بیایید اعتراف کنیم که لذّتی که در ساعت دوی نصفه شبی کورمال کورمال رمان خوندن هست، هیچ وقت نمی تونه با کتاب خوندن در نور عادی و کافی در روز برابری کنه.
هر چه قدرم که بگن هی تو! احمق جون! چشماااات.
هر چه قدرم که نمره ی عینکت دو شماره دو شماره بره بالا.
این جزو عادت هایی م بوده که هنوز نتونستم سر منشا اون رو کشف کنم. حس می کنم قبل تر ها روی همین وبلاگ نوشته بودم که تقریبا مطمئنّم تمام واکنش های ما و کار هایی که انجام می دیم (طبق خیلی از فرضیه های روانشناسی که منم باهاشون کاملا موافقم) یه سر منشا مشخّصی دارن و قطعا یه علّتی پشتش هست که انجام اون کار به ما لذّت می ده.
من هنوز نتونستم بفهمم چرا شبیه موش های کور زور زدن در زیر نور اندک چراغ برای رمان خوندن تو تاریکی های نصفه ی شب بهم لذّت می ده.
قاعدتا مطالعه توی نور کافی باید خیلی مفید تر باشه، ولی نمی دونم چرا بدن من اینو نمی تونه بفهمه.
مثلا یه کتاب خفن که می آد زیر دستم تو کل روز خودم رو نگه می دارم که شروعش نکنم و همه ش دارم درباره ی اون یه ساعت نصفه شبی که قراره تو نور کم زیر پتو مطالعه ش کنم فکر می کنم. مامانم هم که هی چپ و راست می آد کارت می زنه دم در اتاق چند تا فحش آب دار می ده (که یعنی تو خیلی خری و نمی فهمی داری چشمات رو نابود می کنی...!) و می ره.
شاید به خاطر این باشه که ما انسان ها شب ها از یک زمانی به بعد کلا مغزمون رو دایورت می کنیم و من راحت تر می تونم تو بحر کتاب خصوصا کتاب های فانتزی تخیلی فرو برم و عشق کنم.
خلاصه خصلتی ه که نمی دونم از کجا گرفته مش.
# یه سوال! آیا ناموسا می تونید با این قضیه کنار بیایید که اُردر تعداد پست های این بلاگ برسه به چیزی حدود پونزده شونزده تا در روز؟ اینایی که کانال تلگرام دارن از این نظر بسی خوشبختن.
لایک
اگه مثل من شب دنیا اومدی باید بدونی که حرکتت کاملا هم طبیعیه.
من خودم از ساعت ده شب به بعد تازه مغزم اکتیو میشه.
مثلا اگه توی یه بازیه فکری برای هزاران روز توی یه مرحله اش گیر کرده باشم فقط کافیه که شب و گاها نصف شب برم سر وقتش و اونوقته که
راستش ربطش به زمان دنیا اومدن رو نفهمیدم همچین. اثبات علمی ای داره؟
والا اون ساعتی که من به دنیا اومدم خودم هم تعجّب می کنم از عزم نداشته م. :|
پونزده شونزده پست در روز؟واااو واقعا.من اگر خودم هم میکشتم نمیتونستم در ماه اینقد پست بذارم.
فکر نکنم تا حالا نصف شب با نور کم کتاب خونده باشم،این کار اصلا برام لذتی که نداره هیچ باعث سردردم میشه..
الآن واقعا سرم خلوت هست و فکرام بی نهایت زیاد که تازه ازین شاخه به اون شاخه هم می شن. پتانسیلش رو دارم کاملا. دارم خودم رو مهار می کنم فعلا خیلی اذیت نشید ولی نمی دونم تا کی دووم می آرم. ذهن فوق العاده شلوغی دارم.
از نقد مسائل مختلف بگیر تا حتّی معرفی این آهنگ جالب از مایلی سایروس که الآن داره پلی می شه اینور.
