اعتراف می کنم که احساس گناه می کنم.
خیلی.
حدود یک هفته پیش، یکی از بچّه ها بهم تکست داد که پزشک مغز و اعصاب خوب می شناسی بهم معرفی کنی؟
و من بهش گفتم یه جرّاح خوب آشنا می شناسم.
جواب داد که نه، جرّاح نمی خوام، متخصّص داخلی می خوام. مامان بزرگم حالش خوب نیست و هیشکی تشخیص نمی ده مشکلش رو.
و در اون لحظه فقط مامانم در دسترس بود که آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت نه کیلگ تو دوستام و آشنا هام همچین کسی رو نمی شناسم که بگم معرّفی کنی بهشون.
از مامانم پرسیدم که به نظرت بابام چی؟ می شناسه کسی رو زنگ بزنم ازش بپرسم؟ این دوستم کارش گیره و فلان.
بهم حالی کرد که بابات وقت نداره حتّی تلفن های ما رو جواب بده، چه انتظاری داری ازش؟
خلاصه ما پیامکی عذرخواهی کردیم و گفتیم که کسی رو نمی شناسیم معرّفی کنیم و برای مادربزرگش آرزوی سلامتی کردیم.
و گذشت تا الآن.
.
.
.
الآن دارم می رم مراسم ختم همون مادربزرگ.
و خنده داره. ولی خودم رو مسئول می دونم.
احساس گناه وحشت ناکی بیخ گلوم رو گرفته. نمی تونم قورتش بدم حتّی. داره خفه م می کنه.
حس می کنم اگه یه درصد حرفای اون روز مامانم رو نشنیده می گرفتم و حداقل سعی می کردم با بابام تماس بگیرم...
مامانم که کلا هم از این دوستم خوشش نمی آد، می گه خب دیگه طرف مردنی بوده واضحه کاری نمی شده کرد.
من ولی...
برام مهم نیست که از نظر علمی کاری می شده براش کرد یا نه.
این داره خفه م می کنه ک...
من یه نفر همه ی اون چیزی که از دستم بر می اومد رو انجام ندادم. می تونستم زنگ بزنم به پدرم و زنگ نزدم.
اینه که داره روحم رو می خوره عین اسید.
پ.ن: و حتّی الآن که بابام نشسته بیخ ریشم جرئت نمی کنم ازش بپرسم که متخصّص داخلی مغز و اعصاب خوب می شناخت تو دوست هاش یا نه. فکر نمی کنم تا آخر عمرم هم دلم بخواد بفهمم اینو. اگه نیم درصد داشته باشه چی؟