Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دو قدم مانده به گل

ولی اینجا هیچم پای فواره ی جاوید اساطیر زمین نیست.

اینجا جهنّم قبل از گل است.

با ما باشید در اپیزود امشب: _درس های به زور چپانده شده در پاچه دو نقطه دونقطه :: دانش خانواده_

نصف شبی که من خوابم می آد، این کتاب همچنان با کلّه خری مضاعف اصرار داره که بهم یاد بده چه جوری باید ازدواج کنم.

ازدواج کنم بی خیالم می شی بذاری برم بخوابم مزخرف؟

امشب خواب حوری نبینم صلوات با این مطالب. 

به نقل از مضمون یکم جیگرتون حال بیاد (شیلتر میلترمون نکنین لطفا فتایی های عزیز دل کیلگ، کتاب رسمی دانشگاهیه وژدانا!)  :


   # هر که عاشق شد و عشق خویش را کتمان کرد، خداوند او را داخل بهشت خواهد کرد. پیامبر فرموده. فلذا درب جهنم رو می گشایم به روی همه تون که هی می آین تو اینستاگرام فاز عشق و عاشقی بر می دارین.

   # اگر قصد ازدواج با کسی را دارید هرچه زود تر اقدام به خواستگاری نمایید!!! امکان دارد او با دیگری ازدواج کند. (سیاست های نهان جمعیتی دولت و حس اون زمانی که تو ماه رمضون بهت می گن بدو بدو برو نونوایی نون تموم می شه الآن.)

   # قانون مجازات اسلامی ایران در ماده ی ۱۱۰ مجازات هم جنس بازی مردان را مرگ و در ماده ی ۱۲۹ مجازات هم جنس بازی زنان را صد ضربه شلاق اعلام نموده است.؟؟؟!!!

   # من زنی را که از خانه ی خود دامن کشان برای شکایت شوهرش بیرون شود دشمن خود می دارم. پیامبر فرموده اینم.

   # از ازدواج فامیلی نباید نگران بود، چه بسا در این نوع ازدواج ها تناسب بیشتری وجود داشته باشد. (بله تناسب در ذخیره ی ژنی و تفاهم در به دنیا آوردن یک کودک کاملا علیل و بدبخت. باز هم سیاست های جمعیتی!)


و قس علی هذا...

دیگه بیشتر از این وقت ندارم بنویسم، خوشتون اومد برید بخرید حالش رو ببرید. :)))


فقط به نویسنده ی باهوش کتاب و همین طور  شورای تدوین آموزشی برنامه ی درسی می گم: دیر جنبیدید. خیلی دیر. این کتاب رو با محتوای فخیرش باید حداقل می آوردین تو راهنمایی زمانی که بچّه ها مثل رادار از در و دیوار اطلاعات جذب می کنن. الآن تو این نسل،،، تو این سن و سال،،، واسه همه مثل جوک می مونه دیگه. انگار که تا حالا اون سن رو خودتون تجربه نکردین! اون موقعی که می تونست اثر بخشی ش رو داشته باشه، مثل کبک سرتون رو کردین زیر برف. بکشین حالا. این جامعه ی گل و بلبل ماست و افکاری که هر جور دلمون می خواست از هرجایی دم دستمون اومد جذب کردیم. چی رو می خواید درست کنید الآن؟ از نظر روان شناسی هم بگیریم شخصیت ما ها الآن کاملا شکل گرفته س.


و منی که فردا به محض تموم شدن امتحان ریز ریزش می کنم و عکسش رو آپلود می کنم اینجا.تا حالا این کار رو با هیچ کتابی م انجام ندادم. این خیلی مناسب می زنه. کتاب مفت بی مصرف.



_ کمتر از یک روز تا موعد زیر و زبر کردن زندگی کوفتی کیلگ_

تموم می شه کیلگ، تو می تونی.... تو می تونی... تو میتونی...

به عنوان حسن ختام امتحانات، فردا دو تا درس رو با هم پاس می کنم. به به به. گل و سبزه همه چی به هم آراسته! دیگه به امتحان تداخلی عادت کردم. کم کم ش تونستم فغانم رو تا انتهای این پست مهار کنم.


پ.ن: آخ راستی، از نظر این کتاب من با نق زدن در مورد جو درب و داغون خانواده مون و اون پست های قدیمی  از جنگ و دعواهای مامان بابام،  اصلی ترین عامل از هم پاشیدگی و خواری این خانواده ام. از نظر این کتاب تو باید این قدر تحمّل کنی و جیکت هم در نیاد تا بترکی. مفتخرم.

ای تف به این سلیقه ت کیلگ

بله، قدیانلو حذف شد.

یه بار اومدیم یه لطفی در حق یه کسی بکنیم. :/

دیگه همچین مسئولیتی تقبل نمی کنم.

دست همه تونم که رای ندادید درد نکنه. :)))

منم که فردا این دینی ه رو بیست نمی شم قطعا، این قدر که به زور خوندمش و جم نشده هنوز.

ولی باید بیست بشم. برم یه خاکی به سرم کنم. پنجاه تاش مونده هنوز.

امروز نکته ی مثبتی نداشت توش کلا.

نیمه ی پر لیوان. نیمه ی پر لیوان. نیمه ی پر لیوان.

خب هیچی، لیوانه شیکسته. پر و خالی نداره.

مفت گذشت.

برای بار هزارم در امروز

   اون خواب بود،

این واقعیته.

   اون خواب بود،

این واقعیته.

   اونی که دیشب دیدی خواب بود،

این واقعیته.

[:ویشگون های ممتد برای قبول واقعیّت]

به قول روژ، نام سرخپوستی وی: جا مانده میان خواب ها.

چرا اینقدر قبولش برات سخته کیلگ؟


و دو تا عکس تقدیم می دارم برای خالی نبودن عریضه:


عکس شماره ی اوّل، بالا ترین لذّتی که توی این دو ماه اخیر مزه مزه کردم:





حذفیات کتاب قرآن. این قدر عصبی ام، این قدر از به زور چپوندن این جور مطالب برای نمره تو مغزم کفری می شم، که حاضرم هزار بار هزار بار هزار بار امتحان ایستگاهی بدم، هزار بار هزار بار هزار بار دیگه هم بلوک اندام ترم یک رو پاس کنم ولی لنگ نمره ی درس عمومی نباشم. روی یکی از بیشتر بدانید ها با چنان حرصی خط کشیدم که کتاب سوراخ شد. این واحد ها فکر می کنم آخرین واحد های عمومی کل عمرم باشن که مجبورم پاسشون کنم. فقط نمی دونم چرا این دو روز این قدر این قدر کش می آد. کش می آد. کش می آد.

صد و چهل صفحه س، چهل تاش جمع شده. صد تاش تا فردا هشت صبح جمع می شه به حول و قوه ی الهی. خداوندگارا انصافا درس خودته دیگه راه بیا با ما! یعنی من اینم بیست نگیرم؟

افتادم به جون کتاب حیوونکی چرت و پرت محض توش می نویسم. جمله ی خبری نوشته زیرش فلش می زنم چرت نگو. جمله ی سوالی نوشته فلش می زنم مگه تو کتاب نیستی چرا از من می پرسی؟ از سرگذشت پیامبر و اینا نوشته براش فلش می زنم از کجا این قدر مطمئنّی؟ نوشته از برهان های بالا نتیجه می گیریم که براش فلش می زنم که من با عقل بیست ساله ی خودم نمی تونم این نتیجه رو بربتابم. حتّی از این های لایتر های لوس خنک ایزوفاگوس رو برداشتم کتاب رو رنگی رنگی ش می کنم و آخرین باری که این حرکت رو زدم خاطرم نیست این قدر که دور بوده. با رنگ  نارنجی و زرد و فسفر فلان و اینا! (بله من از های لایتر کردن متنفرم و کلا به غیر از مداد از هر نوع وسیله ی نوشتنی دیگه مگر به رنگ سبز تنفر دارم و علّت تموم شدن خودکارم سر جلسه ی امتحان هم همین بود.) زیر هر صفحه یک هیولا ی دلخواه می کشم و حتّی می تونم کتابم رو به یک کمیک استریپ پر مخاطب تبدیل کنم بعد امتحان. کلا کتاب تبدیل شده به یک کپه تنفّر مهار نشدنی.

