امروز صبح بعد از اینکه از خواب پریدم چون داشتم خواب می دیدم امتحان زبان تخصّصی دارم و نرسیدم یه دور بخونمش (که البته زبان تخصّصی ترم پیش تموم شده و اصلا ربطی به ترم چهار نداشت و دیگه کم کم مطمئنّم که دارم دیوونه می شم از استرس و حقیقتا از خلاقیت مغزم در عجبم واقعا!) تصمیم گرفتم یه حرکتی به این تن لشم بدم و آویزون پدر گشتم و نهایتا از کارخونه ی سنگ تراشی سر در آوردم.
بی نهایت هیجان انگیز بود.
بی نهایت هیجان انگیز بود.
بی نهایت هیجان انگییییییز بود.
آخه چی بنویسم که بفهمید برام بی نهااااااااایت جدید و هیجان انگیز بود؟
ما این قدر تو شهر زندگی کردیم و کار های دفتری طور دیدیم که نمی تونیم انجام کارهای دیگه ای رو متصوّر بشیم.
و من اینقدر به خودم خوروندم که از شغلم خوشم نمی آد و زورکی واردش شدم که هر چی شغل دیگه می بینم چشمم رو بی نهایت می گیره و واقعا دیگه فرقی نداره چه شغلی باشه حتّی مرده شوری. مغزم شده دو تیکه: قسمت الف برای دفع هرچی رشته ی پزشکی طور هست و قسمت ب برای جذب هر چی شغل غیر پزشکی طور هست.
قلوه سنگ های عظیم را دیدم، اهرم هایی عظیم تر برای جا به جایی این غول ها، اون دستگاه خفن برش شون رو دیدم و از هزار نما ازش عکاسی کردم، دستگاه های ساب رو دیدم، لیفتراک هاشون هم بسی با حال بود و اگر کمی بچّه تر بودم قطعا ازشون سواری می گرفتم، تازه انواع و اقسام سنگ ها در طرح ها و رنگ های متنوّع موجود بود، و حتّی فرق سنگ مرمر با مرمریت یا حتّی فرق این ها با تراورتن رو فهمیدم.
خیلی از تصوراتم دستخوش تغییر شد حتّی!
مثلا مدیونید مسخره کنید ولی من واقعا باور نمی کردم این سنگ های رنگی ای که توی نمای ساختمون ها به کار می برن طبیعی باشند. فکر می کردم مقادیر زیادی رنگ قاطی شون می کنند که رگه رگه می شن یا رنگ های آبی و سبز و قرمز و نارنجی به خودشون می گیرند.
ولی رفتم مواجه شدم با قلوه سنگ های عظیم رنگی و فهمیدم که تنها کاری که در کارخانه ها انجام می دن برش سنگ هست و جلا و رنگشون کاملا طبیعی هست.
طی بازدید هام ، یک طرح سنگ سبز دیدم که چشمم رو گرفت و همون لحظه با خودم فکر کردم اگه دست من بود یه خونه می ساختم و با همین سنگ سبز تیره ی رگه دار همه جاش رو کار می کردم و اسم خونه رو هم لابد تهش می ذاشتم سبزینه ای چیزی. :)))
نتیجه ای که خیلی وقت پیش ها برای خودم گرفته بودم هم به یقین تبدیل شد. پول درآوردن لزوما به بالا بودن سطح سواد و تحصیلات نیست، راستش منم نهایت هدفم از اومدن به این رشته این بود که فردا پس فردا بی کار نمونم و بتونم درآمدزایی داشته باشم. اصلش که نذاشتن برم مهندس کامپیوتر بشم همین ایده ی بی اساس بود که برای مهندس ها شغل و پول آن چنانی وجود نداره تو این کشور. می ترسیدن بشم یه مهندس بی کار مسافرکش! به نون شب محتاج بشم به عبارتی. چیزی که امروز دیدم این بود که پول درآوردن صرفا ریسک پذیری و سرمایه می خواد. آقای کارخونه دار، تحصیلات آن چنانی نداشت، ولی خوب فکر کنم کل دار و ندار های پزشکای فامیل ما که کم هم نیستن رو بذاری رو هم بازم به پای یکی از اون سوله های پر از سنگ نمی رسن. این قدر هم کارش خالی از هرگونه استرسی بود که واقعا افسوس می خوردم به سرنوشت خودم. هی استرس های روزانه ای که پدر مادرم می کشن رو با کار این بنده خدا مقایسه می کردم و به نتیجه نمی رسیدم.
به بابام می گفتم دوست دارم جای این کارگرهای کارخونه کار کنم. حرص می خورد و صرفا می گفت: "تو کلا این اواخر بالاخونه رو اجاره دادی کیلگ! بچّه م داره به من می گه دوست داره کارگر باشه...!" دیگه دیدم عصبی می شه تکرار نکردم زیاد ایده هام رو تو گوشش ولی چیزی که دستم اومد این بود که حس می کرد به واسطه ی سوادش سطحش خیلی بالا تر از اون کارخونه دار هست ولی من که از بیرون نگاه می کردم می دیدم چندان فرقی هم ندارن چه بسا پول بیشتر زندگی بهتر.
ای کاش بابام یه سرمایه ی عظیمی داشت که به من ارث می رسید و می تونستم خیلی راحت باهاش ریسک کنم و بزنم تو کارهایی که فکر می کنم سودآوری دارن و تا وقتی که ارزش حقیقی علم تو ذهنم جا نیفتاده نرم دنبال درس خوندن.
نکته ی آخر، واقعا این مدرسه های ما بی عرضه اند، چرا هیچ وقت چنین جا هایی ما رو اردو نبردند؟ خاک بر سر های بی عقل. فقط نشخوار درس رو کردن تو کلّه ی بچّه ها!