یافتمش، یافتمش...
از ساعت ده شب تا حالا یک چهره رو توی خیابونمون دیدم که با خانم مسنّی از ماشین پیاده شده و در حال راه رفتن بودند. در نگاه اوّل هرچی به مغز مبارک فشار آوردم نفهمیدم این پیرمرد کیست.
چهار ساعت و بیست و اندی دقیقه به مثال آنتی ویروس که هارد کامپیوتر را زیر و رو می کند، مغزم را جوریدم تا بفهمم طرف که بود. کشو به کشو. عکس ها را بیرون ریختم، مطابقت دادم و اینجور کار ها.
حتما تجربه اش کردید خیلی پیش می آید حس کنید کسی را می شناسید ولی نمی شناسید.
خلاصه بعد از کنکاش ها الآن می دانم طرف که بود.
حتّی شما هم می دانید.
به جفت چشم هام قسم که مصطفی هاشمی طبا بود که اتّفاقا با یک تنفّر و عجله ی خاصی برای سه ثانیه چشم تو چشم من شد.
می گویم مطمئنّم چون همان موقع که دیدمش نفهمیدم و چهار ساعت طول کشید تا بفهمم کیست، فلذا توهمی نبوده!
باور کنید.
مجبورید باور کنید. چون اینور مانیتوری ها باور نمی کنند.
ای کاش حداقل آدرس خانه اش را می دانستیم تا بفهمیم اصلا منطقی بوده دیدنش در این سر شهر یا داریم مراحل جنون و دیوانگی را پلّه ای پس از دیگری طی می کنیم؟
تم وبلاگت خیییلی قشنگه
چن وقت پیش یه جا دیدمش خاستم بزارم رو وبلاگم نشد و ناقص شد خوش به حالت
راستی من عاشق اون دماغ دلمه ایه بودم جهانگیری بود اسمش؟
قالب قشنگه، فقط بچّه گونه نیست؟ :))) شبیه مهد کودکه حتّی کمی تا قسمتی. ولی خب چندان مهم نیست، چون اینجا تنها جایی ه که مجبور نیستم ادای آدم بزرگ ها رو در بیارم.
حالا اگه دوستش داری و کاری از دستم بر می آد بگو. مثلا شاید بتونم کدش رو تغییر بدم واست بفرستم اگه مشکلت رو درست بفهمم.
و اینکه آره، پرزیدنت دماغ دلمه ایه آینده، اسحاق جهانگیری. به من بگو کی عاشقش نیست؟ عین بچّه های شر ردیف آخر کلاسای دبیرستان. و تازه همین دماغشه که یونیکش می کنه.
راستی بگم که می دونم تا حالا آشنایی نداده بودم، ولی وبلاگت رو چند وقتی هست می خونم. کلیییی دوست دارم سلیقه ی انتخاب شعرت رو. موفّق باشی و همیشه شعر های زیبا آپلود کنی واسمون.
اصلا به قیافه ای هاشمی طبا نمی اومد که کسی رو همینطوری بی دلیل با تفرت نگاه کنه.شاید شبیه اش بوده
نه، نفرت نبود. ابروی همیشه بالا رفته شه که چهره ش رو عصبی نشون می ده. چین و چروک های صورتش هم بی تاثیر نیست. یکم هم خودش عجله داشت انگار که اینم توی حالت صورت تاثیر داره و جمع بندیش می شه اینکه من همه ی اینا رو تنفّر برداشت کردم. :)))
حالا شایدم واسه ما فیلم هندی بازی می کرد پشت دوربین، شاید شخصیت واقعیش به همین سه ثانیه نگاه نزدیک تر باشه.
ولی قرار شد باور کنییییین! خودش بود، خودش بود.
بدو بیوی اینستات بنویس نظاره شده توسط هاشمی طبا با خشم و نفرت!!
در سه ثانیه. :))))
خیلی مهمه سه ثانیه ش.
باور کن تو همین سه ثانیه به خودش گفته این یارو واسه کابینه ی نداشته م خوب می زنه همچین.
دیگه من که مشهور شدم رفت پی کارش، از فردا حکم وزارتم می آد دم خونه مون. شما یه فکری به حال خودتون بکنین.
حالا شاید افتخار دادم در راه خدا تو وزارت خونه م یه کاری واستون جور کردم!
:{
(غرور از دماغش چکّه می کند.)
وزارت علوم آشنا نداری کمک کنه انتقال بگیریم!؟ د:
انصافا یکی رو می خوام تو همین وزارت بهداشت آشنای خودم بشه از این خانه به دوشی و استرس برهانه ما رو.
ولی حالا چون بلویی با مصطفی حرف می زنم شاید دوستی چیزی داشت واست انتقالی گرفتیم. آیکون کول ترین کول دنیا.
[مشتی حرف خورده شده ی نوشته نشده برای پست های اخیرت را به خاطر می آورد که البتّه زدی همه را پراندی.]
(من چرا تایپ کردم انتقال!؟ د: اون «ی»ش جا افتاده! البته واضحه! ولی خب الان که کامنتمو دوباره خوندم خندهدار شده بود بدون «ی»ش!)
با تشکر از کولترین کول دنیا :)
[حرفهایتان را نخورید، بنویسید :) خوشحال میشویم! د: ]
آمدیم حرف را نخوریم، پستش دیگر موجود نبود. قورت دادیم. یام یام. خوش مزه بود.