حالا چرا تنفراتم رو ریختم توش؟ چون عمرا نمی خوامش و  بلافاصله بعد امتحان اهداش می کنم به کتابخونه ی دانشکده تا هیچ دانشجویی مجبور نباشه واسه همچین واحد زورکی ای هشت هزار تومان مفت پیاده شه.( حداقل یه نفر کمتر!)

و حالا عکس شماره ی دوم:



به وقت دیشب که دیدم این بچّه لرزون لرزون و با یک انگشت سبابه بر دماغ (که یعنی هیس و واکنش نشون نده!) داره می آد به سمتم و این رو پرت می کنه و با حالت چشمایی که القا می کنن :"شتر دیدی ندیدی!!!" سلانه سلانه می ره.
که خوب موندم من به این مادر فرهیخته م چی بگم؟ واقعا هیچ ایده ای ندارم چی کارش کنم که دست از سر کچل این المپیاد ما برداره. دست از سر کچل مسیر زندگی من برداره! یکی نیست بگه شما با این حرفات مغز بچّه رو شست و شو نده، شست و شوی مغز من بمونه پا صاحابش.

این بماند که ایزوفاگوس احتمالا هیچ درکی از عبارت "شست و شوی مغزی" نداره تو این سن و احتمالا فکر کرده یه جور شکنجه مثل صندلی الکتریکی توی زندان فاکس ریوره که اون جوری با ترس به من زل زده بود انگار هیولای فرانک اشتاینم.
یعنی همون دو سال زمانی که تو اواخر نوجوونی واقعا حس می کردم زندگی خفنی دارم و خوشبختم رو همین مادر ازم می گرفت اگه به اختیارش می ذاشتن. چرا نمی تونی تصمیم های من رو بربتابی مادر کور ذهن من؟ چرا؟ چرا چرا؟

می خواد به بچّه ش القا کنه عیبی نداره تیزهوشان قبول نشدی می زنه هرچی من رشته ریسیدم رو با یک حرکت زبون پنبه می کنه. دیگه واقعا خنده دار شده این اوضاع ما تو خونه. همه ی این کار ها رو به دور از چشم من انجام می ده چون می دونه اگه من حضور داشته باشم قطعا با هم درگیری پیدا می کنیم  و من شست و شوی دهنی ش می دم با این حرفاش!

هنوز که هنوزه _بعد دو سال_ چشماش رو می بنده و نطق می کنه: " این کیلگ رو بردن المپیاد کامپیوتر، شست و شوی مغزی ش دادن. نه اونو قبول شد نه بعدش تونست کنکور قبول شه."
کل فامیل رو، کل دایره ی دوستان رو، کل جهان رو با همین جمله ها منور می کنه. و مثلا فکر می کنه خیلی نسبت به موضوع المپیاد آگاهی داره و همه می آن ازش مشاوره بگیرن. بعد جالب اینه که خب همه رو حساب سنّش می گن لابد این یه چیزی می دونه که داره حرف می زنه و به حرف های من که مسیر رو خودم تجربه کردم اهمیتی داده نمی شه.

د آخه بی انصاف تو اگه می ذاشتی من برم دنبال همون کامپیوتر، کنکور ریاضی بدم که رتبه م اینجوری نمی شد اون سال. کی به اندازه ی من احتمال و گسسته و هندسه بلد بود آخه؟ گرفته منو انداخته تو جهنّمی که هیچ ربطی به درس هایی که خوندم نداره بعد هی شست و شوی مغزی شست و شوی مغزی می کنه! دریغ از ذرّه ای فهم. اعصاب ما رم کرده تو قوطی...!
خوب عمو جون تو می خوای المپیاد کار کنی بیا از خودم بپرس که بهت بگم همین تُفی که الآن هستم هم نمی بودم اگه المپیادی نمی شدم. چرا می ری سراغ همچین آدمی؟



# آهان راستی!!!! تصمیمم رو گرفتم، دیگه هیچ آدمی که کنکور رو پیش رو داره به این وبلاگ راه نمی دم ناموسا. با هیچ کدومشون هم طرح دوستی نمی ریزم. چه معنی داره، ما واسه خودمون این قدر استرس نکشیدیم که الآن واسه شما ها. الآنم که همه تون  رفتین گم شدین. حداقل یه گوشه ی چشمی از زنده بودنتون نشون بدین ولتون می کنیم با فاز خودتون. و زمین آرام آرام، و همچنان با سرعت نه چندان آرام 30 کیلومتر بر ثانیه خورشید را قربان می رود.


_2 روز تا موعد زیر رو کردن زندگیم._

و قسم به پماد پیروکسیکام

هیچی از صبح تا حالا عین قو های عصا قورت داده شدم. 

گردنم. 

آخ گردنم. 

آخ... 

گردنم.

تا هشت ساعت اوّل روز که دنیا رو با نود درجه روتیت می دیدم چون گردنم به سمت چپ کج مونده بود...

بعدش هم استراحت مطلق شدم دیگه هیچ استفاده ای از این گردن نمی تونم بکنم.

یک عضله ی کوچیک پتانسیلش رو داره شما رو از عرش به فرش بکشونه. 

ولی اوضاع بدی هم نیست، اجبارا نمی تونم درس بخونم و به لطف خدا و امداد های الهی درس قرآن رو پاس خواهم کرد شنبه، و تازه چند لحظه پیش برام شربت هم آوردن، یک عدد روسری هم به گردنم بستند احساس کمبود اکسیژن می کنم!!! نمی دونم خوابم یا بیدارم ولی ای کاش حافظه م قوی تر بود یکم می جوریدمش ببینم اوّلین بار بود مامانم برام شربت آورد یا نه. :)))) آهان هی اینم بهم می گه تو اصلا همکاری نمی کنی من خوبت کنم و دعا می کنم هیچ وقت بلای جدّی ای سرت نیاد چون خیلی خود رایی و اصلا به عنوان یه بیمار کوچک ترین همکاری ای نداری!


یه دوستم داریم می گه: 

"مثبت ترین نکته ی زندگی ما ها در حال حاضر اینه که فردا کنکور نداریم."


راستی کنکوری های خواننده (که انصافا امیدوارم دیگه سال بعد هیچ خواننده ی کنکوری ای نداشته باشم و بیشتر بتونم وقت هاتون رو بگیرم و احساس گناه نکنم که کنکور دارین، مگر همون هفده ساله های جدید هر ساله.) اگه کسی از قضیه ی فوت همگانی انرژی مثبت من جا افتاد معذرت! کم بود حافظه بوده فقط یا وبلاگ های تیکه پاره شده ی خودتون. ریاضی هم اگه بودین که انصافا نیازی به این کار نداشتید. همین که فکر کنی من ریاضی ام مجبور نیستم کنکور تجربی بدم خودش  یه گاری انرژی مثبت به همراه داره. :)))

پست تبلیغاتی

خب بنا به دلایلی که ذکر نمی کنم مجبورم پست تبلیغاتی بذارم اینجا. :)))

سوء استفاده از خواننده های بلاگ. :{

 آقا در رابطه با این برنامه ی خنداننده شو که توی خندوانه پخش می شه،

اگه حتّی نگاه نمی کنید و واستون مهم نیست، بازم برید به بهزاد قدیانلو رای بدین نذارین حذف شه.

از طرف من.

رای دادنش هم مجانیه کاملا، با شماره گیری این کد:

*۷۸۰*۵*۱*۱۶#

فقط تا یازده امشب فرصت باقی ست... بشتابید، بشتابید.

اتمام تبلیغ با آهنگ دام دام دارام، دام، دام، دام دام، دارادام.

لال به ابد، لال به گور

   خب دیگه واقعا وقتش شده یه فکری به حال خودم و زبون لامصبی که نمی چرخه بکنم. همین چند ساعت پیش در یه فضای کاملا شلوغ توی دانشگاه از مراقب امتحان فحش خوردم! فحش متوسط. 

