رفتیم آموزش کل. با بابا رفتیم. گفتم که تنهایی نمی روم و او همراهم آمد.
حرف های رد و بدل شده بین من و آن خانم ترسناک پشت میز کم و کوتاه و تلگراف طور بود.
- می خواستم از زبان خودت بشنوم. تو دانشجوی روزانه هستی یا مازاد؟
(فکر می کنم. با خودم فکر می کنم که سه سال است که دارم به خودم می قبولانم که باور کنم مازادم. یک تیکه ی اضافی در دانشگاه که هر بلایی بخواهند سرش می آورند. یک موجود خنگ کیسه ی پول که از صدقه سر پول پدر و مادرش راهش داده اند دانشگاه. سه سال است از این برچسب فرار می کنم ولی هر جا می روم یقه ام را می گیرد.)
-مازاد.
- چرا نگفته بودی؟
- کسی نپرسیده بود.
- چرا در فرم گزینه ی روزانه را پر کردی؟
- چون فقط همان یک گزینه را برای تیک زدن داشت.
- اشتباه منتقلت کرده اند اینجا. تو جزو سهمیه ی ما نیستی.
- ولی من برای تطبیق با این سیستم خیلی سختی کشیدم. همه ی درس ها را دوبار پاس کردم تا با بچّه های این یکی دانشکده هماهنگ شوم. ترم بعد ترم پنجم من هست. علوم پایه دارم.
- احتمالا برای علوم پایه نگه ت می داریم. ولی از فیزیو پات...
وقتی آمدیم بیرون بابا فقط یک چیز گفت : - حالا مگر این چه بود که خودت نرفتی؟ هم خودت را روانی کردی هم مادرت را.
بله مادر با من قهر است از دی روز تا حالا. چون حاضر نشدم در مقابل کار انجام شده قرار بگیرم. من هم هیچ وقت بلد نبودم ناز بکشم. وقتی آمد و ایزوفاگوس به او گفت مامان به گمانم حال کیلگ خوش نیست بلند داد زد به درک. طوری که بشنوم.
بیست سالم است و هنوز مادرم که مثلا باید یکی از نزدیک ترین افراد زندگی ام باشد نمی تواند درک کند که کار هایم ادابازی نیست. لج بازی نیست. نمی تواند بفهمد که من برای هر جمله ای که بیان می کنم باید حداقل سه الی چهار بار خودم را در شرایط بیان کردنش تصور کنم و نمی توانم کار های از پیش تعیین نشده را انجام دهم چون رویشان فکر نکرده ام. نمی تواند فکر کند که من حتّی لحن سلام دادن را توی ذهنم با خودم تمرین می کنم... ترتیب بندی کلمه هایم را حتّی. بیماری ست ولی او نمی تواند ذهن دیوانه ام را تصور کند و اینکه چه آتشی به جانم می افتد وقتی می خواهم بروم با یکی حرف بزنم. اینکه دوست دارم خودم را بکشم در آن لحظه ی زمانی. دار بزنم... ریز ریز کنم. زنگ می زند و انتظار دارد همان لحظه بروم با اصلی ترین آدمی که در روند نقل و انتقال نقش دارد بداهه حرف بزنم و لابد خوب هم حرف بزنم که تاثیر مثبتی داشته باشد. و وای به حال بقیه، این مادر است... وای به حال بقیه!
بدیهی ست که باید می گفتم نه، نمی روم. و حالا باید بی مادری بکشم تا هفته ها که دلش بخواهد با من آشتی کند.
به هر حال نمی دانم امیدوار باشم یا نه. اینکه دارند روی محلّ دانشکده ی من مانور می دهند امیدوار کننده است. که یعنی می خواهیم بمانی. اینکه می گویند ولی از فیزیوپات... یعنی اینکه ترم بعدی یک جهنّم تمام عیار تر از همه می شود. به قول قیصر، تا نگاه می کنی... وقت رفتن است.
این مدّت با یک سری از دوست های دبیرستانم در یک کلاس بودم. می گفتیم، می خندیدیم. کم کم داشت باورم می شد که شاخ شکسته ام دارد دوباره سبز می شود روی کلّه ام. کم کم داشتم باور می کردم که باز هم می توانم خفن باشم.
