فیزیکی مسخره ای توی دست غالبم دارم از امروز، که الان این قدر شدیده به خاطرش حتی می تونم ادم بکشم. من از نظر خودم یه کیس روان تنی تیپیکم! هیچ چیزی را نمی تونم به دستم بگیرم. یه قاشق چیه؟ ادم نباید بتونه قاشق دستش بگیره؟
شعر شاملو،
تقدیم به روح الله زم،
که در چشم من،
که به شناخت من،
یک گریفندوری تمام عیار بود.
و امید دارم،
تا به اخر زندگانی خویش،
تکه ای کوچک از شجاعت و سرسختی بی مثالش را
به یادگار از او
همراه داشته باشم:
به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم
در آستانه ی دریا و علف.
به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چارچوب شکسته ی پنجره ئی
که آسمان ابرآلود را
قابی کهنه می گیرد.
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
_که خواهر مرگ است._
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیئت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان دلپذیر کرده است!
نامت سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد
-متبرک باد نام تو!-
و ما دوره می کنیم،
دی روز را...
ام روز را...
شب را و روز را...
هنوز را.