سر چی؟ هیچی! واقعا هیچی. فقط اینکه یکم داشتم سعی می کردم دیر تر برگه م رو تحویل بدم. چرا؟ چون وسط امتحان ایستگاهی خودکارم تموم شد. (یه دسته از امتحان هامون اینجوریه که باید ایستگاه ایستگاه بچرخی و درهر ایستگاه به یک سوال جواب بدی و حدود سی ثانیه وقت داری واسه این کار ها) 

بله، همه می چرخیدن و به سوال ها جواب می دادن و من بدون خودکار یه لنگ در هوا مونده بودم. خلاصه باز  به نظر خودم خیلی منطقی مدیریت کردم و ایستگاه که عوض می شد همه ی جواب ها رو حفظ می کردم تا به محض اینکه کسی خودکار بهم می رسونه بنویسمشون. و تهش که داشتم واردش می کردم این یارو اومد بهم فحش داد. 

کی گفته مراقب جلسه ی امتحان، مجازه به دانشجو جلوی همه ی هم پایه ای هاش فحش بده؟ اونم بی دلیل منطقی؟ اونم مراقبی که نهایتا پنج یا شش سال با دانشجو اختلاف سنّی داره.

خلاصه وقتی فحش خوردم، یکم خیره خیره نگاهش کردم، فحش رو تحلیل کردم تو ذهنم که ببینم واقعا فحش بوده یا اشتباه شنیدم، بعدش فقط به پهنای صورتم خندیدم و رد شدم. شاید اگه خیلی حرکتی زده باشم نهایتا یکم قیافه م رو کج و معوج کرده باشم واسش.


شما ها که از بیرون نگاه می کنین شاید حس کنید چه بزرگوارانه. چه قلب بزرگی. چه روح بزرگی. چه آرامشی! شایدم اصلا ازین فکرا نکنین چه می دونم. ولی الآن تو گلوم مونده. خیلی غریبانه تو گلوم مونده. جوابی که ندادم تو گلوم مونده. موندههههه!

اینو می دونم که انصافا بلد نبودم جوابش رو بدم. اگر اراده می کردم هم بلد نبودم واکنشی در مقابل توهین بی دلیلی که بهم شد نشون بدم و این خیلی منزجر کننده س، نه؟ خندیدن تنها واکنشی هست که از بچگی نسبت به اتفاق های غیر عادی زندگی م دادم. امتحانم خراب می شه می خندم. عموم می میره قهقهه می زنم. بهم فحش می دن لبخند می زنم. عصبانی می شم و می خوام جدی صحبت کنم، نیشم باز می مونه هیشکی حرفم رو نمی خونه. استرس می گیرم به جای دو رگه شدن صدام، لحن خندیدنم یه جوری می شه. 

آره دیگه، یه آدم لال پپه که هر کی رد می شه مثل یه گونی سیب زمینی بهش لقد می زنه لذت می بره!

چرا شما آدما قدر سر قاشق مربا خوری آدم نیستین؟ یا چرا من اینقدر آدم فضایی ام؟

همه تونم مثل هم هستین، حتّی حس می کنم آدمایی که اینجا تو محیط مجازی باهاشون برخورد داشتم و حس کردم آره آدما  می تونن ایده آل باشن مثل اینا، به محض اینکه بیان نزدیک و از نزدیک لمسشون کنم همین پوسته ی تو خالی رو دارن تا بهم ثابت کنن که نژاد بشر اوّل آخرش همینه.


باید امشب چمدانی را 

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم...

و به سمتی بروم،

که درختان حماسی پیداست...

مادرم خواب است،

و منو چهر و پروانه،

و شاید همه ی مردم شهر...

من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم،

حرفی از جنس زمان نشنیدم!

هیچ چشمی عاشقانه 

به زمین خیره نبود...

کسی از دیدن یک باغچه 

مجذوب نشد...

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه

 جدی نگرفت...

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد!!!

بوی هجرت می آید...

کفش

 هایم

 کو؟...


# و چقد خوبه که همه تون دارین بزرگ می شین و دیگه کم کم از تو سهراب می کشین بیرون و می رین سمت شاعر هایی که رو بورس ترن بین بزرگ تر ها و بیشتر می تونید باهاشون پز بیایید و ادای روشن فکر ها رو در بیارید.

ما رم ول کنین به حال خودمون با سهراب بمیریم.

سپهری بیا بمیریم. سپهری سپهری سپهری...


: دو نقطه خمیازه ای که نمی آید

   یعنی دیشب که داشتم جر می خوردم و دو تا امتحان رو هم داشتم که باید هر دوتاشون رو جمع می کردم و عقب بودم و تهش رفتم یکیش رو شدید مزین کردم و استاد با افتخار به سیخ کشیدمون، به زور خودم رو تا سه بیدار نگه داشتم و تهش دیگه واقعا نمی فهمیدم معنی فعل های ساده ی جمله رو از خستگی.

حالا امشب که فرداش هیچ امتحانی ندارم، توان تحملم در مقابل بی خوابی از جغد های شکاری هم بیشتر شده. 

که یعنی تف بزنن تو این بدن با این تصمیم هایی که برای من می گیره.

جالبه فکر کنم با احتساب دیشب طی چهل و هشت ساعت گذشته حدود چهار ساعت خوابیدم و با این وجود اینقدر قاطی کردم که بازم خوابم نمی آد.

چرا هیچ کس پاسخ گو نیست؟ یعنی که چه؟ من می خوام وقت های اضافی امشب رو بکنم ببرم وصل کنم به وقت های کم دیشب که نیازشون داشتم. الآن دارن تلف می شن. من می خوام برگردم اون جزوه ی لعنتی ای که نرسیدم رو تموم کنم. چرا همچین ابزاری اختراع نشده؟ پس این بشر چه غلطی می کرده در طی این سال ها؟ چرا من نباید بتونم زمان هایی که دارم رو هم کاسه کنم؟

امشب واقعا شب اضافه ای هست... دیشب ولی واقعا کوتاه بود. اون وقت به چه حقّی می تونن بگن هر دوتاش بیست و چهارساعت بود؟ اولین کسی که اینو فهمید انیشتین بود، منتها روش نشد بگه، اومد گفت مشکل از ماهاست که زمان برامون نسبیه. 

چرا ما این قدر محدود به دو مورد زیر هستیم؟

۱. زمان

۲. جسم

نویسنده تمام

و من به غیر از اینجا، یه وبلاگ دیگه هم دارم که توش سمتم نویسنده تمام هست.

و اون وبلاگم از شهریور 89 تا دی 92 آرشیو داره.

عمرا اگه می دونستید،

چون روح خودم هم خبر نداشت تا همین چند لحظه پیش! :)))

بله.

اومدم بگم که دیگه رسما با یک بلاگر پیش کسوت پیر طرفید. الآن دارم فکر می کنم ریش هایی که در این مسیر سفید کردم رو کجای طاقچه بذارم قشنگ تر باشه.


+ انصافا فکر نمی کردم این همه باشه که اون جا ننوشته باشم. مثلا گفتم نهایتا دو سال آرشیو نداشته باشه. رفتم دیدم اوووووووووه. متروکه ی تار و عنکبوت بسته.

به هرحال خوبی بلاگ اسکای اینه که به چشم می آی قشنگ. تو بلاگفا ثانیه ی بعد پستت بری تو قسمت به روز شده ها، خودتم نمی تونی بلاگت رو پیدا کنی.

من یه تار موی بلاگ اسکای رو به آدم فضایی های بلاگفایی نمی دم. چیه اون ادیتور درب و داغون مزخرفش.

یعنی حتّی تب نمی تونی بگیری اون جا. مثل احمق ها باید هن هن هن هن هن اسپیس بزنی.


Terterous

نمی دونم قضیه چیه، ولی بنا به صلاح دید دایره ی امتحانات دانشگاه این چند تا امتحان آخر ساعت یک و نیم ظهر برگزار می شن.

بعد این تایم دقیقا مستقیم می خوره تو اذان ظهر.