من با رتبه های صد و دویست کنکور در یک کلاس بودم و رتبه ی واقعی خودم از ده برابر این عدد ها هم بیشتر بود. ولی در امتحان های دانشگاه این اختلاف دیده نمی شد. انگار که من هم بتوانم عادی باشم. داشتم کم کم باور می کردم که فقط در کنکور بد شانسی آورده ام و بس. من با سه ورودی مختلف امتحان های تخصصی می دادم تا واحد هایم تطبیق پیدا کند. با ورودی نود و سه... با ورودی نود و چهار... با ورودی نود و پنج... من تمام درس های تخصصی چهار ترم علوم پایه را در دو ترم پاس کردم آن هم با نمره های تو چشم برو. موفقیت کمی نیست.
از خیلی چیز ها گذشتم. از خنده هام. از چشم هام. از روانم.از خوابم. از خوراکم. از جسمم. از روحم. از دوست هام. از خانواده ام. از جقل دون. گذشتم که مثلا به یک چیزی برسم.
امتحان های تداخلی می گذراندم و در خیلی از امتحان ها جزو ده نفر اوّل کلاس های دویست نفره می شدم. هر ورودی برای هر امتحان تخصصی خود دو هفته فرجه می گذاشت و تهش هم نمره ها دوازده و سیزده و چهارده بود و من این دو هفته را باید بین سه درس مختلف تقسیم می کردم و نمره هام شانزده و هفده و هجده بود. صبح یک امتحان می دادم، ظهر یک امتحان. امروز یک امتحان، فردا یک امتحان دیگر و پس فردا یک امتحان دیگر تر! و امتحان مفت هم نه... بلوک های سخت وحشت ناک. در واقع من به جای پنج ترم در سه ترم مقطع اوّل دکترای خودم را پشت سر می گذارم و می توانستم سال اوّل هیچ چیز پاس نکنم و مشکلی در روند تحصیلم نداشته باشم.
همه اش همین است.
ولی باز می خواهند من را پرت کنند یک گور دیگری. از نظرشان قانع کننده نیست.
مثلا باید به همین چند نخ دوستی که پیدا کرده ام چه بگویم؟
- از نظر آن خانم ترسناک پشت میز آموزش کل، من صلاحیت این را نداشتم که با شما پشت یک میز بنشینم.
یا مثلا نمی دانم بر سر انگیزه ی نداشته ام چه خواهد آمد. باز بروم در جوی منفعل مثل دانشگاه قدیم که دغدغه هاشان از زمین تا آسمان با من فرق می کند. باز نمره هام بیاید روی یازده و دوازده. باز بشوم همان نفهم قبلی. باز غریبه باشم. در سلف بخواهم کوله ام را بگذارم روی صندلی کناری و وانمود کنم تنهایی غذا خوردن چه قدر جالب است. در زنگ های تفریح خفه خون بگیرم. از تنهایی سرم را بگذارم روی میز و وانمود کنم که خواب دم صبح است و ند عدم آشنایی. بچّه ها پسم بزنند چون جدیدم و واکنش اولیّه ی هر آدمی نسبت به اتفاق های جدید تدافعی ست. حرف هایشان پشت سرم... زمزمه هایشان. دوباره باید یادشان بدهم فلان جور تلفظ کنید این فامیلی لعنتی مرا.
از کوچیدن خسته ام. دوست دارم وضعیتم ثابت و پایدار باشد.
که نمی گذارند. کوچنده ترین دانش آموز و دانش جوی دنیا بوده ام. عین تارو توی کارتون فوتبالیست ها. تا می آمد در یک تیم عضو شود و خودش را ثابت کند، تا می آمد چند تا دوست پیدا می کرد، پدر نقاشش هوس می کرد برود از یک منظره ی دیگر نقاشی بکشد و یک روزه می کند و می بردش. هنوز دویدن های سوباسا پشت سر قطار تارو را به یاد دارم. هنوز آن توپی که شوتش کرد داخل قطار را به خاطر می آورم.
