یافتمش، یافتمش...
از ساعت ده شب تا حالا یک چهره رو توی خیابونمون دیدم که با خانم مسنّی از ماشین پیاده شده و در حال راه رفتن بودند. در نگاه اوّل هرچی به مغز مبارک فشار آوردم نفهمیدم این پیرمرد کیست.
چهار ساعت و بیست و اندی دقیقه به مثال آنتی ویروس که هارد کامپیوتر را زیر و رو می کند، مغزم را جوریدم تا بفهمم طرف که بود. کشو به کشو. عکس ها را بیرون ریختم، مطابقت دادم و اینجور کار ها.
حتما تجربه اش کردید خیلی پیش می آید حس کنید کسی را می شناسید ولی نمی شناسید.
خلاصه بعد از کنکاش ها الآن می دانم طرف که بود.
حتّی شما هم می دانید.
به جفت چشم هام قسم که مصطفی هاشمی طبا بود که اتّفاقا با یک تنفّر و عجله ی خاصی برای سه ثانیه چشم تو چشم من شد.
می گویم مطمئنّم چون همان موقع که دیدمش نفهمیدم و چهار ساعت طول کشید تا بفهمم کیست، فلذا توهمی نبوده!
باور کنید.
مجبورید باور کنید. چون اینور مانیتوری ها باور نمی کنند.
ای کاش حداقل آدرس خانه اش را می دانستیم تا بفهمیم اصلا منطقی بوده دیدنش در این سر شهر یا داریم مراحل جنون و دیوانگی را پلّه ای پس از دیگری طی می کنیم؟