یعنی من در حالی که دارم از استرس و بی خوابی منفجر می شم و چشمام دو دو می زنه و آفتاب با زاویه نود می تابه رو کله م و تقریبا حتّی دستم رو از پام تشخیص نمی دم و همزمان دارم می رم سمت دانشگاه، با وجودی که می دونم صدایی که می شنوم  مربوط به قرآن خوانی هایی هست که دم اذان و قبل و بعدش پخش می کنن و عادیه، بازم تو ضمیر نا خودآگاهم کاملا حس می کنم توی یه گورستونم  که صدای قرآن پخش می شه و دارم می رم گورم رو با دستام بکنم، بعد خیلی محترمانه جسدم رو تشییع می کنیم و گل می ذاریم روی قبری که سنگش هنوز آماده نشده و تهش دو انگشتی می چسبونیم به خاک که یعنی فاتحه خوندیم. یا شایدم اینکه فاتحه ت خونده س. نه کیلگ؟ 


بله، نه از این مدل صدای قرآن خوشم می آد نه از اون آیت الکرسی ای که دم هر اتفاقی تو گوشمون پخش می کردن و الآن تک تک  بالا پایین رفتن های لحنش رو می تونم آموزشی براتون بیام. هیچ ربطی هم به هیچی نداره، صرفا یه فرآیند شرطی شدن ساده س که بهم القا می کنه وقتی ازینا می شنوی یعنی شرایط عادی نیست و یه خبری هست و باید بترسی، باید تا سر حد مرگ بترسی چون دارن ازینا پخش می کنن. مرگ... کنکور... المپیاد... امتحان... مسابقه... صبحگاه... اجرا... اختتامیه... اعلام نتایج...


حالا اینکه اتفاقیه شنیدنش و کاریش نمی تونم بکنم، ولی هدف قبلا این بود که پخش صدای قرآن به آدما آرامش بده و الآن صد و هشتاد درجه عکس هدف اصلیش رو مغز من پیاده سازی شده. تبریک به شما مسئولین والای آموزش و پرورش. تبریک به اونایی که بلند گوی قبرستون رو ول کردن جلوی نوار عبدالباسط. 


ای کاش می شد اینجوری نباشه... یعنی خب می دونم ایده ی چرتی هست ولی ای کاش می شد وقتی یکی می میره صدای قرآن پخش نکنیم زرت و زرت این ور اون ور. دم خونه ش... تو قبرستون... تو تلویزیون... ای کاش می شد موقع شادی ها قرآن پخش می کردیم. ای کاش حالت محرک داشت نه منفعل. ای کاش امید بخش بود نه یاس و ترس آور. یا نکنه کلا مدلش اینه که باید احساس بدی بگیری وقتی می شنویش؟ یا نکنه فقط من سیم پیچی های مغزم اینجوریه و همه باهاش اکی هستن؟


البتّه من اگه بخوام با همین فرمون برم جلو، کلا دنیا رو به هم می ریزم. چون بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کنم، اتفاق شرطی شده داریم تو این جهان و یه سری هاشون اخلاق های جا افتاده ای هستن که نمی شه روشون پا گذاشت.

بازم ولی...


# لختی خاطره: سر ظهر وقتی یه جوراب از ته کشو کشیدم بیرون که بپوشم و رهسپار بشم به سمت امتحان، یکم که نگاش کردم دیدم یه خلال دندون از این ورش رد شده، از اون ورش زده بیرون.حالا اصلا نمی دونم چه جوری اینجوری شده بود ولی به هر حال استاد، امروز به سان همون جوراب سر ظهری، همه مون رو به سیخ کشید با سوالاش. از جلسه با نیش باز اومدم بیرون، دوستم می پرسه چند چندی؟ بش می گم افتضاح بود. جواب می ده پس چرا اینقدر می خندی، جون عمّه ت خرخون بدبخت! بهش جواب می دم آخه این دیگه خیییییییلی افتضاح بود و بیشتر می خندم.

کشتی شکستگانیم.

به سیخ کشیده شدگانیم. 

به ... رفتگانیم.


و روزی که معدلم از الف افتاد به قلم یک مغز سِر شده.


اون دوست کرمانشاهی م

   مامانم همین جوری داشت تو اینترنت ول می چرخید، نمی دونم چی دید که یهو ازم پرسید: راستی کیلگ اون دوست کرمانشاهی ت چی شد؟ کنکور قبول نشد تهش؟

بنده خدا نمی دونست با این دو جمله چه خاکستر زیر آتیشی رو شعله ور کرده... یعنی می خوام بگم الآن حدودا چهل و پنج دقیقه س دارم طرف رو با انواع و اقسام فحش ها به دندون می کشم، لقد مال می کنم و می کوبونم ولی هنوز خالی نشدم. هی پشت سرش چرت و پرت می گم، هی تو مغزم با فجیع ترین روش ها خوردش می کنم ولی آرامشی در کار نیست. در همین حد ذهنم سیاه شده. در همین حد قلبم تیره س.

نکته اینه که نمی دونم اون حرف های انسان دوستانه ای که گاها می آم اینجا به خوردتون می دم، همون حرف هایی که وجود همه ی انسان ها مقدسه و همه ی انسان ها از اوّل یه گلوله ی سفید بودن که بعدش سیاه شدن و باید به همه عشق بورزیم، دقیقا الآن تو کدوم گوری از مغزم رفتن.

یعنی یک لحظه به این فکر کردم بخوام برگردم به جهنّم دبیرستان، یا حضرت شفاف! اگه اومدم اینجا نوشتم که دلم برای دبیرستان تنگ شده، اصلا فکر نکنین به خاطر بچه ها هست. اولین و آخرین دلیلش معلّم هام هستن.

تو دبیرستان من اون قدر مظلوم بودم که روزانه توسط هزار نفر خورد می شدم و اعصابم رو با خمپاره نابود می کردن که یکی از اون ها همین کرمانشاهی عوضی بود و بلد نبودم جواب بدم. بله بلد نبودم. انواع و اقسام تیکه ها رو می خوردم و صاف صاف نگاه می کردم با وجودی که می دونستم الآن باید حمله کنم. شاید هم نمی خواستم. اگه یه جمع تین رو از دور نگاه کنید می بینید که کلا دلشون می خواد از زمین و آسمون جوک بسازن و اگه یه نفر مثل من جلوشون قرار بگیره که دیوارش کوتاه باشه، چی ازین بهتر. تیکه خورش ملسه. هر کی رد می شه یه لقد می زنه. مثل یک سگ گلّه ی زخمی که گرگ ها با دندون های سفید و آب آویزون دهنشون، دوره ش کردن.

الآن که بهش فکر می کنم می بینم واقعا چرا اون حجم از سیاهی رو می پذیرفتم؟ 

مشتی گاو میش وحشی گرد هم اومده بودن در طویله ای به نام سمپاد. به هر کی هم که گاو نبود، با شاخ حمله می کردن. انگار که مسابقه ی گاو میش بازی اسپانیایی باشه و تو هم پرچم قرمزشون باشی.


   اون قدر اون قدر اون قدر ذهنم از کینه پره، با همچین یادآوری کوچیکی این جوری عنان از کف می دم. مثلا یکی از معدود انگیزه هام از دکتر شدن همینه، منتظرم یه روز به عنوان یه نجات دهنده تنها امیدشون به من باشه و من اون روز همچین سقف دنیا رو رو سرشون خراب می کنم که بفهمن حمل این حجم از کینه این همه مدّت چه قدر سخت می تونسته باشه. بی شوخی می گم، اگه یکی شون بیاد زیر دستم، خیلی خودم رو کنترل کنم از قصد نمی کشمش و بهش می گم گورت رو گم کن تو از نظر من ارزش نجات دادن نداری. کاری از دستم بر نمی آد واسه تو یه رقم.

فقط برن به اون خدایی که می شناسنش، دعا کنن که هیچ وقت گذرشون به دیار من نیفته تا ابد. 

به مامانم این پاراگراف بالا رو می گم، جواب می ده من مطمئنّم تو اینجوری نمی شی. من بچّه م رو می شناسم. تو خیلی دل رحمی! 

که البتّه منم خودم رو بهتر از هرکسی تو این دنیا می شناسم. روزی هم که بخوام فارغ التحصیل بشم، عمرا سوگند بقراط رو تکرار کنم. یه خط صاف و ممتد جای لبام خواهید دید. چون یکی از هدف هام همین بوده از اوّل. می خوام با دکتر شدنم آدم بکشم و خجالت هم نمی کشم. 

باید دقّت بیشتری تو گزینش شون می کردن. با قبول کردن من تو این رشته گل به خودی عظیمی به جامعه ی بشریت زدن.

بله. 

همین.