راستش دوست هایم تا به این حد لاکچری نیستند، دو ماه را که رد کند، بود و نبود من برایشان تفاوتی ایجاد نمی کند ولی دل کندن خیلی سخت است. حتّی از سطحی ترین چیز ها. خیلی. خصوصا برای آدم هایی مثل من که دلشان نمی آید پوست بستنی شان را هم دور بیندازند.
اصلا دیگر نمی دانم چرا دارم برای شما می نویسم این ها را. این ها دیگر واقعا لایه های زندگی شخصی من است و جزئیاتی بس ملال آور از آن و هیچ وقت تا این حد شخصی نویسی را درک نمی کردم در وبلاگ. ولی دیگر برای خودم توی کاغذ نوشتن هم جواب نمی دهد. دوست دارم چند نفری باشند که افکارم را حتّی درباره ی این لایه های زندگی ام بدانند و نظرشان را بخوانم. واکنش هایشان را ببینم. حس کنم که خوانده می شوم. فکر می کنم سر منشا آن حس خودخواهی ست.
دیشب فکر کنم با اختلاف بد ترین شب سال نود شش من بود. شاید از روز اعلام نتایج کنکور هم بدتر. هیچ کار نکردم. سعی کردم خودم را بمیرانم که نشد. مثلا با خودم حساب می کردم اگر تا چند ساعت دیگر خودم را به تخت ببندم از تشنگی خواهم مرد. سعی کردم ضربان قلبم را مثل خیلی از وقت ها که دست خودم نیست بالا یا پایین بیاورم. پنجره را هم نگاه می کردم و تصور می کردم اگر پرت شدم پایین ولی زنده ماندم چه. بچه گانه است، ولی در سرم می آمد دیگر. سر درد گرفتم، گوش درد گرفتم، دندان درد شدید، معده درد و گز گز دست و پا و لرزش دست هم گرفتم. توی بلوک اعصاب خواندیم که همه شان منشا عصبی یک سان دارند پس طبیعی ست که دیشب فکر می کردم در هر کدام از دندان هایم دو کرم در حال کنده کاری هستند و مغزم ذوب می شود و چشم هایم الآن است که از کاسه ی سرم بیفتد وسط جفت دست هام.
سعی کردم در آن حالت نا امیدی کمی به افراد فلج نخاعی فکر کنم. زندگی زهرماری ای دارند بنده خدا ها. تازه این پهلو آن پهلو هم نمی توانند بشوند. من با وجودی که توانایی پهلو به پهلو شدن هم داشتم، خیلی سخت گذراندم؛ فلج نخاعی ها که جای خود دارند نمی دانم چه طور تاب می آورند و خودشان را نمی کشند. به چه امیدی یا چه هدفی؟
دچار پوچی مطلق شده بودم. دلیلی برای تحرّک به ذهنم نمی آمد ولی از طرفی ذهنم داشت دیوانه ام می کرد. نه فقط درباره ی مساله ی انتقالی. راستش آن خبر یک دریچه بود برای باز شدن دنیای سیاهی از افکار که بعدش در مقابل آن ها خود بسیار بی معنی و خنده دار می نمود. افکار مهار شده ی اژدهایی. خواب عمو را دیدم حتّی و به این فکر کردم چرا الآن این قدر راحت اشک هایم می آیند ولی هیچ وقت نتوانستم برای عمو گریه کنم. بی انصافی ست حس می کنم. حتّی اوّلین بار که رفتم سر قبرش هم گریه ام نیامد. وقتی فهمیدم هم گریه ام نیامد. الآن هم گریه ام نمی آید. هیچ وقت گریه ام نیامده فقط یک بار که ماه و ماهی را از گوشی پسر عمویم شنیدم بغض کردم که آن هم بیشتر از روی ترحّم و بی پدری اش بود و فورا بغض را قورتش دادم.
