شما هم این طور بودید؟
خیلی وقت ها در ارتباط با ادمیزاد ها حس می کنید لیاقت خوبی شون را ندارید. یک طور حس خود گناه پنداری.
که مثلا چرا فلانی به من محبت می کنه؟ من اصلا لیاقتش رو ندارم.
چرا خوبی می کنه هوام رو داره؟ چون من خیلی بدم.
چرا دوستم داره؟ چون من چندش اورم.
چرا یک نفر به اون همه چی تمامی می اید همراهی منی که سرتا پایم غلطه دمخور میشه؟
من امروز فهمیدم که میشه دوربین رو دستمون بگیریم و صد و هشتاد درجه بچرخانیم سمت طرف مقابل.
وقتی این سوال ها رو می پرسیم، یعنی داریم غیر مستقیم حس محبت کردن اون فرد رو زیر سوال می بریم. و اگر اون قدر خوبه که محبتش را از سر خودمون زیاد می دونیم، همین که بیاییم جلوی ذائقه ی محبت کردنش علامت سوال بگذاریم، که چرا بین این همه ادم من نوعی رو انتخاب کرده، یعنی پیش خودمون فکر کردیم اون هم بلد نیست به چه کسی باید محبت کنه. و در اصل همین ویژگی محبت کردنش رو زیر سوال بردیم.
برای همین اگر خودتون رو لایق هم ندونستید، هرگز علنا علامت سوال نگذارید جلوش. اون طرف یک چیزی دیده در وجود شما.
مثل اینه انیشتین بیاد یک سوال فیزیک بپرسه ازتون مثلا. بعد شما به جای کمک کردن، مدام بگید وای من خیلی خنگم چرا اومده پیش من؟ و این خودش هوش انیشتین رو نقض می کنه چون با استفاده از همون هوشش شما رو برگزیده.
خواستم بگم اینجوری، گاهی فحش به خود و خود ازاری، غیر مستقیم فحش به اطرافیانیه که دوستتان دارند.
لیاقتش رو دارید از نطر اونا. پس کم اعتماد به نفس نباشید، خودتون رو قبول کنید و بشینید سرجاتون و مثل بچه ی آدم در دریای محبتشون غرق بشید بدون اینکه حتی بدونید چرا.
همون طور که منم گاهی نمی دونستم چرا و به چه دلیل.
پ.ن. من این رو در مسائل مذهبی هم زیاد دیدم. که احساسم از درون با چیزی که بیرون باهاش مواجه می شوم سر تا پا تفاوت داره. مثلا از داخل حس می کنم اکی نو گاد تا اطلاع ثانوی و لعن و نفرین می کنم، بعد یهو دوستم می آید می گه شب ارزوهاست دعا فراموش نشه تو دلت خیلی پاکه! خب مخ ادم اچمز میشه، نمیشه؟
اعتراف می کنم که احساس گناه می کنم.
خیلی.
حدود یک هفته پیش، یکی از بچّه ها بهم تکست داد که پزشک مغز و اعصاب خوب می شناسی بهم معرفی کنی؟
و من بهش گفتم یه جرّاح خوب آشنا می شناسم.
جواب داد که نه، جرّاح نمی خوام، متخصّص داخلی می خوام. مامان بزرگم حالش خوب نیست و هیشکی تشخیص نمی ده مشکلش رو.
و در اون لحظه فقط مامانم در دسترس بود که آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت نه کیلگ تو دوستام و آشنا هام همچین کسی رو نمی شناسم که بگم معرّفی کنی بهشون.
از مامانم پرسیدم که به نظرت بابام چی؟ می شناسه کسی رو زنگ بزنم ازش بپرسم؟ این دوستم کارش گیره و فلان.
بهم حالی کرد که بابات وقت نداره حتّی تلفن های ما رو جواب بده، چه انتظاری داری ازش؟
خلاصه ما پیامکی عذرخواهی کردیم و گفتیم که کسی رو نمی شناسیم معرّفی کنیم و برای مادربزرگش آرزوی سلامتی کردیم.
و گذشت تا الآن.
.
.
.
الآن دارم می رم مراسم ختم همون مادربزرگ.
و خنده داره. ولی خودم رو مسئول می دونم.
احساس گناه وحشت ناکی بیخ گلوم رو گرفته. نمی تونم قورتش بدم حتّی. داره خفه م می کنه.
حس می کنم اگه یه درصد حرفای اون روز مامانم رو نشنیده می گرفتم و حداقل سعی می کردم با بابام تماس بگیرم...
مامانم که کلا هم از این دوستم خوشش نمی آد، می گه خب دیگه طرف مردنی بوده واضحه کاری نمی شده کرد.
من ولی...
برام مهم نیست که از نظر علمی کاری می شده براش کرد یا نه.
این داره خفه م می کنه ک...
من یه نفر همه ی اون چیزی که از دستم بر می اومد رو انجام ندادم. می تونستم زنگ بزنم به پدرم و زنگ نزدم.
اینه که داره روحم رو می خوره عین اسید.
پ.ن: و حتّی الآن که بابام نشسته بیخ ریشم جرئت نمی کنم ازش بپرسم که متخصّص داخلی مغز و اعصاب خوب می شناخت تو دوست هاش یا نه. فکر نمی کنم تا آخر عمرم هم دلم بخواد بفهمم اینو. اگه نیم درصد داشته باشه چی؟
اعتراف می کنم عذاب وجدانی شدید دارم از این که به خاطر خرابکاری این جانب ( و طبعا مخفی کاری :-")، یک نفر دیگر آن ور دارد توسط مادر دعوا می شود، کلییی فحش می خورد به خاطر ضرر رساندن به وسایل خانه و با هق هق می گوید : "به خدا قبل از این که من بهش دست بزنم همین جوری بود..."
و در آخر به اینجانب پناه آورده و می گوید:" تو بهشون بگو! کسی حرف من رو باور نمی کنه."
اویل طور در دلم می خندم ؛ در چشمانش زل زده و می گویم:"من کاملا باور می کنم!"
هق هق هایش از سر ترس نیست. او گریه می کند به این خاطر که می داند حرفش عین حقیقت است و کسی باورش ندارد.
مثل کسانی که می خواهی یک چیز فراتر از درکشان را بهشان بفهمانی ولی نمی توانند که بفهمند. درد_دارد! چون همیشه خیلی زیادند این گونه افراد... و باعث می شوند تو به اشتباه اشتباهی شناخته شوی .:|