# آخرین باری که ازین پروانه ضربدری شکل ها روی کاغذ کشیدین کی بوده؟ از همینا که دو تا گلوله می چپونی بالای سرش به عنوان شاخک. من براشون از پایین ریشه هم می کشیدم، و نمی دونم چرا! :)))


دنده

   در روز عید فطر دارم به این فکر می کنم که آیا دنده ی یک رو دو روز پیش تو ایستگاه شماره ی پنج سر و ته گرفتم دستم یا نه. خیلی هم مربوط. سطح دغدغه ست که در من بیداد می کنه.

می شه زیرش بوده باشههههه؟

می شه لطفا زیرش بوده باشه؟ 

واقعا می شهههههه حداقل به عنوان عیدی این یه رقم زیرش بوده باشه پروردگار؟ 

بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد!

مامانم اومد رسم خواهر شوهری به جا بیاره زنگ زده به عمّه و شوهر عمه مون. بعد اکثرا عادت هم دارند اگر مکالمه ی مهمی نباشه تلفن رو ول می کنن رو آیفن همراه با حرف زدن به کار های دیگه هم می پردازن و ما هم از جزئیات با خبر می شیم.

خلاصه دیدم داره به شوهر عمه م می گه عیدتون مبارک!

و جواب می شنوه: مرسی عید شما هم مبارک انشااللّه سال خوبی برای شما و خانواده باشه. :|

حالا نمی دونم جوابش واقعا خنده دار بود یا من مریضم از اون موقع تا حالا دارم کر کر می خندم. :))))

داد می زنم ازین ور خونه:" حالا جدی نمی خوای بهش بگی  از خواب زمستونی یکم دیر بیدار شده؟"

بخشش لازم نیست اعدامش کنید

آره خواستم بگم هیشکی رو نمی بخشم اگه سر این قضیه ی انتقالی گرفتن بلایی سرم بیاد.

نه خودم رو، نه خانواده م رو، نه دانشگاه مبدا رو، نه دانشگاه مقصد رو.

قشنگ حس می کنم که بدنم دیگه پاسخگو نیست به این حجم از بار جسمی و روانی.

دارم می شکنم. از هزار جا.

هی هر روز تک تک سلول هام دارن بهم التماس می کنن، زجه می زنن بسش کن. و من ناشیانه ازشون فرصت می خوام که: "لطفا، به خاطر من یه روز بیشتر."

مثل خوردن قاشق قاشق شربت اکسپکتورانت کدئین  می مونه. اولّش زهره، وسطش زهره، آخرش زهره... تموم هم که شد... قورتش هم که دادی... بازم زهره!

قشنگ تحلیل رفتن لحظه لحظه ی خودم رو به چشم می بینم و کاری از دستم بر نمی آد.

چشمای لخت بی حسم تو آینه تو ذوق زننده س.

حس می کنم روحم پیر شده. در عرض چند ماه به اندازه ی سالیان سال.

احتمالا بار روانی داره ولی حس می کنم اگه چک آپی چیزی برم از هر تیکه ی بدنم یه اشکال پیدا می شه. نه خواب درست حسابی دارم، نه می تونم چیزی بخورم، نه حتّی درست می رسم بهداشتم رو رعایت کنم. دارم قشنگ از درون کپک می زنم. لایه به لایه. اصلا دیگه اون ذهن دوران دبیرستانم رو ندارم. اصلا. می تونم بگم خنگ شدم حتّی. کاری ندارم که حالا هر کی رد می شه یه لقد به من می زنه می گه کم درس می خونی استاد! من خودم رو با خودم مقایسه می کنم و می دونم که ذهنم زمان دبیرستان خیلی باز بود. کاری ندارم که همه از یه دانشجوی پزشکی انتظار خرخونی دارن، من مدلم همین بود. من بدون درس خوندن خفن بودم. هیچ وقت نمی تونستم زیاد انرژی بذارم واسه ی درس خوندن. نتیجه خودش خوب می شد. و الآن که دیگه ذهنم یاری نمی کنه می فهمم اینو. الآن که مثل خر گیر کردم تو گل اینو درک می کنم. الآن اون خصلت بازی گوشی و درس نخوندن و مفت مفتکی نمره ی خفن آوردن همچنان مونده تو وجودم، ولی دیگه مغزم کمکم نمی کنه که خفن بمونم. پشتم رو خالی کرده... نتیجه ش می شه اینکه فقط استرس تو وجودم می ریزم. کار مفید دیگه ای انجام نمی دم تو ایّام امتحانات...


این اذیتم می کنه... ده بارم نوشتمش  رو بلاگم. این اذیتم می کنه که شاید لحظه ای که مرگم برسه حسرت به دل زمان اضافه تر باشم. زمان اضافه تری که الآن می تونستم داشته باشمش.


اتفاقا چند وقت پیش امتحان فیزیوی غدد داشتیم، و مبحث مربوط به هورمون ها.

جزوه رو که می خوندم، استادمون گفته بود: "هورمون کورتیزول به ما کمک می کند در مقابل استرس های مزمن خودمان را قوی کنیم و اگر نباشد انسان در مقابل هر عامل استرس زا بسیار بی چاره و بی دفاع خواهد بود."

و با خوندنش داشتم فلسفه می بافتم که یعنی تو هورمون لعنتی اینقدر بی عرضه ای؟ خوب بجنب یکم به خودت دارم پاره می شم، باید دقیقا چی کار کنم که به خودت افتخار بدی بیشتر ترشح بشی راحتم کنی؟

یا مثلا یه تیکه ایش نوشته بود که: "از هورمون های تیروئیدی برای تشخیص موفق بودن روند درمان استفاده می کنیم. اگر بدن شخص بخواهد به مقابله با بیماری بپردازد و حس کند که می تواند بیماری را شکست دهد، هورمون های تیروئیدی را بیشتر ترشح کرده تا متابولیسم بالاتر رود. ولی اگر حس کند نمی تواند با بیماری کنار بیاید، متابولیسم را کم می کند و هورمون تیروئیدی در افراد رو به موت در سطح بسیار پایینی قرار می گیرد."

امروزی شده و خودمونیش می شه رد دادن. بدن آدم رد می ده. می بینه نمی تونه از پس بیماری بر بیاد، با خودش می گه چرا تلاش بکنم. دیگه هیچی ترشح نمی کنه.

آره. منم حس می کنم دقیقا بدنم داره همچین رفتاری باهام می کنه جدیدا. نمی تونم بهش دستور بدم. خودش رو ول کرده انگار.

صبح که داشتم می رفتم سمت دانشگاه، کنار خیابون، و شدیدا هم دیرم شده بود و داشتم از ته مونده ی جونم می زدم که برسم به امتحان،  یه لحظه با خودم فکر کردم اگه همین الآن از استرس سکته کنم و بیفتم کنار همین ماشین ها، چه قدر همه چی پوچ و بی معنی می شه. چه قدر سگ دو زدن هام مسخره می شن.

فرض کن تیتر روزنامه کنن: "امتحان دانشجویان پزشکی ورودی نود و چهار، حادثه آفرید. پرونده ی  مرگ نا مشخص کنار خیابان."

از خودم بیشتر از همه بدم می آد. ضعیف النّفس کی بودم من؟

به افق های نابی از رد دادن رسیدم

دیشب صدای غُر غُر از کیلگ هارا نیامد،،،

شاید که لای جزوه، او خواب رفته باشد!


آرایه های ادبی:

  • ۱) تخلّص: شاعر برای محکم کاری از عدم رعایت قانون کپی رایت، اسم خود را به زور در شعر چپانده و با زیرکی و دو بخشی نوشتن اسم خود، از چالش انتخاب قافیه به سادگی رهیده است.
  • ۲) تلمیح: به فلان شعر معروف حزین لاهیجی که همین الآن فهمیدیم اسم ایشان را. قبرش در نور غرقه باد. نکند باید آن یکتا شعر معروف کتاب کنکور ها را تکرار مکررات کنیم؟ بروید کتابتان را باز کنید اگر یادتان نیست تنبلان بی ثبات.
  • ۳) کنایه: خواب بردن کنایه ای ست در معنای از شدت خستگی بیهوش شدن. و البتّه شب امتحان خواب را نمی روند، خواب خودش با گوشه ی چشمی، تشریفش را می آورد. 
  • ۴) اغراق: همان طور که می دانید قطعا یک اژدها در لای چندین ورق حتّی اگر جزوه های حجیم ترم چهار یک دانشجوی پزشکی باشد، جا نمی شود. 