من کتاب "نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد" را هیچ وقت نخوانده ام. خیلی دوست داشتم بخوانمش ولی هیچ وقت نشده. منتها تا دلتان بخواهد دیالوگ هایش را از برم. یک جاییش هست، اوریانا فالاچی می نویسد:
" همیشه این سؤال وحشتناک برایم مطرح بوده است: نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی؟ نکند نخواهی زاده شوی؟ نکند روزی به سرم فریاد بکشی که: چه کسی از تو خواسته بود مرا به دنیا بیاوری؟ چرا مرا درست کردی؟ چرا؟ "
دیشب دوست داشتم بشوم کودک نداشته ی اوریانا و بروم همین فریاد ها را بر سر پدر و مادر خودم بکشم. در مقایسه با بعضی آدم ها هیچ سختی خاصی هم نکشیده ام ولی اگر از من بپرسند یقینا روی دکمه ی از ابتدا وجود نداشتن می کوبم. در وجود داشتنم، نکته ی مثبتی حس نمی کنم. هنوز هم. حتّی الآن که دوباره آمپرم تا حدّی برگشته سر جایش.
دی روز غروب آفتاب را به چشم دیدم. نه همان سه چهار دقیقه ی غروب را. از سه چهار ساعت قبل از غروب که رنگ ها آبی آسمانی اند تا سه چهار ساعت بعد از غروب که آسمان نیلگون و سیاه می شود.
اگر نقاشی بلد بودم همان جا یک آسمان می کشیدم و هر تکّه اش را به یکی از رنگ هایی که دیدم در می آوردم. مطمئنّم این ایده ام می فروخت.
خوبی آدم های کنده شده از جامعه مثل من این است که تا اراده کنند می توانند خودشان را محو کنند و بروند غاز تنهایی. یک پدر و مادر و برادر هست که آن هم با یک فریاد کشیدن مهرت از دلشان می رود و می توانی تا هر وقت که بخواهی تنهاترین باشی و در خودت غرق شوی و خفه شوی و کسی هم خبر نگیرد و به کفشش هم نباشد.
برون گرا ها عمدتا می روند غار تنهایی بلکه یکی پیدا شود و بیاید از دلشان در بیاورد و حرف بزنند و خالی شوند. ولی ما ها که کنده شده ایم، برای دل خودمان می رویم آن تو و تا هر وقت هم که لازم باشد بی دغدغه آن تو می مانیم. می رویم آن تو به آسمان نگاه می کنیم، به خودکشی فکر می کنیم، خواب می بینیم، به آدم های آن سر جهان فکر می کنیم، به فلج نخاعی ها فکر می کنیم، با مرده ها سلام و احوال پرسی می کنیم، شعر می نویسیم، سهراب زمزمه می کنیم، اشک می ریزیم و از این جور کار ها.
دیشب در کنده شده ترین حالت خودم بودم.
برای اوّلین بار در عمرم مجبور شدم دیازپام بخورم تا از برق کشیده شوم. درد امانم نمی داد دیگر.
مفلوک ترین و قابل ترحّم ترین. عین گره گوار سامسا.
حال به هم زن ترین از نظر پدر و مادرم.
احتمالا لوس ترین از نظر شما ها.
به هر حال من دیشب خیلی ها شدم... تارو شدم... کودک نداشته اوریانا فالاچی شدم... گره گوار سامسا شدم... لارتن کرپسلی شدم در دورانی که رفته بود روی کشتی و آدم ها را سلاخی می کرد...
ولی الآن، کمی دوباره خودم هستم. ترکیبی از همه ی آن بالایی ها که اسم پکیجش را می گذاریم کیلگارا. هرچند خالی تر از گذشته، هرچند بی ذوق تر از همیشه، هرچند بی امید ترین، هرچند با خالی ترین چشم ها، با بی معنی ترین فکر ها. ولی هستم دیگر. چه کارش کنم. بودن را که نمی شود کاریش کرد.
انتقالی هم تهش یک چیزی می شود. به قول مادر به درک...!
*چه قدر کامنت ها خوب بودند. چه قدر. برای همین است که می گویم دلم نمی آید این ها را در دفتری چیزی بنویسم. هر کدام یک جور فکر و از یک درجه نگاه متفاوت که در نهایت بر روی مشکلات من متمرکزند. حس مرکز جهان بودن به آدم می دهد.