حس می کنم باید هرچی سریع تر یه سری از فکر هام، اندیشه هام، دیدگاه هام و نظراتم رو بنویسم قبل اینکه از سرم بپرن یا بخوام بمیرم اصلا کشف نشن. یا حتّی قبل از اینکه مشابهش رو جای دیگه ای ببینم. باید سریع منتقلشون کنم.
و باورت نمی شه چه قدر خورده کاغذ اینور اونور دارم از فکر های مهار شده م که قرار بوده الآن درباره شون رو بلاگم بنویسم.
حاشیه ی جزوه هام حتّی، و این نوت های موجود در وسایل مجازی م حتّی!
راستییییی بحث پست و وبلاگ و اینا شد. می خواستم رو وبلاگ بیانت که دوباره روش یه پست گذاشتی اخیرا واست بنویسم... الآن غیر فعّال شده.
استامینوفن پونصد رو یادته؟ قطعا یادته. :)))) هیچی. جدیدا یکی برش داشته داره آپلودش می کنه دوباره و مطمعنّم که تو نیستی. گفتم بدونی و حسرت بخوری که آدرست رو دزدیدن. :))) من به جای تو کلی دلم سوخته تا همین الآن.
بنویس بابا.اصلا بفکر این نباش که خواننده هات اذیت میشن.اتفاقا خواننده های ثابت بلاگت از زیاد نوشتنت خوششون میاد.
بلاگ بیان حذف شده:)
وقتی دیدمش فقط چن مین از حرص هعی میخندیدم:/
آخه بیوگرافی حامد همایون:/
راستش وبلاگ بیانت رو نفهمیدم چی اومد سرش درست. اولّش حذف شد. دوباره پست جدید رفت روش... دوباره تا اومدیم به خودمون بجنبیم حذف شد. :/
و اینکه جدا این حجم از ثابت قدم نبودن ازینا نداره :) ازینا بذار ته جمله ت :(.
اندر مزایای خانه به دوشی:
بیوگرافی حامد همایون...
بیوگرافی حامد همایووون...
بیوگرافی حامد همایووووووووووون....
کیلگ اشتباه نمیکنی بلاگ (استامینوفن) آخرین پستش همون بود که نوشتم 14 تیر حدودای ساعت 4 حذف میشه وحذف هم شد..دیگه اون آدرس رو ثبت نکردم ک بخوام پست جدید بذارم..
بحث ثبات قدم و این چیزا نیست..اونجا نوشتن اصلا حس خوبی دیگه بهم نمیداد.ضمن اینکه دلم نمیخواست بعضیا بلاگم رو بخونن و با عوض کردن آدرس هم این مشکل درست نمیشد؛چون فالوم کرده بودن و از تغییر ادرس هم با خبر میشدن(امیدوارم توضیحم واضح بوده باشه:) )
خیر اشتباه نمی کنم، به وضوح یادمه آخرین پستش همین بود که خودت گفتی و غیر فعّال شد.
ولی دوباره حدود همین پنج روز پیش یه پست دیگه رفت روش با عنوان اوّلین و اسم بلاگرش هم عوض شده بود و شده بود اسطوره. :))
من یکم تعجّب کردم ولی تا اومدم مراتب تعجّب رو نشون بدم دوباره حذف شده بود. کلا این استامینوفن نویس ها گیج کننده ترین بلاگر های دنیان. :))
آقا خب من باید بگم که من اون نیستم!؟آخه اسطوره:|||||
حالا باز خوبه متوجه شدی استامینوفن 500 ی ک بیو حامد همایون رو گذاشته من نیستم.
اقا استامینوفن نویس ها رو دوست بداریم:)) هر چند خودم دیگه جزشون نیستم.
خب دیگه واقعا اون یکی رو نتونستم تشخیص بدم مال تو نیست.
:)))
اومده بود غر زده بود که این همه تزویر و ریا رو دوست نداره و نمی دونم چرا تو اینستاگرام این همه آدما فیک می کنن و این جور صحبت ها. دیگه نسبتا شبیه بودین دیگه. :))