معنا و مفهوم: 

وی موجودی بود بی انگیزه و زور شده، که کلّه اش بوی قرمه سبزی می داد و واحد های حجیم اختصاصی به تعداد بیست و سه عدد بود که از چشم هایش فوران می زد. 

عمدتا فرجه ها را به استرس می گذراند و عین آدم تن به درس نمی داد و با سرعت یک صفحه در ساعت رقص سماع می کرد و در عوض شب های امتحان طی الارض می نمود. اینگونه بود که نفهمید اردیبهشت کی خرداد شد و خرداد کی رمضان شد و رمضان کی تیر شد و تیر کی شوال خواهد شد. 

وی در حین طی العرض شبانه ی خود صداهایی مبنا بر غر و لند از خود در می آورد به سان کودکی که به زور سرلاک در حلقومش بچپانند و البتّه همراه با قان و قون کردن استاد مذکور را با انواع انگشت های خود مورد عنایت قرار می داد. 

گاه نیز خواب بر او چیره می گشت و او برای آنکه گوشمالی درست حسابی ای به این حریف چغر بد بدن داده باشد، شعر بالا را از مخیله ی خود تراوش نمود تا مشتی باشد بر دهان مستکبران و خصوصا مراقبین وز وزوی سر جلسه ی امتحان.

شعار آن بزرگ همی بود: "غُر می زنم پس هستم."

شد، ولی چه شدنی...

 فکر نمی کردم به این زودی، ولی همین الآن جواب داد. جیمز رو می گم.


وقتی دیدم یه ایمیل ازش دارم، اوّل قلبم وایساد... بعد خط اوّلش رو خوندم آریتمی قلب گرفتم. دیگه ادامه ش ندادم. پا شدم رفتم دست شویی. دست و بالم رو شستم، تو دستشویی به این فکر کردم اگه فقط یک درصد جوابش مثبت باشه...

و بعد برگشتم و رو تخت خوابیدم و دستم رو زدم زیر سرم و ایمیلش رو خوندم:


 نوشته که با خوندن ایمیلت داشتم به گریه می افتادم، که خوب اینو خودم هم می دونستم لازم به ذکر نبود. خودم هم وقتی داشتم می نوشتمش بغضم گرفته بود... و البتّه من در این موضوع ید قوی ای دارم و اگه بخوام، بلدم به گریه بندازم آدما رو با نوشته هام. به هر حال تجربه ی جدیدی نیست برام.


نوشته که هیچ وقت از رویاهات دست نکش. که اینم خودم می دونستم و اگه قرار بود دست بکشم تو ایمیلم رو نمی گرفتی...


نوشته که ما در دنیایی زندگی می کنیم که پر از فرصت ها و پول فراوان  و مردم اعجاب آوری هست... که اینا رو یه بچّه شش ساله هم می دونه!

(و البتّه تیکه ی پول فراوان را با شکاکیّت و سوء ظن  فراوان بخوانید. مثلا می توانست بگوید مهربانی، درک، شگفتی... نه پول فراوان!!!)


خاطر نشان کرده که از این به بعد من که کیلگ باشم کسی رو در کنارم خواهم داشت که باورم می کنه. (منظورش خود ناکسشه.) که خوب والا اگه به باور کردن باشه، من دوستای وبلاگیم تا الآن به حد عمیق تری از باور رسیدن نسبت به باور یک شبه ای که این یارو از من به دست آورده...


کلا یه سری چیز هایی نوشته که خودم همه رو از قبل واقف بودم.


بعد، شیّاد نابود شده تهش اضافه کرده که با توجه به اینکه تو روی من خیلی اثر گذاشتی، من برای عضویت تو در گروهم فقط ده دلار ازت می گیرم. :/

 از بقیه می خوام سی صد و بیست و نه دلار بگیرم ولی چون داستانت تکان دهنده بود، فقط می خوام ده دلار بابت ثبت نام ازت بگیرم.


یعنی می خوام بگم شیّاد فقط تو ایران نیست... انسانیت خیلی وقته مرده. خیلی وقته که انسان ها نمی تونن با هم رابطه ی هم سفرگی بر قرار کنن. هم دیگه رو له می کنن که خودشون موفّق بشن! و ایران و غیر ایران نمی شناسه. 

من به چشم یک دوست براش میل فرستادم و دوستانه ازش طلب کمک کردم ولی جیمز به همین راحتی از پول حرف می زنه...! که با تمام آرمان هاش در تناقض هست. کسی که می خواد دانشش رو گسترش  بده طلب پول می کنه؟ کسی که دیوونه ی علمش باشه پول می خواد واسه چی؟  حالا دلت واسه من سوخته... بقیه چی؟ سی صد دلار بکنن تو شیکم تو بچّه ی نوزده ساله که چی ازت یاد بگیرن؟


جواب ایمیلش رو هم دیگه نمی دم. همون طوری که دوستای به دردنخورم رو همین جوری کات کردم از زندگیم. برای همینه که هیچ دوست صمیمی ای ندارم به اون صورت. چون این رفتار های غیر عادی انسان ها به شدّت دل چرکینم می کنه و ترجیح می دم به غیر از خودم و خانواده م زورکی حضور کس دیگه ای رو به خودم تحمیل نکنم. راحت کنده می شم از آدما.  یه روزصبح بیدار شدم و وانمود کردم که دیگه دوستام وجود ندارن.  چون بی معرفت بودن. همه شون از دم. این یارو رو که فقط سه چهار روزه شناختم... من با همین روش دوستی های ده ساله م رو به فنا دادم حتّی. به هرحال مطمئنّم به کل همون پونصد نفر فلک زده این ایمیل رو با یکم تغییر لحن فوروارد کرده و از هر کدوم ده دلار هم بگیره کافیه واسه سه ماه کافه رفتن هر روزه ش. 

هی ما می خوایم باور کنیم آدم ها همون قدر که سیاهی دارن تو وجودشون لایه های سفیدم دارن. هی نمی شه. هی می زنن تو پرمون. 


شیّاد ها شاخ و دم ندارن. تو هر گوری پیدا می شن. 

حاجی برو یکی دیگه رو سیاه کن، واست نوشتم ایرانی بدبختی ام... ولی اینم باید می نوشتم که ایرانی جماعت کلاه سرش نمی ره.

آشغالِ شیّاد.


پ.ن: به هر دلیلی اگر یک درصد فکر می کنید کلاه برداری نیست، برام بنویسید. دوست دارم باورش کنم، ولی صد و هفت درصد مطمئنم که همش زر مفته.


پ.ن بعدی: باید این نامه م رو برای گیتس بفرستم. ببینم اونم با همین فرمون  جیمز شده بیل گیتس یا نه...! 

می شود یعنی؟

   هیجان زده ام.

نه زیاد، ولی خیلی وقت هم می شه که ذرّه ای هیجان زده نبودم برای همین در نوع خودش قابل قبوله.

قضیه اینه که چند وقت پیش توی یه پیج اینستاگرامی یه اعلانیه دیدم از یکی از اپلیکیشن نویس های معروف جهان. اعلام کرده بود که به درجه ای رسیده که احساس می کنه باید به ده نفر تجربیاتش رو منتقل کنه.  منم در همون لحظه احساس کردم که باید فرم پر کنم براش بفرستم و با خودم فکر کردم فرض محال کن شانست بزنه انتخاب شی!

و خب الآن برام یه ایمیل اومده و توش یه سری سوال پرسیده که جواب من به اون سوال ها مشخص می کنه من جزو اون ده نفر باشم یا نه. حدودا پانصد نفری باید ثبت نام کرده باشن.

   هیجان زده ام چون همیشه دلم می خواست یه منتور و راهنمای این شکلی در زمینه ی برنامه نویسی داشته باشم که فقط به صورت اینترنتی باهاش در ارتباط باشم و بهم کمک کنه و ازش تجربه بگیرم. خیلی اصرار دارم بر این اینترنتی بودن ارتباط چون هر جا حضوری رفتم طی برخورد هام گند خورده شده تو همه ی روابطم. چون خوب نمی تونم عین آدم چیزی که تو دلم هست رو بیان کنم و یا چپه بیان می کنم. ولی نوشتن مثل یه جور جادو می مونه، خیلی راحت تر می تونی منظورت رو منتقل کنی...

   یا حتّی ساده تر بار ها آرزو کردم  یه دوست داشته باشم که بتونیم با هم اپ بسازیم ساعت ها اینترنتی درباره برنامه نویسی و ایده هامون حرف بزنیم و تهش یه اپلیکیشن بدیم بیرون که دنیا رو دیوونه کنه. به دور از استرس برای نمره ی تحویل پروژه. به دور از استرس برای نظر کارفرما یا استاد. به دور از دغدغه ی مالی داشتن. دلی کار کنیم. خودمون باشیم و خودمون و سعی کنیم شاخ بشیم. معروف بشیم. دقیقا مثال بارز کاری که استیو جابز کرده یا خود همین مارک زاکربرگ فیسبوک.

   متاسّفانه یا خوشبختانه من دیوونه ی پول نیستم ولی جونم برای مشهور شدن در می ره. و علی رغم اینکه اینایی که دارم می نویسم اکثرا رویاهای بچّه های تین و نوجوون هست من هنوزم مثل روز اوّل خوابشون رو می بینم. اگه بتونم تا این حد مشهور شم، بعدش با خیال راحت دیگه می تونم بیفتم بمیرم و بدونم که یه چیزی به دنیا عرضه کردم که ثابت می کنه زندگی م خواب و خیال نبوده.  ولی به هر حال تا الآن این ایده م هیچ وقت عملی نشد. سوم دبیرستان که بودم دوستای زیادی داشتم در زمینه کامپیوتر ولی بعدش همه شون رفتن دانشگاه و من رو یادشون رفت. دوستای جدید پیدا کردن، باهاشون پروژه ورداشتن، منم که رشته م دیگه هیچ ربطی به کامپیوتر نداشت خودم موندم و درد خودم.


   البته قضیه اینه که طرف خودش یه سال از من کوچیک تره. خخخ. :))) ولی خوب جدای از شوخی دانش سن و سال نمی شناسه. نمی دونم کجایی ه، یعنی چکش کردم ولی الآن یادم نمی آد که براتون بنویسم.حالا امکانش هم هست که کلا بفهمه من ایرانیم دمبش رو بذاره رو کولش فرار کنه از ترس بمب های انتحاری م. امکانش هست اصلا طرف اینی که می گه نباشه و فقط کرم داشته باشه بخواد یه مدّت رو اعصاب چند نفر اسکی کنه یا بزنه هک کنه یا هرچی.( عجیبه ولی کامپیوتری ها پتانسیل بالایی برای روانی بودن دارن.) امکانش هست بهم بگه تو خیلی دوری از من، رشته ت هم که هیچ ربطی به کامپیوتر نداره دانشی نداری و پایه ات ضعیفه؛ وقت من حروم می شه برو خدا روزی ت رو جای دیگه ای بده...


   به هر حال الآن دارم فکر می کنم که واسش چی بنویسم که خدا رو خوش بیاد انتخابم کنه. ازم پرسیده تو چرا دوست داری من منتورت باشم؟ بعدش پرسیده امیدواری با راهنمایی های من چه چیزی رو به دست بیاری؟ فکر می کنی چقد طول می کشه به دستش بیاری؟ و اینکه تا حالا خودت سعی کردی اپ بسازی؟ موفّق بوده اپی که ساختی یا نه؟


   ولی فرای از جواب سوال های بالا من الآن دارم فکر می کنم که اوّل نامه م چه جوری خطابش کنم؟ دقیقا مثل حالت بیمار گونه ی همیشگی م که تو جامعه همیشه دارم به این فکر می کنم با مردم چه جوری ارتباط بگیرم... مثلا بیام اوّل نامه م بنویسم:

Dear James...

نیاد با خودش بگه یارو پرو پرو چه زود پسرخاله شد با من؟

یا مثلا بنویسم:

Hello Mr.James...

خوب تو این لحن رو باید در مقابل یه کارفرما که فوق العاده رسمی هست انتخاب کنی، طرف اون قدر ها هم که رسمی نیست من این قدر اتوکشیده باهاش برخورد کنم.

خلاصه هیچی دیگه الآن توی همون سلام اوّل موندم، به جواب سوال ها هم نرسیدم.

یعنی من این همه مردم و مدرک زبان گرفتم و انواع اقسام نامه ها رو ده دور به عنوان تکلیف کلاسی نوشتم، نامه به رئیس جمهور، نامه به دوست، نامه به معلّم نامه به مهمان دار هتل، نامه به کوفت،  نامه به زهر مار!!! بعد الآن موندم یه لحن یه سلام ساده رو انتخاب کنم مثل گیج و منگ ها هی نگاه می کنم نمی تونم تصمیم بگیرم...


ولی یعنی می شه حتّی اگه الکی و سر کاری ه من انتخاب شم؟ حس می کنم مثل یه چسب رازی می تونه واسه چند ماه منو به زندگی م متصّل نگه داره، به دور از فکرای اسیدی م که این اواخر دیگه واقعا نمی تونم کنترلشون کنم. 


پ.ن: احتمالا امروز تا پنج صبح اینا بیدارم. تصمیم گرفتم بنویسمش بره سریع تر.  اگه تا اون موقع اینو خوندین و چیزی به ذهنتون رسید که می تونه کمکم کنه استقبال می کنم.



# به روز رسانی: خوب زود تر از چیزی که فکر می کردم تموم شد. ساعت سه و چهل و یک بامداد است. می خواهیم از جلوسمان در جلوی میز کامپیوتر دست بکشیم. خیلی مرسی از کامنت هاتون. استفاده کردم ازشون. تهش نامه م رو این جوری شروع کردم:

Hello to my new friend James...


(جدی تهش نتونستم با لفظ dear کنار بیام! احساس می کردم صمیمیتی بیشتر از این رو می طلبه و برای برخورد اوّل یه جوری بود دیگه.)

و اینکه این قدر از بد بختیام و بد شانسی هام براش نوشتم، امشب خودکشی نکنه صلوات. یعنی هیچ دستاورد دیگه ای به ذهنم نمی اومد دیگه... :))

فقط الآن یه ترسی افتاده تو جونم که  این یارو بزنه ایمیلم رو عمومی کنه، تو توییتری جایی پخشش کنه، بعد برسه دست یه ایرانی دیگه، بعد اون ایرانی غیور بیاد پخشش کنه تو کانال تلگرامی خودش. و از اون روز به بعد هی همه بخوان انواع و اقسام تیکه هاش رو بزنن تو سرم و مسخره بشم. دیگه فوقش اگه اینجوری شد وبلاگم رو می بندم. چون هویتم هم لو رفته س در اون صورت. از ایرانم شوتم می کنن بیرون این قدر که از شرایط بد کشور گلایه کردم تو ایمیلم. شاید تبعیدم کنن یه داعش حتّی...


فوتبال دستی

    دیدم صدای قهقه های بلند ایزوفاگوس خونه رو برداشته، رفتم پیشش ببینم به چی می خنده. یک انیمیشن بود از شبکه ی پویا داشت پخش می شد به اسم فوتبال دستی. یعنی بگم اینقدر خفن بود پیاده سازی و شخصیت پردازی ش که این بچّه از خنده کبود شده بود. نمی دونم شاید شما قبل از من دیده باشینش، ولی در کل  انیمیشن روایت داستانی بازیکن های عروسکی فوتبال دستی ای بود که از توی جعبه شون می آن بیرون و وارد دنیای واقعی می شن و فوتبال واقعی رو در کنار بازیکن های واقعی تجربه می کنن. دنیای عروسکی در مقابل دنیای آدم های واقعی. و خب روند روایی داستان کمیک و طنز هست.


نشستم به تماشا و واقعا لذّت بخش بود. شاید خیلی وقت بود این قدر بی دغدغه و بی موضوع نخندیده بودم. الآن در نظرم گرافیستش خیلی آدم خفن و شاخ و خوش ذوقیه و دوست دارم منم بلد بودم از این ژانگولر ها بزنم. شاید یه روزی برم دنبالش اگه به اندازه ی کافی عمر کنم. اینقدر خوب و متنوع این قیافه ی عروسک ها طراحی شدن که تو اگه حتّی بی صدا هم ببینی شون یه لبخندی می زنی. ای کاش یادم بمونه بعدا بیام  و لینک دانلودش رو پیدا کنم.

لعنتی دیالوگ های خوبی هم داشت. یعنی خنده ی محض نبود، از این انیمیشن هایی بود که یه هدفی رو پشت خنده می خوان بفهمونن به بچّه. و فوق تر از اون (به قول خواننده ی جدیدم که هندلش رو در خاطرم نیست الآن به لطف حافظه ی ماهی قرمزی م. :)) ) دوبله ش.... وای دوبله ش. نصف نمکش به خاطر دوبله ش بود از انصاف نگذریم. یعنی من این هنر ها رو می بینم هر لحظه دلم می خواد یه شغلی برای آینده م انتخاب کنم این قدر که کار های هیجان انگیزی هستن واسم.

و خوب اصلش اینه که اومدم اینجا این دیالوگ رو براتون بذارم و برم -چون قطعا ارزشش رو داره و من خودم شاید هم چنان بعد سه ساعت هر نیم ساعت یک بار دارم بهش فکر می کنم!- :


قسمتی هست که شخصیت اصلی داستان (آمادِئو) به همراه تیمش (که تیم داغونی هست و اصلا فوتبال بازی کردن بلد نیستن چون فوتبالیست نیستن و مردم عادی ان.) در مقابل یه تیم قوی از بازیکن های بنام فوتبال قرار می گیرن و گل می خورن. آمادئو به دروازه بان تیم خودشون نگاه می کنه و می بینه که دروازه بان ناشی، خودش رو انداخته روی توپ و از زمین بلند نمی شه که بازی رو شروع کنن. بقیه ش رو خودتون بخونین:


آمادئو- چی کار داری می کنی احمق؟

دروازه بان- وقت تلف می کنم!

آمادئو- ولی ما عقبیم.

دروازه بان- آره. ولی فقط یک گل عقبیم...

برام بنویسید انصافا چه قدر عشق کردید با خوندن این جملات. مفهومش خیلی بزرگه ها. یا حداقل مغز من این طور احساس می کنه. هر چند من شخصیت خودم یه چیزی هست صد در صد خلاف این عقیده ولی حقیقتا به دلم نشست.


   هیچ وقت نتونستم به خودم حالی کنم که لوزر بودن درجه داره. فکر کنم به خاطر این هست که کلا آدم ها موجودات تمامیت طلبی هستن و متاسّفانه من در طبقه ی پنت هاوس هرم تمامیت طلبی سیر می کنم.

   از نظر من تو وقتی شکست می خوری، دیگه شکسته رو خوردی. حالا فرقی نمی کنه آبرومندانه شکست خورده باشی یا مفتضحانه. باز هم همون روایت صفر و یکی کامپیوتری ها. همه یا هیچی... شکست شکسته! باخت باخته! دنیات از دست رفته س و باید سرت رو بذاری بمیری. حالا بیا و ثابت کن که من فقط یه گل خوردم. مهم اینه که لوزری و اسم بازنده روت هست.

    تا اینجا ی زندگی م با همه ی شکست خورده های دور و برم هم طبق همین عقیده برخورد کردم، حتّی با خودم. خیلی بار ها واسه ی دغدغه هام تلاش کردم و با کلّه رفتم تو دیوار و بعدش که نشده دیگه هیچ انرژی ای برای بلند شدن دوباره نداشتم. خودم رو طرد کردم، به خودم تنفر ورزیدم. بار ها. تیشه برداشتم و افتادم به جون اعتماد به نفسم. حرف های زیادی رو پوچ شمردم و به کفشم هم نگرفتم. "همه ش که نتیجه نیست." "هر شکست مقدمه ی یک پیروزی بزرگ است." "مهم راهه، هدف وسیله س."

   آره این جمله ها برام پوچ بودن. فکر کنم هنوزم هستن... حس می کنم از دهن کسی بیرون اومدن که خودش هیچ وقت تو زندگیش شکست نخورده و فقط می خواسته دل لوزر ها رو گرم کنه که آره همه ش تلاش کنید و هی با سر به سنگ بخورید و باز هم تلاش بکنید و در تلاش بمیرید مهم اینه که شما از نظر ما برنده اید!!!

   من هیچ وقت سعی نکردم شکست هام رو توجیه کنم چون برام مفهومی نداره. هزار تا دلیل می تونم بچینم پشت بند هم که چرا چرخ روباتمون تو مسابقات روباتیک در رفت یا چرا مرحله دو قبول نشدم  و یا حتّی اینکه چرا کنکورم ریدمان شد. اتّفاقا دلیل های محکمی هم می تونم بیارم که دل هرکی می شنوه کباب شه برام. ولی واقعا با توجیه کردن حس خاصی بهم دست نمی ده چون خودم رو تو این زمینه ها تا آخر عمرم شکست خورده خواهم دید. من تو این زمینه ها باختم و الآن فقط می تونم افسوس و حسرت بخورم که  افتادم تو رشته ای که هیچ درکی ازش ندارم و متقابلا هیچ درکی ازم ندارن و تازه به خاطرش دو ساله دارم استرس و در به دری می کشم  و فلان بهمان. یعنی می دونی کیلگ اصلا می خوام تعمیمش بدم به کل. تو اگه نهایتا وقتی داری سرت رو می ذاری بمیری، حس کنی زندگیت رو باختی، نمی آی با خودت بگی عوضش مسیرش قشنگ بود. نمی تونی بهانه بیاری و توجیه کنی. دل لامصّب خودت آروم نمی گیره! مهم اینه که دیگه قرار نیست بهت فرصتی داده بشه و تو هم توی همون یه فرصتی که داشتی گند بالا آوردی.


ولی خوب اگه بخوایم از تجربیات شخصی من بکشیم بیرون ( که بالاخره حس می کنم موقتا تخلیه شدم و به یه حالت روانی پایداری رسیدم با این پاراگراف بالا) تو این انیمیشن می بینیم که دروازه بان ناشی، از سر ناچاری خودش رو می ندازه رو توپ که حداقل بیشتر از این گل نخوره. دقیقا مصداق نقل قول فردوسی پور از بکت، تو بازی یووه و رئال. (اینجا) حالا که داری می بازی سعی کن بهتر ببازی. حرف های قشنگی ان. حیف که من نمی تونم بهشون جامه ی عمل بپوشونم. فقط می تونم بخونم و حس کنم مفهوم بزرگی داره و لذّت ببرم.


نمی دونم دیدگاهتون به مسیری که تو زندگی دارید می رید کدوم یکی از این دوتایی هست که نوشتم. ولی ای کاش تهش همه مون راحت سرمون رو بذاریم بمیریم. با هر دیدگاهی که شده.



# یعنی من به درجه ای از عرفان رسیدم که کاملا موشکافانه می دونم مشکلاتم چیه و از کدوم ویژگی های شخصیتیم آب می خوره، ولی راه حلّی واسشون ندارم. هر روز بیدار می شم می بینم : "عه آره فلان مشکل رو هم دارم." و بعد خبیثانه از پوزه ش می گیرمش ( مشکله رو!) : "ولی کوچولو تو راه حلّی نداری برو پیش بقیه ی دوستات." و در صندوقچه م رو باز می کنم  و به زور می چپونمش پیش دوستاش و قبل اینکه بزنن بیرون سریع درش رو می بندم.


# امروز  با دوستمان جلوی کامپیوتر ها ول بودیم و رد و بدل فایل می نمودیم. یک آن فکر هوس ناکی به کلّه م زد: "همین الآن یه کاری می کنی ستایشت کنه وگرنه کیلگ نیستی." و خیلی غریزی بدون اینه دست خودم باشه، رفتم به بهانه ی مرتب کردن فایل هاش یه فولدر ساختم واسش و اسمش رو جلوی چشمش تایپ کردم. فکش افتاد. :))) گفت:" چرا چرت و پرت تایپ کردی؟" خیلی متواضعانه (که یعنی من متوجه نیستم و بیشتر ستایشم بنما) در حالی که به فولدر اشاره می کردم جواب دادم که: "اسمت رو گذاشتم روش دیگه." و آن رفیق در حالی که زیر چشمی نگاهی انداخت فرمود: "خودمم نمی تونم اینقدر سریع اسمم رو تایپ کنم." و اینگونه بود که روز مرا ساخت و من به سان الهه ی گربه ها، تا مدّت ها کیفور و مرکز جهان بودم.